عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۴ - بهاء میر
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۷ - بلال
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۰ - پهلوان
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۰ - حمزه
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۱ - حسام
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۳ - خرم
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۵ - رفیع
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۲ - سعد و سعید
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۴ - شمس
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۵ - منصور
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۹ - میر شیخ علی
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۴ - ورامی
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۵ - نامی
اهلی شیرازی : لغزها
لغز تنکه
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲ - در مناجات
بود یارب که از پروانه ی جود
برافروزی دلم را شمع مقصود
ز توفیقم نمایی راه تحقیق
چراغی بخشیم از نور توفیق
دلم پروانه ی جانسوز سازی
به شمع دل، شب من روز سازی
چراغ دل که مرد از ظلمت تن
ز برق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرمیی از سوختن ده
مرا از سوختن افروختن ده
دل پرسوز من از سوز داغی
برافروزان چو فانوس چراغی
رهان زین ظلمتم از برق آهی
ببخش از بخت سبزم خضر راهی
دل من مخزن اسرار خود کن
چو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانی
مرا روشن کن اسرار نهانی
به چشم من نما، سرمایه ی غیب
پری رویان معنی های بی عیب
حدیث روشنم عقد گهر کن
چراغ مجلس اهل نظر کن
دلم انور کن از نور نظامی
کمال سعدی ام ده در تمامی
چو حافظ شاهی الهامیم بخش
نوای خسروی چون جامیم بخش
نی کلک مرا گردان شکرریز
چو شمعش ده زبان آتش انگیز
که چون از شمع و از پروانه گوید
رخ مردم چو شمع از گریه شوید
برافروزی دلم را شمع مقصود
ز توفیقم نمایی راه تحقیق
چراغی بخشیم از نور توفیق
دلم پروانه ی جانسوز سازی
به شمع دل، شب من روز سازی
چراغ دل که مرد از ظلمت تن
ز برق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرمیی از سوختن ده
مرا از سوختن افروختن ده
دل پرسوز من از سوز داغی
برافروزان چو فانوس چراغی
رهان زین ظلمتم از برق آهی
ببخش از بخت سبزم خضر راهی
دل من مخزن اسرار خود کن
چو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانی
مرا روشن کن اسرار نهانی
به چشم من نما، سرمایه ی غیب
پری رویان معنی های بی عیب
حدیث روشنم عقد گهر کن
چراغ مجلس اهل نظر کن
دلم انور کن از نور نظامی
کمال سعدی ام ده در تمامی
چو حافظ شاهی الهامیم بخش
نوای خسروی چون جامیم بخش
نی کلک مرا گردان شکرریز
چو شمعش ده زبان آتش انگیز
که چون از شمع و از پروانه گوید
رخ مردم چو شمع از گریه شوید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۹ - صفت عشق
خوش آن عاشق که سرگرم خیال است
دلش پروانه شمع جمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مبادا آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
ز خود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوز شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که گل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سرکش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
دلش پروانه شمع جمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مبادا آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
ز خود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوز شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که گل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سرکش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۰ - آغاز داستان شمع و پروانه
حدیثی دارم از روشندلی یاد
بسی شیرین تر از شیرین و فرهاد
بدل افروزی و جانسوزی افزون
ز حسن لیلی و از عشق مجنون
عجب حسنی و عشقی کز حقیقت
بود شمع ره اهل طریقت
نه تنها عاشقش در سوز و ساز است
که دلبر همچو عاشق در گداز است
دلا، رازی که بازت می نمایم
حقیقت در مجازت می نمایم
بیا بشنو حدیث عشق جانسوز
چراغ دل ازین آتش برافروز
کهن پیر خرد کافسانه گوید
چنین از شمع و از پروانه گوید
که روزی خسروی بهر فراغی
چو گل زد خیمه عشرت بباغی
نه باغی جنت روی زمین بود
نه محفل مجلس نقاش چین بود
به گرد شمع روی آتشین گل
همی گردید چون پروانه بلبل
به شاخ ارغوان آتش فروزان
چو صد پروانه گرد شمع سوزان
به دلسوزی داغ لاله در باغ
سمن در کف گرفته پنبه داغ
قلندروار نرگس باده خورده
قدح از نیمه نارنج کرده
چه شد روشن چراغ عارض گل
چو شمعش رشته جان سوخت بلبل
چراغ لاله شمع گل برافروخت
بنفشه از غمش پروانه وش سوخت
میان باغ چندان لاله شد جمع
که شد صحن چمن طشتی پر از شمع
به بستانی چنان مستان به عشرت
به چرخ آورده چون فانوس صحبت
نشسته سرو قدان جای بر جای
