عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
مهر وصلت گر نتابد بر دلم ای ماه من
در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود بر من چو جنات نعیم
در قیامت گر تو باشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان به فرزین بند هجران مبتلا
گر به وصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز به سوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز به سویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود بر من چو جنات نعیم
در قیامت گر تو باشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان به فرزین بند هجران مبتلا
گر به وصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز به سوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز به سویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
الا ای ازمه رویت همه کون و مکان روشن
ز خورشید جمالت گشت منزلگاه جان روشن
الا ای آنکه در خوبی نداری هیچ همتائی
ز حسن روی تو بینم زمین و آسمان روشن
جهان در ظلمت نابود بودی مختفی دایم
گر انوار جمال تو نمی کردی جهان روشن
صفات عالم افروزت ز مرآت جهان پیدا
زعکس پرتو ذاتت همه دور و زمان روشن
بزیر پرده عالم بدیدم شاهد حسنت
بنور عارض زیبا دو چشمم شد چنان روشن
جمال نوربخشت شد زمرآت جهان ظاهر
ز نور روی تو باشد دو عالم جاودان روشن
چوشد از دیده سر اسیری نقش غیرت کم
ترا بینم ترا دانم ز پیدا و نهان روشن
ز خورشید جمالت گشت منزلگاه جان روشن
الا ای آنکه در خوبی نداری هیچ همتائی
ز حسن روی تو بینم زمین و آسمان روشن
جهان در ظلمت نابود بودی مختفی دایم
گر انوار جمال تو نمی کردی جهان روشن
صفات عالم افروزت ز مرآت جهان پیدا
زعکس پرتو ذاتت همه دور و زمان روشن
بزیر پرده عالم بدیدم شاهد حسنت
بنور عارض زیبا دو چشمم شد چنان روشن
جمال نوربخشت شد زمرآت جهان ظاهر
ز نور روی تو باشد دو عالم جاودان روشن
چوشد از دیده سر اسیری نقش غیرت کم
ترا بینم ترا دانم ز پیدا و نهان روشن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
رب زدنی حیرة فیکم چه می خواهی بدان
یعنی هر دم جلوه دیگر نما بر عاشقان
گر نمائی با من بیدل دمی روی چو ماه
در سر اندازی بیندازم کله بر آسمان
در غم هجران تو زار و نزارم لیک اگر
یافتم وصل تو از شادی نگنجم در جهان
زآتش عشق تو جان و دل همی سوزد مرا
لطف فرما لحظه بنشین و آن آتش نشان
آه اگر گوید نگارم اشتیاقت عرضه کن
چون کنم چون شرح شوق من نیاید در بیان
زاهدا تو طالب حور و بهشتی لاجرم
ره بمطلوب حقیقی می نیابی جاودان
ای اسیری تا ز قید خود نمی یابی خلاص
کی توانی دید روی نوربخش انس و جان
یعنی هر دم جلوه دیگر نما بر عاشقان
گر نمائی با من بیدل دمی روی چو ماه
در سر اندازی بیندازم کله بر آسمان
در غم هجران تو زار و نزارم لیک اگر
یافتم وصل تو از شادی نگنجم در جهان
زآتش عشق تو جان و دل همی سوزد مرا
لطف فرما لحظه بنشین و آن آتش نشان
آه اگر گوید نگارم اشتیاقت عرضه کن
چون کنم چون شرح شوق من نیاید در بیان
زاهدا تو طالب حور و بهشتی لاجرم
ره بمطلوب حقیقی می نیابی جاودان
ای اسیری تا ز قید خود نمی یابی خلاص
کی توانی دید روی نوربخش انس و جان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
در خمار هجر تا کی جان من
