عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فضولی : ساقی نامه
بخش ۷ - مناظره با چنگ
شبی محفلی داشتم پر سرور
ببزمم چراغ می افکنده نور
سرم گرم بود از می لاله رنگ
زمانی شدم همدم تار چنگ
باو گفتم ای گشته زار و زبون
چرا ناله داری از حد برون
بپیچید بر خویش و بگشاد راز
گره کرد از رشته راز باز
که من منعمی داشتم در ازل
باحسان او بسته طول امل
زده دست عمری بدامان او
شده غرقه بحر احسان او
درین ره مرا ذوق هستی نبود
سوی هستیم لطف او ره نمود
ازان منعمم دور انداختند
اسیر غم دوریم ساختند
سرافراز بودم شدم پایمال
بهجران بدل شد زمان وصال
بسی داشت سرگشته ام کار چرخ
بسی تاب دیدم ز آزار چرخ
غم چرخ دولابی واژگون
بدین صورتم کرد زار و زبون
چنان کرد اندیشه انقلاب
مرا غافل از خود چو ذوق شراب
که جمعیت سابق از یاد رفت
هواهای پیشینه بر باد رفت
نمودم ازان حال قطع نظر
که گیرم سر رشته بار دگر
بمقصود اصلی شوم متصل
کنم حاصل از دور مقصود دل
پس از وفق حرمان و قطع رجا
که دل داده بودم بفوت و فنا
عزیزی بصد خواریم برد دوش
که بندد بکاری ز من رفت هوش
که بازم برای جفا می برند
نمی دانم آیا کجا می برند
بمنزلگه خود مرا بسته برد
بتعلیم پیش دبیری سپرد
جوان بخت پیر پسندیده
خمیده قد و نیک و بد دیده
سرافکنده ز اندیشه دهر پیش
بحیرت در اندیشه کار خویش
چو من دیده صد محنت از روزگار
شده روزگارش چو شبهای تار
پس از پرسش حال ایام غم
چو کردیم تحقیق احوال هم
همان شخص بوده که روز نخست
ازو بنیه خلقتم شد درست
پی من گرفته ره جست و جو
دگرگون شده صورت حال او
درین دور غافل ز هم عمرها
من او را طلب کرده ام او مرا
همان منعم پیش را یافتم
ولی نعمت خویش را یافتم
پس از محنت راه دور و دراز
بهم شکر لله رسیدیم باز
مپندار بیهوده دم می زنیم
دم از پرسش حال هم می زنیم
چنین بوده آیین کون و فساد
یکی بوده هم منشاء و هم معاد
مقرر چنین گشته بر اهل حال
که می خیزد از هم فراق وصال
دو کس را ز هم گر فلک با ستم
جدا می کند می رساند بهم
مغنی جدا چند مانی ز چنگ
جدایی مکن در بغل گیر تنگ
به تنگم من از دوری وجد و حال
درین دوری انداز طرح وصال
فضولی ناکام را در فراق
بیک مژده وصل خوش کن مذاق
خوشا آن خراباتی باده نوش
که برباید از مغز او باده هوش
نه از محنت وصل یابد اثر
نه از راحت وصل پرسد خبر
فضولی : ساقی نامه
بخش ۹ - مناظره با عود
شبی خواستم بزمی آراستم
سرودی ز بهر طرب خواستم
صدایی بگوشم رسانید عود
که چون عودم از سر برون رفت دود
باو گفتم از خازن گنج راز
که هم اهل سوزی و هم اهل ساز
بگو این نوا از که آموختی
که برگ نشاط مرا سوختی
چه سرست مضمون گفتار تو
چه رمزست در پرده کار تو
که سوزنده با نواهای تر
ترا نیست جان داری از جان اثر
تو یک مشت چوبی نوای تو تار
ز نارست کافی ترا یک شرار
برانم که گر در تو می بود درد
نمی ماند تا این زمان از تو گرد
همانا تو از حال خود غافلی
ازان رو بدین گونه فارغ دلی
نداری بآواز خود آرزو
نمی گویی ار کس نگوید بگو
بمن گفت عود مسرت اثر
که من زانچه گفتی ندارم خبر
مرا روز اول که می ساختند
درون دلم ذوقی انداختند
که آن ذوق از من مرا در ربود
در بی خودیها برویم گشود
نمی دانم این پیکر من که ساخت
چرا سعی کرد و برای چه ساخت
ز من نیست این ناله زار من
ز استاد دان جنبش کار من
مدان از من این نالهای حزین
نه بر من بر استاد کن آفرین
نه تنها مرا داده این حال دست
درین محفل بی خودی هر که هست
چو من غفلتی دارد از حال خویش
نمی داند انجام اعمال خویش
ولی هست سازنده در ازل
که او نقش بندست در هر عمل
من و تو درین کار گه آلتیم
نه صنعتگری آلت صنعتیم
مغنی بده عود را گوشمال
که ظاهر کند بر تو تحقیق حال
بزن تا بگوید ببانگ بلند
که ذاتست چون و صفاتست چند
ظهور حقیقت نمای از مجاز
مگو کز فضولیست افشای راز
خوشا آنکه سرمست افتاده است
ارادت به پیر مغان داده است
نمی داند از مستی می مدام
که ساقی کدامست و ساغر کدام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی باصبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آنچه پیش است اگر جمله بدانید شما
