عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - ایضاً در مدح سلطان محمود
اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر
نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ
یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد
همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ
ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع
بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر
مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد
به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر
چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد
چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
بسان رشته بدو در شود بوقت گذر
همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست
چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر
نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت
نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر
بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال
بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر
ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،
ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر
هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود
رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر
عجب مدار که نامرد مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر
بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر
خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست
ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر
از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست
بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر
ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند
بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر
دلی که راهش جوید بیابد او دانش
سری که پایش بوسد بیابد او افسر
همی درخت نماند ز بس که او سازد
ازو عدو را دار و خطیب را منبر
چو شد بدریا آب روان و کرد قرار
تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید
بلطف روح فرود آید و بطمع شکر
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر
جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان
بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر
گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن
رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر
بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای
بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر
نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ
یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد
همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ
ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع
بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر
مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد
به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر
چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد
چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
بسان رشته بدو در شود بوقت گذر
همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست
چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر
نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت
نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر
بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال
بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر
ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،
ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر
هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود
رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر
عجب مدار که نامرد مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر
بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر
خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست
ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر
از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست
بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر
ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند
بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر
دلی که راهش جوید بیابد او دانش
سری که پایش بوسد بیابد او افسر
همی درخت نماند ز بس که او سازد
ازو عدو را دار و خطیب را منبر
چو شد بدریا آب روان و کرد قرار
تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید
بلطف روح فرود آید و بطمع شکر
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر
جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان
بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر
گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن
رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر
بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای
بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان محمود
ز عشق خویش مگر زلف آن پری رخسار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً در مدح سلطان محمود
عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر
جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال
و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش
که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی
معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر
زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش
مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر
کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا
من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور
مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان
چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر
گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن
پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر
خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان
خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر
آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش
و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر
اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب
همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر
خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور
عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر
عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما
فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر
دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا
چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر
ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف
ای جواد بی ملات ای کریم با گهر
ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب
ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر
غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت
آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر
جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان
یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر
پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک
چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر
معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی
قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر
همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی
آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر
هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود
کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر
دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی
آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر
تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان
مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر
پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی
تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر
از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود
نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر
هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک
هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر
بر حذر باشند مردم از صروف روزگار
خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر
بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم
بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر
تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین
تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر
جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال
و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش
که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی
معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر
زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش
مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر
کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا
من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور
مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان
چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر
گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن
پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر
خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان
خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر
آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش
و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر
اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب
همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر
خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور
عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر
عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما
فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر
دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا
چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر
ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف
ای جواد بی ملات ای کریم با گهر
ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب
ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر
غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت
آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر
جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان
یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر
پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک
چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر
معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی
قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر
همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی
آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر
هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود
کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر
دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی
آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر
تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان
مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر
پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی
تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر
از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود
نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر
هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک
هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر
بر حذر باشند مردم از صروف روزگار
خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر
بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم
بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر
تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین
تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین گوید
گه آن آراسته زلفش زره گردد گهی چنبر
گه آن پیراسته جعدش ببارد مشگ و گه عنبر
رخی چون نو شکفته گل ، همه گلبن برنگ مل
همه شمشاد پر سنبل ، همه بیجاده پر شکر
برو از نیکوئی معنی ، بغمز از جادوئی دعوی
بچهره حجت مانی ، بخوبی حاجت آزر
شکفته لاله رخساره ، حجاب لاله جرّاره
بر از عاج و دل از خاره ، تن از شیرو لب از شکر
زمن طاعت و زو فرمان ، همو وصل و همو حرمان
همو درد و همو درمان ، همو دزد و همو داور
سرشته رویش از رحمت ، همیدون گنج پر نعمت
رخ از نور و خط از ظلمت ، لب از مرجان دل از مرمر
سمن بوئی شبه موئی ، بلا جوئی جفا گوئی
پریزادی پریروئی ، پری چهری پری پیکر
دل آرامی دل آرائی ، غم انجامی غم افزائی
نکو نامی نکو رأی ، بحسن اندر جهان سرور
بپردازی دل از روئی که گاه آمد که حق جوئی
غزل چندین چرا گوئی ز عشق آن بت دلبر
ثنا جوی از غزل پاسخ ، کت این هر دو بود فرخ
غزل بر ماه زیبا رخ ثنا بر شاه نیک اختر
امیر عادل عالم که جود از کف او قایم
قوام دولت دائم ، نظام دین پیغبر
همه کردار او عبرت خرد را حکمتش فکرت
ملک نصر ملک سیرت ، سپه سالار حق گستر
نه خشمش را ز کس مانع ، نه رنج کس بدو ضایع
همی چون زهرۀ طالع بتابد مدحش از دفتر
چو بیند مر هزاهز را ، نجوید مرد عاجز را
بسنبد دل مبارز را ، بتیر و نیره و خنجر
بفخر از خلق بی همتا ، بفضل از خسروان یکتا
بدل معطی تر از دریا ، بکف کافی تر از کوثر
خرد را تاج و پیرایه ادب را جوهر و مایه
بدل با فخر همسایه بهمت با قضا همبر
بپاکی چون دل بخرد ، تهی از غش بری از بد
جهان را سایۀ ایزد امید راحت محشر
نخواهد جز همه رادی ، ازو گیتی بآزادی
بزرگان را بدو شادی ، بزرگی را بدو مفخر
بجای جنگ و خونریزش ، چو گردد تیز شبدیزش
بپیشش گاه آویزش ، چه یکمرد و چه یک لشکر
فعالش در خور نصرت خصالش زیور دولت
کمالش دفتر حکمت ، کلامش رشتۀ گوهر
بساط رادی افکنده ، ز نعمت گیتی آگنده
شده نامش پراکنده ز چین تا گنگ و تا نیسر
همش قدر و همش قدرت همش رتبت
همش رحمت همش خدمت همش منظر همش مخبر
قضا را عزم او حاجب ، بقا را حزم او خاطب
بلا را رزم او نائب ، سخا را بزم او افسر
بحلم احنف ، بتن آرش ، بطبع آب و بخشم آنش
رهی جوی و رهی برکش رهی دار و رهی پرور
اساس عدل او محکم ، لباس فضل او معلم
هنر در فعل او مدغم ، خرد در لفظ او مضمر
ز غم جودش برات آرد ، سوی مرده حیات آرد
عدو را کی نجات آرد ز زخمش گر بود عنتر
جوانمردی ازو حاصل ، خردمندی ازو کامل
جهانگیری بدو مایل ، جهانداری بدو درخور
که باید جود را حاتم ، جز او از تخمۀ آدم
که هر دستش یکی عالم ، هر انگشتش یکی کشور
ز جودش هر که بشتابد ز گیتی روی برتابد
بعمر نوح دریابد ز بحر جود او معبر
بباده افراه و پاداشن نبشته دو خط روشن
بتیغش بر که : « لاتأمن » بگنجش بر که « لا تحذر »
ایا هر دشت و هر پشته ، بخون دشمن آغشته
بفظلت یک سخن گشته ، اگر مؤمن و گر کافر
ز گنجت زائران قارون ، ز جنگت قلعه ها هامون
ز جودت بادیه جیحون ، ز خشمت خاره خاکستر
توئی از مردمان سابق توئی بر میهمان عاشق
توئی در قولها صادق ، توئی در صدرها مهتر
دل مدحت سرای تو ، چنان گشت از عطای تو
که نشاسد سرای تو ، ز کان سیم و کان زر
خداوندا ! بزی شادان ، برسم و سیرت رادان
ابا شادی تو آبادان ، بمشکین بادۀ احمر
بگیر ای شاه آزاده ، ملک طبع و ملک زاده
ز دست دلبران باده ، بدین هر مزد شهریور
بمان تا این جهان باقی ، بجای ملک مشتاقی
ببزم اندر ترا ساقی ، بتی چون لعبت بربر
بمجلس با خردمندان ، همیشه دو لبت خندان
دو چشمت سوی دلبندان ، دو گوشت سوی خنیاگر
گه آن پیراسته جعدش ببارد مشگ و گه عنبر
رخی چون نو شکفته گل ، همه گلبن برنگ مل
همه شمشاد پر سنبل ، همه بیجاده پر شکر
برو از نیکوئی معنی ، بغمز از جادوئی دعوی
بچهره حجت مانی ، بخوبی حاجت آزر
شکفته لاله رخساره ، حجاب لاله جرّاره
بر از عاج و دل از خاره ، تن از شیرو لب از شکر
زمن طاعت و زو فرمان ، همو وصل و همو حرمان
همو درد و همو درمان ، همو دزد و همو داور
سرشته رویش از رحمت ، همیدون گنج پر نعمت
رخ از نور و خط از ظلمت ، لب از مرجان دل از مرمر
سمن بوئی شبه موئی ، بلا جوئی جفا گوئی
پریزادی پریروئی ، پری چهری پری پیکر
دل آرامی دل آرائی ، غم انجامی غم افزائی
نکو نامی نکو رأی ، بحسن اندر جهان سرور
بپردازی دل از روئی که گاه آمد که حق جوئی
غزل چندین چرا گوئی ز عشق آن بت دلبر
ثنا جوی از غزل پاسخ ، کت این هر دو بود فرخ
غزل بر ماه زیبا رخ ثنا بر شاه نیک اختر
امیر عادل عالم که جود از کف او قایم
قوام دولت دائم ، نظام دین پیغبر
همه کردار او عبرت خرد را حکمتش فکرت
ملک نصر ملک سیرت ، سپه سالار حق گستر
نه خشمش را ز کس مانع ، نه رنج کس بدو ضایع
همی چون زهرۀ طالع بتابد مدحش از دفتر
چو بیند مر هزاهز را ، نجوید مرد عاجز را
بسنبد دل مبارز را ، بتیر و نیره و خنجر
بفخر از خلق بی همتا ، بفضل از خسروان یکتا
بدل معطی تر از دریا ، بکف کافی تر از کوثر
خرد را تاج و پیرایه ادب را جوهر و مایه
بدل با فخر همسایه بهمت با قضا همبر
بپاکی چون دل بخرد ، تهی از غش بری از بد
جهان را سایۀ ایزد امید راحت محشر
نخواهد جز همه رادی ، ازو گیتی بآزادی
بزرگان را بدو شادی ، بزرگی را بدو مفخر
بجای جنگ و خونریزش ، چو گردد تیز شبدیزش
بپیشش گاه آویزش ، چه یکمرد و چه یک لشکر
فعالش در خور نصرت خصالش زیور دولت
کمالش دفتر حکمت ، کلامش رشتۀ گوهر
بساط رادی افکنده ، ز نعمت گیتی آگنده
شده نامش پراکنده ز چین تا گنگ و تا نیسر
همش قدر و همش قدرت همش رتبت
همش رحمت همش خدمت همش منظر همش مخبر
قضا را عزم او حاجب ، بقا را حزم او خاطب
بلا را رزم او نائب ، سخا را بزم او افسر
بحلم احنف ، بتن آرش ، بطبع آب و بخشم آنش
رهی جوی و رهی برکش رهی دار و رهی پرور
اساس عدل او محکم ، لباس فضل او معلم
هنر در فعل او مدغم ، خرد در لفظ او مضمر
ز غم جودش برات آرد ، سوی مرده حیات آرد
عدو را کی نجات آرد ز زخمش گر بود عنتر
جوانمردی ازو حاصل ، خردمندی ازو کامل
جهانگیری بدو مایل ، جهانداری بدو درخور
که باید جود را حاتم ، جز او از تخمۀ آدم
که هر دستش یکی عالم ، هر انگشتش یکی کشور
ز جودش هر که بشتابد ز گیتی روی برتابد
بعمر نوح دریابد ز بحر جود او معبر
بباده افراه و پاداشن نبشته دو خط روشن
بتیغش بر که : « لاتأمن » بگنجش بر که « لا تحذر »
ایا هر دشت و هر پشته ، بخون دشمن آغشته
بفظلت یک سخن گشته ، اگر مؤمن و گر کافر
ز گنجت زائران قارون ، ز جنگت قلعه ها هامون
ز جودت بادیه جیحون ، ز خشمت خاره خاکستر
توئی از مردمان سابق توئی بر میهمان عاشق
توئی در قولها صادق ، توئی در صدرها مهتر
دل مدحت سرای تو ، چنان گشت از عطای تو
که نشاسد سرای تو ، ز کان سیم و کان زر
خداوندا ! بزی شادان ، برسم و سیرت رادان
ابا شادی تو آبادان ، بمشکین بادۀ احمر
بگیر ای شاه آزاده ، ملک طبع و ملک زاده
ز دست دلبران باده ، بدین هر مزد شهریور
بمان تا این جهان باقی ، بجای ملک مشتاقی
ببزم اندر ترا ساقی ، بتی چون لعبت بربر
بمجلس با خردمندان ، همیشه دو لبت خندان
دو چشمت سوی دلبندان ، دو گوشت سوی خنیاگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی
گر نه مشکست از چه معنی شد سر زلفین یار ؟
مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار
ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد ؟
ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بیقرار ؟
ور نشد ابروش عاشق چند باشد گوژ پشت
ورنه می خورده است چشمش از چه باشد خمار ؟
ماهتابستش بنا گوش و خطش سنبل بود
آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار
هیچکس دیدست ماهی کاندرو سنبل دمید ؟
هیچکس دیدست سروی کافتاب آورد بار ؟
ار شوی نزدیک زلفش تا بکاوی جعد او
آستین پر مشک باز آیی و پر عنبر کنار
تا بکاویدمش جعد و تا ببوئیدمش زلف
تا بخاییدمش لعل و تاش بگرفتم کنار ،
در دو دستم عنبرست و در مشامم غالیه
در دهانم انگبین و در کنارم لاله زار
سرخی از خون نگسلد هرگز چنان کز نار نور
مرمان گویند ، لیکن من ندارم استوار ،
زانکه من بارم برخ بر خون و روی اوست سرخ
زانکه رویش جای نور است و دل من جای نار
او و من هر دو همی نازیم و ناز من بهست
کو بحسن خویش نازد من بمدح شهریار
خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد
آفتاب ملک ، امین ملت و فخر تبار
یا ببندد ، یا گشاید ، یا ستاند ، یا دهد
تا جهان همی مر شاه را این چار کار
آنچه بستاند : ولایت ، آنچه بدهد : خواسته
آنچه بندد : دست دشمن ، آنچه بگشاید : حصار
نصرت و فتح است بازی کردن شاه جهان
نصرتش عزمست و حاصل فتح و بازی کار زار
تیغ او هرگز نجوید جز دل شیران نیام
تیر او ترکش نخواهد جز تن مرد سوار
نیزۀ خسرو ستاره است و دل شیران فلک
تیغ او شیرست و مغز جنگجویان مرغزار
جز زبان چیزی نگوید پیش او هنگام حرب
جز دهان چیزی نجنبد پیش او هنگام بار
آن دهان جنبان بود کو شاه را بوسد زمین
وان زبان گو یا بود کز شاه خواهد زینهار
از هوای باغ او بوی بهشت آرد نسیم
وز زمین مجلس او مشکبو خیزد بخار
زیر پای نیکخواهش روید از پولاد گل
زیر پای بدسگالش خیزد از دریا غبار
هم بدو مجبور گردد ، هم بدو مختار مرد
جز بدو پیدا نیاید حکم جبر از اختیار
ور چه حکم پادشاهی هر که را باشد یکیست
پادشاهی را به محمودست فخر و اعتبار
گرچه از طبعند هر دو ، به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو ، به بود منبر ز دار
ور کسی بی او زیادت گیرد و فخر آورد
آن زیادت سر بسر نقصان بود ، آن فخر عار
جز بکام او نگردد تا بگردد آسمان
جز برای او نباشد تا بباشد روزگار
گر مرا صد سال باشد عمر و گویم شکر او
هم نگویم شکر کردارش یکی از صد هزار
جامه ای پوشید بخت من رهی را جود او
جامه ای کو را سعادت بود پود و فخر تار
شکر را بر جان شیرین صورتی کردم بدیع
پیش ایزد برد خواهم صورتش روز شمار
گر بگویم پیش او جز کرد گارش هیچکس
شکر او پیش که گویم جز که پیش کردگار
تا همی گردد فصول عالم از گشت فلک
گه تموز و گاه تیر و گه زمستان ، گه بهار
شاه را سر سبز باد و جان بجای و تن قوی
تیغ تیز و امر نافذ بادش و دل شاد خوار
تاج داران جهان پیش بساطش خاکبوس
دشمنان ملک از گرد سپاهش خاکسار
مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار
ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد ؟
ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بیقرار ؟
ور نشد ابروش عاشق چند باشد گوژ پشت
ورنه می خورده است چشمش از چه باشد خمار ؟
ماهتابستش بنا گوش و خطش سنبل بود
آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار
هیچکس دیدست ماهی کاندرو سنبل دمید ؟
هیچکس دیدست سروی کافتاب آورد بار ؟
ار شوی نزدیک زلفش تا بکاوی جعد او
آستین پر مشک باز آیی و پر عنبر کنار
تا بکاویدمش جعد و تا ببوئیدمش زلف
تا بخاییدمش لعل و تاش بگرفتم کنار ،
در دو دستم عنبرست و در مشامم غالیه
در دهانم انگبین و در کنارم لاله زار
سرخی از خون نگسلد هرگز چنان کز نار نور
مرمان گویند ، لیکن من ندارم استوار ،
زانکه من بارم برخ بر خون و روی اوست سرخ
زانکه رویش جای نور است و دل من جای نار
او و من هر دو همی نازیم و ناز من بهست
کو بحسن خویش نازد من بمدح شهریار
خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد
آفتاب ملک ، امین ملت و فخر تبار
یا ببندد ، یا گشاید ، یا ستاند ، یا دهد
تا جهان همی مر شاه را این چار کار
آنچه بستاند : ولایت ، آنچه بدهد : خواسته
آنچه بندد : دست دشمن ، آنچه بگشاید : حصار
نصرت و فتح است بازی کردن شاه جهان
نصرتش عزمست و حاصل فتح و بازی کار زار
تیغ او هرگز نجوید جز دل شیران نیام
تیر او ترکش نخواهد جز تن مرد سوار
نیزۀ خسرو ستاره است و دل شیران فلک
تیغ او شیرست و مغز جنگجویان مرغزار
جز زبان چیزی نگوید پیش او هنگام حرب
جز دهان چیزی نجنبد پیش او هنگام بار
آن دهان جنبان بود کو شاه را بوسد زمین
وان زبان گو یا بود کز شاه خواهد زینهار
از هوای باغ او بوی بهشت آرد نسیم
وز زمین مجلس او مشکبو خیزد بخار
زیر پای نیکخواهش روید از پولاد گل
زیر پای بدسگالش خیزد از دریا غبار
هم بدو مجبور گردد ، هم بدو مختار مرد
جز بدو پیدا نیاید حکم جبر از اختیار
ور چه حکم پادشاهی هر که را باشد یکیست
پادشاهی را به محمودست فخر و اعتبار
گرچه از طبعند هر دو ، به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو ، به بود منبر ز دار
ور کسی بی او زیادت گیرد و فخر آورد
آن زیادت سر بسر نقصان بود ، آن فخر عار
جز بکام او نگردد تا بگردد آسمان
جز برای او نباشد تا بباشد روزگار
گر مرا صد سال باشد عمر و گویم شکر او
هم نگویم شکر کردارش یکی از صد هزار
جامه ای پوشید بخت من رهی را جود او
جامه ای کو را سعادت بود پود و فخر تار
شکر را بر جان شیرین صورتی کردم بدیع
پیش ایزد برد خواهم صورتش روز شمار
گر بگویم پیش او جز کرد گارش هیچکس
شکر او پیش که گویم جز که پیش کردگار
تا همی گردد فصول عالم از گشت فلک