از شراب وصل کن درمان من
برگدای مستمند بی نوا
رحمتی فرمای ای سلطان من
در میان آتش سوزان مسوز
جان ودل را بیش از این جانان من
آتش افتد در درون نه فلک
از فغان سینه سوزان من
سیل ریزد همچو ابر نوبهار
در فراقت دیده گریان من
چند ریزد خون ما تیغ فراق
رونما گر میکنی قربان من
نیست خالی یکدم از درد و غمش
در فراق او اسیری جان من
از شراب وصل کن درمان من
برگدای مستمند بی نوا
رحمتی فرمای ای سلطان من
در میان آتش سوزان مسوز
جان ودل را بیش از این جانان من
آتش افتد در درون نه فلک
از فغان سینه سوزان من
سیل ریزد همچو ابر نوبهار
در فراقت دیده گریان من
چند ریزد خون ما تیغ فراق
رونما گر میکنی قربان من
نیست خالی یکدم از درد و غمش
در فراق او اسیری جان من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
جهانرا حسن رویت داد آئین
عدم را گنج هستی کرد خودبین
چو نور مهر عالم سوز رویت
عیان آمد، نهان شد ماه و پروین
به تعلیم غم عشق تو گشتم
بفن عاشقی مفتی در دین
چه عشق است این که در عمری ز شوقت
نیامد عاشقانرا سرببالین
چنان محوم در انوار جمالت
که نه تلوین میدانم نه تمکین
فراغت از دو عالم داد عشقم
کنون پروای آنم نیست یا این
اسیری شد چنان مست می عشق
که جز مستی ندارد هیچ آئین
عدم را گنج هستی کرد خودبین
چو نور مهر عالم سوز رویت
عیان آمد، نهان شد ماه و پروین
به تعلیم غم عشق تو گشتم
بفن عاشقی مفتی در دین
چه عشق است این که در عمری ز شوقت
نیامد عاشقانرا سرببالین
چنان محوم در انوار جمالت
که نه تلوین میدانم نه تمکین
فراغت از دو عالم داد عشقم
کنون پروای آنم نیست یا این
اسیری شد چنان مست می عشق
که جز مستی ندارد هیچ آئین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
من بسودای تو فارغ گشتم از سودای کون
مرغ دل بی تو نخواهد یکدمی مأوای کون
با وجود لذت دیدار جان افروز تو
عاشق بیدل ندارد یک نفس پروای کون
لذت وصلت ندید و در خمار هجر ماند
هر دلی که باشد مست از صهبای کون
کی تواند باز کردن دیده بی دیدار تو
هر کسی کز حب مال و جاه شد شیدای کون
می نیابد گوهر عرفان و در سر عشق
هرکه غواصی کند از حرص در دریای کون
عاشق دیوانه را پروای ننگ و نام نیست
لاجرم در عشق دایم هست او رسوای کون
شاد باشد چون اسیری دایم از گنج لقا
هرکه از نقد غم تو دارد استغنای کون
مرغ دل بی تو نخواهد یکدمی مأوای کون
با وجود لذت دیدار جان افروز تو
عاشق بیدل ندارد یک نفس پروای کون
لذت وصلت ندید و در خمار هجر ماند
هر دلی که باشد مست از صهبای کون
کی تواند باز کردن دیده بی دیدار تو
هر کسی کز حب مال و جاه شد شیدای کون
می نیابد گوهر عرفان و در سر عشق
هرکه غواصی کند از حرص در دریای کون
عاشق دیوانه را پروای ننگ و نام نیست
لاجرم در عشق دایم هست او رسوای کون
شاد باشد چون اسیری دایم از گنج لقا
هرکه از نقد غم تو دارد استغنای کون
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان
وقت است کز وصال تو گردیم شادمان
تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو
واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان
وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست
این دولتی است در خور عشاق جان فشان
ره می نمود جانب هستی خرد ولی
عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان
چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز
دارم همیشه روی نیازی برآستان
زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای
تا روی جانفزاش نماید درو عیان
از جام عشق جان اسیری چو مست شد
فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان
وقت است کز وصال تو گردیم شادمان
تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو
واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان
وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست
این دولتی است در خور عشاق جان فشان
ره می نمود جانب هستی خرد ولی
عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان
چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز
دارم همیشه روی نیازی برآستان
زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای
تا روی جانفزاش نماید درو عیان
از جام عشق جان اسیری چو مست شد
فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
ای حسن تو ظاهر شده برصورت احسن
بنموده عیان عکس رخت ز آینه من
ذرات ز مهر رخ تو چون مه تابان
عالم همه از نور تجلی تو روشن
چون حسن تو در باغ جهان جلوه گری کرد
از نور و صفا کون و مکان گشت چو گلشن
از پرتو حسن تو بباغ رخ خوبان
بشکفته دو صد گونه بهار و گل و سوسن
از گلبن وصل تو عجب برگ و نوا یافت
چون بلبل جان گشت اسیر قفس تن
صافی چو شرابیم و مرا نشوه مستی است
زان دم که شدم معتکف میکده چون دن
سرخوش زمی وصل تو چون گشت اسیری
مستانه برقص آمد و گوید که تنن تن
بنموده عیان عکس رخت ز آینه من
ذرات ز مهر رخ تو چون مه تابان
عالم همه از نور تجلی تو روشن
چون حسن تو در باغ جهان جلوه گری کرد
از نور و صفا کون و مکان گشت چو گلشن
از پرتو حسن تو بباغ رخ خوبان
بشکفته دو صد گونه بهار و گل و سوسن
از گلبن وصل تو عجب برگ و نوا یافت
چون بلبل جان گشت اسیر قفس تن
صافی چو شرابیم و مرا نشوه مستی است
زان دم که شدم معتکف میکده چون دن
سرخوش زمی وصل تو چون گشت اسیری
مستانه برقص آمد و گوید که تنن تن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ای دل بدرد عاشقی مردانه شو، مردانه شو
در عشق و در شوریدگی افسانه شو، افسانه شو
چون شهره و نام نکو آمد حجاب راه او
در کوی بدنامی درآ، رندانه شو، رندانه شو
درگرد خشکی تا بکی گردی تو از وهم و خیال
در قعر بحر عشق رو، دردانه شو، دردانه شو
خالی کن این جام و سبو از دردی هستی تو
آنگه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
گر وصل او را طالبی رندانه در میخانه آ
از باده جام فنا مستانه شو، مستانه شو
نقش دویی از لوح دل رو عارفانه محو کن
در ملک یکتائی بیا، فرزانه شو، فرزانه شو
با دلبر یکتای ما خواهی که گردی آشنا
از نقش غیر او بکل بیگانه شو، بیگانه شو
این چار طاق زهد را برکن تمام از بیخ و بن
وانگه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
از منزل فقر و فنا بازآ باقلیم بقا
برتخت ملک سرمدی شاهانه شو، شاهانه شو
در عشق جانان برفشان جان و دل و روح و روان
اندر بقای جاودان جانانه شو،جانانه شو
خواهی اسیری در امان باشی ز طعن این و آن
بگذر ز عقل حیله جو دیوانه شو،دیوانه شو
در عشق و در شوریدگی افسانه شو، افسانه شو
چون شهره و نام نکو آمد حجاب راه او
در کوی بدنامی درآ، رندانه شو، رندانه شو
