عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۶
دو هفته ماه من ای لعبت بهشتی رو
دگرچه شد که ز من کرده‌یی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهاده‌یی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفته‌یی دو صد جادو
گهی سراغ کنی از دلم، گهی از تن
بجان خود که تو واقف ترستی از هر دو
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو
ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
خوش آنکه آیی مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو
برای دلها، زنجیر هشته از طره
بقصد جانها، خنجر کشیده از ابرو
چنان بتازی بر من، که شیر بر نخجیر
چنان بگیری بر دل، که باز بر تیهو
ز در و گوهر، مملو کنی مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کنی مرا مشکو
همی ببالی بر خود بتابش رخسار
همی بنازی بر من به پیچش گیسو
گهی بگویی، کو لاله را بدینسان رنگ
گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو
مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین
مرا بگویی گر منکری بگیر و ببو
گهی بگویی جامی شراب ناب بیار
گهی بگویی مدحی ز بوتراب بگو
علی امیر عرب، پادشاه کشور دین
که هست در خم چوگان او فلک، چون گو
مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟
فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟
که داد در ره حق، گاه جوع، نان بفقیر؟
که داد در سر دین روز فتح، سر بعدو؟
گرفت کشور دین را، بضربت شمشیر
شکست پشت عدو را بقوت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خیبر
چنین بباید دست خدای را، نیرو
به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو
غلام درگه او، گر غلام وگر خواجه
کنیز مطبخ او، گر کنیز وگر بانو
زهی به رأفت و الطاف، بیکسان را یار
خهی برحمت و انصاف، بیوگان را، شو
ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت
هنوز آدم را سر بحیرت ست فرو
یکیت خواند از صدق اولین مخلوق
یکیت گوید نی لا اله الا هو
خدات خوانده ولی، مصطفات گفته وصی
تو هم گزیده‌ی اویی و هم خلیفه‌ی او
هوا نبارد، گر گوئیش بخشم مبار
زمین نروید گر گوئیش بقهر مرو
من و مدیح تو، وین عقل بینوا، حاشا
زوضع خانه چه گوید که نیست ره در کو؟!
ز مهر جانب عمان ببین و شعر ترش
که طعنه‌ها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک
ندید قافیه زین بیش، طبع قافیه جو
همیشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آید، بو
موافقان تو دایم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دایم، شکسته دل چو سبو
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۳
کنم مدح خم ابروت یا روت
نهم نام لب یاقوت یا قوت
یقینم هست فایز زنده گردد
رسد بر تخته تابوت تابوت
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۹
دو گیسو را به دوش انداختی تو
ز ملک دل دو لشکر ساختی تو
به استمداد چشم و زلف و رخسار
به یکدم کار فایز ساختی تو
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود
دل مرا عجب آید همی ز کار هوا
که مشکبوی سلب شد ز مشکبوی صبا
ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک
چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا
درخت اگر علم پرنیان گشاد رواست
که خاک باز کشیدست مفرش دیبا
به نور و ظلمت ماند زمین و ابر همی
به درّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا
فریفته است زمین ابر تیره را که ازو
همی ستاند درّ و همی دهد مینا
به زیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع
نهفته گشت در ازای عالم و پهنا
اگر چه گوهر و نقش جهان فراوانست
همه صناعت ابرست و دست برد صبا
چه فایده ست ز نقش بهار و پیکر او
که از هواش جمالست و از بخار نوا
اگر هواش بدین روزگار تازه کند
به روزگار خزان هم هوا کندش هبا
بهار نعت خداوند خسرو عجم است
که بوستان شد ازو طبع و خاطر شعرا
بهار معنی رنگ و بهار حکمت بوی
بهار عقل ثبات و بهار کوه بقا
بلی بدین صفت و جایگاه و مرتبت است
مدیح شاه جهان شهریار بی همتا
یمین دولت مجد و امین ملت صدق
امیر غازی ، محمود ، سیّدالامرا
از آفتاب جهان مردمیش پیدا تر
از آنکه در همه احوال در خلا و ملا
بود پدید شب و روز مردمیش همی
به شب ز دیده بود آفتاب نا پیدا
چهار وقتش پیشه ی چهار کار بود
کسی ندید و نبیندش از بن چهار جدا
به وقت قدرت رحم و به وقت زلت عفو
به وقت تنگی رادی به وقت عهد وفا
اگر چه جود و سخاوت ز قدر بر فلکند
فرود سایۀ انگشت اوست جود و سخا
مدیح بازوی او کن که پیش بازوی او
قوی ترین کس باشد ز جملۀ ضعفا
خدا دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که در خور بود سزا بسزا
شناخته است که منّت خدای راست همی
به خلق بر ننعد منّت او ز بهر عطا
بعزم کردن او کارهای خرد و بزرگ
چنان برآید گویی که عزم اوست قضا
رضا دهند بامرش ملوک ، وین نه عجب
بدو شوند بزرگ ار بدو دهند رضا
سما چو بنگری اندر میان همت اوست
اگرچه پیکر او هست در میان سما
مبارزان را شمشیر او طلسمی شد
که سوی او نبودشان مگر که پشت و قفا
بزرگواری و آزادگی و نیکی را
زهر که یاد کنی مقطع است ازو مبدا
گرش بتانی دیدن همه جهانست او
برین سخن هنر و فضل او بس است گوا
کس از خدای ندارد عجب اگر دارد
همه جهان را اندر تنی همی تنها
صلاح دین را امروز نیّت و فکرش
ز دی به است و ز امروز به بود فردا
به نام ایزد چو نان شدست هیبت او
که نیست کس را کردن خلاف او یارا
بهای او نه به ملک است نی معاذ الله
که ملک را ببزرگی و نام اوست بها
گهر بدست کسی کو نه اهل آن باشد
چو آبگینه بود بی بها و پست نما
خدایگانا هر جا که در جهان ملکی است
بطاعت تو گراید همی بخوف و رجا
تو رنجه از پی دینی نه از پی دنیا