روز و شب خون ز ره دیده فشانید شما
دیده ی دل بگشایید و نکو درنگرید
می رود عمر، چه در بند جهانید شما
چون روی از پی دنیی، برود دین از دست
وز پی سود جهان، بس به زیانید شما
پیش دارید یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در این راه نمانید شما
هیچ کس نیست که این راه ندارد در پیش
گورها را نگرید ار به گمانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل بر تو رسد
بهر آن تیر، یقین، جمله نشانید شما
ای نسیمی چو تو خورشید برآمد به جهان
این همه ذره بدان نور نهانید شما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای صفات تو عین موجودات
ذات پاک تو مظهر ذرات
عین هر نیستی ز هستی تو
در همه نفی گشته است اثبات
در جمیع فنا تویی باقی
از حیات تو بوده جمله ممات
روز و شب از برات می میرم
کی نویسی به گنج وصل برات؟
در خرابات عاشقان سرمست
غسل کردم به می ز بهر صلوة
بر سر خود بروت می مالم
ریش خود چیست تا برم ز برات
قدر خود را چو من بدانستم
گشتم ایمن ز صوم و قدر و برات
پیش من چونکه دیر و کعبه یکی است
عز عزی برفت و لات و منات
فارغم از بهشت و از دوزخ
ایمنم از هراس قید و نجات
هر توجه که می کنم، وجهت
می نماید به هر حدود و جهات
ننگم امروز آید از نامم
عار دارم ز نام و ننگ و صفات
از تو شد حاصلی نسیمی را
ورنه دارد عدم سکون و ثبات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
هیچ می دانی که عالم از کجاست؟
یا ظهور نقش آدم از کجاست؟
یا حروف اسم اعظم در عدد
چند باشد یا خود اعظم از کجاست؟
گنج دانش را طلسم محکم است
این طلسم گنج محکم از کجاست؟
آن دمی کز وی مسیحا مرده را
زنده گردانید آن دم از کجاست؟
خاتم ملک سلیمانی ز چیست؟
حکم تسخیر است خاتم از کجاست؟
چیست اصل فکرهای مختلف
وین خیالات دمادم از کجاست؟
آن یکی اندوهگین دانی ز چیست؟
وین یکی پیوسته خرم از کجاست؟
ای نسیمی ز آنچه میدانی بگوی
کاین یکی بیش آن یکی کم از کجاست؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرغ عرشیم و قاف خانه ماست
کن فکان فرش آشیانه ماست
جعد مشکین و زلف وجه الله
دام دل عین و خال دانه ماست
ای فسوسی دم از فکوک مزن
ذات حق فارغ از فسانه ماست
زان حرام است با تو می خوردن
کاین شراب از شرابخانه ماست
بی نشان ره به ذات حق نبرد
کان نشان سی و دو نشانه ماست
گر طلبکار ذات یزدانی
وجه بی عذر و بی بهانه ماست
آتش کفر سوز و شرک گذار
نار توحید یکزبانه ماست
آنچه اشیا وجود از او دارد
گوهر بحر بی کرانه ماست
نام صوفی مبر که آن دلبر
فارغ از فش و ریش و شانه ماست
تن تنانای ما الف لام است
مست عشقیم و این ترانه ماست
چون نسیمی همه جهان امروز
سرخوش از باده شبانه ماست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
نقش هستی رقم صورت کاشانه ماست
مستی کون و مکان از می و میخانه ماست
آب حیوان و می کوثری و ماء معین
جرعه صافی بی دردی پیمانه ماست
زرفشان شمع فلک، مجلس پیروزه لگن
عکس رخسار قمر پرتو پروانه ماست
فارغ از کعبه و بتخانه و دیریم و کنشت
ملک وحدت وطن و قاف قدم خانه ماست
مرغ لاهوت که از دام دو کون آزاد است
در حقیقت چو صدف طالب دردانه ماست
حاصل «انطقناالله » و «ان من شی ء»
گر کنی فهم سخن قصه و افسانه ماست
چه غم از مفلسی و قلت اسباب مرا
گنج وحدت چو مقیم دل ویرانه ماست
جمله ذرات جهان آینه صورت اوست
مطلع نور تجلی رخ جانانه ماست
هست بر فرق نسیمی شرف سایه حق
زان لوای عظمت افسر شاهانه ماست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است
ای غلط کرده ره کوچه ما! خانه یکی است
هرکس از جام ازل گرچه به نوعی مستند
چشم مست تو گواه است که پیمانه یکی است
صورت آدم و حوا به حقیقت دام است
معنی دام اگر یافته ای، دانه یکی است
گرچه بسیار بود قصه و افسانه عشق
چون تو صاحب نظری قصه و افسانه یکی است
اختلافی ز ره صورت اگر هست چه باک
آتش و شمع و شب و مجلس و پروانه یکی است
هریک از روی صفت یافته اسمی ور نه
مفلس و محتشم و عاقل و دیوانه یکی است
چشم احول ز خطا گرچه دو بیند یک را
روشن است این که دل و دلبر و جانانه یکی است
تکیه بر مسند هستی مکن ای صاحب جاه!