درگرد خشکی تا بکی گردی تو از وهم و خیال
در قعر بحر عشق رو، دردانه شو، دردانه شو
خالی کن این جام و سبو از دردی هستی تو
آنگه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
گر وصل او را طالبی رندانه در میخانه آ
از باده جام فنا مستانه شو، مستانه شو
نقش دویی از لوح دل رو عارفانه محو کن
در ملک یکتائی بیا، فرزانه شو، فرزانه شو
با دلبر یکتای ما خواهی که گردی آشنا
از نقش غیر او بکل بیگانه شو، بیگانه شو
این چار طاق زهد را برکن تمام از بیخ و بن
وانگه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
از منزل فقر و فنا بازآ باقلیم بقا
برتخت ملک سرمدی شاهانه شو، شاهانه شو
در عشق جانان برفشان جان و دل و روح و روان
اندر بقای جاودان جانانه شو،جانانه شو
خواهی اسیری در امان باشی ز طعن این و آن
بگذر ز عقل حیله جو دیوانه شو،دیوانه شو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
ما چون بعشق روی تو کردیم دل گرو
ای آرزوی جان و دل از ما جدامشو
بی درد عشق قیمت دل کی شود پدید
دل را که عشق نیست نیرزد به نیم جو
مطرب حدیث عشق سراید ببانگ ساز
ز آواز نی روایت سر خدا شنو
بی روی تو دمی دل ما را قرار نیست
ای دلنواز از براین بیدلان مرو
تشبیه آفتاب برویت نمود راست
کج بود نسبت خم ابرو بماه نو
با یاد دوست مونس و همراه عشق باش
اندر پی هوا و هوس بیش ازین مدو
مست است ورند جان اسیری و پاکباز
با هر که نرد عشق ببازد برد گرو
ای آرزوی جان و دل از ما جدامشو
بی درد عشق قیمت دل کی شود پدید
دل را که عشق نیست نیرزد به نیم جو
مطرب حدیث عشق سراید ببانگ ساز
ز آواز نی روایت سر خدا شنو
بی روی تو دمی دل ما را قرار نیست
ای دلنواز از براین بیدلان مرو
تشبیه آفتاب برویت نمود راست
کج بود نسبت خم ابرو بماه نو
با یاد دوست مونس و همراه عشق باش
اندر پی هوا و هوس بیش ازین مدو
مست است ورند جان اسیری و پاکباز
با هر که نرد عشق ببازد برد گرو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ای منور هر دو عالم ز آفتاب روی تو
وی معطر ملک جان از زلف عنبر بوی تو
کفر پنهان گشت و ایمان حقیقی شد عیان
تا نقاب زلف افتاد از جمال روی تو
هر کسی را میل دل باشد بسوی این و آن
میل جان ما بعالم نیست الا سوی تو
حاجیانرا دل طواف کعبه میخواهد ولی
وایه جانم نباشد غیر طوف کوی تو
می برد از عاشقان هر دم بطراری و فن
صبر و هوش و دین و دل آن نرگس جادوی تو
تا ز دست درد هجران جان برد جویای وصل
میرود بی پا و سر در راه جست و جوی تو
چون اسیری کی کند منزل بمأوای دو کون
گر بیابد جا دل دیوانه در پهلوی تو
وی معطر ملک جان از زلف عنبر بوی تو
کفر پنهان گشت و ایمان حقیقی شد عیان
تا نقاب زلف افتاد از جمال روی تو
هر کسی را میل دل باشد بسوی این و آن
میل جان ما بعالم نیست الا سوی تو
حاجیانرا دل طواف کعبه میخواهد ولی
وایه جانم نباشد غیر طوف کوی تو
می برد از عاشقان هر دم بطراری و فن
صبر و هوش و دین و دل آن نرگس جادوی تو
تا ز دست درد هجران جان برد جویای وصل
میرود بی پا و سر در راه جست و جوی تو
چون اسیری کی کند منزل بمأوای دو کون
گر بیابد جا دل دیوانه در پهلوی تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
یار ما دوشینه آمد پرده افکنده ز رو
بانگ زد کای عاشق دیوانه حالت بازگو
تا بدرد عشق ما چون میگذاری روزگار
رهبر و مونس که داری در طریق جست و جو
چون نظر کردم برویش واله و حیران شدم
بیخبر گشتم ز خود در حسن جان افروز او
چون بهوش آمد دلم زان محو گفتم کای صنم
درد عشقت خود نمی آید بوصف گفت و گو
لیک در ره هادی عشق تو آمد رهبرم
مونسی دیگر ندارم جز خیال روی تو
گفت هی مجلس بیارائید و باده آورید
در زمان دیدم که حاضر شد می و جام و سبو
جام پر می کرد و گفت ای عاشق مستم بیا
خوش بنوش از دست ساقی باده بیرنگ و بو
چون بنوشیدم بیکدم مست لایعقل شدم
بیقراری کردم آغاز و برآمدهای و هو
پس سبو را برگرفت و ریخت در کامم تمام
تشنه گشتم زان می و گفتم که دیگر باده کو
صد هزاران خم می آورد کین را نوش کن
نقش غیر از لوح هستی زین می صافی بشو
نوش کردم جمله را و تشنه تر گشتم ازآن
گفتم ای ساقی می باقی بیاور زو بزو
صد هزاران بحر می دیدم که شد در دم عیان
جمله را یک جرعه کردم بد هنوزم آرزو
بعد ازآن دیدم دو عالم شد شراب و من ز شوق
خوش بیکدم در کشیدم جمله را از جام هو
پس درآن مستی ز هستی فانی مطلق شدم
سر عالم زان فنا شد کشف برمن موبمو
چون بقا دیدم اسیری زان فنای سرمدی
بودم، آن یاری که می جستم مدامش کوبکو
بانگ زد کای عاشق دیوانه حالت بازگو
تا بدرد عشق ما چون میگذاری روزگار
رهبر و مونس که داری در طریق جست و جو
چون نظر کردم برویش واله و حیران شدم
بیخبر گشتم ز خود در حسن جان افروز او
چون بهوش آمد دلم زان محو گفتم کای صنم
درد عشقت خود نمی آید بوصف گفت و گو
لیک در ره هادی عشق تو آمد رهبرم
مونسی دیگر ندارم جز خیال روی تو
گفت هی مجلس بیارائید و باده آورید
در زمان دیدم که حاضر شد می و جام و سبو
جام پر می کرد و گفت ای عاشق مستم بیا
خوش بنوش از دست ساقی باده بیرنگ و بو
چون بنوشیدم بیکدم مست لایعقل شدم
بیقراری کردم آغاز و برآمدهای و هو
پس سبو را برگرفت و ریخت در کامم تمام
تشنه گشتم زان می و گفتم که دیگر باده کو
صد هزاران خم می آورد کین را نوش کن
نقش غیر از لوح هستی زین می صافی بشو
نوش کردم جمله را و تشنه تر گشتم ازآن
گفتم ای ساقی می باقی بیاور زو بزو
صد هزاران بحر می دیدم که شد در دم عیان
جمله را یک جرعه کردم بد هنوزم آرزو
بعد ازآن دیدم دو عالم شد شراب و من ز شوق
خوش بیکدم در کشیدم جمله را از جام هو
پس درآن مستی ز هستی فانی مطلق شدم
سر عالم زان فنا شد کشف برمن موبمو
چون بقا دیدم اسیری زان فنای سرمدی
بودم، آن یاری که می جستم مدامش کوبکو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
ای دل دیوانه ام حیران حسن روی تو
جان شیدایم اسیر حلقه گیسوی تو
در نماز عشق هرجا روی آورند خلق
بود محراب دعا طاق خم ابروی تو
جمله جانها معطر گردد و مشکین نفس
چون برافشاند صبا زلفین عنبر بوی تو
پرده از رخ برفکن بنما بعالم آن جمال
حیف باشد بررخت چتر سیاه موی تو
مست جام عشق را با حج و کعبه کار نیست
پیش عاشق حج و عمره هست طوف کوی تو
نرگس مستت کند قصد مسلمانان مدام
داد و فریاد از جفای چشم کافر خوی تو
چون که خورشید جمال عالم افروزت بتافت
شد اسیری محو مطلق در جمال روی تو
جان شیدایم اسیر حلقه گیسوی تو
در نماز عشق هرجا روی آورند خلق
بود محراب دعا طاق خم ابروی تو
جمله جانها معطر گردد و مشکین نفس
چون برافشاند صبا زلفین عنبر بوی تو
پرده از رخ برفکن بنما بعالم آن جمال
حیف باشد بررخت چتر سیاه موی تو
مست جام عشق را با حج و کعبه کار نیست
پیش عاشق حج و عمره هست طوف کوی تو
نرگس مستت کند قصد مسلمانان مدام
داد و فریاد از جفای چشم کافر خوی تو
چون که خورشید جمال عالم افروزت بتافت
شد اسیری محو مطلق در جمال روی تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
تا جان ماست مونس خیل خیال تو
بودم همیشه مست شراب وصال تو
کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر
تا رو در آینه بنماید جمال تو
رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر
در هر دو کون نیست بخوبی مثال تو
هرگز کمال حسن ترا کس بیان نکرد
زیرا بشرح و وصف نیاید کمال تو
تا جان عاشقان بفریبد بغنج و ناز
هردم بعشوه دگر آید خیال تو
تو مهر نوربخشی و ذرات سایه اند
از نورتست روشن و تابان ظلال تو
مطلوب جان تست اسیری جمال یار
این وایه بود موجب جاه و جلال تو
بودم همیشه مست شراب وصال تو
کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر
تا رو در آینه بنماید جمال تو
رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر
در هر دو کون نیست بخوبی مثال تو
هرگز کمال حسن ترا کس بیان نکرد
زیرا بشرح و وصف نیاید کمال تو
تا جان عاشقان بفریبد بغنج و ناز
هردم بعشوه دگر آید خیال تو
تو مهر نوربخشی و ذرات سایه اند
از نورتست روشن و تابان ظلال تو
مطلوب جان تست اسیری جمال یار
این وایه بود موجب جاه و جلال تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
جان ما را نیست در عالم بجز این آرزو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
واله و شیداست جانم در هوای عشق تو
سرنهد دیوانه دل آخر بپای عشق تو
بی بلای عشق در عالم نبودم یکزمان
تا که بودم بود جانم مبتلای عشق تو
فانی عشقت شدم دیدم بقای سرمدی
زنده جاوید گشتم در فنای عشق تو
ناله و فریاد لاتلقوا گهی لاتقنطوا
میرسد برگوش عاشق از درای عشق تو
تا دل غم پرورم شد میهمان خوان عشق
میزند جانم بعالم الصلای عشق تو
گشته ام بیگانه از جان و دل و صبر و خرد
تا که شد جان غمینم آشنای عشق تو
جور عشقت براسیری کاشکی تنها بدی
جمله عالم شد گرفتار بلای عشق تو
سرنهد دیوانه دل آخر بپای عشق تو
بی بلای عشق در عالم نبودم یکزمان
تا که بودم بود جانم مبتلای عشق تو
فانی عشقت شدم دیدم بقای سرمدی
زنده جاوید گشتم در فنای عشق تو
ناله و فریاد لاتلقوا گهی لاتقنطوا
میرسد برگوش عاشق از درای عشق تو
تا دل غم پرورم شد میهمان خوان عشق
میزند جانم بعالم الصلای عشق تو
گشته ام بیگانه از جان و دل و صبر و خرد
تا که شد جان غمینم آشنای عشق تو
جور عشقت براسیری کاشکی تنها بدی
جمله عالم شد گرفتار بلای عشق تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
خوی کردم با جفای عشق تو
باختم جان در وفای عشق تو
جان و دل آمد کمینه ماحضر
عاشقانرا از برای عشق تو
دارد از شاهان فراغت در جهان
هرکه شد از جان گدای عشق تو
گشت پر غوغا و آشوب و فتن
هر دو عالم از صدای عشق تو
ترک عشقت جان به یغما می برد
جان و دل بادا فدای عشق تو
دارد استغنا ز هر برگ و نوا
جان که باشد بی نوای عشق تو
برزبان حال بی صوت و حروف
بوده عالم در ثنای عشق تو
درد عشقت نیست بی درمان ولی
هست جانبازی دوای عشق تو
در جهان جان اسیری را نبود
هیچ مطلوبی ورای عشق تو
باختم جان در وفای عشق تو
جان و دل آمد کمینه ماحضر
عاشقانرا از برای عشق تو