ز بهر آنکه نیرزد برنج تو دنیا
چو کم ز قدر تو باشد جهان و نعمت او
بکم ز قدر تو چوت تهنیت کنیم ترا
بآفرین و دعایی مگر بسنده کنیم
به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
هر سؤالی کز آن لب سیراب
دوش کردم همه بداد جواب
گفتمش جز شبت نشاید دید
گفت پیدا بشب بود مهتاب
گفتم از تو که برده دارد مهر
گفت از تو که برده دارد خواب
گفتم از شب خضاب روز مکن
گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب
گفتم از تاب زلف تو تابم
گفت ار او تافته شود تو متاب
گفتم آن لاله در خضاب شب است
گفت در عشق او شوی تو مصاب
گفتم آن زلف سخت خوشبویست
گفت ز آنرو که هست عنبر ناب
گفتم آتش بر آن رخت که فروخت
گفت آن کو دل تو کرد کباب
گفتم از حاجبت بتابم روی
گفت کس روی تابد از محراب
گفتم اندر عذاب عشق توام
گفت عاشق بلی بود بعذاب
گفتم از چیست روی راحت من
گفت در خدمت امیر شتاب
گفتم از خدمتش مرا خیرست
گفت ازو جز بخیر نیست مآب
گفتم آن میر نصر ناصر دین
گفت آن مالک ملوک رقاب
گفتم او را کفایت و ادبست
گفت کافی بدو شده آداب
گفتم او را بفضل نسبت هست
گفت فاضل ازو شدست انساب
گفتم ارزاق را کفش سبب است
گفت واقف شدست بر اسباب
گفتم آثار او چه کرد به آز
گفت بر کند آز را انیاب
گفتم آگاهی از فضایل او
گفتم بیرون شد از حد و ز حساب
گفتم از وی بحرب ، کیست رسول
گفت نزدیک تیغ و دور نشاب
گفتم او را زمانه بایسته است
گفت بایسته تر ز عمر و شباب
گفتم او را درست که شناسد
گفت اشناسدش طعان و ضراب
گفتم اندر جهان چنو دیدی
گفت نی هم نخوانده ام بکتاب
گفتم اندر کفش چه گوئی تو
گفت دریا بجای او چو سراب
گفتم ار لفظ سائلان شنود
گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب
گفتم از خدمتش جزا چه برم
گفت ازو زرّ و از خدای ثواب
گفتم آزاده را بنزدش چیست
گفت جاه و جلالت و ایجاب
گفتم او را سحاب شاید خواند
گفت شاگرد کف اوست سحاب
گفتم از تیر او چه دانی گفت
گفت همتای صاعقه است و شهاب
گفتم آتش رسد بهیبت او
گفت گنجشک چون رسد بعقاب
گفتم آنرا که بد کند چه کند
گفت شمشیر او بس است عذاب
گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه
گفت آن آتش است و این سیماب
گفتم از حکم او برون جاییست
گفت اگر هست ضایع است و خراب
گفتم اعدای او دروغ زنند
گفت همچون مسیلمه کذاب
گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است
گفت هر دو بدو کنند اعجاب
گفتم از جود او عنا بر کیست
گفت بر جامه باف و بر ضرّاب
گفتم آنچ از همه شریفترست
گفت دادستش ایزد وهّاب
گفتم ار آفرینش بنویسند
گفت مشکین شوند خطّ و کتاب
گفتم آزاده گوهری وقف است
گفت آری ز نسل و از ارباب
گفتم این اورمزد خردادست
گفت وقت نشاط با اصحاب
گفتم او ملک را کجا دارد
گفت زیر نگین و زیر رکاب
گفتم او همچو باد میگذرد
گفت در مدح زودش اندر یاب
گفتم آفاق را بدو ندهم
گفت خود کس خطا دهد بصواب
گفتم از مدح او نیاسایم
گفت چونین کنند اولوالباب
گفتم او را چه خواهم از ایزد
گفت عمر دراز و دولت شاب
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب
آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب
آسمان جود گشت و جود ماه آسمان
آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب
بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین
هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب
تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق
چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب
چون برآرد کاخ های نیک خواهان را به چرخ
چون کند کاشانه های بدسگالان را خراب
بدسگالان ناصواب اندیشه ها کردند ، گفت
دست کی یابد بره اندیشه های ناصواب
ناصواب بدسگالان سوی ایشان بازگشت
باز آن گردد که بر گردون براندازد تراب
این شه از فرمان ایزد بر نتابد ساعتی
شاد باش ای شاه وز فرمان ایزد بر متاب
تا فرسند هر زمانی همچنین نزدیک تو
بدره های پر زر و صندوقهای پر ثیاب
کوه جسمانی کز ایشان کندرو باشد سپهر
باد پایانی کز ایشان باز پس ماند عقاب
باد پایانند و هر یک اندرون سیم خام
کوه جسمانند و هر یک رفته اندر زرّ ناب
هرچه خواهی بایدت ایزد چنان کش داد باز (؟)
بد ره ها و تختها و زنده پیلان و دواب
ای ملک مسعود بن محمود کز شمشیر تو
عالمی پر گفتگویست و جهانی پر عتاب
یاد شمشیرت به ترکستان گذر کرد و ببرد
از دل خاقان درنگ و از دو چشم بال خواب
تا چهل من گر ز تو دیدند گردان روز جنگ
دستها شد بی عنان و پایها شد بی رکاب
در یمینهاشان بجای نیزه ها بینم غطا
بر کتفهاشان به جای درعها بینم جراب
همچو دست درّ بارانت سحاب رحمتست
زانکه بر هر کس ببارد ، وین بود فعل سحاب
تا سفرهای تو دیدند ای ملک هم در نبرد
از سفرهای سکندر کس نگفت و شیخ و شاب
آنچه اندر جنگ سر جاهان تو کردی خسروا
بی شک از خسرو نیامد بر سر افراسیاب
و آنچه اندر طارم آمد از سر شمشیر تو
گر نویسی خود مر آنرا کشوری باید کتاب
چون ز روز رزم سر جاهان بیندیشد همی
وان خروش کرّه نای و بانگ کوس فتح یاب
برده هامون را ز نعل باد پایانت هلال
روی گردان را ز گرد جنگجویانت رقاب
خسروا ! شاها ! ز قلب لشکر اندر ناگهان
حمله بردی سوی آن لشکر که بد بیش از حساب
هر گروهی را شرابی دادی از تیغت کزان
هوش با ایشان نیاید تا به محشر زان شراب
هر گروهی را که پیچیدی بخام گاو حلق
حلقه اندر حلقشان کردی چو در حلق کلاب
ای جهانداری که گر بر آب و آتش بگذری
از دل آب آتش آری ، از میان آتش آب
فرّخت باد و خجسته باد شاهنشاهیی
کز جهان میراث تست این ملک و تاج جدّ و باب
تا بود عشاق را دیدار معشوقان نیاز
تا بود معشوق را با عاشق بیدل عتاب
همچنین بادی به ملک اندر به کام دل مصیب
دشمنان و بدسگالان توای خسرو مصاب
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح ابوالمظفر نصر بن سبکتگین
