عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
هیچیم ما بخویش و نمودار ما توئی
ما صورتیم و معنی هشیار ما توئی
هم گوش و هم سماع توئی در سرو دماغ
هم چشم ما تو معنی دیدار ما توئی
هم تو زبان بیان تو تنطق تو میکنی
هم در دهان زبان تو و گفتار ما توئی
هم دست ما تو معنی نازش ز تست هم
هم پای ما تو قوت رفتار ما توئی
دیدار تست هر چه درآید بچشم ما
بیننده هم تو دیده و دیدار ما توئی
داعی تو و مجیب توئی در سؤال ما
گر دل شود غمین ز تو غمخوار ما توئی
هرکس بسوی سبزه و گلشن رود بسیر
ما را تو سیر سبزه و گلزار ما توئی
بازاریان بسود و زیان متاع در
سود و زیان ما تو و بازار ما توئی
عرض کمال بهر خریدار میکنند
ما عرض نقص کرده خریدار ما توئی
بنشسته در دکان ز پی کسب وکار خلق
دکان ما تو کسب تو و کار ما توئی
قومی بمیکده ز پی باده میروند
ما را محبتت می و خمار ما توئی
فیض از تو است و حاصل معنای شعر تو
اندیشها همه ز تو گفتار ما توئی
ما صورتیم و معنی هشیار ما توئی
هم گوش و هم سماع توئی در سرو دماغ
هم چشم ما تو معنی دیدار ما توئی
هم تو زبان بیان تو تنطق تو میکنی
هم در دهان زبان تو و گفتار ما توئی
هم دست ما تو معنی نازش ز تست هم
هم پای ما تو قوت رفتار ما توئی
دیدار تست هر چه درآید بچشم ما
بیننده هم تو دیده و دیدار ما توئی
داعی تو و مجیب توئی در سؤال ما
گر دل شود غمین ز تو غمخوار ما توئی
هرکس بسوی سبزه و گلشن رود بسیر
ما را تو سیر سبزه و گلزار ما توئی
بازاریان بسود و زیان متاع در
سود و زیان ما تو و بازار ما توئی
عرض کمال بهر خریدار میکنند
ما عرض نقص کرده خریدار ما توئی
بنشسته در دکان ز پی کسب وکار خلق
دکان ما تو کسب تو و کار ما توئی
قومی بمیکده ز پی باده میروند
ما را محبتت می و خمار ما توئی
فیض از تو است و حاصل معنای شعر تو
اندیشها همه ز تو گفتار ما توئی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
ای بجهان نهان چو جان روشنی جهان توئی
از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی
آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا
میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی
آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم
میشکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی
آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند
در دل من ندا کند هی مرو آنچنان توئی
آنکه سفر چو میکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی
آنکه رهم بخود نمود آینهٔ دلم زدود
تا که بدیدم آنچه بود در تتق جهان توئی
آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشی فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئی
آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب
کرد ز چشمهٔ حیاه آب روان، روان توئی
در رخ دلبران تو آب در دل بیدلان تو تاب
جان من این درین توئی جان تو آن در آن توئی
در دل بیقرار من مایهٔ اضطراب تو
در سر بیخمار من مستی جاودان توئی
ناوک غمزه میزند در دل من نهان کسی
می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی
کیست که هر نفس مرا تازه حیات میدهد
گر تو نگوئی آن منم کیست بگوید آن توئی
کیست که ذره ذره دل میبرد از برم نهان
هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی
کامل و ناقص جهان سوی تو کرده روی جان
قبلهٔ عارفان توئی مقصد سالکان توئی
مایهٔ شورش جنون در سر فیض جز تو نیست
حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئی
از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی
آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا
میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی
آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم
میشکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی
آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند
در دل من ندا کند هی مرو آنچنان توئی
آنکه سفر چو میکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی
آنکه رهم بخود نمود آینهٔ دلم زدود
تا که بدیدم آنچه بود در تتق جهان توئی
آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشی فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئی
آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب
کرد ز چشمهٔ حیاه آب روان، روان توئی
در رخ دلبران تو آب در دل بیدلان تو تاب
جان من این درین توئی جان تو آن در آن توئی
در دل بیقرار من مایهٔ اضطراب تو
در سر بیخمار من مستی جاودان توئی
ناوک غمزه میزند در دل من نهان کسی
می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی
کیست که هر نفس مرا تازه حیات میدهد
گر تو نگوئی آن منم کیست بگوید آن توئی
کیست که ذره ذره دل میبرد از برم نهان
هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی
کامل و ناقص جهان سوی تو کرده روی جان
قبلهٔ عارفان توئی مقصد سالکان توئی
مایهٔ شورش جنون در سر فیض جز تو نیست
حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است
لیلة القدری که میگویند پندار امشب است
حلقهها، بین بسته، جانها، گرد رخسارش چو زلف
قدسیان را نیز گویی روز بازار، امشب است
عاشقان! با بخت خود شب زنده دارید امشبی
ز آنکه در عمر خود آن شوریده، بیدار امشب است
پای دار، ای شمع و منشین، تا به سر خدمت کنیم
پیش او امشب، که ما را خود سر و کار، امشب است
عود در مجلس دمی خوش میزند بیهمنفس
آری، آری، وقت انفاس شکربار، امشب است
جنس فردا پیش نقد جان من، امشب، به می
میفروشم، کان بضاعت را خریدار، امشب است
زاهدان! یک دم مجالی چون کنم تدبیر چیست؟
چون پس از عمری، مجال صحبت یار، امشب است
گفتهای سلمان، که سر ایثار پایش میکنم
گر سر ایثار داری وقت ایثار، امشب است
لیلة القدری که میگویند پندار امشب است
حلقهها، بین بسته، جانها، گرد رخسارش چو زلف
قدسیان را نیز گویی روز بازار، امشب است
عاشقان! با بخت خود شب زنده دارید امشبی
ز آنکه در عمر خود آن شوریده، بیدار امشب است
پای دار، ای شمع و منشین، تا به سر خدمت کنیم
پیش او امشب، که ما را خود سر و کار، امشب است
عود در مجلس دمی خوش میزند بیهمنفس
آری، آری، وقت انفاس شکربار، امشب است
جنس فردا پیش نقد جان من، امشب، به می
میفروشم، کان بضاعت را خریدار، امشب است
زاهدان! یک دم مجالی چون کنم تدبیر چیست؟
چون پس از عمری، مجال صحبت یار، امشب است
گفتهای سلمان، که سر ایثار پایش میکنم
گر سر ایثار داری وقت ایثار، امشب است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
تو هیچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه اوست
برای دیدن رویش مگرد، گرد جهان
که او نشسته، چو آیینه، با تو رو باروست
مشو، به نقش و نگار جمال او، قانع
که حسن طلعت آن گل، چو غنچه تو بر توست
به پیش دوست مبر، جز متاع دل، چیزی
اگر چه سنگ دلست، آن صنم، ولی دلجوست
اگر چه آب حیات لبش روانبخش است
هزار، چون خضرش، تشنه مرده بر لب جوست
اگر به تربت سلمان رسی، ببوی، گلش
که این گل، از اثر صحبت گل خوشبوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
تو هیچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه اوست
برای دیدن رویش مگرد، گرد جهان
که او نشسته، چو آیینه، با تو رو باروست
مشو، به نقش و نگار جمال او، قانع
که حسن طلعت آن گل، چو غنچه تو بر توست
به پیش دوست مبر، جز متاع دل، چیزی
اگر چه سنگ دلست، آن صنم، ولی دلجوست
اگر چه آب حیات لبش روانبخش است
هزار، چون خضرش، تشنه مرده بر لب جوست
اگر به تربت سلمان رسی، ببوی، گلش
که این گل، از اثر صحبت گل خوشبوست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
