عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فقیرم ساز و سامانم نگاهی است
فقیرم ساز و سامانم نگاهی است
به چشمم کوه یاران برگ کاهی است
ز من گیر این که زاغ دخمه بهتر
ازن بازی که دستموز شاهیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ترا با خرقه و عمامه کاری
ترا با خرقه و عمامه کاری
من از خود یافتم بوی نگاری
همین یک چوب نی سرمایهٔ من
نه چوب منبری نی چوب داری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
فقیری با تهی دستی امیر است
به دوش منعم بی دین و دانش
قبائی نیست پالان حریر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سجودیوری دارا و جم را
سجودیوری دارا و جم را
مکن ای بیخبر رسوا حرم را
مبر پیش فرنگی حاجت خویش
ز طاق دل فرو ریز این صنم را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
سرین را هم بچوبش ده کهخر
حقی دارد به خر پالان گر او
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
متاع او همه ملک است دین نیست
خداوندی که در طوف حریمش
صد ابلیس است و یک روح الامین نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به افرنگی بتان خود را سپردی
به افرنگی بتان خود را سپردی
چه نامردانه درتبخانه مردی
خرد بیگانه دل سینه بی سوز
که از تاک یناکان می نخوردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
آیینه بر خاک زد صنع یکتا
تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگ‌ کردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی
چندان‌که خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بی‌پرده گشتیم
پنهان نبودن‌، کردیم پیدا
ما و رعونت‌، افسانهٔ کیست
ناز پری بست‌ گردن به مینا
آیینه‌واریم محروم عبرت
دادند ما را چشمی‌ که مگشا
درهای فرد‌وس وا بود امروز
از بی‌دماغی گفتیم فردا
گو‌هر گره‌ بست از بی‌نیازی
دستی‌که شستیم از آب دریا
گر جیب ناموس تنگت نگیرد
در چین د‌امن خفته‌ست صحرا
حیرت‌طرازی‌ست نیرنگ‌سازی‌ست
تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت
همچون خیالات از شخص تنها
وهم‌ تعلّق برخود مچینید
صحرانشین‌اند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهّم
از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یأس منزل ما را چه حاصل
همخانه بیدل همسایه عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
آخر ز فقر بر سر دنیا‌ زدیم پا
خلقی‌ به جاه تکیه زد و ما زدیم پا
فرقی نداشت عز‌ّت و خو‌اری‌ درین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا
زین مشت پر که رهزن آرام‌ کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست‌ دل‌ نشناسی ستمکشی‌ست
ما بی‌خبر به ریزهٔ مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمر چه دنیا چه‌ آخرت
زین یک نفس تپش به‌ کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند ساز کرد
کز جبهه‌سودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج‌ گهر بی‌غنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی‌ که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسر این دشت‌ کلفت است
جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
به دعوت هم‌ کسی را کس نمی‌گوید بیا اینجا
صدای نان‌شکستن‌ گشت بانگ آسیا اینجا
اگر با این نگونی‌هاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج بر کشکول می‌گرید گدا اینجا
فلک در خاک پنهان‌ کرد یکسر صورت آدم
مصوّر گرده‌ای می‌خواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یاران‌ که می‌گیرد
سر و گردن چو جام و شیشه است از هم جدا اینجا
جهان نامنفعل‌ گل‌ کرد، اثر هم موقعی دارد
عرق‌واری به روی‌ کس نمی‌باشد حیا اینجا
ز بی‌مغزی شکوه سلطنت شد ننگ‌ کنّاسی
به‌ جای استخوان‌ گه خورده می‌گردد هما اینجا
که می‌آرد‌ پیام دوستان رفته زین محفل
مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرم‌ دار از سیر این‌ گلشن
ز عبرت خاک برسرکرده می‌آید هوا اینجا
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا می‌کند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمری‌ست با ساز کدورت برنمی‌آید
سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا
روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل
که‌ از دلهای پر در بزم‌ صحبت نیست جا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا
که خونها می‌خورد تا شیر می‌گردد سفید اینجا
مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
که‌سعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا
محیط از جنبش هر قطره‌صد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا
گداز نیستی از انتظارم برنمی‌آرد
ز خاکستر شدن‌گل می‌کند چشم سفید اینجا
ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة‌گوشم
نوایی می‌رسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا
درین محنت‌سرا آیینهٔ اشک یتیمانم
که در بی‌دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا
کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم
که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا
نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد
کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا
تپشهای نفس ز پردة تحقق می‌گوید
که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا
بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل
که بی‌سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چون غنچه همان به‌که بدزدی نفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهی‌که شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلب‌کن جرس اینجا
آن به‌که ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون می‌تپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشم‌گشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفی‌که تواند قدم افشرد
اینجاست‌که دارد دهن شعله خس اینجا
باگردش چشمت چه توان‌کرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم که بی‌دوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
درکوچهٔ الفت دل صاف آینه‌دار است
غیرازنفس خویش چه‌گیرد عسس اینجا
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالی‌ست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رام‌کسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
نشد دراین درسگاه عبرت به‌فهم چندین رساله پیدا
جنون سوادی‌که‌کردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لاله‌گردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفری‌که می‌گشاید بر عتبارات می‌فزاید
خلای یک شیشه می‌نماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشه‌ام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگی‌که رنگ من‌کرد ناله پیدا
اگر به صد رنگ پرفشانم‌، ز دام جستن نمی‌توانم
که‌کرد پرواز بی‌نشانم چو بال طاووس هاله پیدا
چو جوشد افسردگی ز دوران‌، حذر ز امداد اهل حسان
که ابر در موسم زمستان نمی‌کند غیر ژاله پیدا
قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل
که‌می‌شوند این‌گلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را
روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستی‌ست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشم‌کس‌ نمانده‌ست‌گنجایش مروت
زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن
گردون بی‌مروت برماگماشت ما را
آهم‌ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌کند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی
محراب‌کبر نتوان‌کردن قد دوتا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
جنون‌کی قدردان‌کوه و هامون می‌کند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون می‌کند ما را
نفس هر دم‌زدن صدصبح محشر فتنه می‌خندد
هوای باغ موهومی چه افسون می‌کند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون می‌کند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ می‌گردم‌که‌گردون می‌کند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
به‌روی زر، نشست سکه‌، قارون می‌کند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
به‌جزصفرهوس برما چه افزون می‌کند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون می‌کند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حک‌کند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگ‌مضمون می‌کند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هست‌کاخر در می افیون می‌کندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز می‌آید
که آه از بی‌بری نبودکه موزون می‌کند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون می‌کند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون می‌کند ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
درین وادی چسان آرام باشدکارونها را
که همدوشی‌ست با ریگ روان سنگ نشانها را
چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان
که فرصت‌گردش چشمی‌ست دورآسمانها را
ز موج بحرکم سامانی عالم تماشاکن
که تیر بی‌پر از آه حباب است این‌کمانها را
جگر خون مگر بر اعتبار دل بیفزاید
که قیمت نیست غیراز خونبها یاقوت‌کانها را
به تدبیراز غم‌کونین ممکن نیست وارستن
مگرسوزد فراموشی متاع این دکانها را
علاج پیچ وتاب حرص نتوان یافتن ورنه
به جوش آورده فکر حاجت ما بحر وکانها را
به یک پرواز خاکستر شدیم از شعلهٔ غیرت
سلام توتیای ماست چشم آشیانها را
به بال وبر دهد پرواز مرغان رنج بیتابی
تپیدن بیش نبود حاصل ازگفتن زبانها را
چو رنگ رفته‌، یاد آشیان سودی نمی‌بخشد
درین وادی‌که برگشتن نمی‌باشد عنانها را
گرانی‌کی‌کشد پای طلب در وادی شوقت
که جسم‌اینجا سبکروحی‌کند تعلیم جانهارا
من وعرض نیاز، ازعزت و خواری چه می‌پرسی
که‌نقش سجده بیش از صدر خواهد آستانهارا
چنین‌کزکلک ما رنگ معانی می‌چکد بیدل