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست
بت من دل برد که صورت اوست
آزری وار و صنع آزر نیست
از بدیعی ببوستان بهشت
جفت بالای او صنوبر نیست
چیست آن جعد سلسله که همی
بوی عنبرده است و عنبر نیست
هیچ موئی شکافته از بالا
زار تر زان میان لاغر نیست
بینی آن چشم پر کرشمه و ناز
که بدان چشم هیچ عبهر نیست
سیم بی بار اگر چه پاک بود
چون بنا گوش آن سمنبر نیست
گرد مه زان دو زلف دایره ایست
نقطه ای زان دهانش کمتر نیست
بلطیفی دگر چنو نبود
بکریمی چو میر دیگر نیست
مردمی چیست ، مردمی عرض است
جز دل پاک اوش جوهر نیست
ذات آزادگی است صورت او
گرچه آزادگی مصوّر نیست
نیست رازی بزیر پردۀ عقل
که دل شاه را مقرر نیست
ای بسانیک مخبرا که همی
منظرش را سزای مخبر نیست
شاه را مخبری بداد خدای
کش از آن بیش هیچ منظر نیست
هر کجا کف او گشاده نشد
دعوت جود را پیمبر نیست
بجز آن کش را دو صف کن که جز او
بخل فرسا و جود پرور نیست
هست اندر جهان ظفر لیکن
جز بر میر ابوالمظفر نیست
دست او روز جود پنداری
چشمۀ کوثر است و کوثر نیست
خطبۀ ملک را بگرد جهان
بجز از تخت شاه منبر نیست
لشکر جود را بگیتی در
جز کف راد معسکر نیست
گرچه دریا ز ابر پر گهرست
چون ثنا گوی او توانگر نیست
اصل فهرست راد مردی را
جز دل شاه درج و دفتر نیست
نیست چون مهر او بخلد نسیم
بجهنم چو خشمش آذر نیست
چیست آن تیر او که بگشاید
که چنو هیچ باد صرصر نیست
مرگ پرنده خوانمش به نبرد
نی نخوانم که مرگ را پر نیست
هر کجا میر رفت فتح آمد
گرچه با میر هیچ لشکر نیست
کمتر از نثر باشد آن نظمی
که بر او مدح میر زیور نیست
بچه کار آید و چه نرخ آرد
صدفی کاندرونش گوهر نیست
داد را کی شناسد آن شهری
کاندرو شهریار داور نیست
تا همی گردش مسیر نجوم
جز بدین گنبد مدور نیست
روزه پذ رفته باد و فرخ عید
که بجز فرخیش اختر نیست
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح یمین الدوله محمود غزنوی
باد نورزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود
باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود
سونش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
روی بند هر زمینی حلّه چینی شود
گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و که بمیغ اندر شود
دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب
تا کواکب نقطۀ اوراق آن دفتر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین سر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
شب چو عمر دشمنان او همی کمتر شود
خسرو مشرق یمین دولت آن شاه عجم
کآفرینش بر سر دولت همی افسر شود
کافری را کو موافق شد بدل مؤمن شود
مؤمنی را کو مخالف شد بدل کافر شود
زیر هر حرفی ز لفظش عالمی مضمر شدست
زیر هر بیتی ز علمش عالمی مضمر شود
باد با دست ندیمش بادۀ سوری شدست
چرخ با پای خطیبش پایۀ منبر شود
آب جودش بر دمد زرّین شود گیتی همه
آتش خشمش بخیزد سنگ خاکستر شود
رنج لاغر با نهاد رای او فربه شود
گنج فربه با گشاد دست او لاغر شود
گر چه باشد قوّت پروردگان جان خرد
چون بمدحش رنج بیند جان خرد پرور شود
اختر سعدست گویی طلعت میمون او
چون بنزدش راه یابد مرد نیک اختر شود
باد دیدستی که اندر خرمن کاه اوفتد
همچنان باشد که او اندر صف لشکر شود
سدّ اسکندر بعزمش ساحت صحرا شود
ساحت صحرا بحزمش سدّ اسکندر شود
از عطا بخشیدن و تدبیر او نشگفت اگر
زرّ گیتی خاک گردد ، خاک گیتی زر شود
سیرت آزاده وارش ناظر آزاد گیست
منظر آزادگان بی سیرتش مخبر شود
نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن
جون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود
چون بیندیشم خرد مر نظم را مانی شود
چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود
نعت گویی جز بنام او ، سخن ضایع شود
تخم چون بر شوره کاری ضایع و بی بر شود
آب گردد آذر ار بر حلم او یابد گذر
باز آب ار بگذرد بر خشم او آذر شود
شست باید لفظ را تا نعت او گویی بدان
بخت باید زّر را تا تاج را در خور شود
چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض
چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود
آنکه او را جوید ار چاکر بود مهتر شود
و آنکه زو بگریزد ار مهتر بود چاکر شود
خلق او بر دیو بندی دیو را مردم کند
اسم او بر خار داری ، خار نیلوفر شود
مهر او بر سنگ بندی موم گردد ساعتی
مدح او بر خاک خوانی چشمۀ کوثر شود
جود او گر بر بیابان اوفتد دریا شود
خشم او گر بر زمین افتد زمین اخگر شود
تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا
تا دعای نیکمردان سوی ایزد بر شود
زندگانی بادش و پیروزی و شادی و کام
تا بهفت اقلیم گیتی داد را داور شود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان محمود
تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود
عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود
تا همی نا تافته تاب اوفتد در زلف او
تافته بودن دل عشاق را پیمان بود
مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او
کز شبه زنجیر باشد یا ز شب چوگان بود
عارضش داند مگر کز چشم بد آید سته
از نهیب چشم بد دایم درو پنهان بود
تا جهان بودست کس بر باد نفشاندست مشک
زلف او را هر شبی بر باد مشک افشان بود
اسب گردونست ازو گر سرو بر گردون بود
خانه بستانست ازو گر ماه در بستان بود
رامش افزایی کند وقتی که در مجلس بود
لشکر آرایی کند روزیکه در میدان بود
شادی اندر جان من مأوی گرفت از عشق او
شاد باش جان آنکس کش چنو جانان بود
تا نداری بس عجب کز عشق نیک آید مرا
نیک آنکس را بود کو بندۀ سلطان بود
خسرو مشرق که یزدانش بهر جا ناصرست
هر که او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود
آن کز احسان کرد با او کردگار دادگر