دیشب از خود چون مه سی روزه پنهان آمدم
لاجرم همسایه خورشید تابان آمدم
عقل را دیدم سبک سر، یافتم جان را گران
سرو را بگذاشتم در کوی جنان آمدم
پیش ازین پروانه بودم، دوش رفتم پیش یار
خدمتی کردم به سر، شمع شبستان آمدم
غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون
چون ز ماهی یونس و یوسف ز زندان آمدم
ناتوان بودم به بویش، نیم شب برخاستم
تا به کویش چون نسیم افتان و خیزان آمدم
گفت من قصد سرت دارم، همه تن سر شدم
پیش او چون گوی من، سرگشته غلطان آمدم
تا برون آید به فتح از غنچه آن گل نیم شب
بر درش آرم ز سر، تا پای دستان آمدم
بر سر کویش که میرفتم ازین سر من لقب
داشتم «سلمان» ولی، زان سر سلیمان آمدم
لاجرم همسایه خورشید تابان آمدم
عقل را دیدم سبک سر، یافتم جان را گران
سرو را بگذاشتم در کوی جنان آمدم
پیش ازین پروانه بودم، دوش رفتم پیش یار
خدمتی کردم به سر، شمع شبستان آمدم
غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون
چون ز ماهی یونس و یوسف ز زندان آمدم
ناتوان بودم به بویش، نیم شب برخاستم
تا به کویش چون نسیم افتان و خیزان آمدم
گفت من قصد سرت دارم، همه تن سر شدم
پیش او چون گوی من، سرگشته غلطان آمدم
تا برون آید به فتح از غنچه آن گل نیم شب
بر درش آرم ز سر، تا پای دستان آمدم
بر سر کویش که میرفتم ازین سر من لقب
داشتم «سلمان» ولی، زان سر سلیمان آمدم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵
دوش چون در تتق غیب بخوابانیدم
این دو هندوی جهاندیده نورانی را
کرکس نفس فرو مانده ز پرواز هوس
خاست شوق طیران بلبل روحانی را
دست دولت در بختم بگشود اندر خواب
دیدم آن مطلع خورشید مسلمانی را
غره صبح ازل نقطه پرگار وجود
معنی جان و خرد صورت رحمانی را
سید جمع رسل احمد مرسل که شدست
حاصل هر دو جهان زمره انسانی را
میخرامید خرامان قد خوبش گویی
راست سروی است سهی روضه رضوانی را
صبح رخسارهاش از مطلع دولت طالع
در بر صبح فکنده شب ظلمانی را
من ز شادی طلع البدر علینا گویان
تازه کرده به ثنا شیوه حسانی را
بعد حمد و صلوات از سر جان مالیدم
بر خطوط خطواتش خط پیشانی را
بر سرم آستی لطف فرا کرد که آن
دستگاهی است قوی رحمت یزدانی را
پس بدان آستی رحمتم از چهره جان
پاک میکرد غبار ره شیطانی را
گفتمش یا نبی الله به یقین میدانی
که چه اخلاص بود نیت سلمانی را
گفت اخلاص تو میدانم ان شاالله
که نیابی به جز از دولت دو جهانی را
راست چون ذره که خورشید در آرد به کنار
درکشیدم به بر آن رحمت سبحانی را
گفتم ای جان و جهان در ره دین بعد از تو
که سزا بود ز اصحاب جهانبانی را
چون شنید این سخن از من تبسم بگشاد
از در درج دران لعل بدخشانی را
لولو از لعل همی سفت ولیکن نشنود
صدف گوش من آن لولو عمانی را
من دین حال که ناگاه در آورد به حال
غیرت حاسد من قوت نفسانی مرا
خیمه خواب برون زد ز سرا پرده چشم
در نور دید فلک فرش تن آسانی را
یارب امید چنان است که بر ما ز کرم
آشکارا کند این حالت پنهانی را
فرصت آن دهدم تا همگی صرف کنم
در ره باقی حق باقی این فانی را
این دو هندوی جهاندیده نورانی را
کرکس نفس فرو مانده ز پرواز هوس
خاست شوق طیران بلبل روحانی را
دست دولت در بختم بگشود اندر خواب
دیدم آن مطلع خورشید مسلمانی را
غره صبح ازل نقطه پرگار وجود
معنی جان و خرد صورت رحمانی را
سید جمع رسل احمد مرسل که شدست
حاصل هر دو جهان زمره انسانی را
میخرامید خرامان قد خوبش گویی
راست سروی است سهی روضه رضوانی را
صبح رخسارهاش از مطلع دولت طالع
در بر صبح فکنده شب ظلمانی را
من ز شادی طلع البدر علینا گویان
تازه کرده به ثنا شیوه حسانی را
بعد حمد و صلوات از سر جان مالیدم
بر خطوط خطواتش خط پیشانی را
بر سرم آستی لطف فرا کرد که آن
دستگاهی است قوی رحمت یزدانی را
پس بدان آستی رحمتم از چهره جان
پاک میکرد غبار ره شیطانی را
گفتمش یا نبی الله به یقین میدانی
