عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
گر دو روزی کامجو در عشق بی آرام بود
همچو داغ لاله در آتش نشینی خام بود
سخت ممنونم ز رسوایی که روز خوش ندید
تا دل دیوانه در زنجیر ننگ و نام بود
آگه از حال دلم بی منت پیغام شد
بی زبانیها میان ما و او پیغام بود
هر کجا رفتم دل بیمار من صحت نیافت
سازگار آب وهوای شهر بند دام بود
هر کجا تنها دچارم شد ز شرم او اسیر
دیده خصم دیدن و دل دشمن آرام بود
همچو داغ لاله در آتش نشینی خام بود
سخت ممنونم ز رسوایی که روز خوش ندید
تا دل دیوانه در زنجیر ننگ و نام بود
آگه از حال دلم بی منت پیغام شد
بی زبانیها میان ما و او پیغام بود
هر کجا رفتم دل بیمار من صحت نیافت
سازگار آب وهوای شهر بند دام بود
هر کجا تنها دچارم شد ز شرم او اسیر
دیده خصم دیدن و دل دشمن آرام بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از جان که می شنید اگر حرف غم نبود
از دل چه می کشید کسی گر ستم نبود
شرمنده تغافل و ناز و کرشمه ایم
چشم تو آنچه در حق ما کرد کم نبود
تقریب شکوه ای چو فراق تو داشتیم
ممنون خامه ام که شکایت رقم نبود
ای توبه خون خوری که کدوی شراب ما
خاکش ز خون ساغر جمشید کم نبود
مرهم طراوت گل باغ جراحت است
بی خنده شکفتگی امید غم نبود
ته جرعه بهار بود زحمت خزان
شادی اگر نبود نشان الم نبود
از سر نمود قطع بیابان غم اسیر
این سرزمین قلمرو نقش قدم نبود
از دل چه می کشید کسی گر ستم نبود
شرمنده تغافل و ناز و کرشمه ایم
چشم تو آنچه در حق ما کرد کم نبود
تقریب شکوه ای چو فراق تو داشتیم
ممنون خامه ام که شکایت رقم نبود
ای توبه خون خوری که کدوی شراب ما
خاکش ز خون ساغر جمشید کم نبود
مرهم طراوت گل باغ جراحت است
بی خنده شکفتگی امید غم نبود
ته جرعه بهار بود زحمت خزان
شادی اگر نبود نشان الم نبود
از سر نمود قطع بیابان غم اسیر
این سرزمین قلمرو نقش قدم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
مست است و عرض آتش رخسار می دهد
خورشید را گداخت که را بار می دهد
خط از رخش دمید و هنوز آه می کشیم
داریم خضر و تشنگی آزار می دهد
شد موج خیز شعله غبارم چو درد می
ساقی هنوز باده سرشار می دهد
تا دیده مایل است به تماشای گلستان
آیینه گل به دست تو بسیار می دهد
هرگز به نا امیدی امشب نبود اسیر
این نخل خشک ما چه شبی بار می دهد
خورشید را گداخت که را بار می دهد
خط از رخش دمید و هنوز آه می کشیم
داریم خضر و تشنگی آزار می دهد
شد موج خیز شعله غبارم چو درد می
ساقی هنوز باده سرشار می دهد
تا دیده مایل است به تماشای گلستان
آیینه گل به دست تو بسیار می دهد
هرگز به نا امیدی امشب نبود اسیر
این نخل خشک ما چه شبی بار می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
اجر جفا و مزد وفا را که می دهد
تاوان عمر رفته ما را که می دهد
سامان کشتیم زشکستن گذشت و رفت
ای ناخدا جواب خدا را که می دهد
خندید صبح و کام دل نوبهار داد
انعام ابر و مزد هوا را که می دهد
ما را ز بند حوصله آزاد کرده اند
زنجیربانی دل ما را که می دهد
جان نظاره عمر وفا قبله حیا
فردا جواب حسرت ما را که می دهد
کام نگاه حوصله سیماب پیشکش
داد دل شهید ادا را که می دهد
ای دورگرد کم نگه بی سخن بگو
ما پیشکش جواب خدا را که می دهد
ما را به جرم عشق شما می کشند های!