دارد از شاهان فراغت در جهان
هرکه شد از جان گدای عشق تو
گشت پر غوغا و آشوب و فتن
هر دو عالم از صدای عشق تو
ترک عشقت جان به یغما می برد
جان و دل بادا فدای عشق تو
دارد استغنا ز هر برگ و نوا
جان که باشد بی نوای عشق تو
برزبان حال بی صوت و حروف
بوده عالم در ثنای عشق تو
درد عشقت نیست بی درمان ولی
هست جانبازی دوای عشق تو
در جهان جان اسیری را نبود
هیچ مطلوبی ورای عشق تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
منم ز شوق جمال تو مست و دیوانه
بملک عشق و جنونم عجایب افسانه
شنیده ام رخ ساقی توان بمستی دید
ز کنج صومعه زین رو شدم به میخانه
بوصل دوست چو خواهی که آشنا گردی
ببایدت شدن اول ز خویش بیگانه
ز خود پرستی و هستی دلم بجان آمد
بگو که ساقی مستان بیار پیمانه
همیشه بیخود وبیمار و مست و مخمورم
ز سحر غمزه فتان و چشم مستانه
همه گدا نتوان بود وقت آن آمد
که در جهان علمی برکشیم شاهانه
چه بار عشق نهی گفتمش بجان خراب
بگفت گنج نهان میکنم بویرانه
غم فراق تو بگذشت و جان و دل وارست
رسید نوبت شادی ز وصل جانانه
ز زهد و دین و ز دنیا بشو اسیری دست
درآ بکوی خرابات عشق مستانه
بملک عشق و جنونم عجایب افسانه
شنیده ام رخ ساقی توان بمستی دید
ز کنج صومعه زین رو شدم به میخانه
بوصل دوست چو خواهی که آشنا گردی
ببایدت شدن اول ز خویش بیگانه
ز خود پرستی و هستی دلم بجان آمد
بگو که ساقی مستان بیار پیمانه
همیشه بیخود وبیمار و مست و مخمورم
ز سحر غمزه فتان و چشم مستانه
همه گدا نتوان بود وقت آن آمد
که در جهان علمی برکشیم شاهانه
چه بار عشق نهی گفتمش بجان خراب
بگفت گنج نهان میکنم بویرانه
غم فراق تو بگذشت و جان و دل وارست
رسید نوبت شادی ز وصل جانانه
ز زهد و دین و ز دنیا بشو اسیری دست
درآ بکوی خرابات عشق مستانه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ای جمال روی تو خورشید تابان آمده
وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده
در شعاع روی تو دل واله و حیران شده
جان بسودای سر زلفت پریشان آمده
در خم هر موی تو پیداست زنار و صلیب
زلف و رویت جان ما را کفر و ایمان آمده
ز آتش شوقت دلم پیوسته در سوز و گداز
داغ بیحد از غم عشق تو برجان آمده
عشق ورزی بین که هر دم یارباما می کند
گه شده پیدا جمالش گاه پنهان آمده
از نقاب جمله ذرات جهان دیدم عیان
مهر حسن روی او چون ماه تابان آمده
فکر زلف یار جانرا دایما همدم شده
مونس دل ذکر حسن روی جانان آمده
جان مشتاق لقارا سوز شوقش مرهم است
عاشقانرا درد عشقش عین درمان آمده
جمله ذرات جهان درپرتو مهر رخش
چون اسیری دایما شیدا و حیران آمده
وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده
در شعاع روی تو دل واله و حیران شده
جان بسودای سر زلفت پریشان آمده
در خم هر موی تو پیداست زنار و صلیب
زلف و رویت جان ما را کفر و ایمان آمده
ز آتش شوقت دلم پیوسته در سوز و گداز
داغ بیحد از غم عشق تو برجان آمده
عشق ورزی بین که هر دم یارباما می کند
گه شده پیدا جمالش گاه پنهان آمده
از نقاب جمله ذرات جهان دیدم عیان
مهر حسن روی او چون ماه تابان آمده
فکر زلف یار جانرا دایما همدم شده
مونس دل ذکر حسن روی جانان آمده
جان مشتاق لقارا سوز شوقش مرهم است
عاشقانرا درد عشقش عین درمان آمده
جمله ذرات جهان درپرتو مهر رخش
چون اسیری دایما شیدا و حیران آمده