عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - چکامه
وقت خروش خروس و بانک مؤذن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
بگشود باغبان در فردوس در چمن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
ز اصل پاک و نژاد بلند و طبع نکو
بدی نزاید چونانکه نیکی از بدخو
هزار مرتبه گر قند را بجوشانی
لطیف گردد و افزون شود حلاوت او
ولی درخت مغیلان ترنجبین ندهد
گرش چشانی از کوثر آب در مینو
کراگهر نبود خاصیت نمی بخشد
گر آستینش آکنده سازی از لؤلو
نه ماهتاب کند رنگ هندوئی رومی
نه آفتاب کند شکل رومیئی هندو
اگر عجوزی چون شاهدان مشکین خط
بر وی غازه نهد یا که وسمه، بر ابرو
همی بگوید روی کژ و قد کوژش
کزین دو شاهد عادل طریق صدق مجو
وگر عروسی رعنا برای مصلحتی
پلاس پوشد و اندر زند نقاب به رو
بود دو شاهد دانای راستگو او را
نخست راستی قد، دویم خم گیسو
پس از شکستن دندان و رنجه کردن کام
شود هویدا کان نقل بود و این پینو
تن لطیف چه در خزچه در عبا چه گلیم
شراب ناب چه در بط چه در قدح چه سبو
من این مقدمه زان چیدمی که این سخنان
نمایم اثبات اندر گه جدل به عدو
که شاهزاده فرخ منش امامقلی
بسوی رستاق از شهر اگر نماید رو
عجب مدار که شاهین در آشیانه خویش
همی نگردد صیاد کبک یا تیهو
از آن بساحل دریا مکان گزیده که هیچ
نهنگ تر نکند کام خویش اندر جو
بلند مرتبه شهزاده که همت وی
ز ارتفاع بگردون همی زند پهلو
نشانده مهرش از آفتاب تکمه زر
از آن سپس که گریبان چرخ کرده رفو
خدایگانا گویند کاندر این دریا
جزیره است ترا همچو روضه مینو
دران جزیره یکی کوه و اندران کهسار
با من و عیش چرد شیر بیشه با آهو
شنیده ام من و باور ندارم این گفتار
مگر کنایه شمارم حدیث این هر دو
همی بگویم کهی ز عفو و حلم تراست
محیط گشته بر آن کوه رشحه کف تو
تمام جانوران در پناه مرحمتت
همی شوند پرستش گرو ستایش گو
شنیده ام که هلاکو مراغه را بگزید
در آن بساخت سرای و عمارت و مشکو
کنون مراغه اسبان و استران توشد
مراغه ای که بدی تختگاه هولاکو
امیدوارم کاندر زمانه شاد زیئی
ابا صلابت چنگیز و حشمت منکو
سر خیامت اندر فراز چرخ فرا
بن سنانت اندر فرود خاک فرو
خدای عز و جل دولتت کند جاوید
بحق اشهد ان لا اله الا هو
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳ - غزل در جواب تقریظ حجة الاسلام فرماید
عجبی نیست مر آن آیت ربانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
نه عمر رفته دگر باره آید اندر دست
نه تیر چون ز کمان جست آید اندر شست
چو عمر رفته نیاید بدست آن بهتر
که در حوادث آینده خفته باشی و مست
ترا ز خواب چهل ساله ننگ و عار مباد
از آن که دامن خوابت بمرگ در پیوست
بخسب تا ببینی ز انقلاب زمان
ستارها شده تاریک و آسمانها پست
چو طشت عمر ز بام افتاد و کرد صدا
تفاوتی نکند گر شکست یا نشکست
ستور لاشه چو پرداخت کالبد زروان
نه بار برد و نه خربنده اش بر آخور بست
دوباره دوشش سنگین نشد ز بار گران
دوباره پشتش از آسیب خشگریش نخست
چدار واخیه و داغ و لواشه و افسار
ز لوح حافظه فرموش کرد و از غم رست
نه مرده ریگش در دست مفتیان افتاد
نه کس بحیله زنش گادو جای او بنشست
خری بمرد و خری بسته شد بر آخور وی
قراقری به شکم اوفتاد و بادی جست
تو نیز ای پسرار آدمی نه ای خرزی
اگر فرشته نه ای با ددان مشو همدست
رهین آخور خود شو که مرغ و ماهی را
طمع بدام در افکند و آرزو در شست
ز خیر اگر خبرت نیست سوی شرم گرای
که در میانه این هر دو نیز چیزی هست
ستور بارکش از مرد آدمی کش به
شکم پرست نکوتر بود ز نفس پرست
امیر یا سخن آهسته گو که باده کشان
شراب رز نشناسند از شراب الست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - در ستایش دانش بپارسی سره
از آندمی که پدیدار گشت هوش نخست
پی نماز کمر بست پیش یزدان چست
چو سرور است شد و چون بنفشه سر در پیش
چو غنچه دوخت لب از گفتگوی و چون گل رست
سپس بگفته یزدان شد از سپهر بخاک
نشست در سر دانا و مغز او را شست
ز کردگار رسیدش بگوش جان فر تاب
که پیشوای جهانی و گفته گفته تست
کجا که باشی کفشیر هر شکسته کنی
کجا که نیستی آنجا شکسته است درست
بگیر پورا دامان هوش و دست خرد
مگیر گفت مرا یاوه و گزافه و سست
خرد رهی است کز او هر که هرچه جوید یافت
خرد رهیست کزان هرکه هرچه خواهد جست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
جهان مانا همه سمراد باشد
تهی از پایه و بنیاد باشد
همه مردم نژاد نیرو نودند
همه گفتارهاشان باد باشد
چو با دوشیزه هستی شدی جفت
همان اندیشه ات داماد باشد
اگر خود شادمانی راست بودی
چرا یک تن نه بینی شاد باشد
بداند آن درخشان پرتوی کو
ز بند نیرنود آزاد باشد
که نه مردم بود نه گفت و نه کار
نه ویرانست و نه آباد باشد
چو نیکو بنگری کار جهانرا
همان سمراد و هم سمراد باشد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - چین
ای دختر خوبرو بدین طبع بلند
از بام سپهر بر جهانی تو سمند
کن جهد و بدر سلسله و بگسل بند
نه تن بقضا سپار و نه سر بکمند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - اصطلاحات عکاسی
ای عقل دوربین تو در اولین ظهور
بر کرسی ثبوت حقایق فکنده نور
تاریکخانه زمی از عکس چهره ات
روشن چنانکه صبح بهشت از جمال حور
ایجاد بر سه پایه گذارد پی وجود
حسن بدیع و عشق زکی عقل بیقصور
این هر سه پایه را بتو ظاهر کند مثال
تو مظهری و غیر ترا از تو شد ظهور
زیرا همیشه باشد عقل تو دوربین
عشق تو با طهارت و حسن تو بی غرور
گشت از چراغ چهره گلگون تو دلم
روشن چنانکه دیده موسی ز نخل طور
شد سینه ام چو شیشه حساس کاندر او
عشق تو جا گرفته چو مهر تو در صدور
از دیده تافت نور جمالت درون دل
چون پرتوی که از عدسیها کند عبور
عکس رخت به جام می افتاد و شیخ گفت
این است خلد و چهره حور و می طهور
ثابت قدم کسی است که مفتی شود به عشق
نزدیکتر به دوست تنی کو ز خویش دور
«بدرا» به معجزات امیری نگر که داشت
تن از بر تو غایب و دل با تو در حضور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - در وصف پرنس ارفع الدوله
بنور عقل نخستین و ذات موجد دانش
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - حاجی ملک التجار در جواب نوشته و در دیوان ادیب ضبط است
روزگار زن جلب پرور خرابست ای ادیب
چشمه ای از دور اگر بینی سرابست ای ادیب
خون احباب است اندر جام زهرآلود دهر
مست پندارد که لبریز از شرابست ای ادیب
ملک دیگرگون و کار ملک دیگرگون بود
وعد ساعت را تو گوئی انترابست ای ادیب
زین ثقیلان و گر آنجا نان جهان اندر ستوه
خاک لرزان عالم اندر اضطرابست ای ادیب
بسکه طبع آزرده زین آوازها در گوش من
نغمه طنبور چون بانگ غرابست ای ادیب
هر که بوسد از دل و جان خاک پای بو تراب
ورد او یالیتنی کنت ترابست ای ادیب
آنکه گریانست در محراب طاعت تا سحر
سخت خندان در صف طعن و ضرابست ای ادیب
کفشدوز آمد بکف انبان، سگ از میدان گریخت
کو بدانست آنچه او را در جوابست ای ادیب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ای برق نژاد آهن اندام
مغناطیس عقول و افهام
جاسوس امور شرک و توحید
ناموس رموز کفر و اسلام
پیغمبر ناطق جمادی
انموزج داستان الهام
دانای سخنگذار بی لب
سیاح جهان نور بی گام
در یم شوی و شنا ندانی
گیتی سپری و داری آرام
مانند حمامة الهوادی
نامه ببری بوقت و هنگام
از مانی پلاتر و رستبر
داری پسری الکترون نام
و آن کودک نوبهر زمانی
داناست ز ابتدا و انجام
خواهم ز زبان بندگانش
بگذاری نزد میر پیغام
کای میر ستوده مؤید
وی داور مهتر نکو نام
تشریف ایالت خراسان
فرخ بادت بفرخ اندام
بر صفحه روزگار مانی
در سایه شهریار پدرام
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - ماده تاریخ
در قعر این وحشت سرا در ساحت این خاکدان
هر روز را باشد شبی هر نوبهاری را خزان
آن کو ز خاک آید همی خواهد بخاک اندر شدن
آری درین گیتی کسی باقی نماند جاودان
مرگ است همچون اژدها جان می ستاند بی بها
کی گردد از دامش رها پیل دمان شیر ژیان
در این سرای عاریت روزی دو مهمانیم ما
ناچار روزی می رود در خانه خود میهمان
بی شبهه و بی گفتگو بامرگ گردد روبرو
خرد و کلان زشت و نکو مرد و زن و پیر و جوان
چون شد هزار و سیصد و سی و سه از دور قمر
از هجرت ختم رسل پیغمبر آخر زمان
از ناظم السلطان مهی دارای عمر کوتهی
آورد در عقبا رهی بیرون شد از این خاکدان
خانم بزرگ نازنین با قدسیان شد همنشین
واندر جوار حور عین آسود در مهد جنان
نامش جهان را بدشرف عالم ز داغش در اسف
بحر شرافت را صدف مهر حیا را آسمان
کلک امیری لاجرم با ناله و اندوه و غم
چون خواست تاریخش رقم گفتا دریغا زآن جوان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دانایی و تدبیر ز انفاق و کرم به
انفاق و کرم نیز ز دینار و درم به
تا نیک ببخشند و بپوشند و نیوشند
دینار و درم در کف اصحاب کرم به
شمشیر و قلم حامی ملکند بتحقیق
اما دل بیدار ز شمشیر و قلم به
در مذهب من ساده دروغی به سزاوار
زان راست که باور نشود جز بقسم به
دستی که پی آز و طمع تیغ ستم آخت
گر زآنکه ببرند بشمشیر ستم به
تخم بد نابهره ازین بیش که جنبد
گر سقط شود یا که بمیرد بشکم به
انگشت خموشی بلب خویش نهادن
از آنکه بخائی بلب انگشت ندم به
در محضر ارباب هنر همچو امیری
گر هیچ نگوئی سخن از لاونعم به
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - ماده تاریخ دیگر
زهی کاخ سرفراز که چرخ معلقی
ز رشکش کند طراز ز دیبای ازرقی
بنزد من این رواق بود بر زنه طباق
کنم ثابت این سخن ببرهان منطقی
ازیرا که آسمان بتازد ز آفتاب
کند چرخ آفتاب در این بام جوسقی
اگر کرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزیری و بیدقی
بر این چرخ اختران بتابند بیکران
جنوبی و مغربی شمالی و مشرقی
بدستوری امام نهاد این بنای تام
یکی نایب همام یکی عالم تقی
بفرمان عسکری که در بحر حکمتش
بود عقل ناخدا کند چرخ زورقی
عطارد قلم بکف پی مدحش از شرف
گهی دعبلی کند زمانی فرزدقی
چو بگذشت قرن چند ازین طرح دلپسند
اساسی چنان بلند فتاد از منسقی
ز دادار جرم پوش رسید این سخن بگوش
ز همرازی سروش بحاجی علینقی
که این بقعه را ز نو برافراز کنگره
ازین تیره خاکدان بچرخ معلقی
بنه نام خویش را بطومار مهتران
چو آل سبکتکین به تاریخ بیهقی
چو بر حاجی این ندا رسید از سروش غیب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتقی
یکی طرح نونگاشت یکی تخم تازه کاشت
سنمارسان فراشت اساس خورتقی
شدش گنج سیم و زر چو خاشاک در نظر
بگوشش حدیث بخل همیکرد زیبقی
پراکند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بیهمال رسیدش موفقی
بیاراست بقعه ای که آمد بگوش جان
ز هر سنگریزه اش صدای اناالحقی
شنیدم رسول گفت که در بطن مادران
سعادت برد سعید شقاوت خرد شقی
کلام رسول را ز کردار این بزرگ
گر انصاف باشدت بیاید مصدقی
کز آغاز عمر زاد همی خیز از این نهاد
چو رادی ز طبع راد چو تقوی ز متقی
کسی کو ز خیر خویش ندارد رهی به پیش
زهی جهل و ابلهیش زهی لؤم و احمقی
بزرگا مکرما کسی کو بروزگار
الی الله یلتجی من الله یتقی
چو آن آسمان نور ازین وادی غرور
شد اندر لقای حور بفردوس ملتقی
محمدعلی که هست ورا بهترین خلف
نکوتر ز ما سبق بیاراست مابقی
به تاریخ این بنا خرد خواست مصرعی
چو ابیات انوری به دوران سلجقی
امیری قلم گرفت بتاریخ زد رقم
«بماند این اثر بقم ز حاجی علینقی »
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۵ - ترجمه اشعار ایل بیگی مرحوم جانشین تیمور
آرم از قول بزرگان مه برون از زیر ابر
طاعت عالم کنم تا بشکنم بازار جبر
گرم گردم در تماشای پلنگ و شیر و ببر
منع نتوانم نمود از مردم بی تاب و صبر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
روزگاری شد که من تقلید دنیا می کنم
سینه پرشور و فغان سر پر ز سودا می کنم
اهل دنیا را درین دنیا تماشا می کنم
همچو موسی روی خود در طور سینا می کنم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شعله آتش در ایران سخت ظاهر می شود
آشکارا حکم از سلطان قاهر می شود
هر زمان ظلم و ستم از خلق صادر می شود
دور دور شاه عالمگیر نادر می شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
جمله خاصان دور از شهر و وطن خواهند شد
بلبلان آواره از طرف چمن خواهند شد
پادشاهان کشته بی غسل و کفن خواهند شد
خسروان زند کم روزی بزن خواهند شد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
آنزمان اسرار پنهان آشکار آید همی
زینت و آئین و زیور بیشمار آید همی
هر که مست از خواب غفلت هوشیار آید همی
هر که ناهموار شد هموار و خوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دولت قاجار خواهد سکه زد بر سیم و زر
برجهد تیمور شاه از خواب و گردد باخبر
با سر آید در صف میدان و سازد ترک سر
هر طرف بینی شرار فتنه و آشوب و شر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دسته چابکسواران بیدرنگ آید همی
روز صید شیر و نخجیر پلنگ آید همی
یک گل از یک شاخ با صدگونه رنگ آید همی
عرصه گیتی بچشم خلق تنگ آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مردی مردم مبدل بر گزاف اندر شود
راستی چون صارم کج در غلاف اندر شود
خلق را سرمایه از لاف و خلاف اندر شود
گفتگوی مردمان با تلگراف اندر شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شورش و غوغا عیان در ملک ایرانی شود
وز گرانی دردها بر خلق ارزانی شود
نیکمردی همچو مردان زایل و فانی شود
آنکه بودت یار جانی دشمن جانی شود
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
ای دریغا کم غم دوران دلی دارم بتنگ
هر طرف سرباز بینم با قطار و با فشنگ
هر زمان در گوشم آید نعره توپ و تفنگ
کشور ایران بعینه گشت خواهد چون فرنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
قولشان یکسر خلاف و عهدشان یکباره سست
لاله هاشان خار و زر مس کارهاشان نادرست
کس درین مردم درستی یا جوانمردی نجست
نصف ایران روس برد ایرانی از آن دست شست
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
در بر مردم نمانده غیرت ناموس و ننگ
چون زنان پوشند مردان جامهای رنگ رنگ
امردان بینی تو چون دوشیزگان شوخ و شنگ
دیده مست از خواب غفلت سرگران از چرس و بنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ای برادر قتل و تاراج است در پی زینهار
کار گیتی هست یکسر صورت و نقش و نگار
می رسد هر دم بگوشم نعره چابکسوار
ساعتی صد رنگ در چشمم نماید روزگار
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
خلق را بینم که از ره سوی بیراه اندرند
کمترک در حکم و فرمان شهنشاه اندرند
ماده وارند این نران با عقل کوتاه اندرند
وز چراغ و چرخ با گردون و با ماه اندرند
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار باطل در جهان از حد و حصر افزون شود
هر سری دنبال میلی از سرا بیرون شود
آه و واویلای مظلومان سوی گردون شود