ما از شما جواب شما را که می دهد
ما بنده شما دل ما را که می کشد
روز جزا جواب شما را که می دهد
اجر دل جفا کش ما کشته شما
مزد کرشمه های شما را که می دهد
گرمی غلام لطف تو الفت اسیر تو
کام دل اسیر وفا را که می دهد
تاوان عمر رفته ما را که می دهد
سامان کشتیم زشکستن گذشت و رفت
ای ناخدا جواب خدا را که می دهد
خندید صبح و کام دل نوبهار داد
انعام ابر و مزد هوا را که می دهد
ما را ز بند حوصله آزاد کرده اند
زنجیربانی دل ما را که می دهد
جان نظاره عمر وفا قبله حیا
فردا جواب حسرت ما را که می دهد
کام نگاه حوصله سیماب پیشکش
داد دل شهید ادا را که می دهد
ای دورگرد کم نگه بی سخن بگو
ما پیشکش جواب خدا را که می دهد
ما را به جرم عشق شما می کشند های!
ما از شما جواب شما را که می دهد
ما بنده شما دل ما را که می کشد
روز جزا جواب شما را که می دهد
اجر دل جفا کش ما کشته شما
مزد کرشمه های شما را که می دهد
گرمی غلام لطف تو الفت اسیر تو
کام دل اسیر وفا را که می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
گر نگه نکهت گلزار حیا می باید
جور هم قاصد پیغام وفا می باید
بی جنون گم شده عشق به منزل نرسد
خضر این بادیه زنجیر به پا می باید
خانه پرداز هوس نام محبت نبرد
گر بداند که در این راه چها می باید
تا دلم همسفر عشق شد آرام گرفت
مست را بستر سنجاب هوا می باید
سر تسلیم به جای قدمی دارد اسیر
تا شنیده است که هر چیز بجا می باید
جور هم قاصد پیغام وفا می باید
بی جنون گم شده عشق به منزل نرسد
خضر این بادیه زنجیر به پا می باید
خانه پرداز هوس نام محبت نبرد
گر بداند که در این راه چها می باید
تا دلم همسفر عشق شد آرام گرفت
مست را بستر سنجاب هوا می باید
سر تسلیم به جای قدمی دارد اسیر
تا شنیده است که هر چیز بجا می باید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
هر دل که ز بیداد تو نومید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
غباری از طواف کعبه مقصود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
بیستون روزی به یاد خاطر شادم رسید
ناله ای کردم به گوش آواز فرهادم رسید
خاطر صیاد نازک بود و من بی احتیاط
تا کشیدم ناله خاموشی به فریادم رسید
جذبه بی اختیارم کرد خصم خویش
بسکه جور او کشیدم مشق بیدادم رسید
زحمت آسودگی از یاد دامم برده بود
می گرفتم دامن پرواز صیادم رسید
سستی طالع زکویش چون غبارم برده بود
ناتوانیهای عشق آخر به فریادم رسید
یاد خرسندی گذشت از خاطر غافل اسیر
مرده بودم غم میان جان ناشادم رسید
ناله ای کردم به گوش آواز فرهادم رسید
خاطر صیاد نازک بود و من بی احتیاط
تا کشیدم ناله خاموشی به فریادم رسید
جذبه بی اختیارم کرد خصم خویش
بسکه جور او کشیدم مشق بیدادم رسید
زحمت آسودگی از یاد دامم برده بود
می گرفتم دامن پرواز صیادم رسید
سستی طالع زکویش چون غبارم برده بود
ناتوانیهای عشق آخر به فریادم رسید
یاد خرسندی گذشت از خاطر غافل اسیر
مرده بودم غم میان جان ناشادم رسید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
حیرانی ما باغ و بهار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ندیدنی است بساط جهان قدم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
زنده دردم به درمانم چه کار
دل سلامت باد با جانم چه کار
عشق از من مصلحت اندیش تر