نیست اندر عقل کس کافزون ازان احسان بود
یمن دادش تا یمین دولت عالی بود
امن دادش تا امین ملت و ایمان بود
عفوش آنکس بیشتر یابد که جرمش بیشتر
حلمش آنگه چیر ه تر باشد که او غضبان بود
عدل او نوش روان گشته است کاندر وصف او
بیتهای شعر توقیعات نوشروان بود
هر دلی کز کین او اندیشه دارد خاطرش
آن نه دل باشد که مر اندیشه را زندان بود
فخر با خیر آن بود کز رسم او گیری و بس
علم نافع آن بود کش حجت از فرقان بود
تا جهان باشد نیابد حاسدش راحت ز رنج
رنج بی راحت بود چون درد بی درمان بود
گر چو مردم همت میمون او صورت شود
ناخن پایش باندازه مه از کیوان بود
پادشاهیها همه دعوبست برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود
جود او را بر نپاید گر همه دریا بود
زخم او را برنتابد گر همه سندان بود
جاودان فرمانش باد و خود همی گوید فلک
تا مرا دوران بود محمود را فرمان بود
هر که با شمشیر تیز او بجنگ اندر شود
جانور بیرون نیاید گر هزارش جان بود
تیر گر گویی مگر ز انگشت عزرائیل کرد
تیر او را کش اجلها بر سر پیکان بود
چون بپیونداند او با قبضۀ شمشیر دست
بگسلد هرچ اندر اندام عدو شریان بود
هم کم از قدرش بود گر مجلس عالیش را
چند پهنای زمین پهنای شادروان بود
نام او آب و نبات آمد که بی آب و نبات
بر زمین جایی نباشد ور بود ویران بود
باد آن از آب داده تیغ او خیزد اگر
در جهان بر کافران بار دگر طوفان بود
زیر شادروان جم گر باد بود او را براه
کوه زیر مهد باشد باد زیر ران بود
این جهان و هر چه هست از نعمت اندر جوف او
گر تو بفروشی ، بخرّی خدمتش ارزان بود
چون گشاد کف او را راد خواندی راستی
نام رادی رود و ابر و بحر را بهتان بود
درّ معنی را سبب شد قطرۀ باران سخاش
درّ دریا را سبب هم قطرۀ باران بود
کرد محکم کردگار اندر بقای جاودان
دولتش را تا رسومش ملک را بنیان بود
گر چه سامان جهان اندر خرد باشد ، خرد
تا ازو سامان نگیرد سخت بیسامان بود
پادشاهی در جهان از نام او معروف شد
نام آن معروفتر باشد که با عنوان بود
مجلس آراید مرادش آن بود تا مجلسش
مکسب زایر شود یا مسکن مهمان بود
کی بود ایمان او همداستان کاندر جهان
ذرّه ای بدعت شود یا نقطه ای کفران بود
بیش ازین نصرت نشاید بود کورا داده اند
چون ز نصرت بگذاری زانسو همه خذلان بود
از تمامی دان که پنج انگشت باشد دست را
باز چون شش گردد آن افزونی از نقصان بود
هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او
شاعری گردد که شعرش روضۀ رضوان بود
زانکه فعلش جمع گردانید معنی های نیک
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود
تا باصل اندر روان را با خرد خویشی بود
تا بطبع اندر زمستان ضد تابستان بود
تا همی در اول شوّال باشد روز عید
تا همی مسروقه اندر آخر آبان بود
گفت او عالی بود تا دین حق باقی بود
ملک او باقی بود تا عالم آبادان بود
گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند
قصرهای قیصران روم همچونان بود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوبد
ماه رخسارش همی در غالیه پنهان شود
زلف مشکینش همی بر لاله شادروان شود
دردم آن روی است و درمانم هم از دیدار او
دیده ای دردی که در وی بنگری درمان شود
نه شگفتست ار بگردد زلف جانان جانور
گونۀ رخسارۀ جانان بدو در جان شود
گر بخندد یک زمان آن لب شکر گردد روان
ور بجنبد یک زمان آن زلف مشک ارزان شود
ور کنی صورت بجان اندر لبش را تو بوهم
جانت از رنگ لبش همگونۀ مرجان شود
حلقۀ زلفش اگر دعوی برنگ کفر کرد
نور رخسارش همی اسلام را برهان شود
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان شود
هجر او ز امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران شود
جز بهشتی نیست آن رخسار جان افزای او
و آنچه بفزاید هم از نادیدنش نقصان شود
خواست دستوری ز رضوان تا بهشت آید فرود
تا بباغ نو بعالی مجلس سلطان شود
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
هر چه دشوارست بر دولت همی آسان شود
گر بجان بر خشم گیرد لحظه ای شمشیر او
کالبد بر جانهای زندگان زندان شود
تیغ خسرو را دو برهانست در هر ساعتی
کفر کان برهان ببیند ساعتی ایمان شود
صلح را همچون دعای عیسی مریم بود
جنگ را همچون عصای موسی عمران شود
داد را گر گرد برخیزد ز شادروان او
همچو عقل روشن اندر جان نوشروان شود
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شدست
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود
از فراوان عکس روی زرد اعدا روز جنگ
تیغ او نشگفت زر جعفری را راکان شود
مرگ بد خواهان او را از دو گونه گشتن است
صورتش یکسان بود گر این شود گر آن شود
چون عدو نزدیک شد ، بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد ، بر تیر او پیکان شود
گر ز آهن تن کند بدخواه او در کارزار
باد خوش چون بر تن او بگذرد سوهان شود
تا که مهمان شد بنزد جسم او شمشیر شاه
جانش اندر کالبد نزد اجل مهمان شود
هر کجا خذلان بود با عدل او نصرت شود
هر کجا نصرت بود بی عزم او خذلان شود
گر برنج اندر نهی امنش همه شادی بود
گر بحفظ اندر نهی بیمش همه نسیان شود
ای خداوند خداوندان ملک و سروری
سروری و ملک بی تدبیر تو خسران شود
سال نو در باغ نو ، نو دولت و شادی بود
هر دو نو ، مر دولت نو را همی ارکان شود
این بهشت بر زمین شاها ترا فرخنده باد
تا ببختت فرّخی با این بنا بنیان شود
آسمان راضی بباشد گر بخوانیمش بهشت
ساکنش نیز از رضای تو همی رضوان شود
تا همی خضرای او بر گنبد خضرا بود
تا همی ایوان او بر مرکز کیوان شود
تا جهان باشد تو باشی شهرگیر و شهریار
کاین جهان ار بی تو ماند سخت بی سامان شود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان محمود
نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
