عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک شراب کی کنم من که چو رند فاسقم؟
عار ز زهد اگر کنم فخر من است که عاشقم
از خط استوا مرا دل چو به شرح سینه بود
کشف شدم ز سر او سر «سماء طارق » م
ظاهر و باطن جهان هست چون ذات یک وجود
ظاهر زیم چو روز من نه که چو لیل غاسقم(؟)
کرد دراز قیدها فضل خدای من خلاص
زان که دو هفت از خدا طایف بیست عایقم (؟)
«فالق حب النوی » فضل خدای ماست بس
راست شنو ز من که من بنده فضل فالقم
بود کلید رزق چون حسن خط نگار من
رزق ز روی او دهد فضل خدای رازقم
سی و دو نطق مطلق است ذات و صفات یک وجود
کوست به حق انبیا بی شک و شبهه خالقم
گرچه به آخر آمدم بهر بیان سر حشر
نور محمدیم چون بر همه خلق سابقم
راز مسیحی چون ز من فاش شود «عمل » منم
هست چو مصحف حیات عین کلام ناطقم
شعر مگو که معجز است سربسر این کلام من
زان که چو شاعر دگر از دگران نه سارقم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم
به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم
هر آن ظاهر که می بینی منم صورت به عین او
هر آن ناظر که دریابی در او سری است پنهانم
منم یوسف جهان چاه است، منم نوح و زمین کشتی
بود نفس سگم فرعون و من موسی عمرانم
دلم یونس تنم حوت است و اشیا بحر بی پایان
همه عالم به یک حمله بجنبد گر بجنبانم
محمد عقل کلم شد که نفس آمد براق او
علی ام عشق و تن دلدل به شرق و غرب پویانم
سرم عرش است و پا کرسی، از این برتر مکان نبود
جگر دوزخ دلم جنت که منظرگاه جانانم
حقیقت تیغ صمصامم همه عالم غلاف او
اگر عالم شکست آید که من آن تیغ برانم
سخن خورشید شد ما را دهان و گوش شرق و غرب
مه رخشان بود چشمم که اندر چرخ گردانم
تو را بدفعل شیطانی است روح ادراک ربانی
اگر ادرک او دانی بدانی آنچه می دانم
به بحر و بر گذر کردم به خشک و تر سفر کردم
نشان بی نشانی را نسیمی وار می دانم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
منم آن دو هفته ماهی که بر آسمان جانم
منم آن خجسته مهری که بر اوج لامکانم
منم آن سپهر حشمت که برای کسب دولت
نهد آفتاب گردون رخ و سر بر آستانم
منم آن امیر کشور که همیشه در دیارم
قمر است شحنه شب زحل است سایه بانم
منم آن کلام صادق که بود ز ریب خالی
منم آن کتاب ناطق که صفات خویش خوانم
منم آن همای رفعت که فراز عرش پرم
منم آن جهان معنی که برون از این جهانم
منم آن که شاه و سلطان کند از درم گدایی
منم آن که مهر گردون کله است و سایه بانم
منم آن که فرق فرقد به قدم همی سپارم
منم آن که بر دو عالم سر و دست برفشانم
منم آن لطیف ساقی که به عاشقان سرخوش
رخ حور می نمایم می روح می چشانم
(منم آن شکر حدیثی که به نطق چون درآیم
رخ و زلف ماهرویان سخن است و ترجمانم)
منم آن شریف گوهر که ز معدن حیاتم
منم آن شراب کوثر که به جوی جان روانم
منم آن ز دیده غایب که همیشه در حضورم
منم آن وجود ظاهر که ز دیده ها نهانم
منم آن ره سلامت که صراط نام دارم
منم آن بهشت باقی که نعیم جاودانم
منم آن که اندر اشیا شده ام به حرف پیدا
ز رموز وحی بگذر که من این زمان عیانم
سخن از قدیم و حادث مکن ای حکیم رسمی
که من آن وجود فردم که هم اینم و هم آنم
تو چو عیسی ای نسیمی همه گرچه روح و جانی
منم آن که روح روحم، منم آن که جان جانم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
علت غایی ز امر کن فکان ما بوده ایم
جمله اشیا را حقیقت، جسم و جان ما بوده ایم
نقطه اول که قوه خواند ابن مریمش
صوت و نطق و حرف و قوة همچنان ما بوده ایم
ذات بی چونی که هست از عالم ذات و صفات
چون نظر کردیم در تحقیق آن ما بوده ایم
ظاهر و باطن که هست از عالم کون و مکان
هردو اسمند و، مسما در میان ما بوده ایم
ذات اشیا را حیات جاودان از نطق ماست
