عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۶
گفتم:به هزار دل تو را دارم دوست
در خنده شد از ناز که:این شیوه نکوست
گفتم:صنما،راه وصال از که بکیست؟
فرمود که: ای دوست، هم از دوست به دوست
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
گر دلبر من شیوه مستان گیرد
بر عاشقان خود هزار دستان گیرد
نومید مشو ازو،که در آخر کار
هم عاقبت کار تو آسان گیرد
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
یک چند مرا پیر خرد گفتی پند :
هان!تانکنی به مهرورزی پیوند
نشنید نصیحت خرد بخت نژند
هجران بسرم تاخت چو کوه الوند
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
آن روز که این گنبد مینا بستند
وین طارم نه سپهر اعلا بستند
نی کتم عدم بود،نه شمع و نه آتش
نی رشته،که عشق یار بر ما بستند
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
آنها که ز سودای تو سرگردانند
آشفته و شوریده و بی سامانند
در طلعت زیبای تو حیرانانند
حیرانانند و تا بحی میرانند
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
در دل هوس روی نگاری دارم
در سر ز می عشق خماری دارم
تا زلف و رخ ترا بدیدم شب وروز
آشفته دلی و روزگاری دارم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
سر رشته اختیار از دست مده
یعنی سر زلف یار از دست مده
مقصود زامر کن فکان هستی تست
بی فایده روزگار از دست مده
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ای عور شده ز کسوت بیچونی
برحسن و جمال خوشتن مفتونی
فی الجمله اگرچونی،اگر بیچونی
در هر صفتی که بینمت موزونی
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
از آتش عشق تو شدم شیدایی
ای روشنی دیده هر بینایی
هرجا نگرم جمال تو می بینم
ای دوست،از آن سبب شدم هر جایی
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۶
می دلار نحانیی یعنی که چه؟
کین بغم سو جا منی یعنی که چه؟
می نیاری یاد هرگز هیچ کو
وی ترا آرام یی یعنی که چه؟
توبه کد از عشق گریی قاسمی
وا باین صد جام نی یعنی که چه؟
قاسم انوار : دیوان اشعار
ترجیع بند
بیا، ای عشق عالم سوز بی غم
قدم بر چشم من نه، خیر مقدم!
دلم از ننگ هشیاری ذلیلست
بیک جام شرابش کن مکرم
ز تو هرگز نه نام و نه نشان بود
نه اسم و رسم و نعت،از بیش و از کم
ز ذات ساذج و غیب هویت
ظهوری کردی اندر اسم اعظم
از آنجا امر نسبی گشت پیدا
ولی مقصود کلی بود مبهم
دوم نوبت برای عین مقصود
تجلی کردی اندر عین عالم
مفصل گشت مجمل زین تجلی
حقایق جمله ظاهر گشت در دم
وز آنجا بر مراتب سیر کردی
بهر صورت که شد عزمت مصمم
بر انسان ختم شد هستی، که انسان
مکرم شد،که مبداء بود و خاتم
«تجلی وجهه فی کل ذرات »
«لعمرک لا تغافل عنه و افهم »
«اذا ما لاح برق الوجد شاهد»
«جمال العشق فی الا کوان، فالزم »
«فلا موجود غیرالله بالله »
«هوالفرد الاحد والله اعلم »
به جز یک نور در کون و مکان نیست
ظهور کاملش در ذات آدم
زمانی طالع از موسی عمران
زمانی لامع از عیسی مریم
زمانی با هر از احرار مکرم
زمانی ظاهر از مختار اکرم
دل نامحرمان هرگز نداند
که پیش دیده عشاق محرم
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
ز سوز درد بی درمان عاشق
یگردون می رسد افغان عاشق
بآهی،بی تو،دوزخ را بسوزد
بیک دم آتش حرمان عاشق
ز آب چشم و خون دل بروید
هزاران لاله در بستان عاشق
بدعوی شهودت جز فنا نیست
درین ره حجت و برهان عاشق
ملامت در غم عشق تو باشد
ز رحمت آیتی در شان عاشق
سرشک از غصه مرجان گشت،تاشد
نثار مقدمت مرجان عاشق
ز کفر زلف تو حبل المتین یافت
برای اعتصام ایمان عاشق
تویی معشوق و عاشق،جز تو کس نیست
نباشد شبهه در وجدان عاشق
کنی در عاشقی اظهار معشوق
بمعشوقی کنی کتمان عاشق
ترا در هر لباسی باز داند
دل آشفته حیران عاشق
«اناالحق » گوی،تو منصور،بردار
که عصمت آن من،جرم آن عاشق
چه گوهرهای بی قیمت، که جودت
دمادم ریخت در دامان عاشق!