به خون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعلۀ نار
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
به صحرا کوه جسمان، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
نماند اندر جهان گویا زبانی
به فضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی به تکرار
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد به یک منزل به هنجار
بود مر حملۀ مردان او را
به گونه بسته و نابسته دیوار
بود مر عزم بد خواهان او را
بی کسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
به چشم اندر بگردد دیدش افگار
همی در باغهای دشمنانش
به جای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
به جای آب نار آید در انهار
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
به جای رو شود در رزم پشتش
به جای عقلش اندر مغز مسمار
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چه چیزست رخساره و زلف دلبر
گل مشگبوی و شب روز پرور
گل اندر شده زیر نور سته سنبل
شب اندر شده زیر خورشید انور
همانا که خورشید رنگ لبش را
بدزدد که بخشد به یاقوت احمر
رخش گلستانست و میگون لبانش
به گونه به اردی بهشت و به آذر
زرنگ رخش پر گل سرخ مجلس
زرنگ لبش پر می لعل ساغر
نکوتر ز روشن رخش تیره زلفش
وگر چند روشن ز تیره نکوتر
نکوتر ز فربی است لاغر میانش
وگر چند فربی نکوتر ز لاغر
همی تابد آن زلف مشکینش دایم
همی جوشد آن خط چفته چو چنبر
بتابد به گل بر علی حال سنبل
بجوشد بر آتش علی حال عنبر
به ماه منوّرش ماننده کردم
مرا روز شب کرد ماه منوّر
شبم روز شد باز چون بازگشتم
ز ماه منور به شاه مظفر
جهاندار محمود کاندر محامد
یکی عالم است از کفایت مصور
یمین است مر دولت ایزدی را
امین است بر حکم دین پیمبر
یکی همتش را بخیر آزمودم
کز آیات رایات او هست مفخر
چو دولت جوان و چو دانش به نیرو
چو آتش بلند و چو دریا توانگر
ز عرعر تراشند منبرش ازیرا
نریزد ز باد خزان برگ عرعر
به غزنی کشد بر صنوبر عدو را
ازان خیزد از کوه غزنی صنوبر
اگر چوب عودست و کافور و چندن
از آنست کش چوب تختست و منبر
ایا زیردست تو هرچ آن مجسم
ایا زیر قدر تو هرچ آن مقدّر
نه سعدی به گردون تو را نامساعد
نه مرزی به گیتی تو را نامسخر
کند زشت را فعل رای تو نیکو
کند سنگ را فعل خورشید گوهر
تو آنی که زرین شود کشتۀ تو
به پیش خدای جهان روز محشر
که زرین شود رویش و مانده باشد
ز پیکان تو استخوانهاش پر زر
نکارد به هندوستان زعفران کس
از آن پس که شان زغفران بود زیور
ازیرا که شان باشد از هیبت تو
همه ساله بی زعفران رخ مزعفر
بدان سنگ رنگ آتش آب چهره
نه آب و نه آتش هم آب و هم آذر
درختی است گویی بمینا منقش
پرندیست گویی بلؤلؤ مشجر
ز دیبای رومی ستاره نماید
ز پولاد هندی پرند مطیر
زمانست چون گوهر او مجسم
سپهرست چون شکل او نامدور
رونده است و رفتنش در مغز شیران
خورنده است و خوردنش هم جان کافر
نه با بند و آثار او بند دولت
نه با پشت و آثارش او پشت لشکر
نه وهمست و گشتنش چون وهم در دل
نه مغزست و بودنش چون مغز در سر
نه رخشد چو او رخشد از گرد هیجا
درخش مصفّا ز ابر مکدّر
بوفتی که گرد سواران برآید
بپوشد زمین و بجوشد معسکر
در اندر اجلها املها گشاده
اجلها شده با املها برابر
تو آنجا چنان باشی ای شاه گیتی
که باشد میان گوزنان غضنفر
ز فرّ تو ظاهر شده رزم دشمن
ز پیروزی کوس تو گوش او کر
بجان عدو بر تو خط اجل را
قلم سازی از تیغ وز نیزه مسطر
شگفت آید از مرکب تو خرد را
کش از باد طبعست و از خاک منظر
چو تختست بر جای و چون مرغ پران
قوامیش هم پایۀ تخت و هم پر
زمان گذشته است کاندر گذشت او
ازیرا کش اندر نیابد کس آور
برجعت بدانگونه باشد که گویی
همی بازگردد زمانه مکرر
بکردار کشتی ولیکن نه کشتی
چو کشتی به پرد ز معبر بمعبر
نجنبد چو لنگر گران گشت کشتی
روان گردد او کش گرانست لنگر
نپرد بکشتی کس این نوع هرگز
که پری تو ای شاه گیتی بدو در
ببالا چو صندوق نمرود باشد
بدریا چو صندوق فرخ سکندر
چو وهم اندر آید بهیجا زبیره
چو روز اندر آید به بیدا ز کردر
بگام پسین بردود گر برانی
به تقریبش از باختر تا بخاور
نه جستن کند کم ز دریا بدریا
نه منزل کند کم ز کشور بکشور
ز پیلان جنگیت گر وصف گویم
ندارد خردمند نادیده باور
نه چرخند لیکن همه چرخ گردش
نه کوهند لیکن همه کوه پیکر
از ایشان بلا بر سر بد سگالان
وز ایشان تباهی بر اعدای ابتر
چو اندر هوا کوه بر قوم موسی
چو بر قوم عاد آیت باد صرصر
چنان گردد از عرضشان دشت گویی
بموج اندر آید همی بحر اخضر
چو زنجیر داود خرطوم ایشان
که آویخته بد ز چرخ مدور
بگردون گردنده مانند و زیشان
جهانرا هم از خیر بهره ، هم از شر
ز گردون روان رجم تابنده انجم
از ایشان روان شلّ و تابنده خنجر
زمین کوه باشد چو آیند پیدا
چو اندر گذشتند چاه مقعر
بتک راه گیرند بر آب و آتش
بدندان بدرّند پولاد و مرمر
ایا پادشاهی که حکم جهان را
ز ایزد جز از تو نبودست داور
دو نعمت بزرگ آمده در دو گیتی
ز دنیا کف تو ز فردوس کوثر
نشد جز بتو پادشاهی ستوده
نشد جز بتو شهریاری مشهر
تویی و آفتابست دهر و فلک را
یکی جود گستر یکی نور گستر
ازو نزد تو نور و دایم تو اینجا
ز تو نزد او قدر و او دایم ایدر
جهان و بزرگی و دولت تو داری
مر این هر سه را بگذران و بمگذر
ز بهر تو دولت ، نه تو بهر دولت
ز بهر سر افسر ، نه سر بهر افسر
ثنا جانور گشت با سیرت تو
ز هر چیز حکم بقارا مدخر
سخن : جسم و جان و خرد : نظم و معنی
قلم : عمر و سمع و بصر : حبر و دفتر
همی تا نسوزد بآب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش و از نعمت و ملک برخور
متابع ترا دولت و عید فرّخ
مسخر ترا عالم و بخت چاکر
ولی را همه طالع سعد بیحد
عدو را همه اختر نحس بیمر
زهر ماده ای نرش فاضلتر آید
