عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
آن شنیدم چو ابوالقاسم مستکفی را
از پس متقی اقبال فرا برد به تخت
قائد جیشش امیرالامراء توزون را
گشت در تن رگ جان سست ز بیماری سخت
چاره اش کرد هلال بن براهیم طبیب
تا که به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت
پیر فرزانه ازین جود چنان غمگین بود
که همی گفتی کوبند به مغزش یک لخت
پسرش گفت چرا ترش و زبونی گفتا
زانکه من معتقد عقلم نه پیرو بخت
آنکه از جهل وعمی کاشت درختی در باغ
روز از جهل و عمی برکند از باغ درخت
خانه ای را که ز فرهنگ در او نیست چراغ
خیز و مردانه از آن خانه به هامون کش رخت
از پس متقی اقبال فرا برد به تخت
قائد جیشش امیرالامراء توزون را
گشت در تن رگ جان سست ز بیماری سخت
چاره اش کرد هلال بن براهیم طبیب
تا که به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت
پیر فرزانه ازین جود چنان غمگین بود
که همی گفتی کوبند به مغزش یک لخت
پسرش گفت چرا ترش و زبونی گفتا
زانکه من معتقد عقلم نه پیرو بخت
آنکه از جهل وعمی کاشت درختی در باغ
روز از جهل و عمی برکند از باغ درخت
خانه ای را که ز فرهنگ در او نیست چراغ
خیز و مردانه از آن خانه به هامون کش رخت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - در ستایش فارس
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - قطعه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - شاه و وزیر و گربه دست آموز
شنیده ام که شهی با وزیر خود میگفت
که علم و فضل کلید خزانه هنر است
درخت تلخ ز پیوند تربیت در باغ
به میوه شکرین جاودانه بارور است
وزیر گفت سرشت ستوده باید از انک
به کور دادن آیینه جهد بی ثمر است
مسلم است که هیچ اوستاد نیارد ساخت
برنده جوهری از آهنی که بدگهر است
چو این شنید ملک در خفا به حاجب گفت
مرا بدست تو کاری شگرف در نظر است
پی تدارک این کار گربه ای باید
که بسته بر قدم همت تو نامور است
برفت حاجت و فی الفور گربه ای آورد
که هر که دیدش گفتی نه گربه شیر نر است
ملک به کارکنان گفت کش بیاموزند
صنایعی که نهان در طبایع بشر است
به یک دو هفته چنان شد که حاضران گفتند
یکی ز آدمیان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزیر را و بگفت
ببین به جانوری کز بشر بلندتر است
ببین به گربه که در پیش تخت من برپای
ستاده شمع به کف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبیعت از تعلیم
گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است
وزیر گفت کلام شه است شاه کلام
دل ملوک به فرمان حی دادگر است
ولی به تربیت گربه غره نتوان بود
که چون سرشت مساعد نه تربیت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش
ز جوی خلد دهی تیره رنگ و تلخ بر است
ملک به پاسخ وی گفت طرح معقولات
قبیح دان چو مخالف به حس و با نظر است
دلیل عقل اگر بر هوا کند پرواز
چو شد مخالف حس و نظر شکسته پر است
ببین به گربه و صحبت بنه که انکارت
در این قضیه چو انکار ضؤ در قمر است
در این میانه ز سوراخ خانه موشی جست
که گربه موش چو بیند ز هوش بیخبر است
فکند گربه ز کف شمع را و در پی موش
دوید هر سو چونانکه خوی جانور است
فتاد شعله آتش ز شمع در ایوان
چنانکه گفتی ایوان تنور پر شرر است
برهنه پای شد اندر گریز و خاصانش
یکی فتاده ز ایوان یکی دوان ز در است
وزیر دامنش اندر گرفت و گفت شها
ببین که تربیت بدسرشت بی اثر است
به تربیت نشود گربه آدمی زیرا
سرشت گربه دگر طبع آدمی دگر است
نه زر توان برد از سنگ وآهن و پولاد
نه آهن آید از آنسر زمین که کان زر است
کسی شکر زنی بوریا طمع نکند
بصورت ارچه نی بوریا چو نیشکر است