توان گفتن رگ ابر بهار این ناودانها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
بیا تا دی‌کنیم امروز فردای قیامت را
که چشم خیره‌بینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام‌، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم این‌گرد تهمت را
به راه فرصت ازگرد خیال افکنده‌ای دامی
پریخوانی است‌کزغفلت‌کنی درشیشه ساعت را
اگر علم و فنی داری‌، نیاز طاق نسیان‌کن
که رنگ‌آمیزی‌ات نقاش می‌سازد خجالت را
دمی کایینه‌دار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری
ترازو در نظر سرکوب تمکین‌کرد خفت را
عنان جستجوی مقصد عاشق‌که می‌گیرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگین شهرتی می‌خواست اقبال جنون من
ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرایش دیگر نمی‌خواهد
چو گردد استخوان بی‌مغز دعوت کن سعادت را
من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد
جهان وعظ است لیکن گوش می‌باید نصیحت را
به عزت عالمی جان می‌کند اما ازین غافل
که در نقش نگین معراج می‌باشد دنائت را
به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا
ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را
مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش
که لب واکردن امکان نیست‌زخم تیغ الفت را
درین صحرا همه‌گر از غباری چشم می‌پوشم
عرق آیینه‌ها بر جبهه می‌بندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل
فلاخن‌کرده باشی‌گردش رنگ قناعت را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا
نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به‌کمال زد
همه‌کس به‌عشرت حال زدتو جبین به‌نم‌نزدی چرا
ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر
اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
به عروج وسوسه تاختی‌، نفست به هرزه‌گداختی
نه پای خود نشناختی، مژه‌ای به خم نزدی چرا
به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه
به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا
زگشاد عقدة‌کارها همه داشت سعی ندامتی
درعالمی زدی ازطمع‌کف‌خود به‌هم نزدی چرا
اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانع‌کس نشد
طربت شکارهوس نشد، به‌کمین غم نزدی چرا
به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس
دم‌نقد مفت توبودو بس‌، دو سه‌روزکم نزدی‌چر‌ا
خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم
پی امتحان چو‌سحر‌دودم به هوا رقم نزدی چرا
نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن
نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
حیف‌کز افلاس نومیدی فواید مرد را
دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را
از تنزلهاست گر در عالم آزادگی
چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را
چون طبیعتهای زن‌گل‌کرده‌گیر آثار ننگ
در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را
جدول آب و خیابان چمن منظورکیست
زخم میدانهاکشد تا دل‌گشاید مرد را
یک تغافل می‌کند سرکوبی صدکوهسار
در سخن می‌باید از جا در نیاید مرد را
دامن رستم تکاند بر سر این هفت‌خوان
دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را
در مزاج دانه آماده‌ست تأثیر زمین
حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را
ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن
جاه دنیا صورت زن می‌نماید مرد را
جوهر غیرت درین میدان نمی‌ماند نهان
تیغ می‌گردد زبان و می‌ستاید مرد را
گر ز سیم وزر وفاخوهی به‌خست‌جهدکن
قحبه‌محکوم‌است ازامساکی‌که شایدمردرا
بیدل این‌دنیا نه‌امروز امتحانگاهست و بس
تا جهان باقی‌ست زن می‌آزماید مرد را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را
دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
نفع زین بازار نتوان برد بی‌جنس فریب
ای‌که سود اندیشه‌ای سرمایه‌کن تزویر را
نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن
احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
ساده‌دل ازکبر دانش‌، ترش‌رویی می‌کشد
جوهر اینجا چین ابرو می‌شود شمشیر را
بینوایی بین‌که در همرازی درس جنون
سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا
در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه
بی‌نیاز از اشک می‌دان دیدة تصویر را
وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایه‌کرد
خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را
در محبت داغدارکوشش بی‌حاصلم
برق آه من نمی‌سوزد مگرتأثیررا
نقش هستی سرخط لوح‌خیالی بیش نیست
هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا
نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازش‌شهاکند
گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را
آنقدریأسم شکست‌آخرکه چون بنیادرنگ
قطع‌کرد آب وگل من الفت تعمیررا
راست‌بازان‌را زحکم کج‌سرشتان چاره نیست
باکمان‌، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را