بعد از این با آه و افغانم چه کار
یار در دل باده بر کف جان به لب
بیش از این یاران به سامانم چه کار
گر غرض آزار و مطلب دشمنی است
کشته وصلم به هجرانم چه کار
دورتر ای دوست دشمن دورتر
خار خشکم با گلستانم چه کار
پیش پیش دشمنان جان می دهم
با نوازشهای یارانم چه کار
سبز شد خارم ز فیض دل اسیر
با نم ابر بهارانم چه کار
دل سلامت باد با جانم چه کار
عشق از من مصلحت اندیش تر
بعد از این با آه و افغانم چه کار
یار در دل باده بر کف جان به لب
بیش از این یاران به سامانم چه کار
گر غرض آزار و مطلب دشمنی است
کشته وصلم به هجرانم چه کار
دورتر ای دوست دشمن دورتر
خار خشکم با گلستانم چه کار
پیش پیش دشمنان جان می دهم
با نوازشهای یارانم چه کار
سبز شد خارم ز فیض دل اسیر
با نم ابر بهارانم چه کار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
حسنش از گلزارها گلزارتر
دیده با حیرت پرستی یار تر
لطف پنهان از تغافل تازه رو
دوستی از دشمنی خونخوار تر
کشته نازم به مژگانم چه کار
گلبن آسودگی بیخارتر
عشق ساقی باده خون میخانه دل
هر که آنجا سست تر هشیارتر
شیشه دل تیشه سختی بیستون
کار ما از کوهکن دشوارتر
دشمنان از دوستان محرمترند
دوستان از دشمنان اغیارتر
بوالهوس کور است و عاشق دوربین
پاره ای این راه ناهموارتر
روشناس سنگ طفلان است اسیر
ناصحا پند تو گوهربارتر
دیده با حیرت پرستی یار تر
لطف پنهان از تغافل تازه رو
دوستی از دشمنی خونخوار تر
کشته نازم به مژگانم چه کار
گلبن آسودگی بیخارتر
عشق ساقی باده خون میخانه دل
هر که آنجا سست تر هشیارتر
شیشه دل تیشه سختی بیستون
کار ما از کوهکن دشوارتر
دشمنان از دوستان محرمترند
دوستان از دشمنان اغیارتر
بوالهوس کور است و عاشق دوربین
پاره ای این راه ناهموارتر
روشناس سنگ طفلان است اسیر
ناصحا پند تو گوهربارتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
ساقی تبسم مژه کام بیشتر
در فیض صبح باغ گل جام بیشتر
کفر است لب مبند زخواهش که لطف دوست
خواهد ز بی نیازتر ابرام بیشتر
گر دام احتیاط فراموش کرده ای
صید رمیده تر شودت رام بیشتر
باشد ز فیض نسبت یکرنگی خطش
از سبزه سحر نمک شام بیشتر
آزاد نعمتیم و گرفتار وحشتیم
زنجیر گشت پاره و شد دام بیشتر
سر کرده ایم تا که برد صرفه چون اسیر
من بیشتر دعا و تو دشنام بیشتر
در فیض صبح باغ گل جام بیشتر
کفر است لب مبند زخواهش که لطف دوست
خواهد ز بی نیازتر ابرام بیشتر
گر دام احتیاط فراموش کرده ای
صید رمیده تر شودت رام بیشتر
باشد ز فیض نسبت یکرنگی خطش
از سبزه سحر نمک شام بیشتر
آزاد نعمتیم و گرفتار وحشتیم
زنجیر گشت پاره و شد دام بیشتر
سر کرده ایم تا که برد صرفه چون اسیر
من بیشتر دعا و تو دشنام بیشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
سینه صافی با عداوت خویشتر
دشمنیها مصلحت اندیشتر
راه شوق است اینکه دل پر می زند
سبقت واماندگیها بیشتر
قرب دوری محرم بیگانگی
آشنایی بیشتر از پیشتر
دوستکامم دوستکامم دوستکام
خاطر چرخ از ملالم ریشتر
دل جراحت زار سنگ آیینه شد
ساده لوحیها مآل اندیشتر
خون خود کردم حلال ای دشمنان
می خورد زخم از رگ من نیشتر
چشم بر لطف کسی دارد اسیر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
دشمنیها مصلحت اندیشتر
راه شوق است اینکه دل پر می زند
سبقت واماندگیها بیشتر
قرب دوری محرم بیگانگی