که چه اخلاص بود نیت سلمانی را
گفت اخلاص تو میدانم ان شاالله
که نیابی به جز از دولت دو جهانی را
راست چون ذره که خورشید در آرد به کنار
درکشیدم به بر آن رحمت سبحانی را
گفتم ای جان و جهان در ره دین بعد از تو
که سزا بود ز اصحاب جهانبانی را
چون شنید این سخن از من تبسم بگشاد
از در درج دران لعل بدخشانی را
لولو از لعل همی سفت ولیکن نشنود
صدف گوش من آن لولو عمانی را
من دین حال که ناگاه در آورد به حال
غیرت حاسد من قوت نفسانی مرا
خیمه خواب برون زد ز سرا پرده چشم
در نور دید فلک فرش تن آسانی را
یارب امید چنان است که بر ما ز کرم
آشکارا کند این حالت پنهانی را
فرصت آن دهدم تا همگی صرف کنم
در ره باقی حق باقی این فانی را
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳
ای خداوندی که پر شد گنبد فیروزه رنگ
گوش تا گوش از صدای کوس فتح و نصرتت
چون خروش نوبتت بشنید گردون گفت من
پیر گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت
دامن آخر زمتان پر شد ز فیض بخششت
گردن گردون دون خم شد ز بار منتت
پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت
انبساطی مینماید بر امید رحمتت
قرب چل سال است تا سکان شرق و غرب را
طبع سلمان میکند در گوش در مدحتت
زان جهان پرکردهام از شکر شکرت که من
بستهام در استخوان چون پسته مغز نعمتت
با چنین نعمت که خواهد ماند تا دور ابد
شرمساری میبرم حقا هنوز از خدمتت
در ثنای حضرتت دور جوانی گشت صرف
نوبت پیری رسید اکنون به امر حضرتت
گوشهای خواهم گرفتن تا اگر عمری بود
چند روزی بگذرانم در دعای دولتت
علت پیری و درد پا و ضعف جسم و چشم
میبرد درد سر من بنده را از صحبتت
گفتهام در باب خود فصلی دو سه آن را جواب
چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت
گوش تا گوش از صدای کوس فتح و نصرتت
چون خروش نوبتت بشنید گردون گفت من
پیر گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت
دامن آخر زمتان پر شد ز فیض بخششت
گردن گردون دون خم شد ز بار منتت
پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت
انبساطی مینماید بر امید رحمتت
قرب چل سال است تا سکان شرق و غرب را
طبع سلمان میکند در گوش در مدحتت
زان جهان پرکردهام از شکر شکرت که من
بستهام در استخوان چون پسته مغز نعمتت
با چنین نعمت که خواهد ماند تا دور ابد
شرمساری میبرم حقا هنوز از خدمتت
در ثنای حضرتت دور جوانی گشت صرف
نوبت پیری رسید اکنون به امر حضرتت
گوشهای خواهم گرفتن تا اگر عمری بود
چند روزی بگذرانم در دعای دولتت
علت پیری و درد پا و ضعف جسم و چشم
میبرد درد سر من بنده را از صحبتت
گفتهام در باب خود فصلی دو سه آن را جواب
چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۴
ایا سحاب نوالی که ابر دریا دل
به های های ز دست تو بارها بگریست
به هر کجا که کنی روی فتح پیشرو است
که پشت فتح به روی مبارک تو قویست
خدا یگانا من بنده قدیم توام
به حال بنده ازین بیش بایدت نگریست
کسی که در ورق بخشش تو ثابت نیست
سه چار سال پیاپی به غیر سلمان کیست؟
ز ذل فاقد و از طعن مردمان هر دم
مرا بدار به نوعی که خوش توانم زیست
وظیفهای که ازین پیش داشتم آن نیز
نمیدهند ازین پس وظیفه من چیست؟
زیاده باد هزاران عطیه کبری
شمار عمر تو و هر عطیهای صد و بیست
به های های ز دست تو بارها بگریست
به هر کجا که کنی روی فتح پیشرو است
که پشت فتح به روی مبارک تو قویست
خدا یگانا من بنده قدیم توام
به حال بنده ازین بیش بایدت نگریست
کسی که در ورق بخشش تو ثابت نیست
سه چار سال پیاپی به غیر سلمان کیست؟
ز ذل فاقد و از طعن مردمان هر دم
مرا بدار به نوعی که خوش توانم زیست
وظیفهای که ازین پیش داشتم آن نیز
نمیدهند ازین پس وظیفه من چیست؟
زیاده باد هزاران عطیه کبری
شمار عمر تو و هر عطیهای صد و بیست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۷