چو جورت این بود، فضلت چه باشد؟
زهی کان کرم، سلطان عاشق!
باقبالت فلک را بوسه گاهست
طناب عز شادروان عاشق
تو جان عاشقی،احسن،زهی جان!
هزاران آفرین بر جان عاشق
اگرچه عاقلان باور ندارند
یقینست این که :در عرفان عاشق
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا کشتست و ماتم دارد آن دوست
که خوبان را ازین سان عادت و خوست
گرم گوید: بدی، گویم :زهی خوش!
ورم گوید: نکو، گویم که: نیکوست
رخش در بوستان حسن و خوبی
گل بی شاهدست، ار چند خود روست
درین ساعت نماز من قبولست
که محراب دلم آن طاق ابروست
تسلسل بی محالی طرفه حالیست!
که در دور رخش زان جعد گیسوست
ز دردش گرچه بردارم درین دار
چرا نالم؟ چو من دانم که داروست
بگو آن کهنه صوفی را، که عمری
میان کهنه دلقی سر بزانوست
که : بگشا دیده، کز خورشید رویش
بهر ساعت ظهوری دیگر از نوست
تو او را گفته ای :این سو و آن سو
بنزد عارفان قولت از آن سوست
اگر روی دلت با روی یارست
بهر رویی که روی آری همان روست
مراکز جام عشقش جان خرابست
چه پروای رقیب و طعن بد گوست؟
گل خندان باغ عشق یارم
ازو دارم، اگر رنگست، اگر بوست
بجوی وحدت آ، تا خود ببینی
که انهار جنان سایل ازین جوست
مرا این حال روشن شد، بگویم
باخلاص از میان جان، که : ای دوست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
دلم بردست و جان میخواهد آن یار
که : جان بسپار ومنت نیز می دار
چو برد از من دل و جان، گفت : خوش باش!
تهی دست ایمنست از دزد طرار
ترا تا نیم جو باقیست هستی
چو مشرک میکنی بر وحدت انکار
من اندر جلوه حسن و تو با هوش
من اندر بزم جان ساقی، تو هشیار
ز جام شوق من عشاق سر مست
همه سرباز و تو در بند دستار
اگر بیزار یئی در عشق، می دان
نشان آنکه : عشقست از تو بیزار
ببلبل راز اگر گویی، عجب نیست
بگو: تا خود چرا گریی بگلزار؟
مگر گل نیز زار بلبل آمد؟
که حب از جانبین آید پدیدار
چو بلبل روی خود را دید در گل
شنید آواز خود زو گل بتکرار
گل از شادی صوت خود برافروخت
شد آن بلبل به حسن خود گرفتار
شهادت داد گل بر حسن بلبل
چو بلبل کرد بر صورت گل اقرار
بهر صورت که بینی غیر گل نیست
که حسنش جلوه گر شد بهر اظهار
چو بر من جلوه کرد این حال، گفتم
که : «ما فی الدار غیرالله دیار»
پریرش گفتم، امروزش بگویم
بدان جان و جهان کای جان اسرار
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا در عشق تو نه دل، نه دینست
بلای عشق را خاصیت اینست
دلم گر رفت در کار تو غم نیست
ز من بیگانه ای، فریاد ازینست
خطا کردم که گفتم : مهربان باش!
بدینت یک سخن با من چه کینست؟
سر و جان باختن در راه معشوق
میان عاشقان کار کمینست
ز هم بگداختم در آتش غم
تو با من هم چنانی،هم چنینست
چو چشمت، قاسمی گر روزکی چند
بکنج گوشه ای خلوت نشینست
بچشمانت، که چون چشم تو مستست
پریشان همچو زلف عنبریست
بصورت شیخ و سر بر آستانست
بمعنی رند و می در آستینست
بدو بسپار امانت بوسه ای چند
امانت وادهد، مرد امینست
امانت چیست؟ الهامات حقی
بمعنی بر دو معنی مستبینست
مگر این بوسه را در خواب بیند
که چشم جان صوفی دوربینست
غلط کردم، که نزدیکست دوری
که دوری دیدن از ضعف یقینست
چو غیری نیست، دوری از چه باشد؟
برین بودست جانم، هم برینست
که یک نورست در ذرات، کان نور
محیط آسمانست و زمینست
کسی کو غیر می بیند چو ابلیس
مدامش داغ لعنت بر جبینست
اگرچه ظاهری، مطلق نه آنی
وگرچه باطنی، مقصد نه اینست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
بفرما رحمتی، چون میتوانی
که جانم را ز محنت وارهانی
یکی جام مصفا موهبت کن
از آن خم خانهای لامکانی
ز هستی جان بلب آمد، چه باشد
که جانم را بجامی واستانی؟
بیک دم نقش هستی را کنم طی
اگر چون نامه یک بارم بخوانی
کنار وصل را موسی عمران
بارنی خواست در اشواق جانی
جوابش «لن ترانی » شد، که هیهات!
کنار از ما مجو، چون در میانی
دلت از بار هستی گر سبک نیست
میان مجلس رندان گرانی
چرا سرگشته ای در بحر و در کان؟
که هم بحری و در، هم لعل کانی
بخاک آلوده ای، تا در زمینی
بخون آغشته ای، تا در زمانی
گرت معراج احمد آرزو کرد
برون آی از سرای ام هانی
برو، ای عقل، بس ناایمنی تو
بیا، ای عشق،چون دارالامانی
همین یک وصف را میدانم از تو
که هر وصفت که گویم بیش از آنی
جهانی، در حضور و در خفا، جان
دلارام دلی، جان جهانی
ز تو آموختم، هم با تو گویم
که : پیش دیده اهل معانی
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
جهان از جلوه ات با زیب و فر شد
رخت چندان که در انوار افزود
بهر ساعت ظهوری بیشتر شد
عدم را داد جودت نقد هستی
باقبالت گدایی معتبر شد
شعاع نور رویت منبسط گشت
کمالات صفاتت مشتهر شد
بهر بابی، که دید این دل، ترا دید
از آن در جست و جویت دربدر شد
همه زیر و زبر، کلی ترا یافت
بکلی لاجرم زیر و زبر شد
بدامان قبولت لعل اشکم
فراوان ریخت، تاکارم چو زر شد
دلم هر لحظه حالی داشت با دوست
که آنجا عقل دانا بی خبر شد
کجا افتادم اندر قال ناگاه
که حالم رفت و کارم مختصر شد
بلی این قال حال کلمینی است
که جانم را بحکمت مستقر شد
روان اتحادی و حلولی
درین اسرار وحدت کور و کر شد
حلولی چون رخ از خیرالبشر یافت
معاد کار او زان رو بشر شد
حلولی را بمان، چون بوالحکم گشت
که جانت را محمد راهبر شد
باول گفته ام، آخر بگویم
که : چون غیر تو از خاطر بدر شد
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
جهان را عشق گردانید موجود
بنور خود، تعالی الله، زهی جود!
چو بحر عشق ناگه منبسط گشت
ز موجش صد هزار انهار بگشود
هزاران گونه گل در باغ عالم
پدید آمد، چو شد انهار ممدود
هزاران بلبل اندر ناله آمد
بوصف حسن گل بر نهج معهود
ز گل پرسید بلبل : کین چه حالست؟
مگر گشتست ظاهر یوم موعود؟
تو اندر خنده ای زان حسن یوسف
من اندر نوحه ام زین صوت داود
ترا ز آن حسن و دلداری چه مقصد؟
مرا زین ناله و زاری چه مقصود؟
چو ما یک عین و یک ذاتیم در اصل
عددهای مخالف از کجابود؟
به بلبل گفت گل : گر باز بینی
ایاز این جا نباشد غیر محمود
بصورت ملتبس شد حرف معنی
ز یک رو صد هزاران روی بنمود
همان بحرست، اگر صد نام دارد
مسمی کی شود از اسم معدود؟
همان یارست، اگر صد کسوه پوشید
همان نورست، اگر صد لمعه افزود
همان حسنست، اگر صد جلوه دارد
همان عشقست، اگر صد عقل فرسود
حقیقت گر تنزل کرد در اسم
ازو چیزی نشد کم، یا نیفزود
بیا، ای جان، که جانم باده پیماست
بعذر آنکه عمری باد پیمود
بوصفت شاهد آمد بلبل و گل
که تو هم شاهدی، هم عین مشهود
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۰ - خطاب شمع با آتش
گفت با شمع آتش سوزان به راز
کای به طول و عرض خود وامانده باز
توی بر تو جرم داری،سرخ و زرد
مانده ای از جرم رعنایی به درد
خود نمایی میکنی در انجمن
زان سبب بیگانه ای از خویشتن
خود کمال عاشقی پروانه داشت
از وجود خویشتن پروا نداشت
جان و تن در پیش جانان باخت،رفت
در زمانی کار خود را ساخت،رفت
مختصر بگرفت خود را،شد تمام
یافت از محبوب خود مقصود و کام
ای کم از شمع و کم از پروانه تو
خویشتن از خویشتن بیگانه تو
نی چوشمعت اشک سرخ وروی زرد
نی ز جرم جویش چون پروانه فرد
گر به خود دعوی هستی می کنی
آشکارا بت پرستی می کنی
بی شکی هرگز نبیند روی یار
عاشقی را کش بود با خویش کار
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
تا تو باشی در میان باشد دوی
آخر،ای مسکین،حجاب خود توی
رو وجودت محو گردان پیش یار
تا شوی همرنگ او پروانه وار
رنج خود هم خویش افزون میکنی
جان پر از غم،دل پر از خون میکنی
ما و من گفتن چه اندر خورد ماست؟
حسرتا! کاین درد ما از درد ماست
ما و من علت زیادت میکند
نفی ایمان و شهادت میکند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آسودگی کجا دل بیتاب من کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
باور نمی کنم سخن التفات او
دیده است چشم او به غلط سوی من کجا
افسانه ای است گفت و شنید لبش به ما
راه سخن کجا ومجال سخن کجا
گر عاشقی اسیر چرا دل شکسته ای
آشفتگی کجا و هوای چمن کجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
من و بزمی که به مژگان نرسد خواب آنجا
شود آرام می و ساغر سیماب آنجا
عندلیب چمنی گشته دلم کز نم اشک
شعله داغ بود لاله سیراب آنجا
شده ام غرقه بحری که ز اعجاز خطر
زلف منصور بود پیچش گرداب آنجا
شهر تبریز که گلگونی رخسار شفق
زرد رویی کشد از خجلت سرخاب آنجا
عشق بیکار نشیند که ز اعجاز نظر
تشنه خون نمک گشته سفیداب آنجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
از بسکه غمت گداخت ما را
نتوان از ما شناخت ما را
در ششدر داو رشک بودیم
دل برد ز غیر و باخت ما را
شرمنده دل چرا نباشیم
هر چند که سوخت، ساخت ما را
صد زخم جگر نواز بردیم
لعلش نمکین نواخت ما را
بی صرفه مهین شریک غم شد
دل کاش نمی شناخت ما را
بودیم اسیر بینوایی
عشق آمد و وانواخت ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
به امید کسی نگذاشت بیدادش دل ما را
خدا اجری دهد در کشتن ما قاتل ما را
هوای معتدل کشت پریشان را نمی سازد
ز برقی پرورد هر لحظه دهقان حاصل ما را
غبار خاطر مقصد شود سعی فضول اینجا
ندارد هیچ کوشش اجر سعی کامل ما را
شد از عکس رخت آیینه ها دیوان حیرانی
چه خواهد شد بخوان یکبار احوال دل ما را
گداز موم بخشد سنگ را نقش نگین دل
به خاطر بگذران گاهی جنون کامل ما را
بود هر موج این دریای آتش نبض، توفانی
چه خواهد شد اگر طاقت نهد مدی دل ما را
لبش تبخاله سوز دانه کشت فنا گردد
اگر در خواب خوش بیند دمیدن حاصل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
اندیشه کند قبله شکیبایی ما را
آیینه کند آینه رسوایی ما را
تا عشق رمیدن کند از یاد نگاهی
وحشت زخدا خواسته تنهایی ما را
بی رخصت دل جرأت نظاره حرام است
باور نکنی شهرت خود رایی ما را
هر سایه مژگان به نظر قبله نما شد
حیرت ندرد پرده بینائی ما را
هر کس که اسیر از سر خود باک ندارد
آیینه کند حال تماشایی ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یا جلوه مده فرشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
مطلب چه رواست در دو عالم
امید به دل نهشته ها را
تا خواندن نامه ها تو دانی
از یاد مبر نوشته ها را
طول امل است اینکه دارد
درهم شده کار رشته ها را
در مستی اسیر می نویسم
قاصد مبر این نوشته ها را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را
می رسانم از می حسرت دماغ خویش را
ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی
از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را
سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر
خضر راه من نمی داند سراغ خویش را
تا شود پروانه ام کامل عیار سوختن
کرده ام در روز و شب روشن چراغ خویش را
از گل ساغر چمن پیرای مستانم اسیر
می کشم از لای خم دیوار باغ خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آنکه گرداند ز ما دانسته راه خویش را
کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را
انتقام فتنه از بیباکی من می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را
سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست
در طلسم افکنده چشمش صیدگاه خویش را
روز محشر قاتل ما را نشان دیگر است
می کند مست خموشی دادخواه خویش را
شام تنهایی اسیر از آتش سودای اوست
کرده صبح مشرق دل دود آه خویش را