زان که ما نطقیم و حی و جاودان ما بوده ایم
گنج معنی آن که مخفی در حجاب غیب بود
شد یقین از فضل حق کان بی گمان ما بوده ایم
دی دیار هر دو عالم غیر ما دیار نیست
زان که هستی از زمین تا آسمان ما بوده ایم
عقل کل با نه سپهر و چار ارکان و سه روح
وان که زین هر چار می زاید همان ما بوده ایم
عشق می بازیم با حسن رخ خود جاودان
زان که عاشق ما و معشوق نهان ما بوده ایم
مصحف رخسار ما را کس نخواند غیر ما
کاین صحف را در دو عالم سبعه خوان ما بوده ایم
چون مکان ماییم بی ما نیست ای طالب مکان
چون مکان بی ما نباشد در مکان ما بوده ایم
پیش از آن کز قوت آید عالم صورت به فعل
صورت و معنی ذات مستعان ما بوده ایم
ای نسیمی چون شدی سی و دو نطق لایزال
می توان گفتن که ذات غیب دان ما بوده ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
گوهر گنج حقیقت به حقیقت ماییم
نور ذات جبروتیم که در اشیاییم
گر طلبکار خدایید و ندارید انکار
از سر صدق بیایید که تا بنماییم
گرچه در پرده غیبیم چو اسرار نهان
از پس پرده چو خورشید فلک پیداییم
ما همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در دو عالم اگر امروز اگر فرداییم
گر سر رشته دو تا شد مکن اندیشه غلط
زان که در عالم تحقیق همه یکتاییم
مظهر نور خدا و نفس روح الله
طور و موسی و مناجات و ید بیضاییم
زشت و زیبا همه ماییم و ز ما بیرون نیست
یک متاعیم، اگر زشت اگر زیباییم
آیت معجز آیینه روح اللهیم
دیده بردوخته از غیر و به خود بیناییم
ای که از کوی حقیقت خبری می طلبی
تو از این باب بیا تا که درت بگشاییم
ای نسیمی چو شدی نقطه پرگار وجود
جمله چون دایره چرخ، فلک پیماییم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن
بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟
طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود
نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت
تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک
لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟
کی تواند سرکشیدن بر فلک چون سنبله
دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن
رنگ و بویی در حقیقت گر بدست آورده ای
چون گل صدبرگ باید خیمه بر صحرا زدن
چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال
درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن
تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن
سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن
بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین
آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن
ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن
از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل ز خجالت آب شد پیش رخ نگار من
سرخ برآمد از حیا لاله ز شرم یار من
مست جمال خود کند عالم امر و خلق را
برقع اگر برافکند ساقی گلعذار من
مست شراب آرزو، کی رهد از خمار غم؟
تا نخورد به صدق دل باده خوشگوار من
بر تن مرده می دمد چون نفس مسیح جان
هر طرفی که می رود بوی گل و بهار من
تا شده ام چو مقبلان صید کمند سنبلش
هست به رغبت آمده شیر فلک شکار من
(شمس منیر کی بود چون مه بدر گلرخم؟
سرو قدش نهال جان ورد رخش دثار من)
مصحف حسن دلبرم هست دو چارده ولی
سی و دو است از آنکه آن ماه دو پنج و چار من
من که ز مجلس ازل مست اناالحق آمدم
چون نزند شه ابد بر سر عرش دار من
ای که ز عشق گفته ای دست بدار و توبه کن
عشق جمال دلبران تا ابد است کار من
سنگ فنا ز آسمان گر برسد چه باک از آن
شکر که نیست از عمل شیشه زهد، بار من
(هست نسیمی! در جهان سی و دو نطق لایزال
روز به محشر جزا دولت برقرار من)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