در اعدای تو ماده فاظلتر از نر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - نیز در مدح امیر نصر بن ناصر الدین
پدید آرد آن سرو بیجاده بر
همی گرد عنبر به بیجاده بر
ز روی و ز بالا و زلف و لبش
خجل شد گل و سرو و مشک و شکر
بت و ماه را نام خوبی مده
که او از بت و مه بسی خوبتر
گره دار زلفش حجاب سمن
زره دار جعدش نقاب قمر
سمن باشد و مشک لیکن چنین
نباشد گره بند و حلقه شمر
همی زلف بر تابد از بیم آنک
درو گم شود ار نتابد کمر
بدیده در از دیدن روی او
نگارست گویی بجای بصر
بمغز اندر از آتش عشق او
شرارست گویی بجای فکر
بتیمار او سال و مه مانده ام
ز دل گشته نومید و جان در خطر
نگاهم که دارد ز بیداد او
مگر خدمت خسرو دادگر
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر
نشستست رایش بجای خرد
گرفتست عزمش نشان ظفر
پذیره شود جود او پیش آن
که دیبا برون آرد از شوشتر
چو ماران ضحاک تیرش همی
نخواهد غذا جز همه مغز سر
چو مایه برند از کفش زرّ و سیم
کفش کان سیمست یا کان زر
بعصیان دروگر کسی بنگرد
شود مژه در چشم او نیشتر
ایا امر تو رسته اندر قضا
ایا قدر تو بسته اندر قدر
ثنا گوی خود سلک مدح ترا
هم از لفظ تو بر گزیند درر
ز رسم تو آموختم شاعری
بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندر جهان پیش ازین
کرا بود در گیتی از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنین
من اندر حضر نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی
هم اندر سفر زاد ، هم در حضر
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر
ز فضل تو بر هر زبانی سخن
ز خیر تو در هر مکانی اثر
نه بی جاه تو ملک را قیمت است
نه بی خدمت تو جهانرا خطر
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر
کمر بسته دیدم ترا زین سپس
نگویم که دریا نبندد کمر
ز تدبیر تست آهن از بهر آن
که هم نفع سازند ازو هم ضرر
بدو بر موافق فزایند خیر
بدو بر مخالف فزایند شر
ایا پادشاهی که تخم سخا
پراکندی اندر بلاد و کور
بحزم بداندیش بر ، عزم تو
بخندد همی چون قضا بر قدر
سده است امشب ای شاه دادش بده
بدو گوهر و هر دو از یکدیگر
یکی آنکه مر چوب را پیش تو
کند عتی تودۀ معصفر
زبانه ش بدود اندر آید چنان
که صبح اندر آید بر وی سحر
فلک نی ولیکن چو عالی فلک
شجر نی ولیکن چو زرّین شجر
مشجر بیاقوت و رخشان ازو
جهان سر بسر خاور و باختر
دگر آنکه با جان بیامیزد او
در اندیشه از شادی آرد حشر
ز تبت بمغز اندرش کاروان
ز عسکر بطبع اندر او را شکر
بدیل جوانی حریف ظریف
معین سخاوت رفیق هنر
چو اخلاق تو از محامد غنی
چو آثار تو از فواید زبر
بدان چشم خوش کن بدین شاد جان
بدین دست یازو سوی آن نگر
تو پیرایۀ دولت و ملک را
بمان تا بماند بگیتی مدر
گشاده بطبع و گشاده بدل
گشاده بدست و گشاده بدر
بشادی بباش و بنیکی بزی
برادی ببخش و بشادی بخور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار
لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار
خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت
روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار
چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت
باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار
چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد
زین کفم پر مشک ناب و زان پر از لؤلؤ کنار
بار عشقش من کشم زلفین او گشته ست کوژ
انده هجران مرا و جسم او شد سوکوار
ابر بارنده گر از دریا بر آید عشق او
مر مرا ز آتش برآورده است ابر سیل بار
سیل بار ابر است قطره اش بیجاده گون
قطره بیجاده بود چون باشد از آتش بخار
همت درگاه او عالیتر از اوج فلک
گرد شادروان او کافیتر از موج بحار
تا پدید آید رسوم و سیرت میمون او
مردمی را طالب آمد راستی را خواستار
علم او دارد جمال و عدل او دارد شرف
فخر او دارد قوام و فضل او دارد عیار
بدسکال ملک او روزی ازو اندیشه کرد
دیده در چشمش خسک شد سوی بر تن ذوالفقار
حاسدان و دشمنان را از نهیب و هیبتش
ریشه های زعفران گشته ست چون دندان مار
پاک چون دین است و عالی چون حق و شیرین چو جان
راد چون بحر و قوی چون چرخ و روشن چون نهار
قدر او اندر نیامد زیر دوران فلک
فضل او اندر نیامد زیر قانون شمار
گر نبودی عزم او دولت نبودی پیشرو
ور نبودی حزم او ملکت نبودی استوار
خواسته زی ما عزیز و خوار باشد خواستن
خواستن زی عزیز و خواسته گشته ست خوار
حلم او کوه است و جودش بحر و رایش آفتاب
قدر او گردان و حزمش سدّ و عزمش روزگار
هیچ حاصل نامد از گیتی اگر بی او بود
زو پدید آمد تو گوئی طبع گیتی هر چهار
از گرانی حلم او خاک و ز پاکی طبع باد
از روانی حکم او آب و ز تیزی خشم نار
نیکنام است و عجب باشد جوان نیکنام
بردبار است و عجبتر پادشاه بردبار
حق نصیب و حقور است و حق شکار و حق سخن
حق نشان و حق پسند و حق شناس و حق گزار
رحمت صرف است گویی صورتش در بزمگاه
قدرت محض است گویی باز روز کارزار
روی جوید تیغ او از جسم سالاران نصیب
دیده گیرد تیر او از جسم جبّاران شکار
زیر زخم تیغ او بگشاید از فولاد خون
زیر نعل اسب او برخیزد از خارا غبار
سنگ یکسان است زیر ضربت او با حریر
دشت یکسان است پیش حملۀ او با حصار
زو دو چیز اندر دو چیز نامور صورت گرفت
فضلش اندر اتفاق و فعلش اندر افتخار
دشمنش راهست ازو در سر دو چیز اندر دو چیز
تن به زیر اضطراب و جان به زیر اضطرار
آسمان و دهر و خورشید است و دریای بموج
روز بزم و روز رزم و روز چنگ و روز بار
آسمان خواسته بخش است و دهر شیر گیر
آفتاب چرخ فرسای است و دریای سوار
از عوار و عیب دنیا هر کسی آگاه بود
تا بیامد شاه و بیرون کرد ازو عیب و عوار
گر نبودی عادت او جود نگرفتی شرف
ور نبودی دولت او ملک نگرفتی قرار
ای به هر فضلی ستوده ، وی به هر فخری پدید
امر تو دارد نهاده بر سر دولت عذار
اورمزد مهر ماه آمد رسول مهرگان