حکایت پسر پاره دوز در صف روم
طراز صفحه تاریخ و دفتر سیر است
در این قضیه به بوزرجمهر انوشروان
بخشم رانده حدیثی که در جهان ثمر است
چه گفت گفت بنا پاک زاده تکیه مکن
که اصل فتنه و بیخ فساد و کان شر است
نعوذبالله اگر سفله ای به جاه رسید
عدوی شهری و دهقان بلای خشک و تر است
چو با وسیله فکرت زمام بخت گرفت
پی هلاک بزرگان قوم رهسپر است
باصل تیره بود تربیت چو نقش بر آب
ولی بلوح مصفا چو نفش بر حجر است
براه مرو، چو خوش گفت کاروان سالار
که استر ارچه چو اسبست از نتاج خر است
اگر چو گاو خرانرا دو شاخ تیز بدی
سرین هیچکس از زخم نابکار نرست
تو ای به چاه طبیعت فتاده یوسف وار
بیا که تاج ملوکت در انتظار سر است
برا ز چاه که با چنین مالک
به مصر عالم فوق الطبیعتت سفر است
درون مهد طبیعت غنوده ای شب و روز
دلائلت همه ذوق است و سمع یا بصر است
طبیعت این در و پیکر بهم چنان پیوست
که خود تو گوئی استاد هر درودگر است
ز ماوراء طبیعت خبر نداری هیچ
درون خانه چه داند کسی که پشت در است
که علم و فضل کلید خزانه هنر است
درخت تلخ ز پیوند تربیت در باغ
به میوه شکرین جاودانه بارور است
وزیر گفت سرشت ستوده باید از انک
به کور دادن آیینه جهد بی ثمر است
مسلم است که هیچ اوستاد نیارد ساخت
برنده جوهری از آهنی که بدگهر است
چو این شنید ملک در خفا به حاجب گفت
مرا بدست تو کاری شگرف در نظر است
پی تدارک این کار گربه ای باید
که بسته بر قدم همت تو نامور است
برفت حاجت و فی الفور گربه ای آورد
که هر که دیدش گفتی نه گربه شیر نر است
ملک به کارکنان گفت کش بیاموزند
صنایعی که نهان در طبایع بشر است
به یک دو هفته چنان شد که حاضران گفتند
یکی ز آدمیان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزیر را و بگفت
ببین به جانوری کز بشر بلندتر است
ببین به گربه که در پیش تخت من برپای
ستاده شمع به کف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبیعت از تعلیم
گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است
وزیر گفت کلام شه است شاه کلام
دل ملوک به فرمان حی دادگر است
ولی به تربیت گربه غره نتوان بود
که چون سرشت مساعد نه تربیت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش
ز جوی خلد دهی تیره رنگ و تلخ بر است
ملک به پاسخ وی گفت طرح معقولات
قبیح دان چو مخالف به حس و با نظر است
دلیل عقل اگر بر هوا کند پرواز
چو شد مخالف حس و نظر شکسته پر است
ببین به گربه و صحبت بنه که انکارت
در این قضیه چو انکار ضؤ در قمر است
در این میانه ز سوراخ خانه موشی جست
که گربه موش چو بیند ز هوش بیخبر است
فکند گربه ز کف شمع را و در پی موش
دوید هر سو چونانکه خوی جانور است
فتاد شعله آتش ز شمع در ایوان
چنانکه گفتی ایوان تنور پر شرر است
برهنه پای شد اندر گریز و خاصانش
یکی فتاده ز ایوان یکی دوان ز در است
وزیر دامنش اندر گرفت و گفت شها
ببین که تربیت بدسرشت بی اثر است
به تربیت نشود گربه آدمی زیرا
سرشت گربه دگر طبع آدمی دگر است
نه زر توان برد از سنگ وآهن و پولاد
نه آهن آید از آنسر زمین که کان زر است
کسی شکر زنی بوریا طمع نکند
بصورت ارچه نی بوریا چو نیشکر است
حکایت پسر پاره دوز در صف روم
طراز صفحه تاریخ و دفتر سیر است
در این قضیه به بوزرجمهر انوشروان
بخشم رانده حدیثی که در جهان ثمر است
چه گفت گفت بنا پاک زاده تکیه مکن
که اصل فتنه و بیخ فساد و کان شر است
نعوذبالله اگر سفله ای به جاه رسید
عدوی شهری و دهقان بلای خشک و تر است
چو با وسیله فکرت زمام بخت گرفت
پی هلاک بزرگان قوم رهسپر است
باصل تیره بود تربیت چو نقش بر آب
ولی بلوح مصفا چو نفش بر حجر است
براه مرو، چو خوش گفت کاروان سالار
که استر ارچه چو اسبست از نتاج خر است
اگر چو گاو خرانرا دو شاخ تیز بدی
سرین هیچکس از زخم نابکار نرست
تو ای به چاه طبیعت فتاده یوسف وار
بیا که تاج ملوکت در انتظار سر است
برا ز چاه که با چنین مالک
به مصر عالم فوق الطبیعتت سفر است
درون مهد طبیعت غنوده ای شب و روز
دلائلت همه ذوق است و سمع یا بصر است
طبیعت این در و پیکر بهم چنان پیوست
که خود تو گوئی استاد هر درودگر است
ز ماوراء طبیعت خبر نداری هیچ
درون خانه چه داند کسی که پشت در است
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - در سال اول مشروطه سروده است
بیچاره آدمی که گرفتار عقل شد
خوش آن کسی که کره خر آمد الاغ رفت
ای باغبان منال ز رنج دی و خزان
بنشین بجای و فاتحه برخوان که باغ رفت
ای پاسبان مخسب که در غارت سرای
دزد دغل به خانه تو با چراغ رفت
ای دهخدا عراق و ری و طوس هم نماند
چو بانه رفت و سقز و ساوجبلاغ رفت
یاران حذر کنید که در بوستان عدل
امروز جوقه جوقه بسی بوم و زاغ رفت
خوش آن کسی که کره خر آمد الاغ رفت
ای باغبان منال ز رنج دی و خزان
بنشین بجای و فاتحه برخوان که باغ رفت
ای پاسبان مخسب که در غارت سرای
دزد دغل به خانه تو با چراغ رفت
ای دهخدا عراق و ری و طوس هم نماند
چو بانه رفت و سقز و ساوجبلاغ رفت
یاران حذر کنید که در بوستان عدل
امروز جوقه جوقه بسی بوم و زاغ رفت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۱
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۷
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
صنیع الممالک بود طرفه نقشی
که هر بنده را واجب است احترامش
چو دست طبیعت بزندان زهدان
ز ستر عدم خواست دادن خرامش
ز هر کشوری صانعی خواست ماهر
پی صنع آن ذات در بطن مامش
یکی ساخت چشمش یکی ساخت گوشش
یکی هر دو بازو یکی هر دو گامش
یکی کرد از خون لبالب عروقش
یکی ساخت بر تن مرتب عظامش
مع القصه کردند شکلی که مادر
ندانست حال رضاع و فطامش
چو زنگی جمالش چو ترکی فعالش
چو رومی خصالش چو هندی کلامش
یکی اهل داهومه پنداشت او را
یکی خواندی از مردم یار یامش
سرونش چو گاو و سرینش چو اشتر
چو زرافه کردن چو اشتر سنامش
ز هر موی او می برآمد مقامی
که دانای آن خواند والامقامش
سپس در پی نام او در ممالک
نمودند شوری خواص و عوامش
چو در صنع از جمله را بود شرکت
صنیع الممالک نهادند نامش
که هر بنده را واجب است احترامش
چو دست طبیعت بزندان زهدان
ز ستر عدم خواست دادن خرامش
ز هر کشوری صانعی خواست ماهر
پی صنع آن ذات در بطن مامش
یکی ساخت چشمش یکی ساخت گوشش
یکی هر دو بازو یکی هر دو گامش
یکی کرد از خون لبالب عروقش
یکی ساخت بر تن مرتب عظامش
مع القصه کردند شکلی که مادر
ندانست حال رضاع و فطامش
چو زنگی جمالش چو ترکی فعالش
چو رومی خصالش چو هندی کلامش
یکی اهل داهومه پنداشت او را
یکی خواندی از مردم یار یامش
سرونش چو گاو و سرینش چو اشتر
چو زرافه کردن چو اشتر سنامش
ز هر موی او می برآمد مقامی
که دانای آن خواند والامقامش
سپس در پی نام او در ممالک
نمودند شوری خواص و عوامش
چو در صنع از جمله را بود شرکت
صنیع الممالک نهادند نامش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - خطاب به آقای بینش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۱ - نعت رسول اکرم به پارسی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۴
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۵ - ماده تاریخ میرزا علی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقام در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۹ - در مقدمه شاهنامه