گه تموز و گاه تیر و گه زمستان ، گه بهار
شاه را سر سبز باد و جان بجای و تن قوی
تیغ تیز و امر نافذ بادش و دل شاد خوار
تاج داران جهان پیش بساطش خاکبوس
دشمنان ملک از گرد سپاهش خاکسار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن
اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار
پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است
پردۀ اهریمنی بر روی یزدانی نگار
گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر
چون نشاید تیر باران سموم (؟) سازگار
روی زیر آب دارم ، آب نه بل خون دل
روح زیر بار دارم ، بار نه بل تیربار
زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی
ز آفرین خواجۀ پیروز بخت نامدار
خواجۀ سید ستوده بوالحسن کاندر جهان
رخنه های ملک را ایزد بدو کرد استوار
چون زمانه بی منازع ، چون خرد بی عاندت
چون حقیقت بی خیانت ، چون سلامت بی عوار
قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ
دست او را در سخا دریا مخان کآیدش عار
خدمت او در شرف گردون نبازی (؟) نیستی ؟
نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار
بردباری کردنش گوئی بخشم اندر برد
خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار
گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان
جود او پا مال باشد دایم اندر کارزار
از گنه کاری همی منت پذیرد پر گناه
تا بیامرزد مر ایشان را بوقت اعتذار
نیست گردد هر کجا جودش بود اصل عدد
فتح گردد هر کجا فضلش بود عقد شمار
قدر او چون غیب شد پنهان از اندر یافتن
ور چه در گیتی چو صنع غیب دانست آشکار
هر کرا تریاک دادست اتفاق خدمتش
از هلاک ایمن بود گر هست بر دندان مار
هر کجا هستند بد خواهان او را بر نهیب (؟)
رگ بتن در سلسله و مغز در سر ذوالفقار
خدمت او گیر ار ایدون افتخارات آرزوست
ار نگیری خدمت او از تو گیرد افتخار
ناگسی کرده یکی خواهنده را از در هنوز
باشد از بهر دگر خواهنده ای بر انتظار
ما بجود او همی زنهار یابیم از نیاز
مال او از جود او پس چون نیابد زینهار
یکدل است او را ، در آن دل صد هزاران فضل هست
ور هزارش دل بود هم فضل خواهد صد هزار
نه که گیتی اختیارست آنکه زو دارد ز خیر
بلکه خیر خویش کردست او ز گیتی اختیار
ابر اگر هر چند بر دارد ز دریای سرشگ
هیچ نقصان آید اندر موج او وقت بهار
یادگار رحمت ایزد جهانرا تو بسی
این جهان بی تو مبادا بی تو از تو روزگار
با همه حزمت امان و با همه عزمت ظفر
با همه فعلت کفایت ، با همه طبعت وقار
مدح نیکو زشت گردد جز بزیر نام تو
اسب نیک ای خواجه بد گردد بزیر بدسوار
از حروف آفرین تو همی نسخت برند
صورت روی پری را بتگران قندهار
گرچه با قدرند ملک و نصرت و فتح و ظفر
سایۀ فرهنگ تست آموزگار هر چهار
مستعارست آنچه بخشید آسمان از مال و جاه
و انچه زین دو چیز بخشی تو نباشی مستعار
بدره لاغر کرده ای تا شکر فربه شد از آن
شکرها فربه شود چون بدره ها گردد نزار
تا شناسد نام رو نام (؟) طبایع مر ترا
آرزو بد آمدن با خدمت تو کرد کار
باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا
بسته ام ، نا آمدن این بنده را معذور دار
تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع
تا فلکها را همی گردش بود همواره کار
همچنین بادی که هستی جاودان با کام دل
شاد بخت و شاد جان و شاد طبع و شاد خوار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار
پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است
پردۀ اهریمنی بر روی یزدانی نگار
گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر
چون نشاید تیر باران سموم (؟) سازگار
روی زیر آب دارم ، آب نه بل خون دل
روح زیر بار دارم ، بار نه بل تیربار
زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی
ز آفرین خواجۀ پیروز بخت نامدار
خواجۀ سید ستوده بوالحسن کاندر جهان
رخنه های ملک را ایزد بدو کرد استوار
چون زمانه بی منازع ، چون خرد بی عاندت
چون حقیقت بی خیانت ، چون سلامت بی عوار
قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ
دست او را در سخا دریا مخان کآیدش عار
خدمت او در شرف گردون نبازی (؟) نیستی ؟
نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار
بردباری کردنش گوئی بخشم اندر برد
خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار
گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان
جود او پا مال باشد دایم اندر کارزار
از گنه کاری همی منت پذیرد پر گناه
تا بیامرزد مر ایشان را بوقت اعتذار
نیست گردد هر کجا جودش بود اصل عدد
فتح گردد هر کجا فضلش بود عقد شمار
قدر او چون غیب شد پنهان از اندر یافتن
ور چه در گیتی چو صنع غیب دانست آشکار
هر کرا تریاک دادست اتفاق خدمتش
از هلاک ایمن بود گر هست بر دندان مار
هر کجا هستند بد خواهان او را بر نهیب (؟)
رگ بتن در سلسله و مغز در سر ذوالفقار
خدمت او گیر ار ایدون افتخارات آرزوست
ار نگیری خدمت او از تو گیرد افتخار
ناگسی کرده یکی خواهنده را از در هنوز
باشد از بهر دگر خواهنده ای بر انتظار
ما بجود او همی زنهار یابیم از نیاز
مال او از جود او پس چون نیابد زینهار
یکدل است او را ، در آن دل صد هزاران فضل هست
ور هزارش دل بود هم فضل خواهد صد هزار
نه که گیتی اختیارست آنکه زو دارد ز خیر
بلکه خیر خویش کردست او ز گیتی اختیار
ابر اگر هر چند بر دارد ز دریای سرشگ
هیچ نقصان آید اندر موج او وقت بهار
یادگار رحمت ایزد جهانرا تو بسی
این جهان بی تو مبادا بی تو از تو روزگار
با همه حزمت امان و با همه عزمت ظفر
با همه فعلت کفایت ، با همه طبعت وقار
مدح نیکو زشت گردد جز بزیر نام تو
اسب نیک ای خواجه بد گردد بزیر بدسوار
از حروف آفرین تو همی نسخت برند
صورت روی پری را بتگران قندهار
گرچه با قدرند ملک و نصرت و فتح و ظفر
سایۀ فرهنگ تست آموزگار هر چهار
مستعارست آنچه بخشید آسمان از مال و جاه
و انچه زین دو چیز بخشی تو نباشی مستعار
بدره لاغر کرده ای تا شکر فربه شد از آن
شکرها فربه شود چون بدره ها گردد نزار
تا شناسد نام رو نام (؟) طبایع مر ترا
آرزو بد آمدن با خدمت تو کرد کار
باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا
بسته ام ، نا آمدن این بنده را معذور دار
تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع
تا فلکها را همی گردش بود همواره کار
همچنین بادی که هستی جاودان با کام دل
شاد بخت و شاد جان و شاد طبع و شاد خوار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شنیده هنرهای خسروان به خبر
بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر
اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او
همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر
از آن که طلعت او سر به سر همه نفع است
بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر
اگر بهمت گوئی دعای ابدالان
نبود هرگز با پای همتش همسر
وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست
شمار ریگ بیابان و قطره های مطر
وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او
بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر
که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم
که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر
هزار مثقال اندر ترازوی شعرا
کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر
چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش
بیافته است به توزیع از این در و آن در
شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت
ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر
گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی
کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر
به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر
نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود
نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر
ازین سبب در عالیش مجمع شعر است
اگر بود به سفر شاه ، یا بود به حضر
وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود
نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر
چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور
ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر
پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی
به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر
به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند
به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر
به جنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه
همه سراسر آتش سنان و برق تبر
ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز
ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور
دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی
به زیر پای بناورد خاک کرده حجر
چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار
چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر
به حملۀ ملک شرق آن سپاه قوی
چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر
به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری
دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر
نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت
نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر
ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور
ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر
چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا
سنان ایشان در آبگیر نیلوفر
گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج
سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر
زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر
گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ
دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر
بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ
چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر
شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال
که بر سپهر بلندش همی بسود افسر
فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود
حجر نبود به روی زمین بر و نه مدر
بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ
به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر
چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان
تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر
خدایگان خراسان به دشت پیشاور
بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر
پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز
نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر
فروختند به « من زاد » شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور
از آن غنیمت کآورد شهریار عجم
کسی درست نداند جز ایزد داور
ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند
سرای گشته بدو همچو لعبت بربر
زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر
نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر
گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک
ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر
چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد
که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر
نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ
نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر
نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست
ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
مدینۀ العذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر
بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع
به شهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر
گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ
ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر
بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی
کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر
چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی
تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر
رکاب عالی چون سوی او کشید برزم
چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر
شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ
خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر
ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز
بسیستان در تنگ است جای یک بدگر
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر
رهی که خاک درشتش چو توده های حسک
بسان عالم و منزلگه اندرو کشور
اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال
ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر
نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر
برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد
ببرد دین و بآزار مذهب آزر
گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او
ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر
چنانش کرد خداوند خسروان زمین
که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر
حکایت سفر مولتان همی دانی
وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی
بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور
بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین
به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر
ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت
برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر
از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب
وزان سپس که در او باد را نبد معبر
بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد
که هر یکی را صد بند بود چون خیبر
ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز
نبرده باد همه توده های خاکستر
به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد
کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر
نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد
نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر
چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد
از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر
کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او
نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر
ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک
فکند مر همه را سرنگون بدان محضر
نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز
ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر
سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد
بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر
نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن
نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر
قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند
سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟)
ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد
نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر
نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار
بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر
ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر
دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر
بیامدند همه رز مجوی چون عنتر
سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست
بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر
سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود
کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ
که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود
نه یار باید ما را به نیزه و خنجر
چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم
نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر
هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است
بر آن در سیم آویخته بقلعین بر
بیامدند فرو هشته تیر گرد میان
بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر
ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر
هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند
بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر
بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور
از آب جیلم از آنروی کارزار بهم
خزینۀ ملکان بود در بهم نغر
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر
بگردش اندر دریای سبز موج زنان
ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر
نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ
نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر
بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ
فکند از آتش در زیر کافران بستر
خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج
ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور
فزون از آن نبود ریگ در بیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر
بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر
بجای موکب گوهر نهاد بر استر
بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم
ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور
کهن شده است بغزنین فکنده در میدان
دهل زنند برو خود دهل زنان بر در
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست
خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟)
برزم رام همی کرد رام شیرانرا
بگسترید همی حق بتیغ حق گستر
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر
بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ
خود آمدست و نکردست نقش او بتگر
سرش به غزنی بفکند بر در میدان
از آن سپس که بدو بود هند را مغفر
بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت
چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور
شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال
بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر
زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود
ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر
پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست
بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر
همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن
مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر
همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ
سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر
رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر
اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر
گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه
سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر
حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟)
بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر
که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان
جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور
برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی
که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر
خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر
یکی بدندان پیکان همی کشید از دست
یکی بدست همی کند خنجر از حنجر
بدان دیار همانا که موج خون عدو
بسالها ننشیند ز دشت وز کردر
در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم
پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر
ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی
بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر
سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور
تیز هان و ببلادن و تینده بر
ور استوار نداری تو تاج فتوح
که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر
گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر
نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد
بجز رضای خدا و رضای پیغمبر
اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ
ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر
هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد
بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر
میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر
جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست بویرانی و ستودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من بفال ز معروفم و تو از منکر
ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر
اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری
همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر
چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو
بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر
اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب
باسب تازی هرگز چگونه ماند خر
بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی
یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور
چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر
چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر
بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر
چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت
محل خاک نباشد برابر آذر
درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل
کدام خار بود چون صنوبر و عرعر
خدایگانی و آزادگی و دولت و دین
بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر
همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را
بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر
بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او
دلش برامش و دستش بباده و ساغر
بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر
اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او
همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر
از آن که طلعت او سر به سر همه نفع است
بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر
اگر بهمت گوئی دعای ابدالان
نبود هرگز با پای همتش همسر
وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست
شمار ریگ بیابان و قطره های مطر
وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او
بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر
که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم
که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر
هزار مثقال اندر ترازوی شعرا
کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر
چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش
بیافته است به توزیع از این در و آن در
شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت
ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر
گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی
کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر
به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر
نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود
نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر
ازین سبب در عالیش مجمع شعر است
اگر بود به سفر شاه ، یا بود به حضر
وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود
نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر
چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور
ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر
پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی
به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر
به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند
به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر
به جنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه
همه سراسر آتش سنان و برق تبر
ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز
ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور
دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی
به زیر پای بناورد خاک کرده حجر
چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار
چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر
به حملۀ ملک شرق آن سپاه قوی
چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر
به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری
دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر
نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت
نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر
ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور
ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر
چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا
سنان ایشان در آبگیر نیلوفر
گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج
سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر
زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر
گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ
دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر
بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ
چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر
شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال
که بر سپهر بلندش همی بسود افسر
فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود
حجر نبود به روی زمین بر و نه مدر
بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ
به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر
چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان
تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر
خدایگان خراسان به دشت پیشاور
بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر
پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز
نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر
فروختند به « من زاد » شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور
از آن غنیمت کآورد شهریار عجم
کسی درست نداند جز ایزد داور
ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند
سرای گشته بدو همچو لعبت بربر
زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر
نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر
گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک
ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر
چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد
که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر
نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ
نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر
نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست
ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
مدینۀ العذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر
بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع
به شهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر
گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ
ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر
بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی
کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر
چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی
تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر
رکاب عالی چون سوی او کشید برزم
چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر
شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ
خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر
ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز
بسیستان در تنگ است جای یک بدگر
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر
رهی که خاک درشتش چو توده های حسک
بسان عالم و منزلگه اندرو کشور
اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال
ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر
نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر
برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد
ببرد دین و بآزار مذهب آزر
گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او
ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر
چنانش کرد خداوند خسروان زمین
که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر
حکایت سفر مولتان همی دانی
وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی
بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور
بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین
به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر
ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت
برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر
از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب
وزان سپس که در او باد را نبد معبر
بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد
که هر یکی را صد بند بود چون خیبر
ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز
نبرده باد همه توده های خاکستر
به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد
کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر
نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد
نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر
چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد
از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر
کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او
نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر
ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک
فکند مر همه را سرنگون بدان محضر
نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز
ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر
سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد
بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر
نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن
نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر
قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند
سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟)
ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد
نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر
نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار
بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر
ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر
دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر
بیامدند همه رز مجوی چون عنتر
سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست
بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر
سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود
کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ
که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود
نه یار باید ما را به نیزه و خنجر
چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم
نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر
هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است
بر آن در سیم آویخته بقلعین بر
بیامدند فرو هشته تیر گرد میان
بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر
ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر
هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند
بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر
بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور
از آب جیلم از آنروی کارزار بهم
خزینۀ ملکان بود در بهم نغر
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر
بگردش اندر دریای سبز موج زنان
ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر
نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ
نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر
بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ
فکند از آتش در زیر کافران بستر
خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج
ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور
فزون از آن نبود ریگ در بیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر
بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر
بجای موکب گوهر نهاد بر استر
بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم
ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور
کهن شده است بغزنین فکنده در میدان
دهل زنند برو خود دهل زنان بر در
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست
خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟)
برزم رام همی کرد رام شیرانرا
بگسترید همی حق بتیغ حق گستر
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر
بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ
خود آمدست و نکردست نقش او بتگر
سرش به غزنی بفکند بر در میدان
از آن سپس که بدو بود هند را مغفر
بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت
چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور
شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال
بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر
زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود
ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر
پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست
بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر
همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن
مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر
همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ
سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر
رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر
اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر
گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه
سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر
حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟)
بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر
که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان
جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور
برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی
که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر
خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر
یکی بدندان پیکان همی کشید از دست
یکی بدست همی کند خنجر از حنجر
بدان دیار همانا که موج خون عدو
بسالها ننشیند ز دشت وز کردر
در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم
پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر
ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی
بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر
سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور
تیز هان و ببلادن و تینده بر
ور استوار نداری تو تاج فتوح
که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر
گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر
نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد
بجز رضای خدا و رضای پیغمبر
اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ
ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر
هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد
بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر
میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر
جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست بویرانی و ستودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من بفال ز معروفم و تو از منکر
ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر
اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری
همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر
چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو
بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر
اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب
باسب تازی هرگز چگونه ماند خر
بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی
یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور
چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر
چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر
بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر
چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت
محل خاک نباشد برابر آذر
درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل
کدام خار بود چون صنوبر و عرعر
خدایگانی و آزادگی و دولت و دین
بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر
همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را
بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر
بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او
دلش برامش و دستش بباده و ساغر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در صفت اسب و مدح سلطان غزنوی گوید
چهار پایی کش پیکر از هنر هموار
نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد جستن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد
بابر ماند و کس ابر دید آتش بار
بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ
چو مار پیچد و اندر جهد بدیدۀ مار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ کان بنهیبش برانی از کهسار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بگام تیز کند کام تیز دشمن کند
بسم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود بزمین بر بپای چون بدود
بباد بر نگذارد بدان گرانی بار
سپهروار بگرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی بکنار
براستی برسد هرکش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
بشاخ خار بر از لطف او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
خرد بدانش او رستگاری آرد بر
هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازۀ ستایش او
سخن چگونه گرامی شدست و خواسته خوار
میان آب که دید آتش زبانه زنان
بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار
تموز به ز بهارست ، تیغ تیزش را
بتفّ باد تموز اندرست رنگ بهار
سری بافسر آرد سری بدار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
برنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست
جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار
به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگاراست
شگفت باشد زنگار گون بی زنگار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان
شگفت تر سپه و میر اوست لشکر بسیار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست
ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار
همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی
همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی بخاک و بسنگ اندر اوفتد گفتار
خدایگانی جاوید را تو داری مهر
بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
شماره گیر بیابد کرانه گردون را
کرانۀ هنر تو نیابد او بشمار
ببزم چندان دادی که کس نبرد گمان
برزم جندان کشتی که رستی از پیکار
چه آتشی که نه از تو بود درست ، چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار
جهان اگر بتو ناید بر که داند رفت
چو ورد اگر بنپرسد ترا ، چه داند خار
توئی که داد تو زنده کند همی مرده
تویی که یاد آسان کند همی دشوار
ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد بگنج دستگزار
بمهر جان افزائی بکینه جان انجام
بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
برامش توّ ز گیتی برون شدی تیمار
بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر
بلند گشت درخت خدنگ در بلغار
به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
اگر نبرد ترا کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
جدا کنی بسر تیغ بند او از بند
جدا کنی بسر نیزه پود او از تار
همیشه تا که بگیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
میان به شادی بند و سخن به شادی گوی
زبان راوی باش و درخت نیکی کار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار
نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد جستن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد
بابر ماند و کس ابر دید آتش بار
بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ
چو مار پیچد و اندر جهد بدیدۀ مار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ کان بنهیبش برانی از کهسار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بگام تیز کند کام تیز دشمن کند
بسم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود بزمین بر بپای چون بدود
بباد بر نگذارد بدان گرانی بار
سپهروار بگرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی بکنار
براستی برسد هرکش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
بشاخ خار بر از لطف او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
خرد بدانش او رستگاری آرد بر
هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازۀ ستایش او
سخن چگونه گرامی شدست و خواسته خوار
میان آب که دید آتش زبانه زنان
بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار
تموز به ز بهارست ، تیغ تیزش را
بتفّ باد تموز اندرست رنگ بهار
سری بافسر آرد سری بدار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
برنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست
جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار
به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگاراست
شگفت باشد زنگار گون بی زنگار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان
شگفت تر سپه و میر اوست لشکر بسیار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست
ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار
همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی
همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی بخاک و بسنگ اندر اوفتد گفتار
خدایگانی جاوید را تو داری مهر
بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
شماره گیر بیابد کرانه گردون را
کرانۀ هنر تو نیابد او بشمار
ببزم چندان دادی که کس نبرد گمان
برزم جندان کشتی که رستی از پیکار
چه آتشی که نه از تو بود درست ، چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار
جهان اگر بتو ناید بر که داند رفت
چو ورد اگر بنپرسد ترا ، چه داند خار
توئی که داد تو زنده کند همی مرده
تویی که یاد آسان کند همی دشوار
ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد بگنج دستگزار
بمهر جان افزائی بکینه جان انجام
بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
برامش توّ ز گیتی برون شدی تیمار
بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر
بلند گشت درخت خدنگ در بلغار
به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
اگر نبرد ترا کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
جدا کنی بسر تیغ بند او از بند
جدا کنی بسر نیزه پود او از تار
همیشه تا که بگیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
میان به شادی بند و سخن به شادی گوی
زبان راوی باش و درخت نیکی کار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
نوروز فراز آمد و عیدش باثر بر
نز یکدیگر و هر دو زده یک به دگر بر
نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین
دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر
آن زیور شاهانه که خورشید برو بست
آورد و همی خواهد بستن به شجر بر
بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست
کز دیده همی قطره چکاند به گهر بر
گوئی مگر از چشمۀ خضرست چو بینی
آبی که بود مانده شبانه به خضر بر
از لاله چو بیجاده ست آهو به بیابان
نخجیر چو پیروزه ز سبزه به کمر بر
با یار یکی سوی شمرشو چو وزد باد
بشمر شکن زلف بتان را بشمر بر
گر خاک همی خندد زیر قدم ابر
چون ابر همی زار بگرید به زبر بر
پر صورت و نقش است همه روی زمین پاک
فتنه است مگر ابر برین نقش و صور بر
فتنه است بلی ابر برین صورت و این نقش
چون من به ثنا گفتن آن فخر بشر بر
شاه همه شاهان و سپهدار خراسان
کز عدل پدید آرد بر هر دو عمر بر
آن نام بلندش رقم است از بر نصرت
وز کنیت او داغ نهاده به ظفر بر
بر وعدۀ هر کس مگر افسوس کند بس
و افسوس کند وعدۀ خسرو به مگر بر
هر روز رسد نامش هر جا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه به سفر بر
دارد خبر او همه کس چونش ببیند
بسیار عیانش بفزاید به خبر بر
اخبار گذشته چه کنی ؟ سیرت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به سیر بر
عزمش چو قضا گشت و حذر عزم مخالف
هر جا که قضا باشد خندد به حذر بر
حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان
گر نام خلافش بگذاری به شکر بر
چونان که حجر جوهر یاقوت نماید
گر عهد وفاقش بنویسی به حجر بر
دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست
تیغیست که زخمش نبود جز به جگر بر
گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان
گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر
آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا
هرگز فضلا را ننشانند به در بر
هرگه که کمر بندد توفیق بیاید
بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر
از هر چه بفرماید نسخت بستاند
عرضه کند آنگه به قضا و به قدر بر
از رنج کسی گنج نجسته است و نجوید
وز گنج هزینه نکند جز بهنر بر
ترکیب امارت را از رای وز رسمش
نورست به چشم اندر و تاجست به سر بر
آنجا که بماند بصر از دیدن خسرو
شاید که نهی فضل عمی را به بصر بر
ز آنسان نرود آب ز بالا سوی پستی
چونان که رود نظم مدیحش به فکر بر
هرگز ضرر دهر مر او را نگزاید
گر حرز کند مدحش و خواند به ضرر بر
زوّار بوفد و نفر آیند بنزدش
کو زرّ ببارد به سر وفد و نفر بر
جز بر تن او ره نبرد فخر و بزرگی
زانک او نرود جز به ره عدل و نظر بر
هر جا که رود دشمن او صرف زمانه
آن راه گرفته است و نشسته بگذر بر
بیرون رود از عالم جهل ار ز علومش
یک لفظ ببخشند به بلدان و کور بر
فرزند چو تو باید تا هرچه زبانست
دارد به ثنای پدر و ذکر پدر بر
تا سال عجم را همه بر شمس رود حکم
چونانکه رود سال عرب را به قمر بر
تا بر زبرین طبع مدار است فلک را
و ارامگه مار مدارش به مدر بر
جاوید بماناد خداوند به اقبال
بدخواه و بداندیش به نقصان و غرر بر
نز یکدیگر و هر دو زده یک به دگر بر
نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین
دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر
آن زیور شاهانه که خورشید برو بست
آورد و همی خواهد بستن به شجر بر
بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست
کز دیده همی قطره چکاند به گهر بر
گوئی مگر از چشمۀ خضرست چو بینی
آبی که بود مانده شبانه به خضر بر
از لاله چو بیجاده ست آهو به بیابان
نخجیر چو پیروزه ز سبزه به کمر بر
با یار یکی سوی شمرشو چو وزد باد
بشمر شکن زلف بتان را بشمر بر
گر خاک همی خندد زیر قدم ابر
چون ابر همی زار بگرید به زبر بر
پر صورت و نقش است همه روی زمین پاک
فتنه است مگر ابر برین نقش و صور بر
فتنه است بلی ابر برین صورت و این نقش
چون من به ثنا گفتن آن فخر بشر بر
شاه همه شاهان و سپهدار خراسان
کز عدل پدید آرد بر هر دو عمر بر
آن نام بلندش رقم است از بر نصرت
وز کنیت او داغ نهاده به ظفر بر
بر وعدۀ هر کس مگر افسوس کند بس
و افسوس کند وعدۀ خسرو به مگر بر
هر روز رسد نامش هر جا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه به سفر بر
دارد خبر او همه کس چونش ببیند
بسیار عیانش بفزاید به خبر بر
اخبار گذشته چه کنی ؟ سیرت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به سیر بر
عزمش چو قضا گشت و حذر عزم مخالف
هر جا که قضا باشد خندد به حذر بر
حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان
گر نام خلافش بگذاری به شکر بر
چونان که حجر جوهر یاقوت نماید
گر عهد وفاقش بنویسی به حجر بر
دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست
تیغیست که زخمش نبود جز به جگر بر
گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان
گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر
آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا
هرگز فضلا را ننشانند به در بر
هرگه که کمر بندد توفیق بیاید
بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر
از هر چه بفرماید نسخت بستاند
عرضه کند آنگه به قضا و به قدر بر
از رنج کسی گنج نجسته است و نجوید
وز گنج هزینه نکند جز بهنر بر
ترکیب امارت را از رای وز رسمش
نورست به چشم اندر و تاجست به سر بر
آنجا که بماند بصر از دیدن خسرو
شاید که نهی فضل عمی را به بصر بر
ز آنسان نرود آب ز بالا سوی پستی
چونان که رود نظم مدیحش به فکر بر
هرگز ضرر دهر مر او را نگزاید
گر حرز کند مدحش و خواند به ضرر بر
زوّار بوفد و نفر آیند بنزدش
کو زرّ ببارد به سر وفد و نفر بر
جز بر تن او ره نبرد فخر و بزرگی
زانک او نرود جز به ره عدل و نظر بر
هر جا که رود دشمن او صرف زمانه
آن راه گرفته است و نشسته بگذر بر
بیرون رود از عالم جهل ار ز علومش
یک لفظ ببخشند به بلدان و کور بر
فرزند چو تو باید تا هرچه زبانست
دارد به ثنای پدر و ذکر پدر بر
تا سال عجم را همه بر شمس رود حکم
چونانکه رود سال عرب را به قمر بر
تا بر زبرین طبع مدار است فلک را
و ارامگه مار مدارش به مدر بر
جاوید بماناد خداوند به اقبال
بدخواه و بداندیش به نقصان و غرر بر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین
گر از عشقش دلم باشد همیشه زیر بار اندر
چرا گم شد رخش باری به زلف مشکبار اندر
اگر طعنه زند قدّش بسر و جویبار اندر
چرا رخنه کند غمزه ش بتیغ ذوالفقار اندر
شکسته زلف مشک افشان بگرد روی یار اندر
به شیطانی نیت ماند به یزدانی نگار اندر
جفا گویی گرفتستی وفا را در کنار اندر
تو پنداری گل سوری شکفتستی بقار اندر
گل از رویش برد گونه به هنگام بهار اندر
مغ از چهرش برد صورت به فغفوری نگار اندر
........................................
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر
چنان کو جادویی دارد به چشم پرخمار اندر
دل من جادویی دارد به مدح شهریار اندر
سپهبد نصر با نصرت به کار کارزار اندر
ز عزم و حزم با قوت به جبر و اختیار اندر
چنان یاقوت پیوسته به درّ شاهوار اندر
بیابد مخلص شعری به شعری بر شعار اندر (؟)
نفس خون گردد از نامش به کام کامکار اندر
ز نام او شکست آید به نام نامدار اندر
بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر
بحارستش دل و حکمت بدان ز اخر بحار اندر
هنر گسترد جاهش را به قدر و اقتدار اندر
خرد پرورد عرضش را به جاه و افتخار اندر
ز بهر زایران باشد همی در انتظار اندر
گرفته نقش مهر او به چشم روزگار اندر
وقار آرد وقار او به طبع بی وقار اندر
قرار آرد قرار او به رای بیقرار اندر
ردای دولتش را حق میان پود و تار اندر
پراکنده است فضل او به بلدان و دیار اندر
به عدلش زهر شد بسته به نیش گرزه مار اندر
به فضلش خوشۀ خرما پدید آید به خار اندر
بهیجا چون برون آید چو خورشید از غبار اندر
نشاند تیر را چون مژه در چشم سوار اندر
بود مختار و قادر زو به جبر و اضطرار اندر
بجنگ اندر تو پنداری که هست او در شکار اندر
نورزد جز جوانمردی به عمر مستعار اندر
همه فعلش هنر گردد به دهر پر عوار اندر
شمار او کنار آرد به گنج بی کنار اندر
نگنجد جز وی از فضلش به قانون شمار اندر
عبارت کردن فضلش به صدر اعتبار اندر
عنان عفو او دایم بدست اعتذار اندر
سخندان از یمین او به یمن کردگار اندر
سخنگو از یسار او به توقیر و یسار اندر
نباشد زو عدو ایمن بپولادی حصار اندر
گذر باشد سپاهش را ببحر بیگذار اندر
همی تا روشنی باشد به رخشنده نهار اندر
چو تاریکی بار کان شب دیجور و تار اندر
بقا بادش به مجلس گاه شادی و عقار اندر
ز شرّ خویش بد خواهش بسوزنده شرار اندر
........................................
مبارک اورمزد او ببخت غمگسار اندر
چرا گم شد رخش باری به زلف مشکبار اندر
اگر طعنه زند قدّش بسر و جویبار اندر
چرا رخنه کند غمزه ش بتیغ ذوالفقار اندر
شکسته زلف مشک افشان بگرد روی یار اندر
به شیطانی نیت ماند به یزدانی نگار اندر
جفا گویی گرفتستی وفا را در کنار اندر
تو پنداری گل سوری شکفتستی بقار اندر
گل از رویش برد گونه به هنگام بهار اندر
مغ از چهرش برد صورت به فغفوری نگار اندر
........................................
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر
چنان کو جادویی دارد به چشم پرخمار اندر
دل من جادویی دارد به مدح شهریار اندر
سپهبد نصر با نصرت به کار کارزار اندر
ز عزم و حزم با قوت به جبر و اختیار اندر
چنان یاقوت پیوسته به درّ شاهوار اندر
بیابد مخلص شعری به شعری بر شعار اندر (؟)
نفس خون گردد از نامش به کام کامکار اندر
ز نام او شکست آید به نام نامدار اندر
بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر
بحارستش دل و حکمت بدان ز اخر بحار اندر
هنر گسترد جاهش را به قدر و اقتدار اندر
خرد پرورد عرضش را به جاه و افتخار اندر
ز بهر زایران باشد همی در انتظار اندر
گرفته نقش مهر او به چشم روزگار اندر
وقار آرد وقار او به طبع بی وقار اندر
قرار آرد قرار او به رای بیقرار اندر
ردای دولتش را حق میان پود و تار اندر
پراکنده است فضل او به بلدان و دیار اندر
به عدلش زهر شد بسته به نیش گرزه مار اندر
به فضلش خوشۀ خرما پدید آید به خار اندر
بهیجا چون برون آید چو خورشید از غبار اندر
نشاند تیر را چون مژه در چشم سوار اندر
بود مختار و قادر زو به جبر و اضطرار اندر
بجنگ اندر تو پنداری که هست او در شکار اندر
نورزد جز جوانمردی به عمر مستعار اندر
همه فعلش هنر گردد به دهر پر عوار اندر
شمار او کنار آرد به گنج بی کنار اندر
نگنجد جز وی از فضلش به قانون شمار اندر
عبارت کردن فضلش به صدر اعتبار اندر
عنان عفو او دایم بدست اعتذار اندر
سخندان از یمین او به یمن کردگار اندر
سخنگو از یسار او به توقیر و یسار اندر
نباشد زو عدو ایمن بپولادی حصار اندر
گذر باشد سپاهش را ببحر بیگذار اندر
همی تا روشنی باشد به رخشنده نهار اندر
چو تاریکی بار کان شب دیجور و تار اندر
بقا بادش به مجلس گاه شادی و عقار اندر
ز شرّ خویش بد خواهش بسوزنده شرار اندر
........................................
مبارک اورمزد او ببخت غمگسار اندر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین
نگاری که بد طیلسان پرنیانش
بزر از چه منسوج شد پرنیانش
نگاری که نوروز کرد از درختان
چرا باز بسترد باد خزانش
خصومت کند باغ با باد ازیرا
که بستد همه زیور گلستانش
نه بویست با حلّۀ مشک بیدش
نه رنگست با کلۀ ارغوانش
بغارت ببرد آن جواهر که بودی
پراکنده بر تختۀ بوستانش
ندانم که زر را که داد این بضاعت
که پر زعفران شد میان و کرانش
نپاید بسی تا سیاهان دریا
بپاشند کافور بر زعفرانش
اگر باد رز را زیان کرد شاید
که برنا کند مدح شاه جهانش
ملک نصر بن ناصرالدین که شاهی
نباشد جوان جز ببخت جوانش
گمان میبرد ز آنچه دشمن سگالد
تو گوئی همی غیب داند گمانش
دو کوه ار بیاویزد از زه نیاید
بموئی خم اندر دو خانۀ کمانش
ولی را امل خیزد از کف رادش
عدو را اجل خیزد از تیر دانش
بدلها چنان در رود نیزۀ او
تو گوئی که از فکر تستی سنانش
بدان سان که بزّاز جامه نوردد
نوردد زمین بارگی زیر رانش
ابا روز همبر بپوید تو گویی
که خورشید دارد گرفته عنانش
یکی تیغ دارد بنصرت ز دوده
که حاجت نیاید بچرخ و فسانش
سپهرست و بر حلق مردان مدارش
ستاره ست و با مغز شیران قرانش
چو آب فسرده یکی آتشست او
که یاقوت حل کرده باشد دخانش
بخون مخالف ملک داده آبش
به عظم مخالف قضا کرده سانش
بدان سان که دعوی بمعنی بنازد
بنازد ببازوی کشور ستانش
بر آن دست بر پای باشد کریمی
بنای کریمی است گویی بنانش
زبان نیاز ار بوی بر گشایی
بپاسخ سخاوت بود ترجمانش
اگر خلق او را کسی وصف گوید
بریزد بخروار مشک از دهانش
ز خشمش بدل هر که فکرت سگالد
بسوزد باندیشه جان و روانش
بزر از چه منسوج شد پرنیانش
نگاری که نوروز کرد از درختان
چرا باز بسترد باد خزانش
خصومت کند باغ با باد ازیرا
که بستد همه زیور گلستانش
نه بویست با حلّۀ مشک بیدش
نه رنگست با کلۀ ارغوانش
بغارت ببرد آن جواهر که بودی
پراکنده بر تختۀ بوستانش
ندانم که زر را که داد این بضاعت
که پر زعفران شد میان و کرانش
نپاید بسی تا سیاهان دریا
بپاشند کافور بر زعفرانش
اگر باد رز را زیان کرد شاید
که برنا کند مدح شاه جهانش
ملک نصر بن ناصرالدین که شاهی
نباشد جوان جز ببخت جوانش
گمان میبرد ز آنچه دشمن سگالد
تو گوئی همی غیب داند گمانش
دو کوه ار بیاویزد از زه نیاید
بموئی خم اندر دو خانۀ کمانش
ولی را امل خیزد از کف رادش
عدو را اجل خیزد از تیر دانش
بدلها چنان در رود نیزۀ او
تو گوئی که از فکر تستی سنانش
بدان سان که بزّاز جامه نوردد
نوردد زمین بارگی زیر رانش
ابا روز همبر بپوید تو گویی
که خورشید دارد گرفته عنانش
یکی تیغ دارد بنصرت ز دوده
که حاجت نیاید بچرخ و فسانش
سپهرست و بر حلق مردان مدارش
ستاره ست و با مغز شیران قرانش
چو آب فسرده یکی آتشست او
که یاقوت حل کرده باشد دخانش
بخون مخالف ملک داده آبش
به عظم مخالف قضا کرده سانش
بدان سان که دعوی بمعنی بنازد
بنازد ببازوی کشور ستانش
بر آن دست بر پای باشد کریمی
بنای کریمی است گویی بنانش
زبان نیاز ار بوی بر گشایی
بپاسخ سخاوت بود ترجمانش
اگر خلق او را کسی وصف گوید
بریزد بخروار مشک از دهانش
ز خشمش بدل هر که فکرت سگالد
بسوزد باندیشه جان و روانش
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان محمود و انتقاد از قصیدهٔ غضائری
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد برو ذوالجلال عزّو جلال
یمین دولت و دولت بدو نموده هنر
امین ملت و ملت بدو گرفته جمال
همی خدای ز بهر بقای دولت او
از آفرینش بیرون کند فنا و زوال
یکی درخت بر آمد ز جود او بفلک
که برگ او همه جاه است و بار او همه مال
بهار خندان از رنگ آن درخت اثر
درخت طوبی از شاخ آن درخت مثال
از آن به هشت بهشت آیتی است روز قضا
وزین به هفت زمین نعمتی است گاه نوال
گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود
ز حدّ دریا بیش آید و ز وزن جبال
چو عقل خاطر او را هزار مرتبتست
چو چرخ همت او را دو صد هزار خیال
نه آب بحر ز ابر سخای او قطره است
نه سنگ کوه بوزن عطای او مثقال
چو نام او شنوی شادمانه گردد دل
چو روی او نگری فر خجسته گردد فال
اگر بهمت او بودی اصل و غایت ملک
فلکش دیوان بودی ، ستارگان عمال
اگرش پیش نیاید بجود بحر و جبل
بپیشش آید جبر و قدر بروز قتال
اگر بترک بکاوند مشهد ایلک
وگر به هند بجویند دخمۀ چیپال
ز خاک تیره خروش هزیمتی شنوند
چنانکه زو بزمین اندر اوفتد زلزال
ز زخم آن گهر آگین پرند مینا رنگ
ز گام آن فرس مهر سمّ ماه نعال
بترک جایگهی نیست ناشده رنگین
به هند ناحیتی نیست ناشده اطلال
ایا ستارۀ تأیید و عالم تو قیر
قوام و قاعدۀ ملک و قبلۀ اقبال
ز سال و ماه نویسند مردمان تاریخ
بتو نویسد تاریخ خویشتن مه و سال
بهر کجا خردست و بهر کجا هنرست
همی ز دانش و کردار تو زنند مثال
خرد هنر نکند تا نخواهد از تو نظر
هنر اثر نکند تا نگیرد از تو مثال
هوا که تیر تو بیند بر آیدش دندان
اجل که تیغ تو بیند بریزدش چنگال
درنگ ز امر تو آموخته است خاک زمین
شتاب ز اسب تو آموخته است باد شمال
ز بیم تیغ تو تیره بود دل کافر
بنور دین تو روشن بود دل ابدال
سیاست تو بگیتی علامت مهدیست
کجا سیاست تو نیست ، فتنۀ دجال
«بس ای ملک » ز عطای تو خیره چون گویند
که «بس» نشان ملالت بود ز کبر دلال
نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد
بجای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال
همینکه گفت همه فخر شاعران بمن است
ز شعر گویان پرسید بایدش احوال
اگر بدعوی او شاعران مقر آیند
درست گشت و نماند اندرین حدیث جدال
فغان کنند ز جودت ، فغان نباید کرد
فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال
همینکه گوید : از شاعری مرا بس بود
اگر بداندش از شاعری بسست مقال
نماند گوید ازین بیش جای شکر مرا
بهر دو گیتی در روزنامۀ اعمال
نگفته شکر چنین بیکرانه جاه گرفت
اگر بگفتی خود چند یافتی اجلال ؟
ترا نصیحت کردست کز کفایت و جود
کرانه گیر و بتقدیر سال بخش اموال
نه بسته گشت ترا دخل کت نماند چیز
نه جز گشادن ملک است فعل تو ز افعال
کدام سال بود کاندرو تو نستانی
ولایتی که زر و مال او فزون ز رمال
همی بگوید کاندر تو آن همی شنوم
که در مسیح ز جهال و جملۀ عذال
اگر خدای بخواهد نگفت و آن بترست
که گفت وصف ترا در روایت جهال
چنان خبر که شنیدم ز معجزات مسیح
عیانش در تو همی بینم ای شه ابطال
اگر بدعوت او مرده زنده کرد خدای
خرد بحجت تو رسته شد ز بند ضلال
نیاز کشته ز جود تو زنده گشت بسی
گشاده کف تو پوشیدش از بقا سربال
ملک فریب نهادست خویشتن را نام
کش از عطای تو ای شاه خوب گشت احوال
غلط کند که کس اندر جهان ترا نفریفت
نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال
اگر فریفته باشد کسی بدادن چیز
فریفته است بروزی مهیمن متعال
مگر نداند اندازۀ عطات همی
که صرّه هاش همی بدره گشت و بدره جوال
زمین بسیم تو سیمین همی کند چهره
هوا بزرّ تو زرّین همی کند اشکال
دویست خدمت تو بار نیست بر یکدل
یکی عطای تو بارست بر دو صد حمال
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال
نخست گفت که بس از عطا که سیر شدم
بکرد باز تقاضای بدره و خرطال
محال باشد سیری نمودن از نعمت
دگر بریدن از خدمت تو نیز محال
چه عرضه باید کردن بفخر خدمت خویش
بر آن کسی که جهان بر سخای اوست عیال
بخاره بر بنتابد فروغ طلعت شمس
بشوره بر بنبارد سرشک آب زلال
اگر نه عمر من از بهر خدمتت خواهم
حرام کردم بر خویشتن هر آنچه حلال
ز عمر مرد چه جوید فزون ز خدمت تو
بدشت یوز چه خواهد به از سرین غزال
جز آنکه بست و ببندد بخدمت تو میان
که آسمانش مطیعست و بخت نیک سگال
نه با ولیت ببزم تو ماند اصل نیاز
نه با عدوت برزم تو ماند اصل جدال
کند حسام تو ز اسقف تهی بلادالروم
چنانکه کشور هند از برهمن و چیپال
قضا نشان علامت کنی بجای حریر
قدر عنان جنیبت کنی بجای دوال
نهی بپای عدو بر اجل بشکل شکیل
که هست زخم ترا شیر شرزه شکل شکال
اگر بنور کسی خاک را صفت گوید
از آن صوابتر آید که مر ترا بهمال
اگر ببزم تو دریا بود خزینۀ تو
بیک عطای تو بیشک سراب گردد و نال
همیشه تا فلک است و جهان و جانورست
همی بخندد آجال بر سر آمال
دوام دولت را با تو باد مهر و وفا
قوام ملت را با تو باد قرب و وصال
هنر بطبع بپرور سخن بفضل بگوی
جهان بعدل بگیر و عدو به تیغ بمال
ایا غضایری ای شاعری که در دل تو
بجز تو هر که بود جمله ناقص اند ونکال
نگاهدار تو در خدمت ملوک زبان
بجد بکوش و مده عقل را بهزل و هزال
بیک دو بیت حدیث شریف گفته بدی
چنانکه از غرضت نقش بر نبد تمثال
دو نوع را تو ز یک جنس می قیاس کنی
مجانست نبود در میان زرّ و سفال
اگر بگفتن مفضال فاضلست بد قصد
نخست باری بشناس فاضل از مفضال
در آنکه قسمت کردی نکو تأمل کن
اگر بگرد دولت عقل را ره است و مجال
هنر بدست بیانست از اختیار سخن
چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال
زیادتی چکنی کان بنقص باز شود
کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باید همی نه بالابال
از آنکه خواهد گفت اشارتی بکند
اگر بحرف بگردد زبان مردم لال
سخن فرستی خام و نبشته بر سر شعر
بجای تاج نهی بیهده همی خلخال
چنان مخاطبه از شاعران نکو نبود
که این مخاطبه باشد همال را بهمال
ازو رسید بتو نقد سه هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال
که وقف کرد برو ذوالجلال عزّو جلال
یمین دولت و دولت بدو نموده هنر
امین ملت و ملت بدو گرفته جمال
همی خدای ز بهر بقای دولت او
از آفرینش بیرون کند فنا و زوال
یکی درخت بر آمد ز جود او بفلک
که برگ او همه جاه است و بار او همه مال
بهار خندان از رنگ آن درخت اثر
درخت طوبی از شاخ آن درخت مثال
از آن به هشت بهشت آیتی است روز قضا
وزین به هفت زمین نعمتی است گاه نوال
گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود
ز حدّ دریا بیش آید و ز وزن جبال
چو عقل خاطر او را هزار مرتبتست
چو چرخ همت او را دو صد هزار خیال
نه آب بحر ز ابر سخای او قطره است
نه سنگ کوه بوزن عطای او مثقال
چو نام او شنوی شادمانه گردد دل
چو روی او نگری فر خجسته گردد فال
اگر بهمت او بودی اصل و غایت ملک
فلکش دیوان بودی ، ستارگان عمال
اگرش پیش نیاید بجود بحر و جبل
بپیشش آید جبر و قدر بروز قتال
اگر بترک بکاوند مشهد ایلک
وگر به هند بجویند دخمۀ چیپال
ز خاک تیره خروش هزیمتی شنوند
چنانکه زو بزمین اندر اوفتد زلزال
ز زخم آن گهر آگین پرند مینا رنگ
ز گام آن فرس مهر سمّ ماه نعال
بترک جایگهی نیست ناشده رنگین
به هند ناحیتی نیست ناشده اطلال
ایا ستارۀ تأیید و عالم تو قیر
قوام و قاعدۀ ملک و قبلۀ اقبال
ز سال و ماه نویسند مردمان تاریخ
بتو نویسد تاریخ خویشتن مه و سال
بهر کجا خردست و بهر کجا هنرست
همی ز دانش و کردار تو زنند مثال
خرد هنر نکند تا نخواهد از تو نظر
هنر اثر نکند تا نگیرد از تو مثال
هوا که تیر تو بیند بر آیدش دندان
اجل که تیغ تو بیند بریزدش چنگال
درنگ ز امر تو آموخته است خاک زمین
شتاب ز اسب تو آموخته است باد شمال
ز بیم تیغ تو تیره بود دل کافر
بنور دین تو روشن بود دل ابدال
سیاست تو بگیتی علامت مهدیست
کجا سیاست تو نیست ، فتنۀ دجال
«بس ای ملک » ز عطای تو خیره چون گویند
که «بس» نشان ملالت بود ز کبر دلال
نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد
بجای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال
همینکه گفت همه فخر شاعران بمن است
ز شعر گویان پرسید بایدش احوال
اگر بدعوی او شاعران مقر آیند
درست گشت و نماند اندرین حدیث جدال
فغان کنند ز جودت ، فغان نباید کرد
فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال
همینکه گوید : از شاعری مرا بس بود
اگر بداندش از شاعری بسست مقال
نماند گوید ازین بیش جای شکر مرا
بهر دو گیتی در روزنامۀ اعمال
نگفته شکر چنین بیکرانه جاه گرفت
اگر بگفتی خود چند یافتی اجلال ؟
ترا نصیحت کردست کز کفایت و جود
کرانه گیر و بتقدیر سال بخش اموال
نه بسته گشت ترا دخل کت نماند چیز
نه جز گشادن ملک است فعل تو ز افعال
کدام سال بود کاندرو تو نستانی
ولایتی که زر و مال او فزون ز رمال
همی بگوید کاندر تو آن همی شنوم
که در مسیح ز جهال و جملۀ عذال
اگر خدای بخواهد نگفت و آن بترست
که گفت وصف ترا در روایت جهال
چنان خبر که شنیدم ز معجزات مسیح
عیانش در تو همی بینم ای شه ابطال
اگر بدعوت او مرده زنده کرد خدای
خرد بحجت تو رسته شد ز بند ضلال
نیاز کشته ز جود تو زنده گشت بسی
گشاده کف تو پوشیدش از بقا سربال
ملک فریب نهادست خویشتن را نام
کش از عطای تو ای شاه خوب گشت احوال
غلط کند که کس اندر جهان ترا نفریفت
نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال
اگر فریفته باشد کسی بدادن چیز
فریفته است بروزی مهیمن متعال
مگر نداند اندازۀ عطات همی
که صرّه هاش همی بدره گشت و بدره جوال
زمین بسیم تو سیمین همی کند چهره
هوا بزرّ تو زرّین همی کند اشکال
دویست خدمت تو بار نیست بر یکدل
یکی عطای تو بارست بر دو صد حمال
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال
نخست گفت که بس از عطا که سیر شدم
بکرد باز تقاضای بدره و خرطال
محال باشد سیری نمودن از نعمت
دگر بریدن از خدمت تو نیز محال
چه عرضه باید کردن بفخر خدمت خویش
بر آن کسی که جهان بر سخای اوست عیال
بخاره بر بنتابد فروغ طلعت شمس
بشوره بر بنبارد سرشک آب زلال
اگر نه عمر من از بهر خدمتت خواهم
حرام کردم بر خویشتن هر آنچه حلال
ز عمر مرد چه جوید فزون ز خدمت تو
بدشت یوز چه خواهد به از سرین غزال
جز آنکه بست و ببندد بخدمت تو میان
که آسمانش مطیعست و بخت نیک سگال
نه با ولیت ببزم تو ماند اصل نیاز
نه با عدوت برزم تو ماند اصل جدال
کند حسام تو ز اسقف تهی بلادالروم
چنانکه کشور هند از برهمن و چیپال
قضا نشان علامت کنی بجای حریر
قدر عنان جنیبت کنی بجای دوال
نهی بپای عدو بر اجل بشکل شکیل
که هست زخم ترا شیر شرزه شکل شکال
اگر بنور کسی خاک را صفت گوید
از آن صوابتر آید که مر ترا بهمال
اگر ببزم تو دریا بود خزینۀ تو
بیک عطای تو بیشک سراب گردد و نال
همیشه تا فلک است و جهان و جانورست
همی بخندد آجال بر سر آمال
دوام دولت را با تو باد مهر و وفا
قوام ملت را با تو باد قرب و وصال
هنر بطبع بپرور سخن بفضل بگوی
جهان بعدل بگیر و عدو به تیغ بمال
ایا غضایری ای شاعری که در دل تو
بجز تو هر که بود جمله ناقص اند ونکال
نگاهدار تو در خدمت ملوک زبان
بجد بکوش و مده عقل را بهزل و هزال
بیک دو بیت حدیث شریف گفته بدی
چنانکه از غرضت نقش بر نبد تمثال
دو نوع را تو ز یک جنس می قیاس کنی
مجانست نبود در میان زرّ و سفال
اگر بگفتن مفضال فاضلست بد قصد
نخست باری بشناس فاضل از مفضال
در آنکه قسمت کردی نکو تأمل کن
اگر بگرد دولت عقل را ره است و مجال
هنر بدست بیانست از اختیار سخن
چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال
زیادتی چکنی کان بنقص باز شود
کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باید همی نه بالابال
از آنکه خواهد گفت اشارتی بکند
اگر بحرف بگردد زبان مردم لال
سخن فرستی خام و نبشته بر سر شعر
بجای تاج نهی بیهده همی خلخال
چنان مخاطبه از شاعران نکو نبود
که این مخاطبه باشد همال را بهمال
ازو رسید بتو نقد سه هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ ثانی غضایری که در جواب عنصری گفته است
پیام داد بمن بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال
که شمر شکر بحضرت رسید و بپسندید
خدایگان جهان خسرو خجسته خصال
توهم شعرا کی رسد بحضرت تو
کجا بلند بود با جلال عرش تلال
ثنا بسنده کند تا عطاش فرض شود
سخای او بشناسد گه نوال و جدال
در خزانۀ جود ملک تعنت خصم
چگونه بندد و آن ایزدی در اقبال
نخست بیت چو آغاز مدح خواهی کرد
جواب بدره دهد بیت را به بیت المال
کمال مرتبت ار بامکان همت اوست
نه واجبست که هرگز فلک رسد بکمال
فرود عرش هر آنجا که وهم برفکنی
بوهم همت او را بود نشان فعال
فرشته بی خطر آنجا گذر نکرد هگرز
که بر ناوک پیکان آن فرشته فعال ،
بتیغ نصرت او بر اجل فشاند گهر
بباغ دولتش اندر ابد نشاند نهال
ز تیغ جوهر جویند گاه قیمت او
ز تیغ شاه بجای گهر همه آجال
جهان بنوک سنانش بر آفرید خدای
چو او بجنبد گیتی بجنبد از زلزال
بشهر دشمنش از بستگان همت او
زلازل است ز بانگ سلاسل و اغلال
ببوم دوزخ ماند زمین هند همه
ز بس فروخته انگشت و سوخته چندال
کمر ببستن تو بر دو دست فتنه ببست
گشادن در یاجوج و فتنۀ دجال
قیاس خرجش یک ساعت از هزاران قرن
تمام ناید با دخل یک جهان عمال
بهفت کشور پیغمبرانش بایستی
چو کوس بندد برزنده پیل بر طبال
چه گفت چون ز بر لوح بر نوشت قلم
ز سال عمرش پرسید ایزد متعال
هزار چرخ و بهر چرخ بر هزاران لوح
هزار سطر و بهر سطر بر هزاران سال
خدایگانا نامی بزرگ گستردی
چو آفتاب جهانتاب بی کسوف و زوال
همه سراسر تمویه شاعرانست این
کمان فکندن و آشوب و جنگ و بالابال
نخست لفظ کند آشکار گوهر نفس
عدو چو گوهر طبعی بگاه زخم نصال
چو جای طعنه نباشد چه گفت داند خصم
چو پا نباشد کی جنبش آید از خلخال
هر آینه که تویی آفتاب هفت اقلیم
گهی ببدره فرستی عطا گهی بجوال
بهر دو بیت مضاعف کنی همی دینار
چنانکه بدره بگردون کشندگاه رحال
اگر سگی بود از بس حسد چرا بطپد
وگر ز سنگ بود پس چگونه یابد هال
هزار عیب نهادند نظم فرقان را
که سورۀ الاعراف است و سورۀ الانفال
گه تعنت گفتند هست قول بشر
گه نقیضه بماندند از شبیه و مثال
پس آنکه نظم قران کرد هیچ چیز نگفت
هر آینه سخنی گفت بر طریق محال
نخست طعنه مرا گفت بس خطا گفتی
بجد بکوش ومده عقل را بهزل و هزال
دو شاعرند ، بهنگام شعر ، گفت یکی :
غنی شدم بس و سیری گرفتم از اموال
«نه بس» «نه بس» دگری گفت گاه شعر و عطا
تهی نماند و ملا شد صحیفۀ اعمال
چگونه گویم گویم همه صحیفه تهی است
ز شعر شکر چه گویند پس جز این اقوال
وگر دو سطر تهی ماند نانوشته هنوز
تمام بهتر باشد هزینه از همه حال
امانتی است عطای تو کآسمان و زمین
همی برنج ابر تابد و بجهد خیال
اگر فغان کنم از بار شکر او نه شگفت
فغان ز لهو و ز شادی بود نه از احوال
اگر بچشمۀ حیوان کسی غریق شود
که باسلامت باقی همو دهدش وصال
یقین شناسم کز آب چشمۀ حیوان
فغان کنند چو از سرگذشت آب زلال
بشعر شکر نگه کن که رودکی گفته است :
«همه کسی را درویشی است و رنج عیال»
غم و عناست مرا گفت زین ضیاع و عقار
«فغان همی کنم از رنج گنج وضعیت و مال»
فغان بنده همان و غم عناش همین
نه جای طعنه بماند نه حیلت محتال
بشعر نیک فریبد دل ملوک حکیم
چو حور خلد روان پیامبر و ابدال
فریب خصم بود عیب شهر یاران را
نه دل فریفتن نیکوان مشکین خال
هزار بیش شنیدی بت ملوک فریب
اگر جحود کند پس خرد بروست و بال
درست گفت که کس کردگار را نفریفت
گر اعتقاد کند بیره است و کافر وضال
فریب از آرزوست ، آرزو همیشه بدل
خدای بیدل و جانست و نیز بیغم وحال
نه نعمت از پی مدح و غزل دهد چو ملوک
نه زلف مشکین جوید نه قامت میال
نه کردگار ز جهال روزگار مسیح
خبرش داد ازین قیل و قال و آن احوال
چه سرزنش رسد اکنون مرا و شعر مرا
اگر حکایت کردم ز اهل جهل و ضلال
بگفت آنچه پسندیده نیست ملکانی
نگفت آنچه نکوهیده نیست مذهب غال
ز فرض داد یک انگشتری بگاه نماز
نتیجه مذهب غال آمد و چنان اشغال
وگر سوار گرفت و حصار کفر گشاد
نه خیبرست چو بدکر نه عمر و چون چیپال
به نیمساعت گفتم هزار گنج مبخش
ازین حدیث بگفتا چه آید از جهال
همال هرگز خادم نوشت و مولانا
سوی همال نکردی سپهر جاه و جلال
اگر مخاطبه یاردت کرد اختر و چرخ
طغان نویسد مهتاب و آفتاب ینال
اگر ز روی تعبد رهی و بندۀ تست
ز روی خدمت من نیز خادمم نه همال
دوست گفتم کت صد هزار سال بقاست
ببخش خردک بانداز ، ای شه ابطال
چنینت بود و چنین باد و همچنین باشد
بقا فزون تر و نونو ز ذوالجلال جلال
بدین کفایت جود اندرست و غایت مدح
بدین عنایت بخت اندرست و فرخ فال
نگفتمت که مرا جاودانه نعمت بس
دگر نخواهم کردن گه نوال سؤال
نصیب سایل را این بس است گفت رهی
هزار چندین امید دارم از خرطال
بدان دو بیت مدیح شریف طعنه زدست
بزر سرخ و سفال و بفاضل و مفضال
درست فاضل و مفضول باید از ره راست
ضرور تست سروی و سرین گور و غزال
بزر سرخ و سفال اندرون چه داند گفت
هر آنکه فرق شناسد میان شیر و شکال
ز زر سرخ گرانمایه تر چه دانی نیز
بگیتی اندر ، یا خوار مایه تر ز سفال
وگر بشاعری من مقر نیاید او
چنانکه گفت نه جنگست مر مرا نه جدال
نه عجز بود کلیم خدای را چو عدو
بحیله گفت همی اژدها کنم بجبال
بس اند مایه که تمویهش آشکاره شود
وگر نه هیچ نپیچاند اینچنین امثال
دگر معارضه ظن برد زو عجب نبود
ز کوه و سنگ جواب آید و ز دیو خیال
ایا بحکمت از اطفال و هیبت از اطلال
تو از عقاب خشنش آری از براق عقال
نه شاعرست هر آنکو دو بیت نظم کند
نه کیمیاست همه یکسره رماد و رمال
چنانکه گفتم لؤلؤ برآید از لؤلؤ
نه تاج تمسیح آید ز عقد ماهی وال
مرا که شاه پسندید و پاک خاطر او
چو آفتاب بتوحید پاک داده مقال
اگر ترا خرد و خدمت ملوکستی
بکاه مدح خداوند چون شنیدی قال
اگرت موی بسر بر همه زبان گردد
ز بیم سر همه یک سر چرا نگردد لال
اگر نبود سزاوار بدره شهر رهی
تفضل است و تفضل به است گاه نوال
وگر نبود تفضل غلط فتاد برو
زبان بریدن تو واجبست و زخم کفال
خدایگان خراسان نوشتی اول شعر
کجاست هند و کجا نیمروز و رستم زال
مگر بشهر تو باشد بشهر ما نبود
هوای با دندان و قضای با چنگال
قدر خرید ندید هیچکس دوال قضا
اگر بدستی پوشیده نیست بر اطفال
گمان بری که بتاریخ کس بزرگ شود
زمین سیمین چهر و هوای زر اشکال
بر آسمان شدن مصطفی ز هجرت بود
کجا گرفت بر او از محرم و شوال
ز بخت نصر نه تاریخ عبری است دلیل
نه یزدگرد گرفت از زوال ملک نیال
همان عطا که ازو ذره بود کوه و زمی
چگونه بار بود و یک بر دو صد حمال
سپاس باد که نامت بصیر داد خدای
نبهره نیک شناسد ز سیم خرد و حلال
بهانه نیست سخا را دگر بهانه مجوی
کرانه نیست عطا را دگر مرنج و منال
بچون تو ابر نبندد فروغ شمسۀ دهر
بلند کوه نجنبد بچون تو باد شمال
ز تو سرشک نیاید بهار خیره مناز
ز تو نهال نیاید درخت چیره مبال
صدقت طعنه زند پشه زنده پیلان را
بجهد خویش کند گرد زنده پیل مجال
ولیکن آنکه کز بیخ کند باید کوه
بمعرکه اندر دندان پیل باید و بال
نخست مصرع من بر نگین نگار کنند
هنوز مصرع دیگر خرد سگال سگال
خیال شعر تو هرگز زمین ما بنسود
زبان ناقد اشعار و مطرب قوال
ایا یگانه بهر فن ز طول و عرض جهان
کجا زمانه کند عرض بیهمال رجال
بپیش تیغ تو کی سبز گشت آز و اجل
ز پیش مال تو کی بی نیاز گشت آمال
همیشه تا بنگاری بشکل ماند شکل
همیشه تا بنویسی بدال ماند دال
ثناء جود تو گسترده باد گرد جهان
چنان کجا صلوات رسول باشد و آل
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال
که شمر شکر بحضرت رسید و بپسندید
خدایگان جهان خسرو خجسته خصال
توهم شعرا کی رسد بحضرت تو
کجا بلند بود با جلال عرش تلال
ثنا بسنده کند تا عطاش فرض شود
سخای او بشناسد گه نوال و جدال
در خزانۀ جود ملک تعنت خصم
چگونه بندد و آن ایزدی در اقبال
نخست بیت چو آغاز مدح خواهی کرد
جواب بدره دهد بیت را به بیت المال
کمال مرتبت ار بامکان همت اوست
نه واجبست که هرگز فلک رسد بکمال
فرود عرش هر آنجا که وهم برفکنی
بوهم همت او را بود نشان فعال
فرشته بی خطر آنجا گذر نکرد هگرز
که بر ناوک پیکان آن فرشته فعال ،
بتیغ نصرت او بر اجل فشاند گهر
بباغ دولتش اندر ابد نشاند نهال
ز تیغ جوهر جویند گاه قیمت او
ز تیغ شاه بجای گهر همه آجال
جهان بنوک سنانش بر آفرید خدای
چو او بجنبد گیتی بجنبد از زلزال
بشهر دشمنش از بستگان همت او
زلازل است ز بانگ سلاسل و اغلال
ببوم دوزخ ماند زمین هند همه
ز بس فروخته انگشت و سوخته چندال
کمر ببستن تو بر دو دست فتنه ببست
گشادن در یاجوج و فتنۀ دجال
قیاس خرجش یک ساعت از هزاران قرن
تمام ناید با دخل یک جهان عمال
بهفت کشور پیغمبرانش بایستی
چو کوس بندد برزنده پیل بر طبال
چه گفت چون ز بر لوح بر نوشت قلم
ز سال عمرش پرسید ایزد متعال
هزار چرخ و بهر چرخ بر هزاران لوح
هزار سطر و بهر سطر بر هزاران سال
خدایگانا نامی بزرگ گستردی
چو آفتاب جهانتاب بی کسوف و زوال
همه سراسر تمویه شاعرانست این
کمان فکندن و آشوب و جنگ و بالابال
نخست لفظ کند آشکار گوهر نفس
عدو چو گوهر طبعی بگاه زخم نصال
چو جای طعنه نباشد چه گفت داند خصم
چو پا نباشد کی جنبش آید از خلخال
هر آینه که تویی آفتاب هفت اقلیم
گهی ببدره فرستی عطا گهی بجوال
بهر دو بیت مضاعف کنی همی دینار
چنانکه بدره بگردون کشندگاه رحال
اگر سگی بود از بس حسد چرا بطپد
وگر ز سنگ بود پس چگونه یابد هال
هزار عیب نهادند نظم فرقان را
که سورۀ الاعراف است و سورۀ الانفال
گه تعنت گفتند هست قول بشر
گه نقیضه بماندند از شبیه و مثال
پس آنکه نظم قران کرد هیچ چیز نگفت
هر آینه سخنی گفت بر طریق محال
نخست طعنه مرا گفت بس خطا گفتی
بجد بکوش ومده عقل را بهزل و هزال
دو شاعرند ، بهنگام شعر ، گفت یکی :
غنی شدم بس و سیری گرفتم از اموال
«نه بس» «نه بس» دگری گفت گاه شعر و عطا
تهی نماند و ملا شد صحیفۀ اعمال
چگونه گویم گویم همه صحیفه تهی است
ز شعر شکر چه گویند پس جز این اقوال
وگر دو سطر تهی ماند نانوشته هنوز
تمام بهتر باشد هزینه از همه حال
امانتی است عطای تو کآسمان و زمین
همی برنج ابر تابد و بجهد خیال
اگر فغان کنم از بار شکر او نه شگفت
فغان ز لهو و ز شادی بود نه از احوال
اگر بچشمۀ حیوان کسی غریق شود
که باسلامت باقی همو دهدش وصال
یقین شناسم کز آب چشمۀ حیوان
فغان کنند چو از سرگذشت آب زلال
بشعر شکر نگه کن که رودکی گفته است :
«همه کسی را درویشی است و رنج عیال»
غم و عناست مرا گفت زین ضیاع و عقار
«فغان همی کنم از رنج گنج وضعیت و مال»
فغان بنده همان و غم عناش همین
نه جای طعنه بماند نه حیلت محتال
بشعر نیک فریبد دل ملوک حکیم
چو حور خلد روان پیامبر و ابدال
فریب خصم بود عیب شهر یاران را
نه دل فریفتن نیکوان مشکین خال
هزار بیش شنیدی بت ملوک فریب
اگر جحود کند پس خرد بروست و بال
درست گفت که کس کردگار را نفریفت
گر اعتقاد کند بیره است و کافر وضال
فریب از آرزوست ، آرزو همیشه بدل
خدای بیدل و جانست و نیز بیغم وحال
نه نعمت از پی مدح و غزل دهد چو ملوک
نه زلف مشکین جوید نه قامت میال
نه کردگار ز جهال روزگار مسیح
خبرش داد ازین قیل و قال و آن احوال
چه سرزنش رسد اکنون مرا و شعر مرا
اگر حکایت کردم ز اهل جهل و ضلال
بگفت آنچه پسندیده نیست ملکانی
نگفت آنچه نکوهیده نیست مذهب غال
ز فرض داد یک انگشتری بگاه نماز
نتیجه مذهب غال آمد و چنان اشغال
وگر سوار گرفت و حصار کفر گشاد
نه خیبرست چو بدکر نه عمر و چون چیپال
به نیمساعت گفتم هزار گنج مبخش
ازین حدیث بگفتا چه آید از جهال
همال هرگز خادم نوشت و مولانا
سوی همال نکردی سپهر جاه و جلال
اگر مخاطبه یاردت کرد اختر و چرخ
طغان نویسد مهتاب و آفتاب ینال
اگر ز روی تعبد رهی و بندۀ تست
ز روی خدمت من نیز خادمم نه همال
دوست گفتم کت صد هزار سال بقاست
ببخش خردک بانداز ، ای شه ابطال
چنینت بود و چنین باد و همچنین باشد
بقا فزون تر و نونو ز ذوالجلال جلال
بدین کفایت جود اندرست و غایت مدح
بدین عنایت بخت اندرست و فرخ فال
نگفتمت که مرا جاودانه نعمت بس
دگر نخواهم کردن گه نوال سؤال
نصیب سایل را این بس است گفت رهی
هزار چندین امید دارم از خرطال
بدان دو بیت مدیح شریف طعنه زدست
بزر سرخ و سفال و بفاضل و مفضال
درست فاضل و مفضول باید از ره راست
ضرور تست سروی و سرین گور و غزال
بزر سرخ و سفال اندرون چه داند گفت
هر آنکه فرق شناسد میان شیر و شکال
ز زر سرخ گرانمایه تر چه دانی نیز
بگیتی اندر ، یا خوار مایه تر ز سفال
وگر بشاعری من مقر نیاید او
چنانکه گفت نه جنگست مر مرا نه جدال
نه عجز بود کلیم خدای را چو عدو
بحیله گفت همی اژدها کنم بجبال
بس اند مایه که تمویهش آشکاره شود
وگر نه هیچ نپیچاند اینچنین امثال
دگر معارضه ظن برد زو عجب نبود
ز کوه و سنگ جواب آید و ز دیو خیال
ایا بحکمت از اطفال و هیبت از اطلال
تو از عقاب خشنش آری از براق عقال
نه شاعرست هر آنکو دو بیت نظم کند
نه کیمیاست همه یکسره رماد و رمال
چنانکه گفتم لؤلؤ برآید از لؤلؤ
نه تاج تمسیح آید ز عقد ماهی وال
مرا که شاه پسندید و پاک خاطر او
چو آفتاب بتوحید پاک داده مقال
اگر ترا خرد و خدمت ملوکستی
بکاه مدح خداوند چون شنیدی قال
اگرت موی بسر بر همه زبان گردد
ز بیم سر همه یک سر چرا نگردد لال
اگر نبود سزاوار بدره شهر رهی
تفضل است و تفضل به است گاه نوال
وگر نبود تفضل غلط فتاد برو
زبان بریدن تو واجبست و زخم کفال
خدایگان خراسان نوشتی اول شعر
کجاست هند و کجا نیمروز و رستم زال
مگر بشهر تو باشد بشهر ما نبود
هوای با دندان و قضای با چنگال
قدر خرید ندید هیچکس دوال قضا
اگر بدستی پوشیده نیست بر اطفال
گمان بری که بتاریخ کس بزرگ شود
زمین سیمین چهر و هوای زر اشکال
بر آسمان شدن مصطفی ز هجرت بود
کجا گرفت بر او از محرم و شوال
ز بخت نصر نه تاریخ عبری است دلیل
نه یزدگرد گرفت از زوال ملک نیال
همان عطا که ازو ذره بود کوه و زمی
چگونه بار بود و یک بر دو صد حمال
سپاس باد که نامت بصیر داد خدای
نبهره نیک شناسد ز سیم خرد و حلال
بهانه نیست سخا را دگر بهانه مجوی
کرانه نیست عطا را دگر مرنج و منال
بچون تو ابر نبندد فروغ شمسۀ دهر
بلند کوه نجنبد بچون تو باد شمال
ز تو سرشک نیاید بهار خیره مناز
ز تو نهال نیاید درخت چیره مبال
صدقت طعنه زند پشه زنده پیلان را
بجهد خویش کند گرد زنده پیل مجال
ولیکن آنکه کز بیخ کند باید کوه
بمعرکه اندر دندان پیل باید و بال
نخست مصرع من بر نگین نگار کنند
هنوز مصرع دیگر خرد سگال سگال
خیال شعر تو هرگز زمین ما بنسود
زبان ناقد اشعار و مطرب قوال
ایا یگانه بهر فن ز طول و عرض جهان
کجا زمانه کند عرض بیهمال رجال
بپیش تیغ تو کی سبز گشت آز و اجل
ز پیش مال تو کی بی نیاز گشت آمال