مانده زی ما از بزرگان اوایل یادگار
بر تو فرخ باد و کار تو به کام دوستان
هر کجا باشی سپهرت خاضع و یزدانت یار
تا بسیجیده ست عالم تا نگاریده ست تن
تا پسندیده ست فخر و ناپسندیده ست عار
شاه گیتی باش دائم شادکام و شادمان
صدر شاهان باش دائم کامران و کامگار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح امیر نصر بن سبکتگین
رامش افزای باد و نیک اختر
بر ملک اورمزد شهریور
نامور میر نصر ناصر دین
بوالمظفر که عزم اوست ظفر
رؤیت و خلق اوست جان و خرد
عزم و توفیق او قضا و قدر
تا نبینی و نشنوی سخنش
سخت بی فایده است سمع و بصر
خشم او نام ابر برد برزم
آتشین گشت ابر و قطره شرر
آسمان را عرض نهند همی
همت شاه مر ورا جوهر
آن کف راد او چه گویی چیست
آن سخا پرور عطا گستر
روزگار ملوک را شرفست
روزی اهل فضل را دفتر
رسم او فخر و فعلش از هنرست
لفظ او در و خلقش از عنبر
هر کجا مهر و کین او نبود
که شناسد که چیست نفع و ضرر
عکس شمشیر او مبارز را
آتش انگیزد از میان جگر
چه ز کاغذ کنند بارانی
چه بر زخم او برند سپر
گشت آراسته بصورت او
فلک و انجم و طباع و صور
گر ز جنس فرشته هستش خلق
پس چرا خلق او ز جنس بشر
گر بدریا رسد سیاست او
خون شود آب و ریگ خاکستر
چشم حاسد که بنگرد سوی او
مژگانش بدو کشند حشر
همه در دامن علامت اوست
هر چه اندر همه جهان مفخر
پیش او همچو پیش باد که است
هر چه اندر جهان همه لشکر
منظر اوست مجمع همه فضل
آفرین باد بر چنین منظر
عالمست آن زمین مجلس او
هر بدستی ازو یکی کشور
وهم بر همتش از آن نرسد
که نیارد ز آفتاب گذر
جای ملک اندرین همایون صدر
روی دولت بدین مبارک در
سبب جان مزاج سیرت اوست
سبب تن مزاج ماده و نر
دولت او سرست و شاهی تن
سخت ضایع بود تن بی سر
کمترین لفظ را که او گوید
دو جهان باشد اندرو مضمر
زر اگر خلق شد عزیز بدان
که کند شاه ازو لجام و کمر
گر نباشد مدیح را صفتش
چه مدیح نکو چه هزل و هذر
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر
به از و زیر گردش گردون
رحمت ذوالجلال را چه اثر
نبودش آگهی ز آز و نیاز
کهتری را کش او بود مهتر
نه ستم باشد و نه درویشی
اندر آن شهر کو بود داور
خاصه کردش بهشت چیز خدای
که بدان هشت دیدش اندر خور :
زندگانی و ملک و دولت و دین
پادشاهی و عدل و فضل و نظر
تا همی هم بر این نهاد که هست
زیر باشد زمین و چرخ زبر
جاودان شاه باش و کام روا
دوستان شاد و دشمنان مضطر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقاش و آفت بتگر
تیرگی مر خط ترا بنده است
روشنایی رخ ترا چاکر
جادویی غمزۀ ترا تبع است
نیکویی چهرۀ ترا لشکر
روی و مویت مرا ز ماه و ز مشک
بی نیازست ار کنی باور
پیش روی تو ماه را چه شرف
پیش موی تو مشک را چه خطر
دو رخ و دو لب برنگ و مزه
چیره آمد بر ارغوان و شکر
بر رخ تست کژدم و عجبست
زخم او مر مرا میان جگر
بی تو خوبی همه نیارد بود
با تو زاده است گویی از مادر
سنگ و سیم ار نه جانور باشند
چون تو سنگین دلی و سیمین بر
چنبر زلف را ز من بمپوش
کز غمش گشت پشت من چنبر
ننگری تو بمن که غمزۀ تو
دل خلد کی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی پرور
نامور میر نصر ناصر دین
آفتاب ملوک و گنج هنر
هر چه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش جوهر
چیره باشد بحر بها که خدای
باز بسته است عزم او بظفر
قدرست و قضا بروز مصاف
نتوان جستن از قضا و قدر
هر که بندیشد از مخالفتش
گردد اندیشه در دلش آذر
نگسلد داوری ز خلق نیاز
گر بجز جود او بود داور
گویی از خوی نیک او یزدان
بسر عقل بر نهاد افسر
فضل او را بعمر نوح تمام
نشمرد مردم ستاره شمر
بدرخشد چو ز آسمان خورشید
معنی مدحش از میان فکر
هر کرا در زمین بدو ره نیست
نیست او را بر آسمان اختر
نفع بی او همه زیان کاریست
چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر
منظری دارد او که گویی هست
آفرین خدا از آن منظر
مخبری دارد او که موجودست
مایۀ فضلها در آن مخبر
جود او چیست ابر بی گریه است
علم او چیست بحر بی معبر
صبت او چیست گردش فلک است
که نباشد مگر بشغل سفر
ور چه همواره در سفر باشد
سفرش همچنان بود که حضر
کشوری نیست بر زمین که نشد
نام او سایر اندر آن کشور
صفت و نعت او به روم و به چین
همچنان ظاهرست که ایدر
از خبر بر عیان قیاس کنند
که عیانرا بود دلیل خبر
باثر کردن آن خجسته کفش
از فلک بی کنایه فاظلتر
اثر او بساعتست و فلک
نکند جز بروزگار اثر
طبع را خوی نیک او شرف است
عقل را فکر نیک او زیور
هر که او را ندید و زو نشنید
بر نخورده بود ز سمع و بصر
خواسته ارقیاس چون مشکست
جود او آتش و کفش مجمر
آفرین کفش یکی شجرست
که گلش نعمتست و جاه ثمر
نرسد هیچ بیمروّت را
دست بر شاخ آن خجسته شجر
بندگی کردنش یکی لفظست
همه نیک اختری درو مضمر
صفت خلق او یکی معنی است
که سخن را بدو بود مفخر
تا نباشد زمانه بی شب و روز
تا نروید بی آب نیلوفر
باد پاینده میر و بار خدای
همچنین شهریار و فخر بشر
تا زمانه است شاد باش دل
تا زمین است سبز بادش سر
جانش آراسته بدانش و دین
دلش آراسته بعدل و نظر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن سبکتکین
چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
چو داد دل نتواند گرفت از دلبر
ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم
وصال باشد با او مرا بحیله مگر
شدم بصورت چنبر ، چو زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر
مگر بمن گذرد هست در مثل که رسن
اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر
دم تو بر تو شمردست ناتوانی را
دم شمرده بتیمار بیهده مشمر
چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن
چرا نگویی نعت و ثنای خیر بشر
سلالۀ سیر خوب میر ابو یعقوب
که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر
نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین
بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر
ز منظرش بهمه وقت فرّ یزدانی
همی درخشد باد آفرین بر آن منظر
ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست
گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
از آرزوی خطر در شود بچشم خطر
بجهد خدمت او کند که هست خدمت او
بصلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر
ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش
از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر
شده است رای بدیع و لطیف لفظش را
بروشنی و مزه دشمن ، آفتاب و شکر
ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه بهم
سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر
ایا وفای تو بندی که نیستش سستی
و یا سخای تو بحری که نیستش معبر
دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا
کز آن دو کار نیم جز نژند و خسته جگر
نبود عبرت بسیار تا ندانستم
کنونکه دانستم زو بمانده ام بعبر
بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال
که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر
گرانی آمدش از من بدل مگر ، که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر
ز بسکه وحشتم آمد دگر نگفتم شعر
برسم خویش و بخدمت نیامدم ایدر
دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا
بره که شاه سوی بلخ شد همی بسفر
که چون نگویی دیگر مدیح میر همی
بجشنها و نیایی بوقت خویش بدر
ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من
همی نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر
اگر بخواستی او رسم من نکردی کم
مرا بگفت غلط کرده ای بدین اندر
که میر بسیار آزار دارد از تو بدل
که تو نکردی از کار ناپسند حذر
گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر
گفتم : این چه حدیثست ؟ گفت : زین باب
دگر نگویم و پرس این تو از کس دیگر
چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال
بشرح گفت حدیث نهفته و مضمر
جوابش آتش بر زد دل مرا بدماغ
ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر
اگر نگفتم آن شعر جز بنام تو من
بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر
کسیکه بر تو مزوّر کند حدیث کسان
دهان آنکس پر خاک باد و خاکستر
نگاه کن تو بدین داوری بچشم خرد
بفضل باش تو اندر میان ما داور
مرا نباید حاجت بنقل کردن شعر
که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر
زبان من بمثل ابر و شعر من مطرست
چو رفت باز نگردد بسوی ابر مطر
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شد بشجر
مرا نباشد دشواری شاعری کردن
که در محاسن تو عرض کرده ام لشکر
سخن توانم گفت اندرو که در دل او
نیافرید خدای جهان ز فضل اثر
بنام تو نتوانم سخن طرازیدن
که فضل تست جهان را ز نائبات سپر
فضایل تو چو ابرست و من صدف که ازو
همی ستانم قطره همی کنم گوهر
ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت
مر آفرین را بسته است صد هزار صور
تو برتری ز معانی و هرچه ما گوئیم
که هست خاطر ما زیر و مدحت تو زبر
امیر هر که بود پیش تو همی کوشد
که خوب گوید و زشتی بگسترد داور
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
بمجلس تو ز بی دانشی سخن گوید
بفضل خویش نگر تو بقول او منگر
همبشه تا مه و خورشید روشنند و بلند
چو روز روشن باش و بلند همچون خور
خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته
ولی بناز و شادی ، عدو بمحنت و شر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به از عید نشناسم از روزگار
نه از مدح خسرو به آموزگار
خداوند عالم کزو وقت ما
همه ساله عیدست لیل ونهار
یمین و امین اختر یمن و امن
که یمنش یمین است و امنش یسار
یمینی که دولت بدو کارگر
امینی که ملّت بدو استوار
ازین بیشتر بود گوش ملوک
سوی شاعران معانی گزار
که تا هر چه گویند ما آن کنیم
که ماند ز ما نیکویی یادگار
کنون شاعران را به کردار او
دل و دیده ماندست ناچار و چار
که گویند هرچ او کند تا مگر
بدان شعرشان را فزاید شعار
ازو در شگفتی فرو مانده اند
ملوک زمانه صغار و کبار
هزاران هزارش پریچهره است
همه لاله خدّ و بنفشه عذار
کهین گنج او هست چندان کزو
ابر گاو و ماهی گرانست بار
ز گرگنج رخشد گهی رایتش
گهی از در باری و قندهار
نه شیرست ، در بیشه تا کی بود
نه بادست تا کی بود در قفار
ندانند و آنچ اندر این فایده است
بریشان نکردست عقل آشکار
اگر شیر گیران بخسبند خوش
ز شیران تهی کی شود مرغزار
چه ضایع کند مرد عمر عزیز
به روشن می و تیره زلفین یار
نجنبد همی کوه سنگین ز بجای
بر هر کسی سنگ ازآنست خوار
چو در آسیا سنگ جنبان شود
مر او را فراوان بود خواستار
نبارد سرشک از هوا بر زمین
نخیزد سیه ابر تا از بحار
بجنبیدن ابر سازد صدف
زهر قطره یی لؤلؤ شاهوار
به قدر آسمان آمد اندر قیاس
به جود آفتاب آن شه نامدار
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار
ایا دشمن شاه پیروزگر
ازو ماندی اندر غم و اضطرار
هر آن را که جنبیدش دولتست
ملامت مکن گر نگیرد قرار
به جای بنفشه عنان گیرد او
بحای قدح قبضۀ ذوالفقار
تو خود آزمودستی او را بسی
بپرخاش دیدستی او را سوار
ازو خورده ای آنچه روزیت بود
غنیمت بدو داده ای بی شمار
که یزدانش از پنج طبع آفرید
چهار اصل و آن پنجمین کارزار
نه تنها تویی بلکه بسیار کس
شد از گرد پیکار او خاکسار
چو باشد بملک افتخار ملوک
بدو ملک را بیش هست افتخار
بپرهیزگاری رود زین سپس
که بر هر چه بایدش دارد یسار
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرو مانده باشد نه پرهیزگار
همی تا بود ملک و فرمان و شهر
ملک باد فرمانده و شهریار