که در این ره بر ما گلخن و کاشانه یکی است
چون نسیمی، طلب گنج بقا کن که یقین
شاه و درویش در این منزل ویرانه یکی است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سی و دو خط رخت گنج ترا افتتاح
ظلمت زلف تو شب، نور جمالت صباح
جان و جهان می دهم وصل ترا می خرم
بین که چه بیع و شری دید ضمیرم صلاح
راحت روحانیان از دم روح تو شد
یافت بقا آنکه یافت از در وصلت رواح
راح و رحیق غمت کرد جهان را غریق
بی خبران را نصیب نیست ازین روح و راح
باده باقی به ما، ساقی از آن خم بده
کز نم هر قطره اش پرشده جمله قداح
غازی میدان عشق پردل و یکدل بود
کز دل و جان بر میان بسته به مردی سلاح
پردلی و یکدلی در ره عشق آورد
زانکه نیابد وصال از سر لعب و مزاح
طالب حق کی شدی واصل ذات قدیم
گر نبدی در جهان حسن و جمالت ملاح
چونکه نسیمی رهید از سر پندار خویش
گشت بری، لاجرم، شد ز فنا استراح
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دلی دارم که در وی غم نگنجد
چه جای غم؟ که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
دلی کو فارغ است از سور و ماتم
در او هم سور و هم ماتم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی در این خاتم نگنجد
زبان درکش نسیمی خود ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
در کوی خرابات مناجات توان کرد
در طور لقا عیش خرابات توان کرد
گر بازی شطرنج خط و خال تو این است
لیلاج جهان را به رخت مات توان کرد
ای زاهد مغرور به طاعت مکن افغان
شیخی به چنین کشف و کرامات توان کرد
گر مرکب تحقیق توانی به کف آری
سیاره صفت سیر سماوات توان کرد
تا کی سخن از خرقه و سجاده و پرهیز
ارشاد بدین کهنه خرافات توان کرد
کی بر سر بازار خرابات مغان خرج
سیم دغل از توبه و طامات توان کرد
روی تو به خوبی نه بدان مرتبه دیدم
کاندیشه حسنش به خیالات توان کرد
گر دیده تحقیق بود درک تجلی
از چهره هر ذره ذرات توان کرد
دادند نشان رخت آن زمره که گفتند
سجده ز برای صنم و لات توان کرد
چون پیش نسیمی صفت و ذات یکی شد
کی فرق میان صفت و ذات توان کرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
از تو خوبی طمع مهر و وفا نتوان کرد
گله با وصل گل از خار جفا نتوان کرد
کرده ام قیمت یک موی تو را هر دو جهان
گرچه او را به چنان تحفه بها نتوان کرد
عمر چون باد هوا می گذرد حاضر باش
کاعتماد این همه بر باد هوا نتوان کرد
عاشقان را به جفا خواه بکش خواه ببخش
حاکمی، هرچه کنی چون و چرا نتوان کرد
مکن آهنگ جدایی که به شمشیر اجل
شهرگ جان مرا از تو جدا نتوان کرد
غره وعده فردا شده، امروز ببین
که بدان نسیه چنین نقد رها نتوان کرد
بر تن عارف اگر خرقه نباشد سهل است
هست آن زهد که در زیر قبا نتوان کرد
بر سر دیده کنم جای خیالت زانرو
که نظرگاه خیالت همه جا نتوان کرد
هر طبیبی که شد از درد نسیمی آگاه
گفت با درد به سر بر، که دوا نتوان کرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هردو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما از اسم آدم جوی
که مستحق سجود (ش) ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هرچه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
روح القدس از کوی خرابات برآمد
مشتاق تجلی به مناجات برآمد
خورشید یقین از افق غیب عیان شد
انوار حق از مطلع ذرات برآمد
سلطان ابد سنجق منصور برافراخت
«الحق أنا» از ارض و سماوات برآمد
ای مصحف حق روی تو آن آیت نور است
از سی و دو حرفش علم ذات برآمد
جز روی تو ای آینه صورت رحمان
بر وجه که این شکل و علامات برآمد
ای عابد حق واقف از آن نور خدا شو
کز صورت و روی وثن و لات برآمد
گر منتظر وعده دیدار کلیمی
ای چله نشین وعده میقات برآمد
ای شغل تو در خرقه همه شعبده بازی
زین تخم که کشتی چه کرامات برآمد
بر تخت وجود آن که نشد شاه حقیقی
از عرصه اش آوازه شهمات برآمد
المنه لله که ز حق حاجت رندان
بی توبه سالوسی و طامات برآمد
مقصود نسیمی ز دو عالم همه حق بود
مقصود میسر شد و حاجات برآمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
آنان که به تقلید مجرد گرویدند
دورند ز حق، زان به حقیقت نرسیدند
خورشید یقین از افق غیب برآمد
این بی بصران دیده ببستند و ندیدند
نزدیکتر از مردم چشم است ولیکن
بی معرفتان از رخ آن ماه بعیدند
دور از حرم و کعبه و خلدند همه عمر
در وادی جهل از پی پندار دویدند
اعمی شمر آن بی بصران را که ز تحقیق
در دیده دل کحل بصیرت نکشیدند
(مستان هوا در ظلماتند و ضلالت
از عین حیات آب بقا زان نچشیدند)
قومی که پرستند خدا را به تصور
از نور یقین دور چو شیطان پلیدند
دیوان رجیمند به سیرت نه به صورت
هرچند که از روی صفت شیخ و رشیدند
آن زمره که شد نور یقین هادی ایشان
در مرتبه صدق چو قرآن مجیدند
بر طور دل از شوق چو موسی «ارنی » گوی
دیدار خدا دیده و در گفت و شنیدند
هستند به حق یافته راه از سر تحقیق
ایمن شده از «ان عذابی لشدید»ند
آنها که نگشتند به حق زنده جاوید
پژمرده و خوشیده به جا همچو قدیدند
خورشید پرستان طریقت چو نسیمی
از فضل الهی همه در ظل مدیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
آمد از کتم عدم این نطفه در ملک وجود
در لباس آدم آمد کرد خود را خود سجود
صورتی بر زد ز باد و خاک بر آتش قرار
چون ندید آن دیو ناری زان نکرد او را سجود
طالبا! آن «رق منشوری » وجه آدم است
سوره اسما بخوان از سوره و آیات هود
یافته حرف و حروف تلک آیات الکتاب
ماه روی یوسفی دل از زلیخا می ربود
هشت و شش تکرار بی تکرار چون خمس و زکات
تلک آیات الکتاب از حرف چون آیینه بود
سر قرآن است و ظاهر شد ز فضل لم یزل
گر مسلمان را مسلم نیست گبر است و یهود
چون مسلمان سر واسجد و اقترب را درنیافت
نامسلمان است و وارون طبع چون دیو مشود(؟)
سر قرآن را نخواند از لوح محفوظ خدا
دیو ناری بود از آن بر آسمان راهش نبود
شهر علم مصطفی را چون علی بابهاست
نام او را هشت نطق است در از آن خواهد گشود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
من شاهباز زاده شاه شریعتم
از بهر صید طایر قدس حقیقتم
طاووس باغ انسم و سیمرغ باغ قدس
عنقای برج عزت و شاه شریعتم
لاهوتیم که هم بر ناسوت گشته ام
تا جزء و کل شناسم و هم بعد و قربتم
آری ز ملک تا ملکوتم گذر بود
جبروت منزلم شده لاهوت خلوتم
دانسته ام که مبداء و میعاد من کجاست
اینجا اگر چه پاسی در قید صورتم
آدم نبود و عالم و نه جن و نه ملک
کو کرد ظاهرم چو یم از نور فطرتم
تا آمدم ز عالم علوی در این مقام
دایم از این فراق گرفتار محنتم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم