عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۱
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۶
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۸
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳
بشارت باد سلطان غری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵ - چکامه
نظاره کن بدایع گردون را
تا پی بری صنایع بیچون را
تا بینی آن عجایب کز هر یک
کالیوه گشته مغز، فلاطون را
بنگر چگونه ساخته بی پرگار
نقاش صنع این همه برهون را
گر صانعش خدای نه، کی انباشت
از گوهر این سفاین مشحون را
از اندرون و بیرون چون پرداخت
این برکشیده طاق بی آهون را
در این مدارها که به اندازه
ترتیب داده مرکز و کانون را
در تار و پود دیبه زنگاری
کی برکشیده لؤلؤ مکنون را
جولاهه کی تواند با گوهر
دیبا همی ببافد اکسون را
ور گنبد است بی ستن و پایه
کی برفراشت گنبد وارون را
هرگز کسی به گنبد وارون دید
سیر رحی و گردش طاحون را
ترکی است آسمان که دگرگونه
دارد صباح و شام دگرگون را
گاه از فلق گذارد سیمین تاج
گاه از شفق عمامه گلگون را
گیرم که مدرک است همی گردون
ادراک بخش کبود گردون را
ای مانده چون جنین بدل گردون
چون پی بری حقایق بیرون را
دل از خرد به موجد کل بسته است
خاک فسرده و گل مسخون را
رستن ز خاک تیره کجا باشد
ترکیبی از عناصر معجون را
کی ره دهند در صف علیین
جسمی به بند سجین مسجون را
از علت العلل چه خبر باشد
معلول فوق و علت مادون را
مریخ اگر نشیند با ناهید
کی جای ریزد مرخون را
وان زهره گر فضایل برجیسی
داند کجا نوازد قانون را
تیر ار نیوشد از ماه افسانه
با خامه کی طرازد افسون را
کیوان به تیر اگر نگرد کمتر
چین افکند عذار شبه گون را
ماه ار ز نور خویش بدی تابان
هر ماهه نو نکردی عرجون را
ور مهر نور وجهه حق دیدی
نفروختی فروزان کانون را
ای خواجه زی خدای گرا وز خلق
زنجیر در گل دل مجذون را
دیان دین ترا طلبد زی او
بشتاب وهل جماعت مدیون را
جائی برو که بر در وی خورشید
خاضع شده است یوشع بن نون را
آنرا بجو که ز امرش او بارد
ماهی بکام پیکر ذوالنون را
گیرم که چهره زرد کنی چندانک
زرچوبه را بمانی و زریون را
زرچوبه چیست خود چه بود زریون
آنجا که بنگری زر مخزون را
زر نیز خود چه باشدی ای بازر
در خاک دیده پنهان قارون را
تا در درون دیده و دل داری
دیو پلید و اهرمن دون را
آلایشی است در تو که دامانت
خواهد پلیدکردن جیحون را
بشکن طلسم روح مکرم را
بگشای دیده آن دل مفتون را
آسوده کن خیال گرامی را
پاکیزه کن وثاق همایون را
بسیار خفته ماندی و نابینا
بیدار باشد و بینا اکنون را
گر رستمی بزور و فریدونی
بر خود مناز و منگر کایدون را
سیمرغ بود عاقله رستم را
بر مایه بود دایه فریدون را
رو سجده کن به بارگهی روشن
پس برفروز چهره گلگون را
رو تکیه کن به قائمه ای محکم
پس برفراز قامت موزون را
از گلرخان عصر عنب بستان
فرموش کن عصاره افیون را
بیراهه است و دیو و دده زنهار
بی رهنمای مسپر هامون را
دامان خاصه ای بکف آر آنگه
از کف بهل چرا و چه و چون را
هرگز کجا توانی قائم داشت
بی متکا عمود فر ستون را
در احتجاج خصم فرو ماندی
موسی اگر نبودی هارون را
بر صخره کی کنیسه بنا کردی
عیسی اگر نخواندی شمعون را
نوح این سخن به سام همی میگفت
روزی که ساخت سوق ثمانون را
کاین جان رهین حکمت و فضلستی
بستان بها و در ده مرهون را
هرگز مدار منت از این مردم
زیرا که خوار بینی ممنون را
این آز شوخکن کندت جامه
رو از قناعت آور صابون را
سوگند میخورم که در این گیتی
کس نیست رسته منت گردون را
جز خواجه من آنکه ندارد چرخ
از طوق طاعتش سر بیرون را
فرخ نظام سلطنه کز دانش
نگشوده نامه خواند مضمون را
من خواجگان شناخته ام افزون
اما از او نیافتم افزون را
خواندم کتاب دولت سامانی
و آل سبکتکین و فریقون را
یکتن نیافتم که همالستی
این صاحب خجسته میمون را
فضلش نوشته دفتر انگلیون
هم نامه های هرمس و سمنون را
کلکش که جاذبستی رحمت را
تیغش که نایبستی طاعون را
آلوده با عبیر طبرزد را
پالوده از حریر طبر خون را
ز انصاف بیمری که خداداد است
این مقتدر عمید همایون را
گر برخلاف مصلحتش قانون
اجراء شود گزیند قانون را
ای صیت احتشام تو بگرفته
در شش جهت جزیره مسکون را
عفوی است در سرشت تراکان عفو
بر عم خود نبودی مامون را
قدسی است در نهاد تراکان قدس
بی شک نبوده زاده مظعون را
جودی است در وجود تراکان جود
هرگز نبوده احمد طولون را
جودت کم از شمر شمرد مانا
چه زنده رود را و چه جیحون را
دست سحاب نزد کفت ماند
مصدوقه ثلث و تسعون را
عمر و زبیدی ار نگرد تیغت
صمصام را ببخشد و ذوالنون را
بن مقله بر بمقله کشد از جان
آن خامه سیاه شبه گون را
عبدالحمید یحیی آموزد
از سهم و قوس تو الف و نون را
با چون توئی قیاس کجا شاید
این خواجگان بی هنر دون را
دانا چگونه ماند نادان را
رایج کجا نماید مغبون را
رنگ گهر نه بینی خارا را
طعم رطب نباشد زیتون را
میرا به مدحتت صدف طبعم
زاد است این لئالی مکنون را
من نیستم ازان شعرا کایشان
قائد شوند زمره ی غاوون را
در مدح هر خسیس فرو خوانند
شعری دو نامناسب و موزون را
وز فرط بی تمیزی بر مردان
مدح آنچنان کنند که خاتون را
نه زان عروضیان که به هر رکنی
نسبت دهند مطوی و مخبون را
نه زان مرائیان که بر ایشان حق
فرموده والذین یرائون را
بل مادح تو باشم و نستانم
در درگه تو افسر ارغون را
از لب پدید آرم معجز را
وز خامه فاش سازم افسون را
پیش ترانه ی غزل نغزم
بونصر کی نوازد قانون را
روئینه شعر گویم در مدحت
روئین تن است زاده کتایون را
تا آب ماه بگذرد و ایلول
تشرین فراز بینی و کانون را
خواند دو جا فرشته یزدانی
دو سوره بر ز گفته بی چون را
بر طلعت تو سوره ی کوثر را
بر دشمن تو سوره ی ماعون را
تا پی بری صنایع بیچون را
تا بینی آن عجایب کز هر یک
کالیوه گشته مغز، فلاطون را
بنگر چگونه ساخته بی پرگار
نقاش صنع این همه برهون را
گر صانعش خدای نه، کی انباشت
از گوهر این سفاین مشحون را
از اندرون و بیرون چون پرداخت
این برکشیده طاق بی آهون را
در این مدارها که به اندازه
ترتیب داده مرکز و کانون را
در تار و پود دیبه زنگاری
کی برکشیده لؤلؤ مکنون را
جولاهه کی تواند با گوهر
دیبا همی ببافد اکسون را
ور گنبد است بی ستن و پایه
کی برفراشت گنبد وارون را
هرگز کسی به گنبد وارون دید
سیر رحی و گردش طاحون را
ترکی است آسمان که دگرگونه
دارد صباح و شام دگرگون را
گاه از فلق گذارد سیمین تاج
گاه از شفق عمامه گلگون را
گیرم که مدرک است همی گردون
ادراک بخش کبود گردون را
ای مانده چون جنین بدل گردون
چون پی بری حقایق بیرون را
دل از خرد به موجد کل بسته است
خاک فسرده و گل مسخون را
رستن ز خاک تیره کجا باشد
ترکیبی از عناصر معجون را
کی ره دهند در صف علیین
جسمی به بند سجین مسجون را
از علت العلل چه خبر باشد
معلول فوق و علت مادون را
مریخ اگر نشیند با ناهید
کی جای ریزد مرخون را
وان زهره گر فضایل برجیسی
داند کجا نوازد قانون را
تیر ار نیوشد از ماه افسانه
با خامه کی طرازد افسون را
کیوان به تیر اگر نگرد کمتر
چین افکند عذار شبه گون را
ماه ار ز نور خویش بدی تابان
هر ماهه نو نکردی عرجون را
ور مهر نور وجهه حق دیدی
نفروختی فروزان کانون را
ای خواجه زی خدای گرا وز خلق
زنجیر در گل دل مجذون را
دیان دین ترا طلبد زی او
بشتاب وهل جماعت مدیون را
جائی برو که بر در وی خورشید
خاضع شده است یوشع بن نون را
آنرا بجو که ز امرش او بارد
ماهی بکام پیکر ذوالنون را
گیرم که چهره زرد کنی چندانک
زرچوبه را بمانی و زریون را
زرچوبه چیست خود چه بود زریون
آنجا که بنگری زر مخزون را
زر نیز خود چه باشدی ای بازر
در خاک دیده پنهان قارون را
تا در درون دیده و دل داری
دیو پلید و اهرمن دون را
آلایشی است در تو که دامانت
خواهد پلیدکردن جیحون را
بشکن طلسم روح مکرم را
بگشای دیده آن دل مفتون را
آسوده کن خیال گرامی را
پاکیزه کن وثاق همایون را
بسیار خفته ماندی و نابینا
بیدار باشد و بینا اکنون را
گر رستمی بزور و فریدونی
بر خود مناز و منگر کایدون را
سیمرغ بود عاقله رستم را
بر مایه بود دایه فریدون را
رو سجده کن به بارگهی روشن
پس برفروز چهره گلگون را
رو تکیه کن به قائمه ای محکم
پس برفراز قامت موزون را
از گلرخان عصر عنب بستان
فرموش کن عصاره افیون را
بیراهه است و دیو و دده زنهار
بی رهنمای مسپر هامون را
دامان خاصه ای بکف آر آنگه
از کف بهل چرا و چه و چون را
هرگز کجا توانی قائم داشت
بی متکا عمود فر ستون را
در احتجاج خصم فرو ماندی
موسی اگر نبودی هارون را
بر صخره کی کنیسه بنا کردی
عیسی اگر نخواندی شمعون را
نوح این سخن به سام همی میگفت
روزی که ساخت سوق ثمانون را
کاین جان رهین حکمت و فضلستی
بستان بها و در ده مرهون را
هرگز مدار منت از این مردم
زیرا که خوار بینی ممنون را
این آز شوخکن کندت جامه
رو از قناعت آور صابون را
سوگند میخورم که در این گیتی
کس نیست رسته منت گردون را
جز خواجه من آنکه ندارد چرخ
از طوق طاعتش سر بیرون را
فرخ نظام سلطنه کز دانش
نگشوده نامه خواند مضمون را
من خواجگان شناخته ام افزون
اما از او نیافتم افزون را
خواندم کتاب دولت سامانی
و آل سبکتکین و فریقون را
یکتن نیافتم که همالستی
این صاحب خجسته میمون را
فضلش نوشته دفتر انگلیون
هم نامه های هرمس و سمنون را
کلکش که جاذبستی رحمت را
تیغش که نایبستی طاعون را
آلوده با عبیر طبرزد را
پالوده از حریر طبر خون را
ز انصاف بیمری که خداداد است
این مقتدر عمید همایون را
گر برخلاف مصلحتش قانون
اجراء شود گزیند قانون را
ای صیت احتشام تو بگرفته
در شش جهت جزیره مسکون را
عفوی است در سرشت تراکان عفو
بر عم خود نبودی مامون را
قدسی است در نهاد تراکان قدس
بی شک نبوده زاده مظعون را
جودی است در وجود تراکان جود
هرگز نبوده احمد طولون را
جودت کم از شمر شمرد مانا
چه زنده رود را و چه جیحون را
دست سحاب نزد کفت ماند
مصدوقه ثلث و تسعون را
عمر و زبیدی ار نگرد تیغت
صمصام را ببخشد و ذوالنون را
بن مقله بر بمقله کشد از جان
آن خامه سیاه شبه گون را
عبدالحمید یحیی آموزد
از سهم و قوس تو الف و نون را
با چون توئی قیاس کجا شاید
این خواجگان بی هنر دون را
دانا چگونه ماند نادان را
رایج کجا نماید مغبون را
رنگ گهر نه بینی خارا را
طعم رطب نباشد زیتون را
میرا به مدحتت صدف طبعم
زاد است این لئالی مکنون را
من نیستم ازان شعرا کایشان
قائد شوند زمره ی غاوون را
در مدح هر خسیس فرو خوانند
شعری دو نامناسب و موزون را
وز فرط بی تمیزی بر مردان
مدح آنچنان کنند که خاتون را
نه زان عروضیان که به هر رکنی
نسبت دهند مطوی و مخبون را
نه زان مرائیان که بر ایشان حق
فرموده والذین یرائون را
بل مادح تو باشم و نستانم
در درگه تو افسر ارغون را
از لب پدید آرم معجز را
وز خامه فاش سازم افسون را
پیش ترانه ی غزل نغزم
بونصر کی نوازد قانون را
روئینه شعر گویم در مدحت
روئین تن است زاده کتایون را
تا آب ماه بگذرد و ایلول
تشرین فراز بینی و کانون را
خواند دو جا فرشته یزدانی
دو سوره بر ز گفته بی چون را
بر طلعت تو سوره ی کوثر را
بر دشمن تو سوره ی ماعون را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش امیر نظام گروسی فرماید
چو در خواب شد دیده پاسبانها
نوای درای آمد از کاروانها
به محمل گزیدند جا خوبرویان
به تن ها دمیدند گفتی روانها
سمن سینگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتری را قرانها
بتان پریچهره بر بیسراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
به جمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان یک ز دنبال دیگر
چو عقد لئالی که در ریسمانها
چنان رشته دوک دست عجوزان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازی اسبان ز پیش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوانها
نمد زین بزیر و گژین جامه در بر
فرو هشته دامان برگستوانها
گرفته رهی دور در پیش و سرخوش
رها کرده ز اسبان تازی عنانها
سواره دلیران به پیچیده سرها
پیاده یلان تنگ بسته میانها
یکی چست چون اختران بر فلکها
یکی تند چون تیرها از کمانها
زمین همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پی رهروان کهکشانها
بناگه یکی ز آسکون تیره ابری
برآمد چو دودی که از دیگدانها
رخ خور به میغ سیه گشت پنهان
چو در زیر پر، بیضه ماکیانها
بشورید ابر سیاه از جوانب
ببارید سیم سپید از کرانها
دمان ابر تاری چو پیلان جنگی
وزان باد صرصر چنان پیلبانها
پراکنده شد سونش سیم چندان
که گفتی گشودند درهای کانها
نسیمی که از دامن که وزیدی
بتن در همی شد چو نوک سنانها
به روی گژین جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشیده شد طیلسانها
چو برداشتی باد دامان محمل
درخشیدی از چرخها فرقدانها
سمن سینه ترکان مشکینه مو را
ز کافور سیمینه شد ارغوانها
بتان بسد روی یاقوت لب را
ز الماس و بیجاده شد بهر مانها
ز بس بر شبه سیم سودند گفتی
چو پیران شدستند یکسر جوانها
زمین چون بحار و نجائب سفائن
علمهای گندآوران بادبانها
بتان جمله آکنده دامان به گوهر
یلان یکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتی مگر شور محشر برآمد
که کر شد همی گوش چرخ از فغانها
ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب
ز سوی دگر خلق را الامانها
فلک میزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه میهمانها
جز این میهمانان ندیدم کسی را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همی ریخت مردم ز بالای زینها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تن های مردم کفنها
ولی مر، ددان را چو دستار خوانها
دریده ز دندان بو جعده دلها
خراشیده چنگال بن دایه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز پی گوسپندان شبانها
ز ناف یکی سر بر آورده نشتر
ز کام یکی آخته کلبتانها
من اندر پی کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ریسمانها
همی رفت معشوق و من در پی او
چو دلدادگان از پی دلستانها
به گوشم وزان باد چون باد غرها
ز چشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنگ پولادسم را
کز آهن به تن باشدش استخوانها
رگ و پی بر اندامش انسان که گویی
همی رسته از خارها خیزرانها
یکی بانگ بر وی زدم تا همی شد
شناور چو مرغی که در آبدانها
بسنبید الماس با آهنین سم
چو با سوزن در زیان پرنیان ها
ببرف اندرون سینه مالان همی شد
چو در ریگها باره ترکمانها
فتادم به پیش از همه کاروانان
گشادم به تحمید ایزد زبانها
بدیدم به محمل بت نازنین را
که بد چون گل تازه در گلستانها
کنون سرو بن کرده چون بید مجنون
همش ارغوان ها شده زعفرانها
گرفتم عنان و زمام نجیبش
بر او خواندم از دوستی داستانها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وی سخنها
ز بس خواندم از صدق بر وی بیانها
دلش مهربان شد به من گرچه بودی
از آن سنگدلها و نامهربانها
پی آنکه ره زودتر آید به پایان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هیچت اگر دانشستی
ندانی چرا سودها از زیانها
بدین روزگاران که بارد به گیتی
ز ابر سیه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازی نوندان
ز کالا نظر بسته بازارگانها
نیایند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشیانها
نه تنها مرا بلکه خود را بخواری
چرا کردی آواره از خانمانها
ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی
به بیغولها راندی از شارسانها
شدی در پی مرگها و بلاها
زدی بر دم تیغها و سنانها
مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر
مگر ز آهنستی ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است، کو را
ز بازار بردی چنان رایگانها
بدو گفتم ای گلبن باغ شادی
که رویت بود چون گل بوستانها
ندانی که مرد آنگهی پخته گردد
که فرسوده گردد ز دور زمانها
بنشنیده باشی که رستم چگونه
پی گرگساران بپیمود خوانها
نتابید از آهنگ پیلان جنگی
نترسید از آوای شیر ژیانها
ز پولاد بودش ببر پیرهن ها
ز خورشید بودش به سر سایبانها
سرون بر کشید از سر نره دیوان
جگر بر درید از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجریب باید
بدینسانش پیمود باید کرانها
به چنگال پتیاره در خون طپیدن
به از خون دل درکشیدن به خوانها
بدندان شیر اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان بیمارسانها
چو بشنید یار این سخن گفت خامش
ازین بیش بر من مخوان چیستانها
برای من، این باد رنگین، چه بافی
که بستوهم از عشوه باد خوانها
پشیزی نخرم فسونت ور از بر
فرو خوانی انجیلها و قرانها
نه بر جان مباح است بیزاری از تن
نه بر تن گواراست بدرود جانها
سر آدمی نی درخت است کز نو
بروید پس از اره باغبانها
بمن راستی کن که نیکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستی را سرایم
حدیثی که بشنودم از باستانها
که بیدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پی کاردانها
بپویند کوران سبیل بصیران
بجویند خردان طریق کلانها
ندانی که دانش پژوهان گیتی
ز دانا بجویند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهی که جوید
نشان ره اندر پی کاروانها
من این سهمگین درها را از آن ره
ببیزم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور امیرم
وزان آستان بر دگر آستانها
بهار نشاطم خزان گشت ازیرا
چه در فرودینها چه در مهرگانها
مشدر شدم خانه در نرد عذرا
بدست حریف اندرم کعبتانها
قضا پیر زال است و من تار پنبه
فلک هچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
از آن عنبرین خاک قوت روانها
اگر بار دیگر ببوسم سرایش
ز بختم سزد، شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پیشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که دیدی
ز پروانه بر شمعها جا فشانها
ایا حضرتت مظهر مردمی ها
ایا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک ریاض تنعم
ز عدلت مفازات دارالامانها
تو کیفر دهی حادثات فلکها
تو جبران کنی نائبات زمانها
بکشتم همه ملک را زیر و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظیرت بچندین ممالک
ندیدم قرینت به چندین قرانها
نه میری بود چون تو در سطح گیتی
نه ماهی دمد چون تو بر آسمانها
ندانند قدرت گر این تنگ چشمان
نگویند مدحت گر این بی زبانها
مخور غم که تو مهری و خلق، کوران
مجو کین که تو ماهی اینان کتانها
چو عدلت نهد تیرها بر کمانها
چو بأست زند تیغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژبران بمیرند در نیستانها
اگر شارسان بر نگاری نماند
به فرزانه بهرام بر شارسانها
وگر خامه ات بر ورق مشک بیزد
ببندند عنبرفروشان دکانها
جهان را به یکروز بخشی ازیرا
جهانبانت هر روز بخشد جهانها
بسائل دهی بدره ها بیسگانی
بشاعر دهی گنجها را یگانها
ببرد پرند کجت دشمنان را
ببر دیبه مرگ چون پرنیانها
تو چون آذر آبادگان کعبه کردی
به کعبه کنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بمانی همی جاودان جاودانها
همه ساقیان تو زرین کلاهان
همه منشیان تو مشکین بنانها
همه چاکران تو بوذرجمهران
همه عاملان تو نوشیرونها
نوای درای آمد از کاروانها
به محمل گزیدند جا خوبرویان
به تن ها دمیدند گفتی روانها
سمن سینگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتری را قرانها
بتان پریچهره بر بیسراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
به جمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان یک ز دنبال دیگر
چو عقد لئالی که در ریسمانها
چنان رشته دوک دست عجوزان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازی اسبان ز پیش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوانها
نمد زین بزیر و گژین جامه در بر
فرو هشته دامان برگستوانها
گرفته رهی دور در پیش و سرخوش
رها کرده ز اسبان تازی عنانها
سواره دلیران به پیچیده سرها
پیاده یلان تنگ بسته میانها
یکی چست چون اختران بر فلکها
یکی تند چون تیرها از کمانها
زمین همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پی رهروان کهکشانها
بناگه یکی ز آسکون تیره ابری
برآمد چو دودی که از دیگدانها
رخ خور به میغ سیه گشت پنهان
چو در زیر پر، بیضه ماکیانها
بشورید ابر سیاه از جوانب
ببارید سیم سپید از کرانها
دمان ابر تاری چو پیلان جنگی
وزان باد صرصر چنان پیلبانها
پراکنده شد سونش سیم چندان
که گفتی گشودند درهای کانها
نسیمی که از دامن که وزیدی
بتن در همی شد چو نوک سنانها
به روی گژین جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشیده شد طیلسانها
چو برداشتی باد دامان محمل
درخشیدی از چرخها فرقدانها
سمن سینه ترکان مشکینه مو را
ز کافور سیمینه شد ارغوانها
بتان بسد روی یاقوت لب را
ز الماس و بیجاده شد بهر مانها
ز بس بر شبه سیم سودند گفتی
چو پیران شدستند یکسر جوانها
زمین چون بحار و نجائب سفائن
علمهای گندآوران بادبانها
بتان جمله آکنده دامان به گوهر
یلان یکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتی مگر شور محشر برآمد
که کر شد همی گوش چرخ از فغانها
ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب
ز سوی دگر خلق را الامانها
فلک میزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه میهمانها
جز این میهمانان ندیدم کسی را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همی ریخت مردم ز بالای زینها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تن های مردم کفنها
ولی مر، ددان را چو دستار خوانها
دریده ز دندان بو جعده دلها
خراشیده چنگال بن دایه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز پی گوسپندان شبانها
ز ناف یکی سر بر آورده نشتر
ز کام یکی آخته کلبتانها
من اندر پی کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ریسمانها
همی رفت معشوق و من در پی او
چو دلدادگان از پی دلستانها
به گوشم وزان باد چون باد غرها
ز چشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنگ پولادسم را
کز آهن به تن باشدش استخوانها
رگ و پی بر اندامش انسان که گویی
همی رسته از خارها خیزرانها
یکی بانگ بر وی زدم تا همی شد
شناور چو مرغی که در آبدانها
بسنبید الماس با آهنین سم
چو با سوزن در زیان پرنیان ها
ببرف اندرون سینه مالان همی شد
چو در ریگها باره ترکمانها
فتادم به پیش از همه کاروانان
گشادم به تحمید ایزد زبانها
بدیدم به محمل بت نازنین را
که بد چون گل تازه در گلستانها
کنون سرو بن کرده چون بید مجنون
همش ارغوان ها شده زعفرانها
گرفتم عنان و زمام نجیبش
بر او خواندم از دوستی داستانها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وی سخنها
ز بس خواندم از صدق بر وی بیانها
دلش مهربان شد به من گرچه بودی
از آن سنگدلها و نامهربانها
پی آنکه ره زودتر آید به پایان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هیچت اگر دانشستی
ندانی چرا سودها از زیانها
بدین روزگاران که بارد به گیتی
ز ابر سیه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازی نوندان
ز کالا نظر بسته بازارگانها
نیایند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشیانها
نه تنها مرا بلکه خود را بخواری
چرا کردی آواره از خانمانها
ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی
به بیغولها راندی از شارسانها
شدی در پی مرگها و بلاها
زدی بر دم تیغها و سنانها
مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر
مگر ز آهنستی ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است، کو را
ز بازار بردی چنان رایگانها
بدو گفتم ای گلبن باغ شادی
که رویت بود چون گل بوستانها
ندانی که مرد آنگهی پخته گردد
که فرسوده گردد ز دور زمانها
بنشنیده باشی که رستم چگونه
پی گرگساران بپیمود خوانها
نتابید از آهنگ پیلان جنگی
نترسید از آوای شیر ژیانها
ز پولاد بودش ببر پیرهن ها
ز خورشید بودش به سر سایبانها
سرون بر کشید از سر نره دیوان
جگر بر درید از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجریب باید
بدینسانش پیمود باید کرانها
به چنگال پتیاره در خون طپیدن
به از خون دل درکشیدن به خوانها
بدندان شیر اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان بیمارسانها
چو بشنید یار این سخن گفت خامش
ازین بیش بر من مخوان چیستانها
برای من، این باد رنگین، چه بافی
که بستوهم از عشوه باد خوانها
پشیزی نخرم فسونت ور از بر
فرو خوانی انجیلها و قرانها
نه بر جان مباح است بیزاری از تن
نه بر تن گواراست بدرود جانها
سر آدمی نی درخت است کز نو
بروید پس از اره باغبانها
بمن راستی کن که نیکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستی را سرایم
حدیثی که بشنودم از باستانها
که بیدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پی کاردانها
بپویند کوران سبیل بصیران
بجویند خردان طریق کلانها
ندانی که دانش پژوهان گیتی
ز دانا بجویند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهی که جوید
نشان ره اندر پی کاروانها
من این سهمگین درها را از آن ره
ببیزم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور امیرم
وزان آستان بر دگر آستانها
بهار نشاطم خزان گشت ازیرا
چه در فرودینها چه در مهرگانها
مشدر شدم خانه در نرد عذرا
بدست حریف اندرم کعبتانها
قضا پیر زال است و من تار پنبه
فلک هچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
از آن عنبرین خاک قوت روانها
اگر بار دیگر ببوسم سرایش
ز بختم سزد، شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پیشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که دیدی
ز پروانه بر شمعها جا فشانها
ایا حضرتت مظهر مردمی ها
ایا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک ریاض تنعم
ز عدلت مفازات دارالامانها
تو کیفر دهی حادثات فلکها
تو جبران کنی نائبات زمانها
بکشتم همه ملک را زیر و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظیرت بچندین ممالک
ندیدم قرینت به چندین قرانها
نه میری بود چون تو در سطح گیتی
نه ماهی دمد چون تو بر آسمانها
ندانند قدرت گر این تنگ چشمان
نگویند مدحت گر این بی زبانها
مخور غم که تو مهری و خلق، کوران
مجو کین که تو ماهی اینان کتانها
چو عدلت نهد تیرها بر کمانها
چو بأست زند تیغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژبران بمیرند در نیستانها
اگر شارسان بر نگاری نماند
به فرزانه بهرام بر شارسانها
وگر خامه ات بر ورق مشک بیزد
ببندند عنبرفروشان دکانها
جهان را به یکروز بخشی ازیرا
جهانبانت هر روز بخشد جهانها
بسائل دهی بدره ها بیسگانی
بشاعر دهی گنجها را یگانها
ببرد پرند کجت دشمنان را
ببر دیبه مرگ چون پرنیانها
تو چون آذر آبادگان کعبه کردی
به کعبه کنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بمانی همی جاودان جاودانها
همه ساقیان تو زرین کلاهان
همه منشیان تو مشکین بنانها
همه چاکران تو بوذرجمهران
همه عاملان تو نوشیرونها
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - کنگره آسمان در برج دلو
شامگهی کز افق گشت نهان آفتاب
پرده زرین گرفت مهر زنیلی قباب
از علم لاجورد پرچم زرین گسست
خیمه و خرگاه شب بست به مشکین طناب
شام سه شنبه که بود آخر ماه صفر
چتر شب نیلگون تیره چو پر غراب
رفته ز بعد هزار سیصد و سی و دو سال
از سنه هجرت احمد ختمی مآب
پرده نشینان چرخ رقص کنان آمدند
بر سر بازار و کوی بی کله و بی نقاب
خواجه اختر شناس رفت سحرگه ببام
سینه پر از نور علم سر تهی از خمر خواب
منظرة الشمس را با عدسیهای او
کرد سوی آسمان صفحه گشود از کتاب
وزن کواکب شمرد جمله بمیزان فکر
فاصله و قربشان کرد بدقت حساب
یافت زحل را که داشت دو منطقه بر میان
ساخته از هشت مه نور و فروغ اکتساب
گفتی آورده هشت مجمر زرین که کشت
مجمره زرد هشت خاموش از التهاب
چارمه مشتری بر مثل چار شمع
بر طبق لاجورد در لگن زر ناب
ذات الکرسی خطیب چو عیسی اندر صلیب
پنجه کف الخضیب چو مریم از خون خضاب
ساخته یکسر نجوم از لهب و از رجوم
در فلک خود هجوم بهر ذهاب و ایاب
چرخ سیه پیرهن دوخت پرندی بتن
ریخت بر او از پرن گوهر و در خوشاب
محفل شورای چرخ ساخته در برج دلو
گشته کواکب در آن گرم سئوال و جواب
دو نیر، و یک دبیر، دو سعد روشن ضمیر
زهره و برجیس و تیر پیش مه و آفتاب
تیر در این کنفرانس خط دبیری گرفت
مهر درخشان رئیس ماهش نائب مناب
زهره به آهنک نغز رابط محفل شده
مشتری افکنده پهن مسند فصل الخطاب
مهر درخشان به تیر گفت چه داری خبر
از زمی و اهل آن و آدمی و خاک و آب
تیر کشید از بغل دفتر سیمین و زود
پیشنهادی که داشت خواند بصد آب و تاب
گفت بظاهر زمین در نظر ما بود
گوهری از خاک و آب یا لمعان سر آب
لیک چو خوش بنگری نیست چنین بلکه هست
مذبحه ای از ادیم مهلکه ای از تراب
آدمی اندر زمین بوالعجبی آیتی است
هر که در او دیده گفت هذا شئی عجاب
از ستم و جور وی جان نبرد هیچ شئی
بگسلد از گور پی بر کند از شیر ناب
در قلل کوهسار پلنگ از او خسته جان
در شکم رودبار نهنگ ز او دلکباب
خشک و تر اندر بلادشت و در اندر عنا
بحر و بر اندر عزا جانور اندر عذاب
اسبی دارد روان ساخته در زیر ران
برق و بخارش عنان آهن و آتش رکاب
هر دم شکلی کند گونه این اسب را
تا به دگرگونه شکل گردد از آن کامیاب
در ره باریک و سخت سازد از او نردبان
در شب تاریک و تار آرد از آن ماهتاب
گه شده غواصه اش در دل یم بیدرنگ
گه شده طیاره اش سوی هوا با شتاب
گاه گرامافنی کرده پی حبس صوت
گه تلفن ساخته بهر بیان و خطاب
سکه آهن بخاک چو سکه بر سیم و زر
فلک مسلح در آب جلوه کند چون حباب
آدمی از حدس و رجم کرده نظر سوی نجم
وزن وی و ثقل و حجم ساخته یکسر حساب
دوره ی اقمارها وادی و کهسارها
جدول و انهارها کرده رقم در کتاب
کار زمین ساخته قائم و پرداخته
پس سوی ما تاخته خاکی بی فرو آب
ساخته گردونه ای چتر دگرگونه ای
گنبد وارونه ای بسته به چرخ و طناب
گاه چو مرغ از نشیب پره زند بر هوا
گاه چو باد از فراز حمله کند بر سحاب
چون از عطارد شنید نیر اعظم حدیث
جمله کواکب شدند در قلق و اضطراب
زهره به برجیس گفت گردنشین کادمی
سطح تو خواهد نمود مرتع خیل و دواب
ماه بناهید گفت الحذر از این رقیب
سوی تو خواهد کشید صارم کین از قراب
تیر به خورشید گفت الحذر از این رقیب
کز تو برآرد دمار ای شه مالک رقاب
وا عجبا کادمی در پی آن اوفتاد
کاید و بر ما کند بی خبری فتح باب
باید نظاره کرد دردگران چاره کرد
زآنکه بشر پاره کرد پرده شرم و حجاب
روی بشر هر که دید بویش هر کس شنید
تا بقیامت کشید محنت و رنج و عذاب
مهر چو این برشنفت چهره ترش کرد و گفت
بس کن و کوتاه گیر قصه دور از صواب
خاک طفیل من است خادم خیل من است
عاصم ذیل من است آدم خاک انتساب
گر ز می تیره رنگ خیره سرآید به جنگ
برد رمش با خدنگ بسوزمش ز التهاب
تیر چو این بر شنید پرده برخ برکشید
جای تکلم ندید گشت بتندی مجاب
زهره بر افروخت چهر خواست اجازت ز مهر
ساخت بطاق سپهر این غزل اندر رباب
پرده زرین گرفت مهر زنیلی قباب
از علم لاجورد پرچم زرین گسست
خیمه و خرگاه شب بست به مشکین طناب
شام سه شنبه که بود آخر ماه صفر
چتر شب نیلگون تیره چو پر غراب
رفته ز بعد هزار سیصد و سی و دو سال
از سنه هجرت احمد ختمی مآب
پرده نشینان چرخ رقص کنان آمدند
بر سر بازار و کوی بی کله و بی نقاب
خواجه اختر شناس رفت سحرگه ببام
سینه پر از نور علم سر تهی از خمر خواب
منظرة الشمس را با عدسیهای او
کرد سوی آسمان صفحه گشود از کتاب
وزن کواکب شمرد جمله بمیزان فکر
فاصله و قربشان کرد بدقت حساب
یافت زحل را که داشت دو منطقه بر میان
ساخته از هشت مه نور و فروغ اکتساب
گفتی آورده هشت مجمر زرین که کشت
مجمره زرد هشت خاموش از التهاب
چارمه مشتری بر مثل چار شمع
بر طبق لاجورد در لگن زر ناب
ذات الکرسی خطیب چو عیسی اندر صلیب
پنجه کف الخضیب چو مریم از خون خضاب
ساخته یکسر نجوم از لهب و از رجوم
در فلک خود هجوم بهر ذهاب و ایاب
چرخ سیه پیرهن دوخت پرندی بتن
ریخت بر او از پرن گوهر و در خوشاب
محفل شورای چرخ ساخته در برج دلو
گشته کواکب در آن گرم سئوال و جواب
دو نیر، و یک دبیر، دو سعد روشن ضمیر
زهره و برجیس و تیر پیش مه و آفتاب
تیر در این کنفرانس خط دبیری گرفت
مهر درخشان رئیس ماهش نائب مناب
زهره به آهنک نغز رابط محفل شده
مشتری افکنده پهن مسند فصل الخطاب
مهر درخشان به تیر گفت چه داری خبر
از زمی و اهل آن و آدمی و خاک و آب
تیر کشید از بغل دفتر سیمین و زود
پیشنهادی که داشت خواند بصد آب و تاب
گفت بظاهر زمین در نظر ما بود
گوهری از خاک و آب یا لمعان سر آب
لیک چو خوش بنگری نیست چنین بلکه هست
مذبحه ای از ادیم مهلکه ای از تراب
آدمی اندر زمین بوالعجبی آیتی است
هر که در او دیده گفت هذا شئی عجاب
از ستم و جور وی جان نبرد هیچ شئی
بگسلد از گور پی بر کند از شیر ناب
در قلل کوهسار پلنگ از او خسته جان
در شکم رودبار نهنگ ز او دلکباب
خشک و تر اندر بلادشت و در اندر عنا
بحر و بر اندر عزا جانور اندر عذاب
اسبی دارد روان ساخته در زیر ران
برق و بخارش عنان آهن و آتش رکاب
هر دم شکلی کند گونه این اسب را
تا به دگرگونه شکل گردد از آن کامیاب
در ره باریک و سخت سازد از او نردبان
در شب تاریک و تار آرد از آن ماهتاب
گه شده غواصه اش در دل یم بیدرنگ
گه شده طیاره اش سوی هوا با شتاب
گاه گرامافنی کرده پی حبس صوت
گه تلفن ساخته بهر بیان و خطاب
سکه آهن بخاک چو سکه بر سیم و زر
فلک مسلح در آب جلوه کند چون حباب
آدمی از حدس و رجم کرده نظر سوی نجم
وزن وی و ثقل و حجم ساخته یکسر حساب
دوره ی اقمارها وادی و کهسارها
جدول و انهارها کرده رقم در کتاب
کار زمین ساخته قائم و پرداخته
پس سوی ما تاخته خاکی بی فرو آب
ساخته گردونه ای چتر دگرگونه ای
گنبد وارونه ای بسته به چرخ و طناب
گاه چو مرغ از نشیب پره زند بر هوا
گاه چو باد از فراز حمله کند بر سحاب
چون از عطارد شنید نیر اعظم حدیث
جمله کواکب شدند در قلق و اضطراب
زهره به برجیس گفت گردنشین کادمی
سطح تو خواهد نمود مرتع خیل و دواب
ماه بناهید گفت الحذر از این رقیب
سوی تو خواهد کشید صارم کین از قراب
تیر به خورشید گفت الحذر از این رقیب
کز تو برآرد دمار ای شه مالک رقاب
وا عجبا کادمی در پی آن اوفتاد
کاید و بر ما کند بی خبری فتح باب
باید نظاره کرد دردگران چاره کرد
زآنکه بشر پاره کرد پرده شرم و حجاب
روی بشر هر که دید بویش هر کس شنید
تا بقیامت کشید محنت و رنج و عذاب
مهر چو این برشنفت چهره ترش کرد و گفت
بس کن و کوتاه گیر قصه دور از صواب
خاک طفیل من است خادم خیل من است
عاصم ذیل من است آدم خاک انتساب
گر ز می تیره رنگ خیره سرآید به جنگ
برد رمش با خدنگ بسوزمش ز التهاب
تیر چو این بر شنید پرده برخ برکشید
جای تکلم ندید گشت بتندی مجاب
زهره بر افروخت چهر خواست اجازت ز مهر
ساخت بطاق سپهر این غزل اندر رباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - چکامه آفتاب
چند سائی زر بر این پیروزه طاق ای آفتاب
چند بیزی سیم بر نیلی رواق ای آفتاب
ما سوی الله را توئی هم دایه هم مادر پدر
هم چراغ دیده هم شمع وثاق ای آفتاب
شهسوار توسن برقی و تازی بر سپهر
چون شه لولاک بر پشت براق ای آفتاب
کعبه را مانی که بر گرد تو بینم در طواف
دخترانی گلعذار و سیم ساق ای آفتاب
دخترانت را ز خود رانی و اندر دایره
میداوانیشان چو اسبان در سباق ای آفتاب
گوئی از فج عمیق آیند در بیت العتیق
درگه تشریق بر خیل عتاق ای آفتاب
زار و سرگردان همی گردند گردت روز و شب
وز تو مهجورند چون فرزند عاق ای آفتاب
دختران داری که با ایشان ندارد هیچکس
جرات وصل و سر پرس و عناق ای آفتاب
یا نبوده است این عروسان را به گیتی هیچ شوی
یا که شوهرشان همی داده طلاق ای آفتاب
از در بی خانمانی در جهان آواره اند
بی کفاف و بی جهیز و بی صداق ای آفتاب
راستی این دختران یکسر سر بی پیکرند
گشته آویزان بر این پیروزه طاق ای آفتاب
هر که این سرهای بی تن بنگرد یاد آیدش
میوه شاخ درخت و اقواق ای آفتاب
زهره و برجیس همچون امهات المؤمنین
نیز کیوان هست چون ذات النطاق ای آفتاب
آن عطارد چون علاء الحضر می بر لوح وحی
مینگارد ز انفطار و ز انشقاق ای آفتاب
ارض چون افرشته کش حق سرشت از برف و نار
تنش لرزان دل کباب از احتراق ای آفتاب
مه بطافش چون یکی آیینه کز نور تو گشت
گه هلال و گاه بدر و گه محاق ای آفتاب
کوههای آتش افشان چون دل عاشق ز هجر
سر زند او راز اصداع و شقاق ای آفتاب
نیز مریخ است همچون نوعروسی گلعذار
محفلش گلگون ز گلرویان و شاق ای آفتاب
تابد اورانوس و نپتون هر یکی با چند ماه
چون ملایک را بکف کاساء دهاق ای آفتاب
دیده کی دارد مجال استراق آنجا که نیست
سمع را هرگز مجال استراق ای آفتاب
در شگفتم من که از وصل تو این رعنا بتان
محترز هستند با این اشتیاق ای آفتاب
اشتیاق و احتراز ایدون به یکجا از کجا
گشته پیدا حیرتم زین جفت و طاق ای آفتاب
با جریده آفتاب این راز پیش آرم از آنک
هست صادر را ز مصدر اشتقاق ای آفتاب
تو همانا مصدری وان روزنامه صادر است
هم ازین رو با تو دارد التحاق ای آفتاب
زین سپس بر وی خطاب آرم که دانم مر تو را
هست با وی اتحاد و اتفاق ای آفتاب
ای سیاقت نیک و سبکت فرخ از من بیکران
آفرین بادت بر آن سبک و سیاق ای آفتاب
محرم اسرار خلقی کاشف آیات ملک
نیست در قولت گزاف و اختلاق ای آفتاب
خامه ات هر خام نادان را بجوشاند ز پند
منطقت باشد سعادت را نطاق ای آفتاب
این معما را ز هم بشکاف و زین معنی مرا
شادمان کن قلب و شیرین کن مذاق ای آفتاب
اندهی اندر دلم باشد که از تشویر آن
در جگر خون در گلو دارم خناق ای آفتاب
نیشتر دارم درون سینه و چشم و جگر
همچو مستسقی که در ثرب و صفاق ای آفتاب
روزگار اندر عراقم خواند و بدبختانه برد
سوی نیشابور و سمنان از عراق ای آفتاب
هم ز سمنان برد در ساوجبلاغم تا کند
بسته در زنجیر تکلیفات شاق ای آفتاب
خاطرم با عیش همچون خضر با موسی ز خشم
از جگر زد نعره ی هذا فراق ای آفتاب
کاشکی زان پیش کایم در وجود از مام دهر
یافتی زهدان گیتی اختناق ای آفتاب
گر ز مصحف آیه لما تجلی ربه
خوانده ای تا آیه لما افاق ای آفتاب
من یکی طورم که از حب الوطن پر نور شد
وز شراره غیظ دارد احتراق ای آفتاب
من بیاران در وفاقستم ولی یاران من
هیچکاریشان نباشد جز نفاق ای آفتاب
من به غم دست و گریبانم ولیکن همرهان
با مراد خویش دارند اعتناق ای آفتاب
هر چه سایم جبهه اندر خاک ایشان بر زمین
نشنوم جز گفته ی ک . . . رم بطاقای آفتاب
ناله ام بر طاق گردون شد ازیرا بی شمر
هست تحمیلات من مالایطاق ای آفتاب
گفت در قرآن یساق المجرمون فی النار لیک
گشته بی جرمی مرا دوزخ مساق ای آفتاب
محرز است این نکته کاندر نزد ارباب الدول
نیست برهانی قوی تر از چماق ای آفتاب
هر که این برهان ندارد در تحاکم بی گزاف
یابد اندر جمع محکومان لحاق ای آفتاب
قاسم الارزاقم اندر قاسم آباد از قضا
بسته باب رزق و راه ارتزاق ای آفتاب
مسکنی دارم بسان خانه مجنون خراب
نه فضا دارد نه در دارد نه طاق ای آفتاب
خاک می بیزد به تابستان ز بامش بر سرم
برف می بارد به دی مه بر وثاق ای آفتاب
عنکبوت و عقربش چون پیرهن چسبد بتن
مار چون زنجیر می پیچد بساق ای آفتاب
هفت مه بی ماهواره مانده در بیغوله ای
از عطش بریان ز جوع اندر فواق ای آفتاب
جامه ی زفت و سطبر از رشک و رشمیز و شپش
یافته بر سطح جلدم التصاق ای آفتاب
این قبا بر قامتم کوتاه و تنگ و نارسا است
همچو پیراهان عوج بن عناق ای آفتاب
آسمان با خاک یکسان کرده بیت العدل را
تا طرازد از گلش بیت البزاق ای آفتاب
چار مادر خود تو پنداری ز من بیگانه اند
هفت آباء نیز کردستند عاق ای آفتاب
گر نباشم گربه سان با خادم خود چاپلوس
میشود چون شیر بر رویم براق ای آفتاب
هر زمان گوید بترکی «یدی ای در گز میشم
لوت و چیلپاق باش آچق بالین ایاق » ای آفتاب
نه پلاسم وار نه یورغان نه متکا نه توشک
نه خوراکم وار نه پالتار نه یاتاق ای آفتاب
نه یمورطه گور میشم نه ات نه حلوا نه پلو
نه هریسه یمیشم نه قیقناق ای آفتاب
قارنمی دولدور میشم موتدن شلمدن یارمه دن
غاز ایاغی دن کلمدن اسپناق ای آفتاب
لولئین خواهم همی گوید که «ایندی چخمشن »
آب خواهم گویدم «ایچدون بیاق » ای آفتاب
ای عجب شد جای من در قعر هفتم خاکدان
جای بد خواهم، بر از هشتم طباق ای آفتاب
کاسته از عرض تن افزوده بر طولم ز ضعف
چون خط مستوفیان اندر سیاق ای آفتاب
چرخ چون مرد بدیعی بی مراعات نظیر
هست با من در تضادی بی طباق ای آفتاب
روزگارم را که همچون ارده شیرین بود و خوش
ترش و تاری کرد چون آش سماق ای آفتاب
لیس لی فی الارض غیرالله وال او ولی
لیس لی فی الدهر غیرالله واق » ای آفتاب
یا رقیبانی که می نازند بر دنیا بگو
مالکم فان و ما لله باق » ای آفتاب
چند بیزی سیم بر نیلی رواق ای آفتاب
ما سوی الله را توئی هم دایه هم مادر پدر
هم چراغ دیده هم شمع وثاق ای آفتاب
شهسوار توسن برقی و تازی بر سپهر
چون شه لولاک بر پشت براق ای آفتاب
کعبه را مانی که بر گرد تو بینم در طواف
دخترانی گلعذار و سیم ساق ای آفتاب
دخترانت را ز خود رانی و اندر دایره
میداوانیشان چو اسبان در سباق ای آفتاب
گوئی از فج عمیق آیند در بیت العتیق
درگه تشریق بر خیل عتاق ای آفتاب
زار و سرگردان همی گردند گردت روز و شب
وز تو مهجورند چون فرزند عاق ای آفتاب
دختران داری که با ایشان ندارد هیچکس
جرات وصل و سر پرس و عناق ای آفتاب
یا نبوده است این عروسان را به گیتی هیچ شوی
یا که شوهرشان همی داده طلاق ای آفتاب
از در بی خانمانی در جهان آواره اند
بی کفاف و بی جهیز و بی صداق ای آفتاب
راستی این دختران یکسر سر بی پیکرند
گشته آویزان بر این پیروزه طاق ای آفتاب
هر که این سرهای بی تن بنگرد یاد آیدش
میوه شاخ درخت و اقواق ای آفتاب
زهره و برجیس همچون امهات المؤمنین
نیز کیوان هست چون ذات النطاق ای آفتاب
آن عطارد چون علاء الحضر می بر لوح وحی
مینگارد ز انفطار و ز انشقاق ای آفتاب
ارض چون افرشته کش حق سرشت از برف و نار
تنش لرزان دل کباب از احتراق ای آفتاب
مه بطافش چون یکی آیینه کز نور تو گشت
گه هلال و گاه بدر و گه محاق ای آفتاب
کوههای آتش افشان چون دل عاشق ز هجر
سر زند او راز اصداع و شقاق ای آفتاب
نیز مریخ است همچون نوعروسی گلعذار
محفلش گلگون ز گلرویان و شاق ای آفتاب
تابد اورانوس و نپتون هر یکی با چند ماه
چون ملایک را بکف کاساء دهاق ای آفتاب
دیده کی دارد مجال استراق آنجا که نیست
سمع را هرگز مجال استراق ای آفتاب
در شگفتم من که از وصل تو این رعنا بتان
محترز هستند با این اشتیاق ای آفتاب
اشتیاق و احتراز ایدون به یکجا از کجا
گشته پیدا حیرتم زین جفت و طاق ای آفتاب
با جریده آفتاب این راز پیش آرم از آنک
هست صادر را ز مصدر اشتقاق ای آفتاب
تو همانا مصدری وان روزنامه صادر است
هم ازین رو با تو دارد التحاق ای آفتاب
زین سپس بر وی خطاب آرم که دانم مر تو را
هست با وی اتحاد و اتفاق ای آفتاب
ای سیاقت نیک و سبکت فرخ از من بیکران
آفرین بادت بر آن سبک و سیاق ای آفتاب
محرم اسرار خلقی کاشف آیات ملک
نیست در قولت گزاف و اختلاق ای آفتاب
خامه ات هر خام نادان را بجوشاند ز پند
منطقت باشد سعادت را نطاق ای آفتاب
این معما را ز هم بشکاف و زین معنی مرا
شادمان کن قلب و شیرین کن مذاق ای آفتاب
اندهی اندر دلم باشد که از تشویر آن
در جگر خون در گلو دارم خناق ای آفتاب
نیشتر دارم درون سینه و چشم و جگر
همچو مستسقی که در ثرب و صفاق ای آفتاب
روزگار اندر عراقم خواند و بدبختانه برد
سوی نیشابور و سمنان از عراق ای آفتاب
هم ز سمنان برد در ساوجبلاغم تا کند
بسته در زنجیر تکلیفات شاق ای آفتاب
خاطرم با عیش همچون خضر با موسی ز خشم
از جگر زد نعره ی هذا فراق ای آفتاب
کاشکی زان پیش کایم در وجود از مام دهر
یافتی زهدان گیتی اختناق ای آفتاب
گر ز مصحف آیه لما تجلی ربه
خوانده ای تا آیه لما افاق ای آفتاب
من یکی طورم که از حب الوطن پر نور شد
وز شراره غیظ دارد احتراق ای آفتاب
من بیاران در وفاقستم ولی یاران من
هیچکاریشان نباشد جز نفاق ای آفتاب
من به غم دست و گریبانم ولیکن همرهان
با مراد خویش دارند اعتناق ای آفتاب
هر چه سایم جبهه اندر خاک ایشان بر زمین
نشنوم جز گفته ی ک . . . رم بطاقای آفتاب
ناله ام بر طاق گردون شد ازیرا بی شمر
هست تحمیلات من مالایطاق ای آفتاب
گفت در قرآن یساق المجرمون فی النار لیک
گشته بی جرمی مرا دوزخ مساق ای آفتاب
محرز است این نکته کاندر نزد ارباب الدول
نیست برهانی قوی تر از چماق ای آفتاب
هر که این برهان ندارد در تحاکم بی گزاف
یابد اندر جمع محکومان لحاق ای آفتاب
قاسم الارزاقم اندر قاسم آباد از قضا
بسته باب رزق و راه ارتزاق ای آفتاب
مسکنی دارم بسان خانه مجنون خراب
نه فضا دارد نه در دارد نه طاق ای آفتاب
خاک می بیزد به تابستان ز بامش بر سرم
برف می بارد به دی مه بر وثاق ای آفتاب
عنکبوت و عقربش چون پیرهن چسبد بتن
مار چون زنجیر می پیچد بساق ای آفتاب
هفت مه بی ماهواره مانده در بیغوله ای
از عطش بریان ز جوع اندر فواق ای آفتاب
جامه ی زفت و سطبر از رشک و رشمیز و شپش
یافته بر سطح جلدم التصاق ای آفتاب
این قبا بر قامتم کوتاه و تنگ و نارسا است
همچو پیراهان عوج بن عناق ای آفتاب
آسمان با خاک یکسان کرده بیت العدل را
تا طرازد از گلش بیت البزاق ای آفتاب
چار مادر خود تو پنداری ز من بیگانه اند
هفت آباء نیز کردستند عاق ای آفتاب
گر نباشم گربه سان با خادم خود چاپلوس
میشود چون شیر بر رویم براق ای آفتاب
هر زمان گوید بترکی «یدی ای در گز میشم
لوت و چیلپاق باش آچق بالین ایاق » ای آفتاب
نه پلاسم وار نه یورغان نه متکا نه توشک
نه خوراکم وار نه پالتار نه یاتاق ای آفتاب
نه یمورطه گور میشم نه ات نه حلوا نه پلو
نه هریسه یمیشم نه قیقناق ای آفتاب
قارنمی دولدور میشم موتدن شلمدن یارمه دن
غاز ایاغی دن کلمدن اسپناق ای آفتاب
لولئین خواهم همی گوید که «ایندی چخمشن »
آب خواهم گویدم «ایچدون بیاق » ای آفتاب
ای عجب شد جای من در قعر هفتم خاکدان
جای بد خواهم، بر از هشتم طباق ای آفتاب
کاسته از عرض تن افزوده بر طولم ز ضعف
چون خط مستوفیان اندر سیاق ای آفتاب
چرخ چون مرد بدیعی بی مراعات نظیر
هست با من در تضادی بی طباق ای آفتاب
روزگارم را که همچون ارده شیرین بود و خوش
ترش و تاری کرد چون آش سماق ای آفتاب
لیس لی فی الارض غیرالله وال او ولی
لیس لی فی الدهر غیرالله واق » ای آفتاب
یا رقیبانی که می نازند بر دنیا بگو
مالکم فان و ما لله باق » ای آفتاب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۰
سپیده دم چو در آغاز سال و ماه عرب
گرفت مار سیه مهره سپید بلب
یکی سیه قصب داشت گیتی اندر بر
دریده گشت گریبان آن سیاه قصب
سپیده خیمه سیمین فراشت بر کهسار
ز هم گسست طناب سیاه خیمه شب
طلایه سپه آفتاب راند از پیش
ستارگان بگرفتند جمله راه هرب
کشید گفتی با گاز آهنین خورشید
ز طاق گنبد پیروزه میخهای ذهب
گرفت پروین راه از فراز سوی نشیب
ز تاک گفتی چیدند خوشهای عنب
نظاره کردم آن مرئة المسلسله را
که داشت دست بزنجیر و تن اسیر تعب
چو ذات کرسی می رفت بر فراز سریر
بدست یاره و از سیم طوق در غبغب
بنات نعش که در گرد قطب بودندی
نشسته چون بگه غزل دختران عرب
چنان شدند پریشان که لشکر سلجوق
ز رایت مغولان شد پریش اینت عجب
افق چو بحر محیط و مجره نهر روان
که آب نهر بدریا فرو شود ز مصب
سمآء مبنی مانند صفحه سیمین
بر آن سطور و حروف سطور آن معرب
بشست ز آب طلا آن سطور را خورشید
چو اوستادان الواح طفل در مکتب
تمام خلق در این روز رنگ شب پوشند
چه شد که جامه بهمرنگ روز پوشد شب
همه سپید سلب را سیه پلاس کند
فلک پلاس سیه را کند سپیده سلب
برفت کله انجم درون صیره غرب
ز کوهسار چو جنباند گرگ خیره ذنب
همی تو گفتی جوقی کبوتران بپرید
ز برج سیمین از بازی آتشین مخلب
فتاد زهره ز اورنگ آبنوش به خاک
شکست چنگش در چنگ و نایش اندر لب
تو گوئی افتاد اندر قموص از سر تخت
صفیه زوج نبی دخت حی بن اخطب
بدست چرخ یکی تیغ آتشین دیدم
چو ذوالفقار علی روز کشتن مرجب
چنینه روزی کز بامداد تا به غروب
بگوش خلق ز گردون رسید بانگ طرب
مرا رسید بشارت ز منهیان سرای
که کرده اینک میر خدایگانت طلب
ستوده خصلت فرخنده فرامیر نظام
جهان فضل و هنر آسمان عقل و ادب
از این بشارت از جای جستمی چونان
که برق بینی از مطلع و صبا ز مهب
همی گرفتم در دست خامه و دفتر
همی کشیدم در پای موزه و جورب
کجا که درگه آن آفتاب رخشان بود
همی بسودم و بوسیدمی دو روی و دولب
امیر اعظم فرمود مر مرا باری
که ای تو راکب و دانش ترا بهین مرکب
منت همیدون خواندم بیار تا گویم
سماع را چه مقام و نشاط را چه سبب
بروز غره سال عرب دمیده مهی
نه چون هلال محرم نه چون مه نخشب
ز شوق عزت تابنده شد یکی خورشید
به چرخ نصرت رخشنده شد یکی کوکب
بلند اختری از آسمان مجد و کمال
طلوع کرد ز تأیید و لطف حضرت رب
پدرش والا نواب نصرت الدوله
که از نژاد شهانش بود تبار و نسب
خجسته مادر او عزت الملوک بود
یکی فریشته از دودمان جاه و حسب
چراغ و چشم ولیعهد پادشاه عجم
ملک مظفر دین مهتر از ملوک عرب
کریمه ی خود بر این کریم داد از آنک
همیشه ابعد ممنوع باشد از اقرب
از آن سپرد که این گوهر درخشنده
پدید آید با یک جهان کمال و ادب
چو لؤلؤئی که پدیدار گردد از دو صدف
چو فضه که نمودار آید از دو ذهب
خجسته زاد پسر از چنین پدر مادر
ستوده آید مولود از چنین ام و اب
بدین طراوت خیزد ازین دو دریا در
بدین حلاوت ریزد ازین دو نخله رطب
ازین دو شاخ بدین خرمی برآید برگ
ازین دو باغ بدین تازگی بروید حب
خجسته مادرش اما خجسته تر پدرش
پدرش نیک نجیب است و مادرش انجب
ز هر دو سوی شریف و ز هر دو سوی عزیز
ز هر دو سوی کریم و ز هر دو سو اطیب
چنین پسر شد در خورد اسب و تیغ و سپه
چنین پسر شد شایان اسم و رسم و لقب
پی چراغان در مولد چنین مولود
بروز روشن آبستن است شب همه شب
مگر ندیدی آن صبحدم که زاد زمام
فروخت گردون شمعی ز عنبر اشهب
خدایگانا ای آنکه تیغ احدب تو
نموده پشت فلک را براستی احدب
مبارزان و دلیران روزگار تمام
بنام تیغ تو خوانند در خطوب خطب
نسیم خویت آذر بتازه ترعود است
شرار خشمت آتش به خشکتر ز حطب
ز پای تا سر اگر لطف و رحمتی نه شگفت
که از ملک همه مهر آید و ز دیو غضب
بدل رحیمت عفو خدای راست دلیل
کف کریمت رزق عباد راست سبب
ز همت تو شود حرص بود لامه تمام
ز نعمت تو شود سیر دیده اشعب
گفت طبیبی درمان فرست و درد شناس
که شد خزانه والا بر این طبیب مطب
عدوی تو سر انگشت آنچنان خاید
که پشت و پهلو خارند اشتران جرب
به لشکر تو ز بس پاکدامنند توان
سپرد دختر دوشیزه بر جوان عزب
تو حکمرانی ما بین اوس با خزرج
تو صلح دانی با جنگ بکر با تغلب
خلاف رای تو ممنوع شد بهر ملت
قبول امر تو محتوم شد بهر مذهب
هزار سال بزی تا هزار سال منت
هزار مدح سرایم چو جر دل وقعنب
گهی بمال کنم تهنیت گه از فرزند
گهی به جاه کنم تهنیت گه از منصب
بویژه روز چنین تهنیت بدین مولود
سرایمت به سرور و ستایمت به طرب
تبارک الله ازین شاهزاده فرخ
کزو فتاده بسطح زمانه شور و شعب
مبین به خردیش ایدر که جذوه ای ز آتش
بیک دقیقه زند بر فراز چرخ لهب
چو کوکبی است که در چشم ما نماید خرد
ولی بگردون کی خرد باشدی کوکب
الا چو عشق جمیل است بر بثینه همی
الا چو باشد مهر شریح بر زینب
چو زلف معشوق اندر تن عدویت تاب
چو جان عاشق در جسم دشمنانت تب
همی به جام موالیت نوش از زنبور
همی بجان اعادیت نیش از عقرب
یکی همیشه سزاوار مدح و نعت و سپاس
یکی هماره گرفتار شتم و لعنت و سب
گرفت مار سیه مهره سپید بلب
یکی سیه قصب داشت گیتی اندر بر
دریده گشت گریبان آن سیاه قصب
سپیده خیمه سیمین فراشت بر کهسار
ز هم گسست طناب سیاه خیمه شب
طلایه سپه آفتاب راند از پیش
ستارگان بگرفتند جمله راه هرب
کشید گفتی با گاز آهنین خورشید
ز طاق گنبد پیروزه میخهای ذهب
گرفت پروین راه از فراز سوی نشیب
ز تاک گفتی چیدند خوشهای عنب
نظاره کردم آن مرئة المسلسله را
که داشت دست بزنجیر و تن اسیر تعب
چو ذات کرسی می رفت بر فراز سریر
بدست یاره و از سیم طوق در غبغب
بنات نعش که در گرد قطب بودندی
نشسته چون بگه غزل دختران عرب
چنان شدند پریشان که لشکر سلجوق
ز رایت مغولان شد پریش اینت عجب
افق چو بحر محیط و مجره نهر روان
که آب نهر بدریا فرو شود ز مصب
سمآء مبنی مانند صفحه سیمین
بر آن سطور و حروف سطور آن معرب
بشست ز آب طلا آن سطور را خورشید
چو اوستادان الواح طفل در مکتب
تمام خلق در این روز رنگ شب پوشند
چه شد که جامه بهمرنگ روز پوشد شب
همه سپید سلب را سیه پلاس کند
فلک پلاس سیه را کند سپیده سلب
برفت کله انجم درون صیره غرب
ز کوهسار چو جنباند گرگ خیره ذنب
همی تو گفتی جوقی کبوتران بپرید
ز برج سیمین از بازی آتشین مخلب
فتاد زهره ز اورنگ آبنوش به خاک
شکست چنگش در چنگ و نایش اندر لب
تو گوئی افتاد اندر قموص از سر تخت
صفیه زوج نبی دخت حی بن اخطب
بدست چرخ یکی تیغ آتشین دیدم
چو ذوالفقار علی روز کشتن مرجب
چنینه روزی کز بامداد تا به غروب
بگوش خلق ز گردون رسید بانگ طرب
مرا رسید بشارت ز منهیان سرای
که کرده اینک میر خدایگانت طلب
ستوده خصلت فرخنده فرامیر نظام
جهان فضل و هنر آسمان عقل و ادب
از این بشارت از جای جستمی چونان
که برق بینی از مطلع و صبا ز مهب
همی گرفتم در دست خامه و دفتر
همی کشیدم در پای موزه و جورب
کجا که درگه آن آفتاب رخشان بود
همی بسودم و بوسیدمی دو روی و دولب
امیر اعظم فرمود مر مرا باری
که ای تو راکب و دانش ترا بهین مرکب
منت همیدون خواندم بیار تا گویم
سماع را چه مقام و نشاط را چه سبب
بروز غره سال عرب دمیده مهی
نه چون هلال محرم نه چون مه نخشب
ز شوق عزت تابنده شد یکی خورشید
به چرخ نصرت رخشنده شد یکی کوکب
بلند اختری از آسمان مجد و کمال
طلوع کرد ز تأیید و لطف حضرت رب
پدرش والا نواب نصرت الدوله
که از نژاد شهانش بود تبار و نسب
خجسته مادر او عزت الملوک بود
یکی فریشته از دودمان جاه و حسب
چراغ و چشم ولیعهد پادشاه عجم
ملک مظفر دین مهتر از ملوک عرب
کریمه ی خود بر این کریم داد از آنک
همیشه ابعد ممنوع باشد از اقرب
از آن سپرد که این گوهر درخشنده
پدید آید با یک جهان کمال و ادب
چو لؤلؤئی که پدیدار گردد از دو صدف
چو فضه که نمودار آید از دو ذهب
خجسته زاد پسر از چنین پدر مادر
ستوده آید مولود از چنین ام و اب
بدین طراوت خیزد ازین دو دریا در
بدین حلاوت ریزد ازین دو نخله رطب
ازین دو شاخ بدین خرمی برآید برگ
ازین دو باغ بدین تازگی بروید حب
خجسته مادرش اما خجسته تر پدرش
پدرش نیک نجیب است و مادرش انجب
ز هر دو سوی شریف و ز هر دو سوی عزیز
ز هر دو سوی کریم و ز هر دو سو اطیب
چنین پسر شد در خورد اسب و تیغ و سپه
چنین پسر شد شایان اسم و رسم و لقب
پی چراغان در مولد چنین مولود
بروز روشن آبستن است شب همه شب
مگر ندیدی آن صبحدم که زاد زمام
فروخت گردون شمعی ز عنبر اشهب
خدایگانا ای آنکه تیغ احدب تو
نموده پشت فلک را براستی احدب
مبارزان و دلیران روزگار تمام
بنام تیغ تو خوانند در خطوب خطب
نسیم خویت آذر بتازه ترعود است
شرار خشمت آتش به خشکتر ز حطب
ز پای تا سر اگر لطف و رحمتی نه شگفت
که از ملک همه مهر آید و ز دیو غضب
بدل رحیمت عفو خدای راست دلیل
کف کریمت رزق عباد راست سبب
ز همت تو شود حرص بود لامه تمام
ز نعمت تو شود سیر دیده اشعب
گفت طبیبی درمان فرست و درد شناس
که شد خزانه والا بر این طبیب مطب
عدوی تو سر انگشت آنچنان خاید
که پشت و پهلو خارند اشتران جرب
به لشکر تو ز بس پاکدامنند توان
سپرد دختر دوشیزه بر جوان عزب
تو حکمرانی ما بین اوس با خزرج
تو صلح دانی با جنگ بکر با تغلب
خلاف رای تو ممنوع شد بهر ملت
قبول امر تو محتوم شد بهر مذهب
هزار سال بزی تا هزار سال منت
هزار مدح سرایم چو جر دل وقعنب
گهی بمال کنم تهنیت گه از فرزند
گهی به جاه کنم تهنیت گه از منصب
بویژه روز چنین تهنیت بدین مولود
سرایمت به سرور و ستایمت به طرب
تبارک الله ازین شاهزاده فرخ
کزو فتاده بسطح زمانه شور و شعب
مبین به خردیش ایدر که جذوه ای ز آتش
بیک دقیقه زند بر فراز چرخ لهب
چو کوکبی است که در چشم ما نماید خرد
ولی بگردون کی خرد باشدی کوکب
الا چو عشق جمیل است بر بثینه همی
الا چو باشد مهر شریح بر زینب
چو زلف معشوق اندر تن عدویت تاب
چو جان عاشق در جسم دشمنانت تب
همی به جام موالیت نوش از زنبور
همی بجان اعادیت نیش از عقرب
یکی همیشه سزاوار مدح و نعت و سپاس
یکی هماره گرفتار شتم و لعنت و سب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - قصیده
چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بمناسبت جنگ روس و ژاپن و غلبه ژاپن در تهییج ایرانیان فرماید
غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست
چرا که قطره چو شد متصل بهم دریاست
ز قطره هیچ نیاید ولی چه دریا گشت
هر آنچه نفع تصور کنی در او گنجاست
ز قطره دیده نگردیده هیچ جنبش موج
که موج جنبش مخصوص بحر طوفانزاست
ز قطره ماهی پیدا نمی شود هرگز
محیط باشد کز وی نهنگ خواهد خاست
به قطره کشتی هرگز نمیتوان راندن
چرا که او را نی گودی است و نی پهناست
ز گندمی نتوان پخت نان وجوع نشاند
چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست
ز فرد فرد محال است کارهای بزرگ
ولی ز جمع توان خواست هر چه خواهی خواست
اگر مرا و ترا عقل خویش کافی بود
چرا بحکم خداوند امر بر شوراست
بلی چه مورچه گانرا وفاق دست دهد
بقول شیخ هژبر ژیان اسیر فناست
قوای چند چو در یک مقام جمع شود
بهر چه رای کند روی فتح با آنجاست
وفاق باید در حمله قوا کردن
که ازدحام فقط صرف شورش و غوغاست
ولی وفاق اگر میکنی چنان باید
که کار مردم دانا و کرده عقلاست
وفاق باید حالی و مالی و جانی
که گر جز این بود آن اتفاق صوت و صداست
بلی بباید جمعیت و وفاق نمود
که هر چه هست ز اجماع و اتفاق بپاست
بدین دلیل یدالله مع الجماء سرود
که با جماعت دستی قوی یدی طولاست
ولی چه تفرقه اندر میان جمع فتد
همان حکایت صوفی و سید و ملاست
ولیک باید از روی علم گشتن جمع
که گله گله همی گوسفند هم به چراست
هزارها گله از گوسفند نادان را
برای تفرقه یک گرگ ناتوان به کفاست
چه صرفه برد تواند کسی ز یک رمه خر
که خرخرست اگر صدهزار اگر صدتاست
مسلم است که گر در میانه نبود علم
قوای ما همه بی مصرف و عمل بیجاست
ز روی علم قوا را بخرج باید داد
وگرنه قوه هدر رفته است و رنج هباست
به علم کوش که سرمشق زندگی علم است
که علم اگر نبود زندگیت بی انفاست
هر آنکه را بجهان علم نیست چیزی نیست
اگر چه خود همه اقطار خاک را داراست
پس اجتماع بباید ز روی دانش و علم
که علم اگر نبود اجتماع بی معناست
غرض ز علم چه؟ بینائیست و پی بردن
باینکه این بصوابست یا که آن بخطاست
غرض ز علم چه؟ واقف بحال خود گشتن
که از چه روی گرفتار درد و رنج و بلاست
غرض ز علم چه؟ پی بر حقوق خود بردن
که از چه دستخوش و پایمال جور و جفاست
چه شد که ایران آن تخت گاه ایرج و سلم
کنون خراب تر از ربع سلمی و سلماست
چه شد که عزت او شد بدل بذلت و فقر
چه شد که ملت او مبتلای رنج و عناست
چرا شده است چنین مورد ملامت و طعن
چه شد که در همه عالم محل استهزاست
چه بد چگونه شد آخر چه وضع پیش آمد
که پستتر از همه امروز ملک و ملت ماست
مگر نه ما را هم دست و پای داده خدای
مگر نه ما را هم چشم و گوش و هوش و ذکاست
ز ماست هر چه بود نقص و هر چه باشد عیب
که فضل و رحمت اولاتعد ولا تحصیست
بس است خبط و خطا تا کی و غرض تا چند
گذشت کار چرا کار خود نسازی راست
خریت آخر تا چند و احمقی تا کی
دیگر چه جای کسالت چه سود در اعیاست
تو گوئی اینکه عصب هیچ در تن ما نیست
وگر که هست گرفتار ضعف و استرخاست
تو گوئی اینکه نداریم چشم و گر داریم
هم از سلاق و سبل مرمدست و نابیناست
تو گوئی اینکه نبوداست گوشمان ور هست
اسیر رنج دوی و طنین و طرش و حماست
بود که بر سر تو آید آنچه من دانم
اگر حمیت و غیرت همین بود که تراست
بسی نیاید کت روز تیره است و سیاه
بسی نماند کت حال حال عبدو اماست
میان مجمع احرار تا براری اسم
بفعل کوش که گویند حرف جزو هواست
از آن نباشد در کارهای ما اثری
که کارها همه از راه ریب و روی ریاست