آشنایی بیشتر از پیشتر
دوستکامم دوستکامم دوستکام
خاطر چرخ از ملالم ریشتر
دل جراحت زار سنگ آیینه شد
ساده لوحیها مآل اندیشتر
خون خود کردم حلال ای دشمنان
می خورد زخم از رگ من نیشتر
چشم بر لطف کسی دارد اسیر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
حیا پرورد نازی از دل اندوهگین مگذر
حجابت می کشد درد سر از آه حزین مگذر
غباری هر طرف چون ذره در پرواز می آید
قیامت می شود از آه مشتاقان چنین مگذر
به عشق آشناییها به جان بیوفاییها
که مست سرگرانی از دل ما بیش از این مگذر
ز یکتایی غبار نیستی تسخیر عالم کرد
سلیمان گر شوی زنهار از این نقش نگین مگذر
شراری بلکه افروزد چراغ کشته ما را
اسیر از پشتگرمیهای آه آتشین مگذر
حجابت می کشد درد سر از آه حزین مگذر
غباری هر طرف چون ذره در پرواز می آید
قیامت می شود از آه مشتاقان چنین مگذر
به عشق آشناییها به جان بیوفاییها
که مست سرگرانی از دل ما بیش از این مگذر
ز یکتایی غبار نیستی تسخیر عالم کرد
سلیمان گر شوی زنهار از این نقش نگین مگذر
شراری بلکه افروزد چراغ کشته ما را
اسیر از پشتگرمیهای آه آتشین مگذر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
دیده ام از گرد گلگون تو جولان دگر
در نظر کی آیدم سیر گلستان دگر
بت پرستی را هنوز امروز با من کارهاست
از خطش دیدم سواد کافرستان دگر
خوانده ام مضمون حرفش را حیات تازه ای است
کرده ام هر دم نثار نامه اش جان دگر
آبرو داری پریشانی رواج کار توست
گل پس از آشفتگی دارد چراغان دگر
منکه دور از سنگ طفلان می توانم شور کرد
می برم شهر جنون را در بیابان دگر
چون کنم شکر نوازشهای پنهان چون کنم
منفعل می سازدم هر دم به احسان دگر
دل نمی گیرد قرار از یاد مژگانش اسیر
دیده در طالع مگر زخم نمایان دگر
در نظر کی آیدم سیر گلستان دگر
بت پرستی را هنوز امروز با من کارهاست
از خطش دیدم سواد کافرستان دگر
خوانده ام مضمون حرفش را حیات تازه ای است
کرده ام هر دم نثار نامه اش جان دگر
آبرو داری پریشانی رواج کار توست
گل پس از آشفتگی دارد چراغان دگر
منکه دور از سنگ طفلان می توانم شور کرد
می برم شهر جنون را در بیابان دگر
چون کنم شکر نوازشهای پنهان چون کنم
منفعل می سازدم هر دم به احسان دگر
دل نمی گیرد قرار از یاد مژگانش اسیر
دیده در طالع مگر زخم نمایان دگر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
ای از غم تو هر رگ ما ریشه دگر
هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر
رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن
خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر
جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین
از پیش برده هر کس از او پیشه دگر
درد تو کوهکن دل ما بیستون صبر
هر داغ کهنه زخم دم تیشه دگر
کی عشق جا کند به دل بوالهوس اسیر
شیر است آنکه دم زند از پیشه دگر
هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر
رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن
خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر
جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین
از پیش برده هر کس از او پیشه دگر
درد تو کوهکن دل ما بیستون صبر
هر داغ کهنه زخم دم تیشه دگر
کی عشق جا کند به دل بوالهوس اسیر
شیر است آنکه دم زند از پیشه دگر