همیشه تا بنگاری بشکل ماند شکل
همیشه تا بنویسی بدال ماند دال
ثناء جود تو گسترده باد گرد جهان
چنان کجا صلوات رسول باشد و آل
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سلطان محمود
نوروز بزرگ آمد آرایش عالم
میراث به نزدیک ملوک عجم از جم
بر دولت شاه ملکان فرّخ و فیروز
آن قبلۀ فخر و شرف گوهر آدم
سالار خراسان ملک عالم عادل
از جملۀ شاهان به همه فضل مقدم
گردون بر او جز که به خدمت نکند کار
دولت بر او جز که به طاعت نزند دم
آنجا که خورد باده ز شادی بچکد زر
و آنجا که زند نیزه ز آهن بدمد دم
چون تیر گشاده کند از چرخ بهیجا
از هیبت او چرخ گشاده شود از هم
پر لشکر شادی شود آفاق دمادم
هرگه که دمادم کشد او رطل دمادم
آنجا که بود جودش هرگز نبود فقر
و آنجا که بود نامش هرگز نبود غم
گر زهر خورد چاکر او گردد چون نوش
ور نوش خورد حاسد او گردد چون سم
در بزم به بخشش بکشد آتش ادبار
در رزم به نیزه بکند دیدۀ ضیغم
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم
فرهنگ و کمال و خرد و ردای و مردی
هر پنج به طبع و کف او گشت مسلم
هر جا که بود شیمت او مشک فراخست
گوئی برد از شیمت او مشک همی شم
بحریست دلش جز همه حکمت نزند موج
ابریست کفش جز همه گوهر ندهد نم
از گرد سپاهش همه ادهم شود اشقر
وز ضربت تیغش همه اشقر شود ادهم
کعبه است سرایش ز بزرگی ملکان را
کلکش حجرالاسود و کف چشمۀ زمزم
کس پیش نرفت از همه گیتی به نبردش
کآنروز بر او اهلش ننشست به ماتم
از رونق رایش خرد آراسته گردد
کش رای نگین است و خرد حلقۀ خاتم
هر چند بگیتی خرد و اصل کریم است
اندر حرم میر کریم است و مکرّم
قسّام بدو داد همه قسمت نیکی
گوئی که بدو بود عنایتش مقسّم
تا هیبت و جودش ندهد مایه بهر دو
نه تیز بود آتش و نه موج زنده یم
بربستۀ رنج از دل او یابد راحت
بر خستۀ آز از کف او بارد مرهم
او را بپرستند ، چه آزاد و چه بنده
او را بستایند ، چه گویا و چه ابکم
در نیک و بد غور سخن فکرت دانا
بیش است ز هر چیزی و ز مدحت او کم
چونانکه سر نیزه اش بیرون رود از سنگ
بیرون نشود سوزن فولاد ز بیرم
تا چرخ همی گردد و پاینده بود خاک
تا پیشرو سال بود ماه محرّم
بر صدر بزرگیش بقا باد بشادی
بنیاد هنر مانده باحکامش محکم
میراث به نزدیک ملوک عجم از جم
بر دولت شاه ملکان فرّخ و فیروز
آن قبلۀ فخر و شرف گوهر آدم
سالار خراسان ملک عالم عادل
از جملۀ شاهان به همه فضل مقدم
گردون بر او جز که به خدمت نکند کار
دولت بر او جز که به طاعت نزند دم
آنجا که خورد باده ز شادی بچکد زر
و آنجا که زند نیزه ز آهن بدمد دم
چون تیر گشاده کند از چرخ بهیجا
از هیبت او چرخ گشاده شود از هم
پر لشکر شادی شود آفاق دمادم
هرگه که دمادم کشد او رطل دمادم
آنجا که بود جودش هرگز نبود فقر
و آنجا که بود نامش هرگز نبود غم
گر زهر خورد چاکر او گردد چون نوش
ور نوش خورد حاسد او گردد چون سم
در بزم به بخشش بکشد آتش ادبار
در رزم به نیزه بکند دیدۀ ضیغم
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم
فرهنگ و کمال و خرد و ردای و مردی
هر پنج به طبع و کف او گشت مسلم
هر جا که بود شیمت او مشک فراخست
گوئی برد از شیمت او مشک همی شم
بحریست دلش جز همه حکمت نزند موج
ابریست کفش جز همه گوهر ندهد نم
از گرد سپاهش همه ادهم شود اشقر
وز ضربت تیغش همه اشقر شود ادهم
کعبه است سرایش ز بزرگی ملکان را
کلکش حجرالاسود و کف چشمۀ زمزم
کس پیش نرفت از همه گیتی به نبردش
کآنروز بر او اهلش ننشست به ماتم
از رونق رایش خرد آراسته گردد
کش رای نگین است و خرد حلقۀ خاتم
هر چند بگیتی خرد و اصل کریم است
اندر حرم میر کریم است و مکرّم
قسّام بدو داد همه قسمت نیکی
گوئی که بدو بود عنایتش مقسّم
تا هیبت و جودش ندهد مایه بهر دو
نه تیز بود آتش و نه موج زنده یم
بربستۀ رنج از دل او یابد راحت
بر خستۀ آز از کف او بارد مرهم
او را بپرستند ، چه آزاد و چه بنده
او را بستایند ، چه گویا و چه ابکم
در نیک و بد غور سخن فکرت دانا
بیش است ز هر چیزی و ز مدحت او کم
چونانکه سر نیزه اش بیرون رود از سنگ
بیرون نشود سوزن فولاد ز بیرم
تا چرخ همی گردد و پاینده بود خاک
تا پیشرو سال بود ماه محرّم
بر صدر بزرگیش بقا باد بشادی
بنیاد هنر مانده باحکامش محکم
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
امید نیکی و تاج ملوک و صدر کرام
بزرگ خسرو آزادگان و فخر انام
بمین دولت و دولت بدو همیشه عزیز
امین ملت و ملت بدو گرفته نظام
سپهر کلی و جزوی بدو نموده هنر
جهان علوی و سفلی بدو گرفته قوام
اگر نبودی از بهر ملک او نبدی
نه چرخ را حرکات و نه خاکرا آرام
ز پای مرکب توقیر برگرفت شکال
بملک تو سن بی بند بر نهاد لگام
ز لفظ مدحت او طعم نوش گیرد نظم
ز ذکر دشمن او طعم زهر گیرد کام
بجاه بی اثر او کسی نیابد راه
ز بخت جز بدر او کسی نیابد کام
کسی که کینۀ او را بدل بیندیشد
ز موی خویش نهد دام مرگ بر اندام
نگاه کردن شادی بمن برحمت او
کنون برحم ز من سوی او شود پیغام
همیشه سعیش مشکور باد و فالش نیک
که کار من بنوا کرد و عیش من پدرام
بنام خدمت میمون او گرفتم فال
بیمن دولت منصور او گرفتن نام
چو شکر او بدل اندیشه کردم از بس فخر
ز طبع خاطر من شکر داد نظم کلام
همی نوشتم اشعار شکر او روزی
صریر منظوم آمد بشکر او ز اقلام
کجا خزینۀ زرّ و سفینۀ گهرست
بدست شاه جهانست هر دو را انجام
خدایگان خراسان همی بپردازد
خزینه را بسخا و سفینه را بحسام
کلام و تیغ شه است آنکه جبرئیل امین
ز آسمان سخن آورد وانگهی صمصام
بدین ضمیر بخسته است در دل حساد
بدان روان بفزوده است در تن خدّام
کدام زایر با فضل دید و نعمت او
که بر نیامدش آواز شکر او ز مسام
بنعمتش بفزوده ست در زمین رتبت
بهمتش بفزوده ست بر سپهر اجرام
ز رای اوست خیالی خرد بجان اندر
ز خشم اوست مثالی بر آسمان بهرام
اگر چه مایۀ تاریخ عالم ایام است
فتوح اوست تواریخ گردش ایام
دلیل لشکر او هر کجا رود ظفرست
خجسته مرکب او را ز نصرتست اعلام
کنون عجبتر از آن فتح فتح غرجستان
که شد بدولت او مر سپاه او را رام
یکی حصارش کش سر همی ستارۀ گرای
بناش کیوان بالا و سنگ آینه فام
شمیده مرغ بر آن بام برفشاند پر
رمیده رنگ بر آن سنگ بر گذارد گام
زمینش آهن و پولاد و برج گونۀ کوه
بسان بیشه سر برج او پر از ضرغام
چنان فکندی از منجنیق سنگ عدوی
که پر شدی دل نور از نهیب او بظلام
سپاه خسرو مشرق بفر دولت او
چنان گرفتند آن حصن را چو باز حمام
بدولت ملک آن ناحیت بدست آمد
نه قلعه ماند و نه شاه و نه چاکر و نه غلام
خجسته بادش آغاز هر چه خواهد کرد
وزان خجسته ترش نیز حاصل فرجام
بکامکاری و اقبال و روز و روز بهی
نگاهدارش یا ذوالجلال و الاکرام
چنین که هست عزیز و چنین که هست بزرگ
چنین که هست قوی و چنین که هست تمام
بزرگ خسرو آزادگان و فخر انام
بمین دولت و دولت بدو همیشه عزیز
امین ملت و ملت بدو گرفته نظام
سپهر کلی و جزوی بدو نموده هنر
جهان علوی و سفلی بدو گرفته قوام
اگر نبودی از بهر ملک او نبدی
نه چرخ را حرکات و نه خاکرا آرام
ز پای مرکب توقیر برگرفت شکال
بملک تو سن بی بند بر نهاد لگام
ز لفظ مدحت او طعم نوش گیرد نظم
ز ذکر دشمن او طعم زهر گیرد کام
بجاه بی اثر او کسی نیابد راه
ز بخت جز بدر او کسی نیابد کام
کسی که کینۀ او را بدل بیندیشد
ز موی خویش نهد دام مرگ بر اندام
نگاه کردن شادی بمن برحمت او
کنون برحم ز من سوی او شود پیغام
همیشه سعیش مشکور باد و فالش نیک
که کار من بنوا کرد و عیش من پدرام
بنام خدمت میمون او گرفتم فال
بیمن دولت منصور او گرفتن نام
چو شکر او بدل اندیشه کردم از بس فخر
ز طبع خاطر من شکر داد نظم کلام
همی نوشتم اشعار شکر او روزی
صریر منظوم آمد بشکر او ز اقلام
کجا خزینۀ زرّ و سفینۀ گهرست
بدست شاه جهانست هر دو را انجام
خدایگان خراسان همی بپردازد
خزینه را بسخا و سفینه را بحسام
کلام و تیغ شه است آنکه جبرئیل امین
ز آسمان سخن آورد وانگهی صمصام
بدین ضمیر بخسته است در دل حساد
بدان روان بفزوده است در تن خدّام
کدام زایر با فضل دید و نعمت او
که بر نیامدش آواز شکر او ز مسام
بنعمتش بفزوده ست در زمین رتبت
بهمتش بفزوده ست بر سپهر اجرام
ز رای اوست خیالی خرد بجان اندر
ز خشم اوست مثالی بر آسمان بهرام
اگر چه مایۀ تاریخ عالم ایام است
فتوح اوست تواریخ گردش ایام
دلیل لشکر او هر کجا رود ظفرست
خجسته مرکب او را ز نصرتست اعلام
کنون عجبتر از آن فتح فتح غرجستان
که شد بدولت او مر سپاه او را رام
یکی حصارش کش سر همی ستارۀ گرای
بناش کیوان بالا و سنگ آینه فام
شمیده مرغ بر آن بام برفشاند پر
رمیده رنگ بر آن سنگ بر گذارد گام
زمینش آهن و پولاد و برج گونۀ کوه
بسان بیشه سر برج او پر از ضرغام
چنان فکندی از منجنیق سنگ عدوی
که پر شدی دل نور از نهیب او بظلام
سپاه خسرو مشرق بفر دولت او
چنان گرفتند آن حصن را چو باز حمام
بدولت ملک آن ناحیت بدست آمد
نه قلعه ماند و نه شاه و نه چاکر و نه غلام
خجسته بادش آغاز هر چه خواهد کرد
وزان خجسته ترش نیز حاصل فرجام
بکامکاری و اقبال و روز و روز بهی
نگاهدارش یا ذوالجلال و الاکرام
چنین که هست عزیز و چنین که هست بزرگ
چنین که هست قوی و چنین که هست تمام
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
آن زلف سرافکنده بر آن عارض خرّم
از بهر چه چیزست بدان بوی و بدان خم
هر چند همی مالد خمّش نشود راست
هر چند همی شوید بویش نشود کم
انگیخته از هم همه و آمیخته با هم
آویخته اندر هم و توده شده بر هم
آنکس که یمین است و امین دولت و دین را
زیبا ملک غازی شاهنشه عالم
تا درگه او یابی مگذر بدر کس
زیرا که حرامست تیمم بلب یم
بیش از ملکان فضلش و عصرش پس از ایشان
از عصر مؤخر شد و از فضل مقدم
دشمن که سخن گوید از آن تیغ جهانسوز
گردد بزمان اندر هر دو لبش اعلم
از رسم جوانمردی و ز فخر مدیحش
گوینده و بیننده شود اکمه و ابکم
ای مایۀ هر نیکی و اندازۀ شادی
نیکی بتو نیکو شد و شادی بتو خرم
از دانش و رسمت خرد اندازه گرفتست
زین روی خردمند عزیزست و مکرم
گردنده فلک خدمت او پیشه گرفته است
از عیب و فساد از پی آنست مسلم
جای تو بغزنی در و جاه تو ببغداد
جیش تو ببلخ اندر و جوش تو بدیلم
پاکیزه تر از نوری و سوزنده تر از نار
بخشنده تر از ابری و بایسته تر از نم
از بوی خوش مدح تو هر کس که بخواند
چون نافه شود راوی و مدّاح ترا نم
در سایۀ خلق تو بود عنبر اشهب
از خلق تو گشتست بدان بوی و بدان شم
از طاعت تو سر نکشد هر که کشد سر
بی خدمت تو دم نزند هر که زند دم
آنی تو که با قیمت و آراسته گشتست
چون عقدۀ یاقوت بتو گوهر آدم
عدل از تو مشهر شد و فضل از تو منوّر
ملک از تو مهنا شد و دین از تو مقدم
تا تیغ جهاندار تو برخاست بکوشش
دل سوزۀ بدخواه تو بنشست بماتم
در امن تو ضیغم نکشد دست بر آهو
با امر تو آهو بکند ناخن ضیغم
در آهن و سیم است قضا و قدر ایرا
کز آهن و سیمست ترا خنجر و خاتم
عزست نگین تو و خیرست حسامت
گر عزّ منقش بود و خیر مجسم
ای بس ملک نامورا کش تن و نعمت
بخشیده شد از تیغ تو در معرک و منقم
آهن همه تیغست ولیکن نه چنان تیغ
دریا همه آبست ولیکن نه چنان یم
گویند که فرنانبر جم بود جهان پاک
دیو و پری و دام و دد و خلق رمارم
گر بوده چنین ، یا جم را جاه تو بودست
یا نام تو بوده ست بر انگشتری جم
تا روز بدیدار بود خوبتر از شب
تا زیر بآواز بود تیز تر از بم
تا حکم سر سال عجم باشد نوروز
چون حکم سر سال عرب ماه محرم
جاوید جهاندار و خداوند جهان باش
تو شاد بکام دل و اعدات مغمم
وین عید همایون بتو بر فرخ و میمون
تو منعم و آنکس که تو خواهی بتو منعم
رطل تو دمادم شده و فتح دمادم
بر فتح دمادم رو و بر رطل دمادم
از بهر چه چیزست بدان بوی و بدان خم
هر چند همی مالد خمّش نشود راست
هر چند همی شوید بویش نشود کم
انگیخته از هم همه و آمیخته با هم
آویخته اندر هم و توده شده بر هم
آنکس که یمین است و امین دولت و دین را
زیبا ملک غازی شاهنشه عالم
تا درگه او یابی مگذر بدر کس
زیرا که حرامست تیمم بلب یم
بیش از ملکان فضلش و عصرش پس از ایشان
از عصر مؤخر شد و از فضل مقدم
دشمن که سخن گوید از آن تیغ جهانسوز
گردد بزمان اندر هر دو لبش اعلم
از رسم جوانمردی و ز فخر مدیحش
گوینده و بیننده شود اکمه و ابکم
ای مایۀ هر نیکی و اندازۀ شادی
نیکی بتو نیکو شد و شادی بتو خرم
از دانش و رسمت خرد اندازه گرفتست
زین روی خردمند عزیزست و مکرم
گردنده فلک خدمت او پیشه گرفته است
از عیب و فساد از پی آنست مسلم
جای تو بغزنی در و جاه تو ببغداد
جیش تو ببلخ اندر و جوش تو بدیلم
پاکیزه تر از نوری و سوزنده تر از نار
بخشنده تر از ابری و بایسته تر از نم
از بوی خوش مدح تو هر کس که بخواند
چون نافه شود راوی و مدّاح ترا نم
در سایۀ خلق تو بود عنبر اشهب
از خلق تو گشتست بدان بوی و بدان شم
از طاعت تو سر نکشد هر که کشد سر
بی خدمت تو دم نزند هر که زند دم
آنی تو که با قیمت و آراسته گشتست
چون عقدۀ یاقوت بتو گوهر آدم
عدل از تو مشهر شد و فضل از تو منوّر
ملک از تو مهنا شد و دین از تو مقدم
تا تیغ جهاندار تو برخاست بکوشش
دل سوزۀ بدخواه تو بنشست بماتم
در امن تو ضیغم نکشد دست بر آهو
با امر تو آهو بکند ناخن ضیغم
در آهن و سیم است قضا و قدر ایرا
کز آهن و سیمست ترا خنجر و خاتم
عزست نگین تو و خیرست حسامت
گر عزّ منقش بود و خیر مجسم
ای بس ملک نامورا کش تن و نعمت
بخشیده شد از تیغ تو در معرک و منقم
آهن همه تیغست ولیکن نه چنان تیغ
دریا همه آبست ولیکن نه چنان یم
گویند که فرنانبر جم بود جهان پاک
دیو و پری و دام و دد و خلق رمارم
گر بوده چنین ، یا جم را جاه تو بودست
یا نام تو بوده ست بر انگشتری جم
تا روز بدیدار بود خوبتر از شب
تا زیر بآواز بود تیز تر از بم
تا حکم سر سال عجم باشد نوروز
چون حکم سر سال عرب ماه محرم
جاوید جهاندار و خداوند جهان باش
تو شاد بکام دل و اعدات مغمم
وین عید همایون بتو بر فرخ و میمون
تو منعم و آنکس که تو خواهی بتو منعم
رطل تو دمادم شده و فتح دمادم
بر فتح دمادم رو و بر رطل دمادم
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
دژم شده ست مرا جان از آن دو چشم دژم
بخم شده ست مرا پشت از آن دو زلف بخم
لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد
دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم
مشعبد است غم عشق هر کجا باشد
ز خاک آب پدید آورد ز آتش نم
فریش سیم و مر آن سیم را ز مشک حجاب
فریش لاله و آن لاله را ز قیر رقم
بزیر غمزۀ چشمش هلاک و فتنۀ خلق
بزیر حلقۀ زلفش کلید باغ ارم
مهندسی است سر زلف او که دایره را
همی زند به گل سرخ بر خم اندر خم
همیشه سرو و صنم خصم او شدند که او
ز سرو قامت برده ست و نیکوئی ز صنم
بهم ندید و نبیند کس از جهان شب و روز
مگر به چهرۀ او بر که هست هر دو بهم
به سالی اندر هموار پنج جشن بود
دو رسم دین عرابی سه رسم ملک عجم
سه مر عجم را نوروز و مهرگان و سده
بهار و تیر که آباد زو شود عالم
بهار صورت رویی که عارض و زلفش
ز لاله دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز مهرگان و سده بس دلیل روی و دلم
پر آتشم دل و رخساره گشته زرد از غم
دو عید رسم عرب عید اضحی و فطر است
لقای مجلس میر است بر عبید و خدم
سرای اوست مرا کعبه حج خدمت اوست
رکیب او حجرالاسود و کفش زمزم
چو من طواف کنم گرد مجلسش دولت
کند طواف به نزدم چو حاجیان به حرم
سپاهدار عجم میر نصر ناصر دین
که جود خواهد ابر از دو دست او به سلم
به بزمگاه دهد مرد باژگونه عطا
به رزمگاه دهد صید باژگونه درم
همی ز سیرت او گردد آسیای کمال
همی ز عادت او تابد آفتاب کرم
همی بنالد از کف او خزینه به درد
کزوست بر همه کس داد و بر خزینه ستم
بلی کننده به امرش رها شود ز بلا
نعم کننده به کامش رسد به جاه و نعم
نه مونس است موالیت را به از دولت
نه مجلس است معادیت را به از ماتم
همی مدیح ترا من سواد کردم دوش
به نام تو برسیدم نماز برد قلم
به خاکپای تو اندر زمانه را شرف است
سر زمانه همانجا که بر نهی تو قدم
خدایگانا دانی که عید قربان است
به عید نبود چیزی ز رسم قربان کم
به حال عنصری اندر همی خورد امروز
از آنکه خوانند ای شاه تا زیانش غنم
همیشه تا سلب نو بهار حله بود
چنان کجا سلب مهرگان بود ملحم
بقات باد به شادی و عید فرّخ باد
ولیت شاد دل و دشمنت به غم مغنم
همی چمد فلک از بهر آنکه تو بچمی
همیشه باد ترا کار با چمیده بچم
بخم شده ست مرا پشت از آن دو زلف بخم
لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد
دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم
مشعبد است غم عشق هر کجا باشد
ز خاک آب پدید آورد ز آتش نم
فریش سیم و مر آن سیم را ز مشک حجاب
فریش لاله و آن لاله را ز قیر رقم
بزیر غمزۀ چشمش هلاک و فتنۀ خلق
بزیر حلقۀ زلفش کلید باغ ارم
مهندسی است سر زلف او که دایره را
همی زند به گل سرخ بر خم اندر خم
همیشه سرو و صنم خصم او شدند که او
ز سرو قامت برده ست و نیکوئی ز صنم
بهم ندید و نبیند کس از جهان شب و روز
مگر به چهرۀ او بر که هست هر دو بهم
به سالی اندر هموار پنج جشن بود
دو رسم دین عرابی سه رسم ملک عجم
سه مر عجم را نوروز و مهرگان و سده
بهار و تیر که آباد زو شود عالم
بهار صورت رویی که عارض و زلفش
ز لاله دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز مهرگان و سده بس دلیل روی و دلم
پر آتشم دل و رخساره گشته زرد از غم
دو عید رسم عرب عید اضحی و فطر است
لقای مجلس میر است بر عبید و خدم
سرای اوست مرا کعبه حج خدمت اوست
رکیب او حجرالاسود و کفش زمزم
چو من طواف کنم گرد مجلسش دولت
کند طواف به نزدم چو حاجیان به حرم
سپاهدار عجم میر نصر ناصر دین
که جود خواهد ابر از دو دست او به سلم
به بزمگاه دهد مرد باژگونه عطا
به رزمگاه دهد صید باژگونه درم
همی ز سیرت او گردد آسیای کمال
همی ز عادت او تابد آفتاب کرم
همی بنالد از کف او خزینه به درد
کزوست بر همه کس داد و بر خزینه ستم
بلی کننده به امرش رها شود ز بلا
نعم کننده به کامش رسد به جاه و نعم
نه مونس است موالیت را به از دولت
نه مجلس است معادیت را به از ماتم
همی مدیح ترا من سواد کردم دوش
به نام تو برسیدم نماز برد قلم
به خاکپای تو اندر زمانه را شرف است
سر زمانه همانجا که بر نهی تو قدم
خدایگانا دانی که عید قربان است
به عید نبود چیزی ز رسم قربان کم
به حال عنصری اندر همی خورد امروز
از آنکه خوانند ای شاه تا زیانش غنم
همیشه تا سلب نو بهار حله بود
چنان کجا سلب مهرگان بود ملحم
بقات باد به شادی و عید فرّخ باد
ولیت شاد دل و دشمنت به غم مغنم
همی چمد فلک از بهر آنکه تو بچمی
همیشه باد ترا کار با چمیده بچم
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
همیشه سر زلف آن سیمتن
گره بر گره یا شکن بر شکن
بپیچد همی چون من از عشق او
گره بر بنفشه شکن بر سمن
بشب ماند آن زلف و هرگز که دید
شب قیر گون روز را پیر من
چمیده یکی سرو شد در سرای
مر او را دل مهربانان چمن
شدم فتنه بر غمزگانش بلی
شود فتنه مردم چو بیند فتن
ز خردی دهانش اندرو مانده ام
که دارد دهن یا ندارد دهن
شد از مهر من چیره بر من چنانک
من از عشق او مانده اندر حزن
دگر یاد کردم من اندر غمش
ببندد مرا غمزگانش به فن
ولیکن نبندد که دارد نگاه
مرا از فنونش خداوند من
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
گرفتند شاهان به نیکی سنن
به روشن دلش تازه باشد خرد
به پاکیزه جان زنده باشد بدن
دو دستش ببین تا ببینی عیان
دو بحر گهر موج شمشیر زن
پرستیدنش رکن آزادگیست
دل راد مردان بدو مرتهن
قرین زوال است دشمن از آن
که شد با ازل همتش مقترن
نه جز راستی امر او را رهیست
نه جز نیستی زخم او را مجن
اگر چشم گردد دل بدسکال
بدو در شود تیغ او چون وسن
جدائی ز فرمانش بخت بد است
مکن امتحان گر نخواهی محن
وفایش همه طاعت ایزدی است
خلافش همه طاعت اهرمن
ز هندی نهنگش به هندوستان
نه چنگی برسته ست نه بر همن
کرا نزد او معدن خدمت است
نه صنعا به کار آیدش نی عدن
که دینار او هر زمانی کفش
درفشان کند چون سهیل یمن
ز زوّار بر گنج او هر شبی
برد قیروان تاختن تا ختن
همه پاک شد سیستان از بدی
بدین نیکخو شاه پاکیزه تن
درفشی است از حق بدست بقا
خرد داشته بر در داشتن
به درج اربری بی ثمن گوهرش
به درج آوری گوهر با ثمن
امینی است نزد خدای جهان
هر آن کس که نزدیک او مؤتمن
نیابی تو اندر جهان گردنی
که نز جود او زیر بار منن
اگر باز مانی ز کانی کفش
به جود اندر آید شکست و وهن
معالی بکردار او شد علی
محاسن به کردار او شد حسن
گه دست شستنش نشگفت اگر
شود چشمۀ زندگانی لگن
الا تا به هنگام گل زندواف
بنالد ز شاخ گل و یاسمن
درختی که کردش برهنه خزان
بهارش کند پر جواهر فنن
سر شاه سبز و دل شاه شاد
ولی شادکام و عدو در شجن
بر او اورمزد اوّل مهر ماه
همایون به شادی و لهو و ......ن؟
گره بر گره یا شکن بر شکن
بپیچد همی چون من از عشق او
گره بر بنفشه شکن بر سمن
بشب ماند آن زلف و هرگز که دید
شب قیر گون روز را پیر من
چمیده یکی سرو شد در سرای
مر او را دل مهربانان چمن
شدم فتنه بر غمزگانش بلی
شود فتنه مردم چو بیند فتن
ز خردی دهانش اندرو مانده ام
که دارد دهن یا ندارد دهن
شد از مهر من چیره بر من چنانک
من از عشق او مانده اندر حزن
دگر یاد کردم من اندر غمش
ببندد مرا غمزگانش به فن
ولیکن نبندد که دارد نگاه
مرا از فنونش خداوند من
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
گرفتند شاهان به نیکی سنن
به روشن دلش تازه باشد خرد
به پاکیزه جان زنده باشد بدن
دو دستش ببین تا ببینی عیان
دو بحر گهر موج شمشیر زن
پرستیدنش رکن آزادگیست
دل راد مردان بدو مرتهن
قرین زوال است دشمن از آن
که شد با ازل همتش مقترن
نه جز راستی امر او را رهیست
نه جز نیستی زخم او را مجن
اگر چشم گردد دل بدسکال
بدو در شود تیغ او چون وسن
جدائی ز فرمانش بخت بد است
مکن امتحان گر نخواهی محن
وفایش همه طاعت ایزدی است
خلافش همه طاعت اهرمن
ز هندی نهنگش به هندوستان
نه چنگی برسته ست نه بر همن
کرا نزد او معدن خدمت است
نه صنعا به کار آیدش نی عدن
که دینار او هر زمانی کفش
درفشان کند چون سهیل یمن
ز زوّار بر گنج او هر شبی
برد قیروان تاختن تا ختن
همه پاک شد سیستان از بدی
بدین نیکخو شاه پاکیزه تن
درفشی است از حق بدست بقا
خرد داشته بر در داشتن
به درج اربری بی ثمن گوهرش
به درج آوری گوهر با ثمن
امینی است نزد خدای جهان
هر آن کس که نزدیک او مؤتمن
نیابی تو اندر جهان گردنی
که نز جود او زیر بار منن
اگر باز مانی ز کانی کفش
به جود اندر آید شکست و وهن
معالی بکردار او شد علی
محاسن به کردار او شد حسن
گه دست شستنش نشگفت اگر
شود چشمۀ زندگانی لگن
الا تا به هنگام گل زندواف
بنالد ز شاخ گل و یاسمن
درختی که کردش برهنه خزان
بهارش کند پر جواهر فنن
سر شاه سبز و دل شاه شاد
ولی شادکام و عدو در شجن
بر او اورمزد اوّل مهر ماه
همایون به شادی و لهو و ......ن؟