بیا که ما و تو فکری بحال خویش کنیم
که حال ما اگر اینست آه واویلاست
چقدر خسبی آخر گذشت آب از سر
بپای خیز تو آخر چه موقع اقعاست
تمام این همه بدبختی است و بی علمی
که هر که را نبود علم اسفل و ادناست
به تیغ شاه نگر قصه گذشته مخوان
بقول عنصری آنکو بشعر، مولاناست
مرا از این سخن عنصری غرض این است
که خود گذشته گذشتست حرف از حالاست
بس است دیگر افسانه خواندن و گفتن
که قصه گوئی از شغل و پیشه سفهاست
ز عشق سرکش مجنون مرا چه عائده است
مرا چه فائده از حسن و خوبی لیلاست
رباب و دعد دیگر بهر من چه سود دهد
چه حاصلی بمن از مهر و امق و عذر است
چه سود از طمع و بخل اشعب و مادر
چه نفع از شرف و بذل حاتم و یحیاست
مرا حدیث خورنق چه کار می آید
که خانه من بیچاره بدتر از صحراست
مرا حکایت قارون چه سود می بخشد
که فقر و فاقه من شهره نزد شاه و گداست
مرا چکار که سابق فلان چه بود و چه کرد
برای حالت حالیه ات چه فتوی راست
مرا بگوی که در کار خود چه باید کرد
مرا بگوی که امروزه بهر من چه سزاست
حدیث شوکت ژاپن بگوی و میکادو
اگر حدیث کنی اینچنین حدیث رواست
سزاست آنکه بمردانگی و غیرت و علم
علم شوند که امروزه دستشان بالاست
چه شد که این پسر نورسیده مشرق
بشرق و غرب لوایش بلند و دست رساست
چگونه زود چنین زود گشت صاحب رشد
که این مثابه در او قدرتست و استیلاست
خوشا بحال چنین ملت نجیب و غیور
که علم و دانش او را کمال استغناست
پس آنچه کرد وی و اینچنین مسلم گشت
بماست فرض که آنسان کنیم بی کم و کاست
که بهر دانی سرمشق گفته عالی است
برای نادان دستور گفته داناست
وگرنه بر همه ایران و ملک و ملت را
بیا و فاتحه ای خوان که مرد و وقت عزاست
چرا که قطره چو شد متصل بهم دریاست
ز قطره هیچ نیاید ولی چه دریا گشت
هر آنچه نفع تصور کنی در او گنجاست
ز قطره دیده نگردیده هیچ جنبش موج
که موج جنبش مخصوص بحر طوفانزاست
ز قطره ماهی پیدا نمی شود هرگز
محیط باشد کز وی نهنگ خواهد خاست
به قطره کشتی هرگز نمیتوان راندن
چرا که او را نی گودی است و نی پهناست
ز گندمی نتوان پخت نان وجوع نشاند
چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست
ز فرد فرد محال است کارهای بزرگ
ولی ز جمع توان خواست هر چه خواهی خواست
اگر مرا و ترا عقل خویش کافی بود
چرا بحکم خداوند امر بر شوراست
بلی چه مورچه گانرا وفاق دست دهد
بقول شیخ هژبر ژیان اسیر فناست
قوای چند چو در یک مقام جمع شود
بهر چه رای کند روی فتح با آنجاست
وفاق باید در حمله قوا کردن
که ازدحام فقط صرف شورش و غوغاست
ولی وفاق اگر میکنی چنان باید
که کار مردم دانا و کرده عقلاست
وفاق باید حالی و مالی و جانی
که گر جز این بود آن اتفاق صوت و صداست
بلی بباید جمعیت و وفاق نمود
که هر چه هست ز اجماع و اتفاق بپاست
بدین دلیل یدالله مع الجماء سرود
که با جماعت دستی قوی یدی طولاست
ولی چه تفرقه اندر میان جمع فتد
همان حکایت صوفی و سید و ملاست
ولیک باید از روی علم گشتن جمع
که گله گله همی گوسفند هم به چراست
هزارها گله از گوسفند نادان را
برای تفرقه یک گرگ ناتوان به کفاست
چه صرفه برد تواند کسی ز یک رمه خر
که خرخرست اگر صدهزار اگر صدتاست
مسلم است که گر در میانه نبود علم
قوای ما همه بی مصرف و عمل بیجاست
ز روی علم قوا را بخرج باید داد
وگرنه قوه هدر رفته است و رنج هباست
به علم کوش که سرمشق زندگی علم است
که علم اگر نبود زندگیت بی انفاست
هر آنکه را بجهان علم نیست چیزی نیست
اگر چه خود همه اقطار خاک را داراست
پس اجتماع بباید ز روی دانش و علم
که علم اگر نبود اجتماع بی معناست
غرض ز علم چه؟ بینائیست و پی بردن
باینکه این بصوابست یا که آن بخطاست
غرض ز علم چه؟ واقف بحال خود گشتن
که از چه روی گرفتار درد و رنج و بلاست
غرض ز علم چه؟ پی بر حقوق خود بردن
که از چه دستخوش و پایمال جور و جفاست
چه شد که ایران آن تخت گاه ایرج و سلم
کنون خراب تر از ربع سلمی و سلماست
چه شد که عزت او شد بدل بذلت و فقر
چه شد که ملت او مبتلای رنج و عناست
چرا شده است چنین مورد ملامت و طعن
چه شد که در همه عالم محل استهزاست
چه بد چگونه شد آخر چه وضع پیش آمد
که پستتر از همه امروز ملک و ملت ماست
مگر نه ما را هم دست و پای داده خدای
مگر نه ما را هم چشم و گوش و هوش و ذکاست
ز ماست هر چه بود نقص و هر چه باشد عیب
که فضل و رحمت اولاتعد ولا تحصیست
بس است خبط و خطا تا کی و غرض تا چند
گذشت کار چرا کار خود نسازی راست
خریت آخر تا چند و احمقی تا کی
دیگر چه جای کسالت چه سود در اعیاست
تو گوئی اینکه عصب هیچ در تن ما نیست
وگر که هست گرفتار ضعف و استرخاست
تو گوئی اینکه نداریم چشم و گر داریم
هم از سلاق و سبل مرمدست و نابیناست
تو گوئی اینکه نبوداست گوشمان ور هست
اسیر رنج دوی و طنین و طرش و حماست
بود که بر سر تو آید آنچه من دانم
اگر حمیت و غیرت همین بود که تراست
بسی نیاید کت روز تیره است و سیاه
بسی نماند کت حال حال عبدو اماست
میان مجمع احرار تا براری اسم
بفعل کوش که گویند حرف جزو هواست
از آن نباشد در کارهای ما اثری
که کارها همه از راه ریب و روی ریاست
بیا که ما و تو فکری بحال خویش کنیم
که حال ما اگر اینست آه واویلاست
چقدر خسبی آخر گذشت آب از سر
بپای خیز تو آخر چه موقع اقعاست
تمام این همه بدبختی است و بی علمی
که هر که را نبود علم اسفل و ادناست
به تیغ شاه نگر قصه گذشته مخوان
بقول عنصری آنکو بشعر، مولاناست
مرا از این سخن عنصری غرض این است
که خود گذشته گذشتست حرف از حالاست
بس است دیگر افسانه خواندن و گفتن
که قصه گوئی از شغل و پیشه سفهاست
ز عشق سرکش مجنون مرا چه عائده است
مرا چه فائده از حسن و خوبی لیلاست
رباب و دعد دیگر بهر من چه سود دهد
چه حاصلی بمن از مهر و امق و عذر است
چه سود از طمع و بخل اشعب و مادر
چه نفع از شرف و بذل حاتم و یحیاست
مرا حدیث خورنق چه کار می آید
که خانه من بیچاره بدتر از صحراست
مرا حکایت قارون چه سود می بخشد
که فقر و فاقه من شهره نزد شاه و گداست
مرا چکار که سابق فلان چه بود و چه کرد
برای حالت حالیه ات چه فتوی راست
مرا بگوی که در کار خود چه باید کرد
مرا بگوی که امروزه بهر من چه سزاست
حدیث شوکت ژاپن بگوی و میکادو
اگر حدیث کنی اینچنین حدیث رواست
سزاست آنکه بمردانگی و غیرت و علم
علم شوند که امروزه دستشان بالاست
چه شد که این پسر نورسیده مشرق
بشرق و غرب لوایش بلند و دست رساست
چگونه زود چنین زود گشت صاحب رشد
که این مثابه در او قدرتست و استیلاست
خوشا بحال چنین ملت نجیب و غیور
که علم و دانش او را کمال استغناست
پس آنچه کرد وی و اینچنین مسلم گشت
بماست فرض که آنسان کنیم بی کم و کاست
که بهر دانی سرمشق گفته عالی است
برای نادان دستور گفته داناست
وگرنه بر همه ایران و ملک و ملت را
بیا و فاتحه ای خوان که مرد و وقت عزاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۶
تا شه افلاکیان نوبت پیکار زد
با سپه خاکیان شعبده در کار زد
مرغ سحر نیمشب از صف بستان گریخت
ابر سیه بامداد خیمه به گلزار زد
رنگ سیاهی ز خاک سترد برف سفید
نقش سپیدی به دشت ابر سیه کار زد
تاکه ببافند رخت بر تن شاخ درخت
پنبه زن آسمان پنبه بسیار زد
گلبن بر روی خویش سود سپیداب تر
در عوض آنکه گل غازه به رخسار زد
دی سلب سیمگون بر مه بهمن فروخت
زین بسمند سیاه بهر سپندار زد
بهمن زیبق فروش آینه از آب ساخت
چتر شبه گون بر این طارم زنگار زد
حقه سیماب ناب در دل دریا شکست
بیضه کافورتر بر سر کهسار زد
خور پی تاراج خاک کرد کمان را بزه
ناوک بران بشاخ چون مژه یار زد
ازدم این تیر تیز دیده ی نرگس بدوخت
سنگدلی بین که چون طعنه به بیمار زد
از دم دی نسترن جانب بالا پرید
گوئی پرسوی خلد جعفر طیار زد
گیتی دجال چشم عیسی گل را گرفت
پیرهن از تن کشید تن بسر دار زد
وقت تباشیر صبح ابر طباشیر سود
وز نفس بامداد طعنه بعطار زد
شربت کافور ریخت در گلوی جویبار
نشتر الماس گون بر رگ اشجار زد
قرص تباشیر ساخت از قطرات سحاب
شراب یاقوت و لعل از دل گلنار زد
تا که چو زر زرد شد رنگ رخ یاسمین
صیرفی آسمان سکه بدینار زد
سود درم های ناب ز آژده، سوهان باد
بیخت بغربال ابر بر در و دیوار زد
بسکه درون چمن بلبل شیدای مست
الیس لی ملک مصر هذه الانهار زد
مصرش گشته خراب نیلش گشته سراب
وز جگر پر ز تاب آه شرربار زد
از کف فرعون دی هر که چو موسی گریخت
دست طمع بر درخت در طلب نار زد
رفت و بخلوت نشست با صنمی شوخ و مست
گه بر معشوق خفت گه در خمار زد
جامی بس مشکبوی از کف دلبر گرفت
قفلی از سنگ و روی بر در اغیار زد
خیز و بیار ای غلام زان می یاقوت فام
کز اثرش در مشام نافه تاتار زد
من بگمانم که خود زنده بود تا ابد
هر که از آن می یکی ساغر سرشار زد
ویژه بروزی چنین کز پی انذار خلق
پای بملک وجود حیدر کرار زد
قطب معدل مقام در دل مرکز گرفت
نقطه وحدت قدم در خط پرگار زد
جلوه بانظار خلق نور الهی نمود
بوسه برخسار وی احمد مختار زد
تا رخ قیدار گشت آینه حسن او
چرخ به رخسار مه سکه قیدار زد
شعشه ی حسن او صعصعه را مات کرد
بارقه ی عشق او بر دل عمار زد
در ره ترویج دین رونق ایمان فزود
وز پی تاراج شرک بر صف کفار زد
پرتوی از طلعتش دید که منصور وار
بانک اناالحق بدار میثم تمار زد
ایکه بحلق نیاز فضل تو زنجیر بست
بلکه بچشمان آز جود تو مسمار زد
تاب گریبان نظم درگه میلاد تو
کلک درربار من لؤلؤ شهوار زد
میر دهانم همی بوسد و نبود عجب
زانکه دهانم ترا بوسه بدربار زد
خیز و امیری بیار مطلع دوم که طبع
خنده بحسان نمود طعنه به بشار زد
با سپه خاکیان شعبده در کار زد
مرغ سحر نیمشب از صف بستان گریخت
ابر سیه بامداد خیمه به گلزار زد
رنگ سیاهی ز خاک سترد برف سفید
نقش سپیدی به دشت ابر سیه کار زد
تاکه ببافند رخت بر تن شاخ درخت
پنبه زن آسمان پنبه بسیار زد
گلبن بر روی خویش سود سپیداب تر
در عوض آنکه گل غازه به رخسار زد
دی سلب سیمگون بر مه بهمن فروخت
زین بسمند سیاه بهر سپندار زد
بهمن زیبق فروش آینه از آب ساخت
چتر شبه گون بر این طارم زنگار زد
حقه سیماب ناب در دل دریا شکست
بیضه کافورتر بر سر کهسار زد
خور پی تاراج خاک کرد کمان را بزه
ناوک بران بشاخ چون مژه یار زد
ازدم این تیر تیز دیده ی نرگس بدوخت
سنگدلی بین که چون طعنه به بیمار زد
از دم دی نسترن جانب بالا پرید
گوئی پرسوی خلد جعفر طیار زد
گیتی دجال چشم عیسی گل را گرفت
پیرهن از تن کشید تن بسر دار زد
وقت تباشیر صبح ابر طباشیر سود
وز نفس بامداد طعنه بعطار زد
شربت کافور ریخت در گلوی جویبار
نشتر الماس گون بر رگ اشجار زد
قرص تباشیر ساخت از قطرات سحاب
شراب یاقوت و لعل از دل گلنار زد
تا که چو زر زرد شد رنگ رخ یاسمین
صیرفی آسمان سکه بدینار زد
سود درم های ناب ز آژده، سوهان باد
بیخت بغربال ابر بر در و دیوار زد
بسکه درون چمن بلبل شیدای مست
الیس لی ملک مصر هذه الانهار زد
مصرش گشته خراب نیلش گشته سراب
وز جگر پر ز تاب آه شرربار زد
از کف فرعون دی هر که چو موسی گریخت
دست طمع بر درخت در طلب نار زد
رفت و بخلوت نشست با صنمی شوخ و مست
گه بر معشوق خفت گه در خمار زد
جامی بس مشکبوی از کف دلبر گرفت
قفلی از سنگ و روی بر در اغیار زد
خیز و بیار ای غلام زان می یاقوت فام
کز اثرش در مشام نافه تاتار زد
من بگمانم که خود زنده بود تا ابد
هر که از آن می یکی ساغر سرشار زد
ویژه بروزی چنین کز پی انذار خلق
پای بملک وجود حیدر کرار زد
قطب معدل مقام در دل مرکز گرفت
نقطه وحدت قدم در خط پرگار زد
جلوه بانظار خلق نور الهی نمود
بوسه برخسار وی احمد مختار زد
تا رخ قیدار گشت آینه حسن او
چرخ به رخسار مه سکه قیدار زد
شعشه ی حسن او صعصعه را مات کرد
بارقه ی عشق او بر دل عمار زد
در ره ترویج دین رونق ایمان فزود
وز پی تاراج شرک بر صف کفار زد
پرتوی از طلعتش دید که منصور وار
بانک اناالحق بدار میثم تمار زد
ایکه بحلق نیاز فضل تو زنجیر بست
بلکه بچشمان آز جود تو مسمار زد
تاب گریبان نظم درگه میلاد تو
کلک درربار من لؤلؤ شهوار زد
میر دهانم همی بوسد و نبود عجب
زانکه دهانم ترا بوسه بدربار زد
خیز و امیری بیار مطلع دوم که طبع
خنده بحسان نمود طعنه به بشار زد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - هنگام شکستن دست ملک الشعراء بهار در آغاز جنگ عمومی و مهاجرت فرماید
شکست دستی کز خامه بس نگار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان بکار آورد
شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
بکوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنین حصار آورد
شکست دستی کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد
شکست دستی کز نور آن یراعه فضل
همی بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه از کلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را بزینهار آورد
نمود خیره ز دانش روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد
نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ
که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن سوار آورد
شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست
یمین تو بهمه مردمان یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
ببار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد
بریده بادش ساعد دریده بادش پوست
که دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین از چشم جویبار آورد
تو در قطار بنی نوع خود چنانستی
که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک
شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار
رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد
هنر ز دست بر خویش دستیار آورد
اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد
یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان
عصای مارکش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر
شکست کشتی آنرا که برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس
بجام خصم می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد
دارد گیتی که مردم از یکروی
نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد
اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک
ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد
چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد
چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد
چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت
ببار فرخ دارای بختیار آورد
جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش
هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان بکار آورد
شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
بکوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنین حصار آورد
شکست دستی کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد
شکست دستی کز نور آن یراعه فضل
همی بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه از کلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را بزینهار آورد
نمود خیره ز دانش روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد
نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ
که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن سوار آورد
شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست
یمین تو بهمه مردمان یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
ببار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد
بریده بادش ساعد دریده بادش پوست
که دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین از چشم جویبار آورد
تو در قطار بنی نوع خود چنانستی
که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک
شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار
رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد
هنر ز دست بر خویش دستیار آورد
اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد
یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان
عصای مارکش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر
شکست کشتی آنرا که برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس
بجام خصم می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد
دارد گیتی که مردم از یکروی
نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد
اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک
ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد
چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد
چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد
چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت
ببار فرخ دارای بختیار آورد
جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش
هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۸
برادران بجهان اعتمادکی شاید
که می بکاهد شادی و غم بیفزاید
زمین عمارت خاکست پی نهاده بر آب
بنای خاک چو بر آب شد کجا پاید
بقا ز نام طلب نی ز عمر تا نشوی
نظیر آنکه بگز ماهتاب پیماید
بر این ودیعه که بخشدت آسمان کبود
مبند دل که شبی این ودیعه برباید
بیا و در پی آسایش عزیزان کوش
که در زمانه کسی جاودان نیاساید
شب تو حامل مرگ است و لاجرم یکروز
زنی که حامله شد بچه را همی زاید
درون خاک بخسبد چو زر در آخر کار
شهی که افسر زرین بر آسمان ساید
بشد برادر ما ایدریغ در دل خاک
بسوگواری وی خون گریستن باید
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگراید
درود باید بروی نثارکردن از آنک
درود ما چو رود نور او فرود آید
امیدوار چنانم ز کردگار بزرگ
که زنگ غم ز دل این گروه بزداید
ز خاک و سنگ اساسی نهاده در گیتی
که سنگ و خاک مر او را بصدق بستاید
بنان معتقدش خاره را کند بلور
دهان منکر او سنگ خاره میخاید
بخوان بنکته توحید سر الاالله
که رمزهای نهانرا صریح بنماید
الف به شکل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونیا پدید آید
که چون خدای ببندد دری ز حکمت خویش
بروی بنده دو صد در ز فضل بگشاید
تو همچو سروی و حق باغبان چه خواهی کرد
که اره گیرد و شاخ ترابپیراید
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مکن درنگ بنه سر کجا که فرماید
رواق بیستن چرخ لاجوردی را
گهی بمشک سیه گه بزر بینداید
که می بکاهد شادی و غم بیفزاید
زمین عمارت خاکست پی نهاده بر آب
بنای خاک چو بر آب شد کجا پاید
بقا ز نام طلب نی ز عمر تا نشوی
نظیر آنکه بگز ماهتاب پیماید
بر این ودیعه که بخشدت آسمان کبود
مبند دل که شبی این ودیعه برباید
بیا و در پی آسایش عزیزان کوش
که در زمانه کسی جاودان نیاساید
شب تو حامل مرگ است و لاجرم یکروز
زنی که حامله شد بچه را همی زاید
درون خاک بخسبد چو زر در آخر کار
شهی که افسر زرین بر آسمان ساید
بشد برادر ما ایدریغ در دل خاک
بسوگواری وی خون گریستن باید
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگراید
درود باید بروی نثارکردن از آنک
درود ما چو رود نور او فرود آید
امیدوار چنانم ز کردگار بزرگ
که زنگ غم ز دل این گروه بزداید
ز خاک و سنگ اساسی نهاده در گیتی
که سنگ و خاک مر او را بصدق بستاید
بنان معتقدش خاره را کند بلور
دهان منکر او سنگ خاره میخاید
بخوان بنکته توحید سر الاالله
که رمزهای نهانرا صریح بنماید
الف به شکل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونیا پدید آید
که چون خدای ببندد دری ز حکمت خویش
بروی بنده دو صد در ز فضل بگشاید
تو همچو سروی و حق باغبان چه خواهی کرد
که اره گیرد و شاخ ترابپیراید
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مکن درنگ بنه سر کجا که فرماید
رواق بیستن چرخ لاجوردی را
گهی بمشک سیه گه بزر بینداید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۷
کمال مرد بفضل است و مردمی و هنر
بویژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر
کر انژاد و گهر بوده بی کمال و ادب
چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر
باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد
خلاف باشد نازش بر استخوان پدر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
وگر کمال و هنر دارد و نژادش نیست
بزرگ دانش و بنهفته ز او نمای حذر
حذر بباید کردن ز سفله ای که رسد
ز خاک پست بر او رنگ جاه و کاخ خطر
حدیث او بدرستی مثال موری دان
که روزگار بهاران همی بر آرد پر
بزرگ مرد کسی را شمر که توأم داشت
نژاد و اصل و گهر با کمال و فضل و هنر
گدای درگه آن خسروم که نگذارد
بتخت شاهی پای از گلیم خویش بدر
اگر چه به ز هزاران هنرجوی بخت است
جوی هنر بر من بهتر از هزار پسر
ابوالمعالی باید شدن نه بوحامد
که از معالی نفع آیدت ز حامد ضر
ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه
ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر
همت ز مجد و معالی بکیسه زر آید
همت با حمد و حامد فشاند باید زر
بجامت اندر ریزد کمال شکر و شهد
اگرچه خو شکرین تر بود ز شهد و شکر
بساغرت همه خون جگر کند هر چند
بپرورانی فرزند را بخون جگر
وگر پسرطلبی رو هنرپژوه طلب
کز آن بماند نام تو زنده در محشر
هنرپژوه و خردمند اگر نبود پسرت
ز صد هزار پسر بهتر است یکدختر
بوقت کشتن آن کودک از طریق عتاب
شنیده ای که بموسی چگونه گفت خضر
هلاک طفل بد ارخود براستی نگری
بود مثوبت و آسایش پدر مادر
خوشا کمال و هنر، خرما خردمندی
که شاخسار وجودش ز دانش آرد بر
هنر بنزد خردمند بس خطیر آید
چنانکه در نظر مرد جوهری جوهر
کسان بمیرند اما هنر نمیردشان
یکی بقصه گذشتگان پیش نگر
خوشا هنر که بود مرد را دلیل طریق
خوشا هنر که بود مرد را رفیق سفر
خوشا هنر که بتدبیر پایمردی وی
بتخت دولت دارا نشست اسکندر
خوشا هنر که بنیرو و دستیاری آن
به اردوان سپه اردشیر یافت ظفر
خوشا هنر که بتصویب و استعانت آن
ز چرم بر شد شاپور و تاخت بر قیصر
هنر تبابعه را در عرب بزرگی داد
بمردمان یمن از سبا و از حیمر
هنر سلاجقه را در عجم ریاست داد
اگر حدیث ملکشه شنیدی و سنجر
هنر بداد بزرگی طمیح را به ایاد
هنر بداد مهی بوقضاعه را به مضر
قصیر با هنر آورد عمرو را در حضر
بکاخ زبا تا چیره شد ببدو و حضر
اگر نداشتی هنر با دلاوری توأم
کجا رهیدی از دشمنان تا بط شر
اگر نه کار هنر بود راست می نشدی
حکومت هرم قطبه بر بنی جعفر
اگر نبود هنرمند و کاردان و دلیر
بروم چیره نگشتی ضرار بن ازور
هنوز گوئی از پرتو هنر زنده است
خطیب مصقع سحبان که بود پور ز فر
اگر فضاله بن کلده با هنر نبدی
نگشتی انسان ممدوح اوس پور حجر
اگر نداشت هنر کی حطیه را با کعب
ببست زید بیک ریسمان بیکدیگر
بگیر ذیل خرد را که گر نبود خرد
ببوس خاک هنر را که گر نبود هنر
کجا بیافت کیومرث در جهان دولت
کجا گرفتی طهمورث از ددان کیفر
کجا فراشت منوچهر چتر پادشهی
کجا گرفت فریدون عروس ملک ببر
کجا ز بخت شدی شاد مرد خوانسالار
کجا بخصم شدی چیره گرد آهنگر
کجا بتاج شهی سر همی فراشت قباد
کجا بکاخ مهی بر همی شدی نوذر
کجا ز ایران لشکر کشید کیخسرو
کجا ز توران کیفر کشید رستم زر
کجا شنیدی قارن یلی است مرد افکن
کجا شنیدی سوسن زنی است رامشکر
کجا جهیدی از رزم خسروی بهرام
کجا رهیدی از بند کسروی عنتر
کجا بفارس مظفر شدی بنی ساسان
کجا بروم مسلط شدی بنوالاذفر
کجا فلاطون میشد خلیفه سقراط
کجا ارسطو میشد وزیر اسکندر
کجا سطرلاب اندر بساخت بطلمیوس
کجا نجوم و کواکب شناخت بو معشر
کجا ریاضی خواندی نیوتن و هرشل
کجا منجم گشتی کپرنی و کپلر
کجا ز حکمت بونصر میشناخت رسوم
کجا ز فلسفه یعقوب میگرفت خبر
کجا ببدو همی گشت شنفری معروف
کجا به عدو همی شد سلیک عمر و ثمر
کجا رئیس شدی قس ساعده به ایاد
کجا بزرگ شدی قیس عاصم از منقر
کجا مصالحه گشتی میان تغلب و بکر
بسعی حارث بن عمر و مرد نام آور
کجا مقاتله برخاست عبس و ذبیان را
بهمت هرم و حارث ستوده سیر
کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هارون
کجا سرود غزل بن ابی ربیعه عمر
کجا مهلب رفتی ببصره و اهواز
کجا قتیبه شدی سوی ماوراء النهر
هنر درخت مراد است و بوستان امل
خزانه زر و سیم است و کان در و گهر
هنر یکی ثمرستی که آدمیش درخت
درخت سوخته باید اگر نداد ثمر
شود ز بیهنری آدمی کم از حیوان
چنانکه شد بهنر به ز مردمان جانور
هنر بباید تحصیل کرد مردان را
وگر نداشت هنر نام او به نیک مبر
مگر ندیدی بوالنجم احمد از کرمان
چگونه شد بهنر اندرین زمانه سمر
هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند
ببار خود ز ادیبان و فاضلان برتر
همی فرستد نظمش بتحفه شهر بشهر
که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلؤی تر
یکی چکامه رقم زد بنان او بورق
که برد گوی سبق از سخنوران یکسر
ز مدح میر اجل بود نامه اش روشن
بشکر نعمت وی ریخته خامه اش شکر
بزرگ مردا فحلا، سخنورا فردا
که مدح میر تواند همی سرود از بر
نه کاری آسانست اینک هر که بیتی گفت
مدیج میر تواند نگاشت در دفتر
زبان گویا بایست و طبع دلکش نغز
بیان شیوا بایست و نطق جان پرور
ایا ادیب هنرمند و اوستاد بزرگ
ایا لبیب سخن سنج و فحل دانشور
اگرنه شعر ز فضلت بکاستی گفتم
هم از لبید ربیعه تو بوده اشعر
قصیده تو که از دلکشی و رنگینی
خریطه بود آکنده از لئال و درر
اگرچه ویل للشعر من روات السوء
حیطئه گفت بهنگام نزع در بستر
ولیک من حسب الامر شاهزاده را
ببار میر فرو خواند کش ز پا تا سر
درست خواندم چونان که هرکه باز شنید
همی بشاعر و راوی سرود لله در
در آن قصیده یکی نکته مندرج کردی
ز حق شناسی سالار اعظم لشکر
حکایتی علم الله براستی گفتی
چنانکه نیست در او جای هیچ بحث و نظر
ستوده فرمانفرما عمید و صاحب جیش
مسلم است که با دانش است و با گوهر
ضمیر پاک خداوند دام اجلاله
ز باطن وی همواره داده است خبر
چو میر اعظم باشد بملک فرمانده
سزد که فرمانفرما بودش فرمان بر
بدو است روشن چشم امیر هر شب و روز
که اوست مردمک چشم میر و نور بصر
از آن زمان که بفرزندی انتخابش کرد
ز فضل و رحمت گسترد سایه اش بر سر
بزرگ دیدش و افزود هر زمان قدرش
که در نیام نمانند تیغ با گوهر
همه حدیث ز تمجید شاهزاده رود
بمحضری که امیر است صدر آن محضر
برای شاهد قول تو از طریق صواب
یکی حدیث دلاویز باشدم بنظر
از آن زمان که خداوند اعظم از گروس
بقرمسین شد از بهر نظم این کشور
زمان اضحی میبود و موسم قربان
که من ببارگهش بودمی ثناگستر
یکی کتابت خواندم ز شاهزاده راد
بدستیاری آن آهن پیام آور
که شاد و خرم و خوش باد نوبت اضحی
بمیر اعظم و نوئین معدلت پرور
چو رسم مردم اسلام ذبح و قربان است
برای قربان دارم بدرگهش دو پسر
امیر ایده الله چنان بوجد آمد
که از نشاط جوانی همی گرفت از سر
چه گفت گفت که خاصیت از گهر نرود
گرش بسائی با سنگ و سوزی از آذر
بگل نشاید رخسار آفتاب اندود
بابر و میغ نشاید نهفت ضؤ قمر
تو ای بدولت و اقبال همعنان مراد
تو ای بحشمت و اجلال همعنان ظفر
همی بساید تیغت پرند بر مرجان
همی ببیزد کلکت بپرنیان عنبر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که میر
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای میر بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
یکی تن است ز تیغ کج تور است دو تن
دو پیکر است ز تیغ تو چون یکی پیکر
من این قصیده فرستم بحضرتت ایدون
چنانکه زیره بکرمان برد کسی ایدر
گرش پسندی با دیده رضا نه شگفت
که پیش مه نبود منع تابش اختر
مدیح ذات ترا من بشعر چون گویم
که کس نیارد پیمود بحر با ساغر
هماره تا که برآرد بامر ایزد پاک
دم بهاران از خاک دیبه اخضر
تو باش لشگر اقبال و فتح را سالار
منت بمدح برآرم چو دیبه صد دفتر
بویژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر
کر انژاد و گهر بوده بی کمال و ادب
چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر
باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد
خلاف باشد نازش بر استخوان پدر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
وگر کمال و هنر دارد و نژادش نیست
بزرگ دانش و بنهفته ز او نمای حذر
حذر بباید کردن ز سفله ای که رسد
ز خاک پست بر او رنگ جاه و کاخ خطر
حدیث او بدرستی مثال موری دان
که روزگار بهاران همی بر آرد پر
بزرگ مرد کسی را شمر که توأم داشت
نژاد و اصل و گهر با کمال و فضل و هنر
گدای درگه آن خسروم که نگذارد
بتخت شاهی پای از گلیم خویش بدر
اگر چه به ز هزاران هنرجوی بخت است
جوی هنر بر من بهتر از هزار پسر
ابوالمعالی باید شدن نه بوحامد
که از معالی نفع آیدت ز حامد ضر
ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه
ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر
همت ز مجد و معالی بکیسه زر آید
همت با حمد و حامد فشاند باید زر
بجامت اندر ریزد کمال شکر و شهد
اگرچه خو شکرین تر بود ز شهد و شکر
بساغرت همه خون جگر کند هر چند
بپرورانی فرزند را بخون جگر
وگر پسرطلبی رو هنرپژوه طلب
کز آن بماند نام تو زنده در محشر
هنرپژوه و خردمند اگر نبود پسرت
ز صد هزار پسر بهتر است یکدختر
بوقت کشتن آن کودک از طریق عتاب
شنیده ای که بموسی چگونه گفت خضر
هلاک طفل بد ارخود براستی نگری
بود مثوبت و آسایش پدر مادر
خوشا کمال و هنر، خرما خردمندی
که شاخسار وجودش ز دانش آرد بر
هنر بنزد خردمند بس خطیر آید
چنانکه در نظر مرد جوهری جوهر
کسان بمیرند اما هنر نمیردشان
یکی بقصه گذشتگان پیش نگر
خوشا هنر که بود مرد را دلیل طریق
خوشا هنر که بود مرد را رفیق سفر
خوشا هنر که بتدبیر پایمردی وی
بتخت دولت دارا نشست اسکندر
خوشا هنر که بنیرو و دستیاری آن
به اردوان سپه اردشیر یافت ظفر
خوشا هنر که بتصویب و استعانت آن
ز چرم بر شد شاپور و تاخت بر قیصر
هنر تبابعه را در عرب بزرگی داد
بمردمان یمن از سبا و از حیمر
هنر سلاجقه را در عجم ریاست داد
اگر حدیث ملکشه شنیدی و سنجر
هنر بداد بزرگی طمیح را به ایاد
هنر بداد مهی بوقضاعه را به مضر
قصیر با هنر آورد عمرو را در حضر
بکاخ زبا تا چیره شد ببدو و حضر
اگر نداشتی هنر با دلاوری توأم
کجا رهیدی از دشمنان تا بط شر
اگر نه کار هنر بود راست می نشدی
حکومت هرم قطبه بر بنی جعفر
اگر نبود هنرمند و کاردان و دلیر
بروم چیره نگشتی ضرار بن ازور
هنوز گوئی از پرتو هنر زنده است
خطیب مصقع سحبان که بود پور ز فر
اگر فضاله بن کلده با هنر نبدی
نگشتی انسان ممدوح اوس پور حجر
اگر نداشت هنر کی حطیه را با کعب
ببست زید بیک ریسمان بیکدیگر
بگیر ذیل خرد را که گر نبود خرد
ببوس خاک هنر را که گر نبود هنر
کجا بیافت کیومرث در جهان دولت
کجا گرفتی طهمورث از ددان کیفر
کجا فراشت منوچهر چتر پادشهی
کجا گرفت فریدون عروس ملک ببر
کجا ز بخت شدی شاد مرد خوانسالار
کجا بخصم شدی چیره گرد آهنگر
کجا بتاج شهی سر همی فراشت قباد
کجا بکاخ مهی بر همی شدی نوذر
کجا ز ایران لشکر کشید کیخسرو
کجا ز توران کیفر کشید رستم زر
کجا شنیدی قارن یلی است مرد افکن
کجا شنیدی سوسن زنی است رامشکر
کجا جهیدی از رزم خسروی بهرام
کجا رهیدی از بند کسروی عنتر
کجا بفارس مظفر شدی بنی ساسان
کجا بروم مسلط شدی بنوالاذفر
کجا فلاطون میشد خلیفه سقراط
کجا ارسطو میشد وزیر اسکندر
کجا سطرلاب اندر بساخت بطلمیوس
کجا نجوم و کواکب شناخت بو معشر
کجا ریاضی خواندی نیوتن و هرشل
کجا منجم گشتی کپرنی و کپلر
کجا ز حکمت بونصر میشناخت رسوم
کجا ز فلسفه یعقوب میگرفت خبر
کجا ببدو همی گشت شنفری معروف
کجا به عدو همی شد سلیک عمر و ثمر
کجا رئیس شدی قس ساعده به ایاد
کجا بزرگ شدی قیس عاصم از منقر
کجا مصالحه گشتی میان تغلب و بکر
بسعی حارث بن عمر و مرد نام آور
کجا مقاتله برخاست عبس و ذبیان را
بهمت هرم و حارث ستوده سیر
کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هارون
کجا سرود غزل بن ابی ربیعه عمر
کجا مهلب رفتی ببصره و اهواز
کجا قتیبه شدی سوی ماوراء النهر
هنر درخت مراد است و بوستان امل
خزانه زر و سیم است و کان در و گهر
هنر یکی ثمرستی که آدمیش درخت
درخت سوخته باید اگر نداد ثمر
شود ز بیهنری آدمی کم از حیوان
چنانکه شد بهنر به ز مردمان جانور
هنر بباید تحصیل کرد مردان را
وگر نداشت هنر نام او به نیک مبر
مگر ندیدی بوالنجم احمد از کرمان
چگونه شد بهنر اندرین زمانه سمر
هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند
ببار خود ز ادیبان و فاضلان برتر
همی فرستد نظمش بتحفه شهر بشهر
که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلؤی تر
یکی چکامه رقم زد بنان او بورق
که برد گوی سبق از سخنوران یکسر
ز مدح میر اجل بود نامه اش روشن
بشکر نعمت وی ریخته خامه اش شکر
بزرگ مردا فحلا، سخنورا فردا
که مدح میر تواند همی سرود از بر
نه کاری آسانست اینک هر که بیتی گفت
مدیج میر تواند نگاشت در دفتر
زبان گویا بایست و طبع دلکش نغز
بیان شیوا بایست و نطق جان پرور
ایا ادیب هنرمند و اوستاد بزرگ
ایا لبیب سخن سنج و فحل دانشور
اگرنه شعر ز فضلت بکاستی گفتم
هم از لبید ربیعه تو بوده اشعر
قصیده تو که از دلکشی و رنگینی
خریطه بود آکنده از لئال و درر
اگرچه ویل للشعر من روات السوء
حیطئه گفت بهنگام نزع در بستر
ولیک من حسب الامر شاهزاده را
ببار میر فرو خواند کش ز پا تا سر
درست خواندم چونان که هرکه باز شنید
همی بشاعر و راوی سرود لله در
در آن قصیده یکی نکته مندرج کردی
ز حق شناسی سالار اعظم لشکر
حکایتی علم الله براستی گفتی
چنانکه نیست در او جای هیچ بحث و نظر
ستوده فرمانفرما عمید و صاحب جیش
مسلم است که با دانش است و با گوهر
ضمیر پاک خداوند دام اجلاله
ز باطن وی همواره داده است خبر
چو میر اعظم باشد بملک فرمانده
سزد که فرمانفرما بودش فرمان بر
بدو است روشن چشم امیر هر شب و روز
که اوست مردمک چشم میر و نور بصر
از آن زمان که بفرزندی انتخابش کرد
ز فضل و رحمت گسترد سایه اش بر سر
بزرگ دیدش و افزود هر زمان قدرش
که در نیام نمانند تیغ با گوهر
همه حدیث ز تمجید شاهزاده رود
بمحضری که امیر است صدر آن محضر
برای شاهد قول تو از طریق صواب
یکی حدیث دلاویز باشدم بنظر
از آن زمان که خداوند اعظم از گروس
بقرمسین شد از بهر نظم این کشور
زمان اضحی میبود و موسم قربان
که من ببارگهش بودمی ثناگستر
یکی کتابت خواندم ز شاهزاده راد
بدستیاری آن آهن پیام آور
که شاد و خرم و خوش باد نوبت اضحی
بمیر اعظم و نوئین معدلت پرور
چو رسم مردم اسلام ذبح و قربان است
برای قربان دارم بدرگهش دو پسر
امیر ایده الله چنان بوجد آمد
که از نشاط جوانی همی گرفت از سر
چه گفت گفت که خاصیت از گهر نرود
گرش بسائی با سنگ و سوزی از آذر
بگل نشاید رخسار آفتاب اندود
بابر و میغ نشاید نهفت ضؤ قمر
تو ای بدولت و اقبال همعنان مراد
تو ای بحشمت و اجلال همعنان ظفر
همی بساید تیغت پرند بر مرجان
همی ببیزد کلکت بپرنیان عنبر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که میر
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای میر بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
یکی تن است ز تیغ کج تور است دو تن
دو پیکر است ز تیغ تو چون یکی پیکر
من این قصیده فرستم بحضرتت ایدون
چنانکه زیره بکرمان برد کسی ایدر
گرش پسندی با دیده رضا نه شگفت
که پیش مه نبود منع تابش اختر
مدیح ذات ترا من بشعر چون گویم
که کس نیارد پیمود بحر با ساغر
هماره تا که برآرد بامر ایزد پاک
دم بهاران از خاک دیبه اخضر
تو باش لشگر اقبال و فتح را سالار
منت بمدح برآرم چو دیبه صد دفتر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۹
بارها خواندم ز قول مصطفی اندر خبر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۹
چو زد تکیه بر تخت سلطان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۲
در کاروان نواخت درای آهنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - چکامه
از عدل خویش قائمه ای ساخت ذوالجلال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال