عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را
راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی
زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود
برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دایماً باز است در بر روی ما میخانه را
ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل
آب و جارویی بزن اول در کاشانه را
من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای
با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را
راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی
زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود
برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دایماً باز است در بر روی ما میخانه را
ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل
آب و جارویی بزن اول در کاشانه را
من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای
با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جلا می دهد سینه را اخگر ما
ز دل می برد زنگ، خاکستر ما
به خون لاله سان بارها شسته ایم
سیاهی نشد پاک از دفتر ما
نخواهیم سر در کشیدن به عجز
اگر تیرباران شود بر سر ما
دلیل حوادث توانیم گشتن
که هر داغ شمعی است بر پیکر ما
چو آیینه در پیش روشن ضمیران
عیان است از داغ ما جوهر ما
چو مژگان نظر بند کردیم اگر
نیفتد ز پرواز، بال و پر ما
نپوشد ز ما آنچه پوشیدنی است
شود خرقه گر آسمان در بر ما
چو داریم با ماهرویان سری
نباشد بجز مهر در کشور ما
مگر صحبت داغ گرم است امشب
که پروانهٔ ماست بال و پر ما
سعیدا چو دلداده ای دل به دست آر
که دل می برد هر زمان دلبر ما
ز دل می برد زنگ، خاکستر ما
به خون لاله سان بارها شسته ایم
سیاهی نشد پاک از دفتر ما
نخواهیم سر در کشیدن به عجز
اگر تیرباران شود بر سر ما
دلیل حوادث توانیم گشتن
که هر داغ شمعی است بر پیکر ما
چو آیینه در پیش روشن ضمیران
عیان است از داغ ما جوهر ما
چو مژگان نظر بند کردیم اگر
نیفتد ز پرواز، بال و پر ما
نپوشد ز ما آنچه پوشیدنی است
شود خرقه گر آسمان در بر ما
چو داریم با ماهرویان سری
نباشد بجز مهر در کشور ما
مگر صحبت داغ گرم است امشب
که پروانهٔ ماست بال و پر ما
سعیدا چو دلداده ای دل به دست آر
که دل می برد هر زمان دلبر ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
شور عشق است و جنون حاصل و سرمایهٔ ما
سنگ طفلان بود از خان غمش دایهٔ ما
منزل ما و فنا در ته یک دیوارند
سایهٔ ماست در این بادیه همسایهٔ ما
ما در این مهد چه خواهیم به خود بالیدن
که به صد خون جگر شیر دهد دایهٔ ما
هر که را رغبت بی ساخته با جنس خود است
دست در گردن ما چون نکند سایهٔ ما؟
گر ز دست فلک افتیم سعیدا غم نیست
بسکه بالا شده در صدر فنا پایهٔ ما
سنگ طفلان بود از خان غمش دایهٔ ما
منزل ما و فنا در ته یک دیوارند
سایهٔ ماست در این بادیه همسایهٔ ما
ما در این مهد چه خواهیم به خود بالیدن
که به صد خون جگر شیر دهد دایهٔ ما
هر که را رغبت بی ساخته با جنس خود است
دست در گردن ما چون نکند سایهٔ ما؟
گر ز دست فلک افتیم سعیدا غم نیست
بسکه بالا شده در صدر فنا پایهٔ ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا کجا رفتار دلجوی تو را دیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد
راستی را از زبان موج نشنیده است آب
جلوهٔ مستانه دریا را سعیدا شد نصیب
در پی آن نازنین از بسکه گردیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد
راستی را از زبان موج نشنیده است آب
جلوهٔ مستانه دریا را سعیدا شد نصیب
در پی آن نازنین از بسکه گردیده است آب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دیوانه شدم باز جنون می کنم امشب
ای عشق مدد ساز که خون می کنم امشب
تا عشق بنا گشته جهان یاد ندارد
عیشی که به این بخت زبون می کنم امشب
غم نخل و ثمر آه و نفس سوخته آخر
خود گوی که بی روی تو چون می کنم امشب؟
سیلی که برد زنگ ز آیینهٔ عالم
از دیدهٔ خونبار برون می کنم امشب
چون شمع به خود گریهٔ جانسوز سعیدا
تا کوی فنا راهنمون می کنم امشب
ای عشق مدد ساز که خون می کنم امشب
تا عشق بنا گشته جهان یاد ندارد
عیشی که به این بخت زبون می کنم امشب
غم نخل و ثمر آه و نفس سوخته آخر
خود گوی که بی روی تو چون می کنم امشب؟
سیلی که برد زنگ ز آیینهٔ عالم
از دیدهٔ خونبار برون می کنم امشب
چون شمع به خود گریهٔ جانسوز سعیدا
تا کوی فنا راهنمون می کنم امشب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گفتگوی حشر راحت از دل دیوانه ریخت
چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف
پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن
در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت
از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار
کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت
چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف
پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن
در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت
از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار
کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در بزم عشق نشئهٔ تأثیر صحبت است
ساقی است پیر بیعت و خم پیر صحبت است
خلوت طریق سلسلهٔ نقشبند نیست
پای دلم همیشه به زنجیر صحبت است
عشقیه نشئه از دل هم جذب می کنند
طالب همیشه در پی تدبیر صحبت است
بیرون ز کون، مجلس روشندلان بود
گردون بنای خانهٔ تصویر صحبت است
اوضاع چرخ را نتوان کرد سرزنش
کاو خانمان خراب ز تغییر صحبت است
شعرش قبول خاطر از آن شد که با سعید
امروز در طریقهٔ ما میر صحبت است
ساقی است پیر بیعت و خم پیر صحبت است
خلوت طریق سلسلهٔ نقشبند نیست
پای دلم همیشه به زنجیر صحبت است
عشقیه نشئه از دل هم جذب می کنند
طالب همیشه در پی تدبیر صحبت است
بیرون ز کون، مجلس روشندلان بود
گردون بنای خانهٔ تصویر صحبت است
اوضاع چرخ را نتوان کرد سرزنش
کاو خانمان خراب ز تغییر صحبت است
شعرش قبول خاطر از آن شد که با سعید
امروز در طریقهٔ ما میر صحبت است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
باده نوشی و غزلخوانی دیوانه بجاست
خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست
آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است
تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست
آسمان در حرکت از اثر یک جام است
دور برپاست اگر شیشه و پیمانه بجاست
بسته در هر خم مویش دل و جانی است به زور
هر شکنجی که بر آن زلف دهد شانه بجاست
شاهباز از پرش افتاد و نشیمن شد خاک
جغد پر ریخته را گوشهٔ ویرانه بجاست
یار آن است که با غیر نگیرد آرام
تکیهٔ شمع به بال و پر پروانه بجاست
شیشهٔ توبه ز یک قطرهٔ می آب شود
عهد ها می شکند تا می و میخانه بجاست
سنبلت گشت سمن، سیر گل از یاد نرفت
عقلت آمد به سر و غفلت طفلانه بجاست
همه اعضای سعیدا هدف این معنی است
سنگ طفلان نه همین بر سر دیوانه بجاست
خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست
آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است
تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست
آسمان در حرکت از اثر یک جام است
دور برپاست اگر شیشه و پیمانه بجاست
بسته در هر خم مویش دل و جانی است به زور
هر شکنجی که بر آن زلف دهد شانه بجاست
شاهباز از پرش افتاد و نشیمن شد خاک
جغد پر ریخته را گوشهٔ ویرانه بجاست
یار آن است که با غیر نگیرد آرام
تکیهٔ شمع به بال و پر پروانه بجاست
شیشهٔ توبه ز یک قطرهٔ می آب شود
عهد ها می شکند تا می و میخانه بجاست
سنبلت گشت سمن، سیر گل از یاد نرفت
عقلت آمد به سر و غفلت طفلانه بجاست
همه اعضای سعیدا هدف این معنی است
سنگ طفلان نه همین بر سر دیوانه بجاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر آن دلی که به زلف بتی گرفتار است
ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
چرا به سر نزند لاله را که آن داغی
میان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟
مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟
فدای او نکنم روح را که چیزی نیست
وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است
هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم
که لاله بر سر شوریده زیب دستار است
ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
چرا به سر نزند لاله را که آن داغی
میان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟
مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟
فدای او نکنم روح را که چیزی نیست
وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است
هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم
که لاله بر سر شوریده زیب دستار است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
هر زمان بر سر پرشور هوای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عاشقان را در جهان فکر و خیال دیگر است
غیر تکمیل خود ایشان را کمال دیگر است
ماهرویان جهان مانند یارم نیستند
دلبر ما را جمال خط و خال دیگر است
فتوی پیر خرابات است باید گوش کرد
هر که ریزد آبرو خم را وبال دیگر است
بار هستی بر درخت نیستی بربسته ای
گشته ای مغرور فرع و اصل مال دیگر است
پیر گشتی و جوانی می کنی با زور و حرص
با خودآ ای بی خبر امسال سال دیگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت می روند
عارفان را از عبادت انفعال دیگر است
بر حضیضش جبرئیل از قوت پرواز ماند
طایر اوج وفا را پر و بال دیگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهی آمدن
راه و رسم دیگر است و قیل و قال دیگر است
نکهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوی
زان که این گل ای سعیدا از نهال دیگر است
غیر تکمیل خود ایشان را کمال دیگر است
ماهرویان جهان مانند یارم نیستند
دلبر ما را جمال خط و خال دیگر است
فتوی پیر خرابات است باید گوش کرد
هر که ریزد آبرو خم را وبال دیگر است
بار هستی بر درخت نیستی بربسته ای
گشته ای مغرور فرع و اصل مال دیگر است
پیر گشتی و جوانی می کنی با زور و حرص
با خودآ ای بی خبر امسال سال دیگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت می روند
عارفان را از عبادت انفعال دیگر است
بر حضیضش جبرئیل از قوت پرواز ماند
طایر اوج وفا را پر و بال دیگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهی آمدن
راه و رسم دیگر است و قیل و قال دیگر است
نکهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوی
زان که این گل ای سعیدا از نهال دیگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر شیوهای که هست در اینجا، به جا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
باعث آمدن روح به ابدان، عشق است
سبب معرفت حضرت انسان عشق است
آفتاب از نفس صبح محبت شد گرم
مرشد و پیشرو صاف ضمیران عشق است
مصر را یوسف ما کرد به عالم مشهور
سبب گرمی بازار عزیزان عشق است
ناشناسیم و در این خانه به عجز آمده ایم
منعمان راست سلام و به فقیران عشق است
یار بگشود سر زلف شب یلدا را
ای جگرسوختگان شام غریبان عشق است
هر که مرد است بجز عشق ندارد کاری
کسوت و کاسبی و پیشهٔ مردان عشق است
کی گرفتار به زلف و خم کاکل می شد
چه کند کس به میان سلسله جنبان عشق است
چه کنی گر نگذارند سعیدا آن جا
یار بی رحم، تو سودایی و دربان عشق است
سبب معرفت حضرت انسان عشق است
آفتاب از نفس صبح محبت شد گرم
مرشد و پیشرو صاف ضمیران عشق است
مصر را یوسف ما کرد به عالم مشهور
سبب گرمی بازار عزیزان عشق است
ناشناسیم و در این خانه به عجز آمده ایم
منعمان راست سلام و به فقیران عشق است
یار بگشود سر زلف شب یلدا را
ای جگرسوختگان شام غریبان عشق است
هر که مرد است بجز عشق ندارد کاری
کسوت و کاسبی و پیشهٔ مردان عشق است
کی گرفتار به زلف و خم کاکل می شد
چه کند کس به میان سلسله جنبان عشق است
چه کنی گر نگذارند سعیدا آن جا
یار بی رحم، تو سودایی و دربان عشق است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بی ظرف را شراب شرربار، مشکل است
پای برهنه سیر گل [و] خار مشکل است
گفتم به چشم او که چرا دلبر است گفت
پرهیز پیش مردم بیمار مشکل است
موسی ز ضعف دل به عصا تکیه کرد و رفت
تا کوه طور دید که دیدار مشکل است
الحق به غیر حق نتوان گفت حق منم
رفتن به پای خود به سر دار مشکل است
دل را به چشم او ز نگه بیشتر سپار
سودای خام ناز خریدار مشکل است
در این سرای دو درهٔ چار طاق دهر
زنهار فکر کار مکن کار مشکل است
تا غنچهٔ لبت به سخن وانمی شود
دانستن حقیقت اسرار مشکل است
می گفتمش قصیده سعیدا در این زمین
لکن ردیف و قافیه بسیار مشکل است
پای برهنه سیر گل [و] خار مشکل است
گفتم به چشم او که چرا دلبر است گفت
پرهیز پیش مردم بیمار مشکل است
موسی ز ضعف دل به عصا تکیه کرد و رفت
تا کوه طور دید که دیدار مشکل است
الحق به غیر حق نتوان گفت حق منم
رفتن به پای خود به سر دار مشکل است
دل را به چشم او ز نگه بیشتر سپار
سودای خام ناز خریدار مشکل است
در این سرای دو درهٔ چار طاق دهر
زنهار فکر کار مکن کار مشکل است
تا غنچهٔ لبت به سخن وانمی شود
دانستن حقیقت اسرار مشکل است
می گفتمش قصیده سعیدا در این زمین
لکن ردیف و قافیه بسیار مشکل است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جولانگه معنی دل هشیار نعیم است
فیض سحر از دیدهٔ بیدار نعیم است
بسته است بلاغت کمر و دست، فصاحت
در بندگی نطق گهربار نعیم است
جنت ز تجلای جمال است منور
فیض نظر پاک ز دیدار نعیم است
بر روی زمین نقش حصیر است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمکار نعیم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعیم است
چشمش چو فلک رنگ نمایی است عجایب
خود می کش و خود ساغر سرشار نعیم است
اقرار به باطل بود و منکر حق است
امروز هر آن کس که در انکار نعیم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعیم است
گر با تو سعیدا نکند لطف چه سازد
خلق و کرم و مهر و وفا کار نعیم است
فیض سحر از دیدهٔ بیدار نعیم است
بسته است بلاغت کمر و دست، فصاحت
در بندگی نطق گهربار نعیم است
جنت ز تجلای جمال است منور
فیض نظر پاک ز دیدار نعیم است
بر روی زمین نقش حصیر است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمکار نعیم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعیم است
چشمش چو فلک رنگ نمایی است عجایب
خود می کش و خود ساغر سرشار نعیم است
اقرار به باطل بود و منکر حق است
امروز هر آن کس که در انکار نعیم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعیم است
گر با تو سعیدا نکند لطف چه سازد
خلق و کرم و مهر و وفا کار نعیم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چشمم ز گریهٔ دل ناکام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم، جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم، جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است