ناقه لیلی روان در خرگه مجنون شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ناقه لیلی روان در مرغزار آید همی
رخش رستم در کنار جویبار آید همی
دلدل و شبدیز خسرو رهسپار آید همی
اسب آهن پای در تک راهوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
اسب آهن پا که بینی آتشین دارد شکم
میبرد هر لحظه صد فرسنگ ره یا بیش و کم
دود از گوشش رود بر چرخ گردون دمبدم
بی صدا چابکسواری تند بردارد قدم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار مردان اندرین موقع بنامردی رسد
گاه در بازارشان گرمی گهی سردی رسد
لاله را زان قوم نیلی پیرهن زردی رسد
کی دوائی دردشان را به ز بیدردی رسد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مشکمویان پادشاهی ماهرویان دولتی
می فروشان اندرونی باده نوشان خلوتی
جامه کوتاه و برهنه سر غزال تبتی
رخت سیمین مخطط همچو حور جنتی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
بانگ ساز هفت سر آید مدانش سرسری
گوش گردون کر شود ز آوای کوس حیدری
گلعذاران گرد بینی با دو زلف عنبری
باغها بی باغبان دردانها بی مشتری
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
لشکر قاجار را یغما شود شمشیر و خود
سر بریده تن دریده دیده تر دل پر ز دود
منکران را سیل خون جاری ز تن مانند رود
بگسلد از خرقه دستاربندان تار و پود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
طاعت مردم در آن هنگام مجبوری شود
سینه بازار و برزن جمله بلوری شود
شهر پر ز آیینه چینی و فغفوری شود
روزگار پهلوانی و سلحشوری شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در نکوهش خطیبان بی زبان آغاز مشروطیت فرماید:«بوالعنبس »
بود «بوالعنبس » خطیب فحل و شیخ نامور
بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا
روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق
بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا
نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر
خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا
آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف
کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا
چون زبان در کام مردم بسته شد نتوان گشود
نه ز افسون و نه از اندیشه و نز کیمیا
ماند «بوالعنبس » به منبر خشک لب خامش زبان
چون بت اندر بتکده یا در زمین مردم گیا
لختی اندر ریش دست آورد و لختی بر سبال
لمحه ای شد ناظر دیوار و سقف و بوریا
گه تنحنح کرد و گاهی سرفه گاهی دست برد
بر سجاف جبه چاک پیرهن بند قبا
وز پس دیری تفکر روی با اصحاب کرد
کاندر آنجا گرد بودند از غریب و آشنا
دید جمعی ناظرستند و گروهی منتظر
هوششان در راه منطق گوش در راه صدا
گفت دانستید؟ ای یاران مرادم از سخن
جمله گفتند آری ای دانش پژوه پارسا
گفت چون دانسته اید آن راکه مقصود من است
پیش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا
پس فرود آمد ز منبر معتزل شد چند روز
هفته دیگر به مسجد زد حریفان را صلا
باز در منبر سمند فکرتش چون خر به گل
شد فرو چونانکه گفتی برنخیزد با عصا
یافت جان را در بحار حیرت اندر مهلکه
دید تن را از فشار فکرت اندر تنگنا
گفت میدانید؟ مقصودم چه باشد از بیان
جملکی گفتند نی ای عامل حسن القضا
گفت چون اقرار بر نادانی خود می کنید
گفتگو با جاهلان از چون منی نبود روا
باز از منبر فرود آمد به خلوتگه شتافت
وز پس یک هفته در منبر شد از خلوت سرا
بار دیگر فکرتش مانند آهو رم گرفت
ریش خود بر باد داد از فکر و مالیخولیا
تا خر اندیشه را از گل برون آرد به جهد
برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا
پس به یاران گفت ای اصحاب من دانسته اید
یا نمیدانید هان پاسخ دهیدم بر ملا؟
فرقه ای گفتند آری فرقه ای گفتند نی
گفت اینک مشکل آسان گشت نعم المدعا
عالمان بر جاهلان گویند راز اندر علن
جاهلان از عالمان جویند رمز اندر خفا
چون رسد دانا بنادان گویدش «انظرالی »
چون رسد عامی به عارف گویدش «حدث لنا»
ما همه بوالعنبسیم ای خواجگان هنگام نطق
راز در دل، لب خمش،دل گرسنه، جان ناشتا
از اشارت بی عبارت فهم باید کرد راز
«این بدان در» گفتمت رو فهم کن «هذابذا»
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - امام محمد زکریا
محمد زکریا طبیب رازی را
که فیلسوف عجم بود و اوستاد عرب
به فن فلسفه و طب و کیمیا و نجوم
حساب و هندسه موسیقی و فنون ادب
چنان یگانه شمردند فاضلان جهانش
که جمله گوش بندندی چو او گشودی لب
هماره همچو شهانش گروهی از پس و پیش
روانه بد چو ز مدرس شتافتی به مطب
چنان به کار پزشکی خبیر و حاذق بود
که شد ز هیبت او لرزه در مفاصل تب
ده و دو نامه در آن فن نبشت کز تدبیر
ز صفر فضه توان کرد از نحاس ذهب
همی فکند به حکم نجوم و اسطرلاب
ز آفتاب به دریای آسمان مرکب
چنین یگانه که دادند اهل علم او را
فرید عصر و خداوندکار دهر لقب
روانه گشت روانش به سال سیصد و بیست
به شاخسار جنان در جوار رحمت رب
شنیده ام که به پایان عمرش از پیری
به دیده روز فروزنده تیره گشت چو شب
گزیده قرن و رقیب معاصرش «کعبی »
که بوده یار وی اندر سرا و در مکتب
به طنز و طعنه بدو گفت ای یگانه حکیم
مرا ز کار تو باشد به روزگار عجب
سه علم را شده ای مدعی و در این سه
خبر نباشدت از ریشه و فنون و شعب
نخست دعوی اکسیر و کیمیا داری
کز آنت بهره نبینم به هیچ روی و سبب
برای ده درم از مهر زن به زندانت
گشوده شده در اندوه و بسته باب طرب
برآمد از جگرت شور و تلخکام شدی
ز ترشروئی آن نو عروس شیرین لب
دوم تو گوئی هستم طبیب و خسته شدت
سر از صداع و دو چشم از نزول و تن ز جرب
کجا مفاصل و اعصاب خلق چاره کند
کسیکه ریخته دردش به مفصل است و عصب
سوم به دعوی گوئی منم ستاره شناس
چرا به فال مسعود نیست یکی کوکب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
همیشه شمس به قصد تو گشته یار زحل
هماره ماه برغم تو خفته در عقرب
حکیم با هنر از طعن آن حریف ظریف
غریق بحر الم شد حریق نار غضب
بگفت اینهمه دانم ولیک بختم نیست
چو بخت نیست فزونی ز معرفت مطلب
که گر ز اطلس گردون قصب کند بدبخت
ز ماهتاب در افتد شراره اش به قصب
چه پرسی از حسب بختیار وز نسبش
که آسمان حسبش گشت و آفتاب نسب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
گویند در جزایر بحر وسیط بود
پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت
«ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب
چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت
صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش
شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت
چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد
آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت
پرسید از او ستاد ز «حد خطابه » گفت
«اقناع آن حریف » که تخم جدال کشت
گفتا برای اجرت تعلیم با توام
اینک هوای بحث بودای نکو سرشت
مغلوب اگر شدم ز تو تعلیم ناقص است
ور غالبم برات تو خواهم به یخ نبشت
استاد دید اجرت ده ساله بر هباست
ها عنقریب پنبه و پشم است آنچه رشت
گفتا چنین مدان که اگر چیرگی مراست
بستانم از تو مزد و بکوبم سرت به خشت
ور غالب آمدی همه خواهند مرمرا
در زندگی به عیش و پس از مرگ در بهشت
کز جودت افاده و تعلیم نیک من
شاگرد پا فراز از استاد خویش هشت
این داستان شنید ظریفی به طنز گفت
تخمیست زشت مانده بجای از کلاغ زشت