گوهر دریای وحدت آدم است، ای آدمی
گر چو آدم سر اسما را بدانی آدمی
زنده باقی شو، ای سی و دو نطق لایزال
حاکم نطقی و نطق عیسی صاحب دمی
گر ببینی صورت خود را به چشم معرفت
روشنت گردد که هم جمشید و هم جامی جمی
جان اگر خوانم تو را، باشد بدین معنی درست
کز سر تحقیق می دانم که جان عالمی
گر هدایت یابی از «من عنده علم الکتاب »
آن سلیمانی که اسم اعظمش را خاتمی
رنگ نمرودی و فرعونی و دجالی چو رفت
هم خلیل و هم کلیم و هم مسیح مریمی
در رخ خوبان چو هست آیینه گیتی نما
صورت حق را به چشم سر بیین گر محرمی
از خیال بیش و کم فارغ شو و آسوده باش
تا به کی در فکر آن باشی که با بیش و کمی
کی شود روشن به خورشید رخش چشم کسی
کز محیط معرفت نابرده هرگز شبنمی
در بیابان تحیر واله و سرگشته اند
حیدری و احمدی و ژنده پوش و ادهمی
ای نسیمی! وقت آن شد کز دم روح القدس
نفخه ای از صور اسرافیل بر عالم دمی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بحرالاسرار
مشعل خورشید کز نورش جهان را زیور است
چند باشی گرم در چهرش که طشت آذر است
داغها دارد فلک بر سینه از مهر رخش
پینه های داغ باشد آن که گویی اختر است
تا زداید زنگ از آیینه چرخ کبود
ماه نو هر ماه همچون صیقل روشنگر است
مهربانی می نماید آفتاب اما چه سود
نوعروسی را که روی خوب زیر چادر است
چون مسیحا گر بود بر آفتابت تکیه گاه
روز آخر خشت بالین است و خاکت بستر است
همچو قارون طالب گنجی ولی آگه نه ای
زان که در هر جا که گنجی هست مارش بر سر است
کشتی آفاق را از مال مالامال دان
کی سلامت می رود کاین بحر پرشور و شر است
بر امید آب حیوان از چه باید کند جان؟
عاقبت لب تشنه خواهد مرد اگر اسکندر است
ملک دنیا سر به سر چون خانه زنبور دان
گاه در وی شهد صافی گاه زهر و نشتر است
پا به حرمت نه به روی خاک اگر داری خبر
کاین غبار تیره فرق خسروان کشور است
کنگره ایوان شه می گوید از دارا نشان
خشت چرخ پیرزن خاک قباد و قیصر است
هر گلی کز خاک می روید نشان گلرخی است
سبزه برطرف چمن خط بتان دلبر است
گرچه عالم بود در فرمان سنجر آن زمان
سنجدی ناید برون آنجا که خاک سنجر است
تن یکی مشت غبار اندر ره باد فناست
عمر کوه برف، لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پرگوهر است
مرد را جرأت به کار آید نه خنجر در میان
ورنه هر پر ماکیانی را به پهلو خنجر است
گر نه ای ابله مرو با حرص زر در زیر خاک
هر که حرص مال دارد موش دشت محشر است
چاکر دو نان مشو از بهر یک لب نان که تو
غافلی و رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
مهر زر از سینه بیرون کن که صندوق لحد
جای ذکر و طاعت است آنجا نه مأوای زر است
فکر مالت برده خواب از دیده شبهای دراز
یاد مردن کن که مالت وارثان را درخور است
مال تو مار است و عقرب چند ورزی مهر او؟
هیچ کس دیدی که در دنیا محب اژدر است؟
مطلع دیگر شنو کز استماعش گوش خلق
عبرتی گیرد، هر آن گوشی که در وی گوهر است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۶ - تجدید مطلع
تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۱
آن شه والای گرامی گهر
واقف اسرار قضا و قدر
عالم تنزیل و کتاب کریم
عارف تأویل کلام قدیم
مظهر اسرار الهی بود
مظهر انوار کماهی بود
مرغ خرد طوطی بستان او
روح قدس طفل دبستان او
پادشه ملک ولایت بود
والی اقلیم هدایت بود
ما کشف از فضل علیم و قدیم
بر دل او سر الف لام میم
عقل که افراخت به دانش لوا
خواند به لوحش الف و با و تا
هرچه بر این لوح زبرجد بود
در نظرش تخته ابجد بود
چون قلم قدرت حی قدیم
کرد کتابت الف و لام و میم
بر رخ چون ماه تمامش نگاشت
راز که در تخته ابداع داشت
طینت او را چو خدا می سرشت
بر رخ او سی و دو خط می نوشت
از رخ او آتش موسی عیان
از دم او معجز عیسی بیان
آینه روی خدا روی او
خط خدا سلسله موی او
مصحف مجد است سراپای او
عرش خدا هم دل دانای او
هیکل او مصحف مجد خداست
چار کتاب است بدین بر گواست
کعبه مثال بدن پاک اوست
عرش مثال دل دراک اوست
خیمه افلاک بدین زیب و برگ
خیمه اقبال ورا نیم ترگ
خیمه میعاد ورا شامی است
بارگه فضل ورا شاهی است
علت غایی وجود همه
مقصد و مقصود ز بود همه
واسطه سلسله کاینات
رابطه ضابطه ممکنات
مبداء این دایره و منتهی است
مصدر فیضی که بلا انتهی است
مایه از او یافت جهان وجود
سایه او بود وجودی که بود
جنبش این سلسله از مهر اوست
جوشش این بحر مودت ز اوست
گوهر او مشرق خورشید ذات
عنصر او مطلع نور و صفات
قفل گشای در گنج هدی
راه نمای همه سوی خدا
مصدر هر فیض که فیاض راست
مظهر حق مظهر ذات خداست
عرش برین گرچه سریر خداست
در نظرش یافته نور و صفاست
سدره اگرچه به بسی منتهی است (؟)
از عددش یافته نشو و نماست
دیده در آیینه حق روبرو
گشت منور همه از نور او
حکمت ابداع همه ممکنات
سر وجود همه کاینات
هم غرض گردش چرخ برین
هم سبب سکه سطح زمین
هم سبب مبداء و اصل مآب
هم غرض بودن یوم الحساب
آنچه در این دایره شش در است
آنچه در این سلسله بی سر است
کرد به یک حرف بیان همه
داد به یک نقطه نشان همه
علم که بود از همه اندر حجاب
گشت بر او کشف بلا ارتیاب
علم که خاص است به دانای غیب
در نظرش هست بلا شک و ریب
دوستی اش حبل متین یقین
بندگیش عروه وثقی وتین
بنده او جمله کروبیان
مجلس او مجلس روحانیان
کاشف اسرار ابد از ازل
عارف ذات احد لم یزل
حبل و دادش ز پی اعتصام
عروه وثقی است بلا انفصام
شمع هدی قوت عین خلیل
فضل خدا قوت دین خلیل
فهم کن از اسم شریف و جمیل
آمدن یوشع عمآنویل
هادی دین یحیی یوسف بیان
مظهر حق نوح سلیمان مکان
خضر بیان موسی دریا شکاف
واسطه دوده عبد مناف
قطب زمان آدم احمد نسب
فخر جهان آدم عیسی حسب
مستغنی عن الالقاب والثناء
ذلک فضل الله یوتی من یشاء
پادشه دنیی و دین، فضل حق
برده ز مجموع به دانش سبق
فاتحه دفتر «کن » اسم او
خاتمه نسخه حق جسم او
نیک تأمل کنی از آدم اوست
کشف همه قاعده خاتم اوست
فاش کنم راز و بگویم صریح
بوالبشر است این و ذبیح ذبیح
آنچه بر او رفت همه دیده بود
سر خدا جمله پسندیده بود
گفت به تصریح و به نص کلام
دیدن حور است مرا در خیام
دیدن حورا نبود بی حتوف
هست جنان تحت ظلال سیوف
فهم کن از ذکر کلام قدیم
نص «فدیناه بذبح عظیم »
بهر خلاص همه بندگان
آنچه رسیدند هم آیندگان
کرد جدا جان و تن پاک را
کرد رها مصطبه خاک را
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۴
تو روی ماه و خور فضل خدا بین
که بست از فی و ضاد و لام آیین
ببین فضل خدا در صورت ماه
بشو از فی و ضاد و لام آگاه
ز گوش و چشم و بینی گر بدانی
کتاب جاودان نامه بخوانی
خوش است در چارده شب ماه دیدن
در آن دم نفخه صوری دمیدن
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۵
ماییم قلندران معنی
در لنگر خوش هوای دنیی
آسوده ز خیر و شر عالم
آزاد ز جنت و جهنم
نی غصه نام و نی غم ننگ
با خلق خدا نه صلح و نی جنگ
نی مال و نه زر نه گنج و نه سیم
آسوده ز خوف و ایمن از بیم
قانع شده با کهن پلاسی
ننهاده چو دیگران اساسی
کرده به گناه خویش اقرار
بر طاعت خود نموده انکار
هستیم مجردان اطراف
سیاح جهان ز قاف تا قاف
پیموده بساط ربع مسکون
دیده همه را چو کوه و هامون
داریم به نقد ترک و تجرید
تسلیم و رضا و صبر و توحید
ما را چو ز لطف خود بیاراست
منشور جهان ز لطف ما راست
ما جوهر معدن کمالیم
ما سی و دو نطق لایزالیم
ما زاده امر کن فکانیم
مقصود زمین و آسمانیم
ما خرقه صوفیان عرشیم
هم کسوت ساکنان فرشیم
سلطان سریر افتخاریم
درویش در سرای یاریم
مظلوم و شکسته و فقیریم
در چشم جهانیان حقیریم
هرچند فزون ز صد هزاریم
ما چارصد و چل و چهاریم
در کعبه دوست منزل ماست
خود دوست مقیم در دل ماست
آنگاه که نور حق شود عین
بینیم مغیبات کونین
لوح دل ماست لوح محفوظ
اسرار خدا ز اوست ملفوظ
در علم خدا سخنورانیم
گسترده مصطلح نخوانیم
هرگز ندهیم دل به دنیی
طاعت نکنیم بهر عقبی
جز حق طمعی ز حق نداریم
حاجت به در کسی نیاریم
از مدعیان چه باک داریم
چون طبع و سرشت خاک داریم
بی عیش و طرب دمی نپاییم
در رقص و سماع و حال ماییم
ما شاهد باز و می پرستیم
خوش طایفه ایم هرچه هستیم
با شاهد و جام همقرینیم
آری، چه کنیم این چنینیم
با دوست اگر قمار بازیم
یک داو دو کون را ببازیم
گر رای طرب کنیم با می
بخشیم جهان و هرچه در وی
آن لحظه که مستی ای نماییم
سرخوش به سوی جهان درآییم
گلبانگ زنیم آسمان را
هی هوی کنیم اختران را
زهدی به دروغ برنسازیم
با خلق خدا دغل نبازیم
زرق و فن و مکر کار ما نیست
تزویر و ریا شعار ما نیست
ما راست روان این طریقیم
با ابدالان ز یک رفیقیم (؟)
بر صورت ظاهر ار خرابیم
در معنی باطن آفتابیم
نزدیک تو گر چه بینواییم
در عالم خویش پادشاییم
شب ها ز جهان لا مکانیم
برتر ز جهان و در جهانیم
بحر ملکوت را نهنگیم
کوه جبروت را پلنگیم
شه رند محله صفاییم
دیوانه عالم خداییم
در مذهب ما حیل نباشد
جان را بر ما محل نباشد
از مرگ چه دردناک باشیم
چون زنده به نور پاک باشیم
در دور فنا چو می بجوشیم
نوبت چو به ما رسد بنوشیم
فقر است که یار و مونس ماست
عشق است که میر مجلس ماست
آنگاه که عقل یار ما بود
تسبیح و دعا شعار ما بود
بر مرکب عشق برنشستیم
از عقل و خیال باز رستیم
در عالم عشق خیر و شر نیست
شادی و غمی و نفع و ضر نیست
ما را چو مراد نامرادی است
هر غم که به ما رسید شادی است
از فقر چو نیست عار ما را
با نام نکو چه کار ما را؟
ما شمع ز خویشتن فروزیم
با هر چه ریا بود بسوزیم
آزار دل کسی نجوییم
چیزی که نباشد آن نگوییم
امروز در این مسطح خاک
در قبه زرنگار افلاک
ماییم و بغیر ما کسی نیست
وز ما به خدا رهی بسی نیست
زیرا که در این جهان فانی
از بهر حیات جاودانی
با اهل کمال همنشینم
در خدمت قطب راستینم
خورشید سپهر عز و تمکین
فرزانه، شهاب ملت و دین
سلطان هنروران عالم
کو راست هنروری مسلم
تا دهر بود بقای او باد
اخلاص من و دعای او باد
گفتار نسیمی است این پند
بشنو ز من این تو ای خردمند!
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای عارف سر من عرف در اسما
آن کس که شناخت نفس بشناخت خدا
نفس تو چه نسبتش به ذات احد است
یک نکته بگو در این ره ای راهنما
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اسرار خدا به نزد آدم حرف است
هم علم خدا به نزد خاتم حرف است
گر ذات و صفات بود اشیا طلبی
از حرف طلب که بود آدم حرف است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
در هر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرات من است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
خاصیت آن که در کلام ازلی است
در فاتحه دان که جمله «بسم » جلی است
در بسم هر آنچه هست در بی است پیدا
وان ها همه در نقطه و آن نقطه علی است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
آن علم که از ذات خدا منفک نیست
در هستی او هیچ نبی را شک نیست
خطی است خدا به وجه آدم بنوشت
وان سی و دو خط لوح حرفی حک نیست
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
دانستن ذات واجب امکان تو نیست
چون آیت فضل و علم در شأن تو نیست
مسموع نگردد بر من حجت تو
تا پیش من از سی و دو برهان تو نیست
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
چون هستی ما ز کاف و نون پیدا شد
ماهیت کاف و نون عین ما شد
او را چو مظاهر صفات اشیا بود
اشیا همه او و او همه اشیا شد