عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگهبان حرم معمار دیر است
نگهبان حرم معمار دیر است
یقینش مرده و چشمش به غیر است
ز انداز نگاه او توان دید
که نومید از همه اسباب خیر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی افتم گهی مستانه خیزم
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو گفتی از حیات جاودان گوی
تو گفتی از حیات جاودان گوی
بگوش مرده ئی پیغام جان گوی
ولی گویند این ناحق شناسان
که تاریخ وفات این و آن گوی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
می از میخانهٔ مغرب چشیدم
می از میخانهٔ مغرب چشیدم
بجان من که درد سر خریدم
نشستم با نکویان فرنگی
از آن بی سوز تر روزی ندیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سر منبر کلامش نیشدار است
سر منبر کلامش نیشدار است
که او را صد کتاب اندر کنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشکار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است
نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است
دل از سوز درونم در گداز است
من و این عصر بی اخلاص و بی سوز
بگو با من که آخر این چه راز است؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان
یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان
تو گوئی آفتابانند و ماهان
جوان ساده من گرم خون است
نگه دارش ازین کافر نگاهان
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
که پیمانش نمی ارزد بیک جو
نگاهی وام کن از چشم فاروق
قدم بیباک نه در عالم نو
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیفشان بر دو گیتی آستین را
حقیقت را به رندی فاش کردند
که ملا کم شناسد رمز دین را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان از خودی مرد تمام است
مسلمان از خودی مرد تمام است
بخاکش تا خودی میرد غلام است
اگر خود را متاع خویش دانی
نگه را جز بخود بستن حرام است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خدا آن ملتی را سروری داد
خدا آن ملتی را سروری داد
که تقدیرش بدست خویش بنوشت
به آن ملت سروکاری ندارد
که دهقانش برای دیگران کشت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اناالحق جز مقام کبریا نیست
اناالحق جز مقام کبریا نیست
سزای او چلیپا هست یا نیست
اگر فردی بگوید سر زنش به
اگر قومی بگوید ناروا نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به راغان جره بازی زود گیری
امیر او به سلطانی فقیری
فقیر او به درویشی امیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گرفتم حضرت ملا ترش روست
گرفتم حضرت ملا ترش روست
نگاهش مغز را نشناسد از پوست
اگر با این مسلمانی که دارم
مرا از کعبه میراند حق او ست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی صید بست از کعبه و دیر
فرنگی صید بست از کعبه و دیر
صدا از خانقاهان رفت «لاغیر»
حکایت پیش ملا باز گفتم
دعا فرمود «یا رب عاقبت خیر»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به بند صوفی و ملا اسیری
به بند صوفی و ملا اسیری
حیات از حکمت قرآن نگیری
بهیاتش ترا کاری جز این نیست
که از «یسن» اوسان بمیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من بر صوفی و ملا سلامی
ز من بر صوفی و ملا سلامی
که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تأویل شان در حیرت انداخت
خدا و جبرئیل و مصطفی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خنکن ملتی بر خود رسیده
خنکن ملتی بر خود رسیده
ز درد جستجو نارمیده
درخش او ته این نیلگون چرخ
چو تیغی از میان بیرون کشیده
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی غم دل در خریدن
مسلمانی غم دل در خریدن
چو سیماب از تپ یاران تپیدن
حضور ملت از خود در گذشتن
دگر بانگ «انا الملت» کشیدن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
عرب را حق دلیل کاروان کرد
عرب را حق دلیل کاروان کرد
که او با فقر خود را امتحان کرد
اگر فقر تهی دستان غیور است
جهانی را ته و بالا توان کرد