چو شمع استاده ساقی بر سر پای
صراحی هر نفس آواز میکرد
بآن آواز مطرب ساز میکرد
حدیث جمله از عیش و طرب رفت
بصد عیش و طرب روزی بشب رفت
پریشان کرد شب گیسوی مشکین
نهان شد در بنفشه برگ نسرین
تو گفتی آهوی شب نافه بگشاد
همی شد گرد مشک سوده بر باد
چو شب شد طرح عیش از نو نهادند
به مجلس شمع را پروانه دادند
بسی شیرین تر از شیرین و فرهاد
بدل افروزی و جانسوزی افزون
ز حسن لیلی و از عشق مجنون
عجب حسنی و عشقی کز حقیقت
بود شمع ره اهل طریقت
نه تنها عاشقش در سوز و ساز است
که دلبر همچو عاشق در گداز است
دلا، رازی که بازت می نمایم
حقیقت در مجازت می نمایم
بیا بشنو حدیث عشق جانسوز
چراغ دل ازین آتش برافروز
کهن پیر خرد کافسانه گوید
چنین از شمع و از پروانه گوید
که روزی خسروی بهر فراغی
چو گل زد خیمه عشرت بباغی
نه باغی جنت روی زمین بود
نه محفل مجلس نقاش چین بود
به گرد شمع روی آتشین گل
همی گردید چون پروانه بلبل
به شاخ ارغوان آتش فروزان
چو صد پروانه گرد شمع سوزان
به دلسوزی داغ لاله در باغ
سمن در کف گرفته پنبه داغ
قلندروار نرگس باده خورده
قدح از نیمه نارنج کرده
چه شد روشن چراغ عارض گل
چو شمعش رشته جان سوخت بلبل
چراغ لاله شمع گل برافروخت
بنفشه از غمش پروانه وش سوخت
میان باغ چندان لاله شد جمع
که شد صحن چمن طشتی پر از شمع
به بستانی چنان مستان به عشرت
به چرخ آورده چون فانوس صحبت
نشسته سرو قدان جای بر جای
چو شمع استاده ساقی بر سر پای
صراحی هر نفس آواز میکرد
بآن آواز مطرب ساز میکرد
حدیث جمله از عیش و طرب رفت
بصد عیش و طرب روزی بشب رفت
پریشان کرد شب گیسوی مشکین
نهان شد در بنفشه برگ نسرین
تو گفتی آهوی شب نافه بگشاد
همی شد گرد مشک سوده بر باد
چو شب شد طرح عیش از نو نهادند
به مجلس شمع را پروانه دادند
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۳ - عاشق شدن پروانه
خوشا مستی، دیداری که یکدم
فراغت بخشد از کار دو عالم
خوش آن وارستگی کز عشق یابی
که چون مجنون رخ از عالم بتابی
خوش آن دم کز وصالت دل کباب است
دلت می سوزد و چشمت پر آب است
شراب زندگی در جام عشق است
حیات جاودان ایام عشق است
زهی فیضی که عشق پاک دارد
که هم زهرست و هم تاریاک دارد
ز سیما میدهد عاشق شهادت
که با عشق است اکسیر سعادت
چه نورت بخشد آن آیینه گل
که با شمع رخی نبود مقابل
چو از سوز درون پروانه زار
مقابل شد بخورشید رخ یار
بجان انداخت برق حسن یارش
ز الماس بلا صد خار خارش
عنان لنگر از دستش برون شد
به طوفان غمش کشتی نگون شد
چو شمعش شد بصد پاره دل جمع
بصد دل گشت عاشق بر رخ شمع
شدش پروانه مسکین دل از جای
چو شمع آتش فتادش در سراپای
تنش افتاد ازو در سوز و تابی
دلش کردند از آن آتش کبابی
ز بس سوزی که عشقش در دل انگیخت
همیزد بال و باد دل همی بیخت
بگرد شمع میگردید حیران
بشکل صورت فانوس بیجان
چنان آشفته آن نازنین بود
که نی در آسمان نی در زمین بود
ز شوق او دل از جان برگرفتی
بگرد او سماعی در گرفتی
نمی دانم چه می آمد به سمعش
که بود آن وجد و حالت گرد شمعش
فراغت بخشد از کار دو عالم
خوش آن وارستگی کز عشق یابی
که چون مجنون رخ از عالم بتابی
خوش آن دم کز وصالت دل کباب است
دلت می سوزد و چشمت پر آب است
شراب زندگی در جام عشق است
حیات جاودان ایام عشق است
زهی فیضی که عشق پاک دارد
که هم زهرست و هم تاریاک دارد
ز سیما میدهد عاشق شهادت
که با عشق است اکسیر سعادت
چه نورت بخشد آن آیینه گل
که با شمع رخی نبود مقابل
چو از سوز درون پروانه زار
مقابل شد بخورشید رخ یار
بجان انداخت برق حسن یارش
ز الماس بلا صد خار خارش
عنان لنگر از دستش برون شد
به طوفان غمش کشتی نگون شد
چو شمعش شد بصد پاره دل جمع
بصد دل گشت عاشق بر رخ شمع
شدش پروانه مسکین دل از جای
چو شمع آتش فتادش در سراپای
تنش افتاد ازو در سوز و تابی
دلش کردند از آن آتش کبابی
ز بس سوزی که عشقش در دل انگیخت
همیزد بال و باد دل همی بیخت
بگرد شمع میگردید حیران
بشکل صورت فانوس بیجان
چنان آشفته آن نازنین بود
که نی در آسمان نی در زمین بود
ز شوق او دل از جان برگرفتی
بگرد او سماعی در گرفتی
نمی دانم چه می آمد به سمعش
که بود آن وجد و حالت گرد شمعش
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۴ - صفت دو خادم شمع و پیام شمع بسوی پروانه
دو خادم داشت آن سرو گل اندام
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۶ - عتاب کردن شمع پروانه را
چو بشنید این حکایت شمع آشفت
زبان طعن بگشا و بدو گفت
که ای دیوانه چندین هرزه گویی
به تیغ من هلاک خود چه جویی
چو برق غیرتم آتش فروزد
هزاران چون تو در یکدم بسوزد
سموم قهر من گر بر تو تازد
تنت را سوزد و جانت گدازد
بسی همچون تو بر رویم نظر دوخت
خیال وصل پخت و عاقبت سوخت
چو تو هر کس که در بزم من افتاد
مگر خاکسترش بیرون برد باد
وجودت پیش من برگ گیاهی است
و گر سوزی که بر من برگ کاهی است
به نسبت با تو ما را الفتی نیست
گدا باشبچراغش نسبتی نیست
مجو زنهار از من مهربانی
ندارد زینهار آتش تو دانی
قرینم گر شوی سوزی زتابم
که تو چون کوکبی من آفتابم
چرا با وصل من چندین شتابی
که چون یابی مرا خود را نیابی
همان بهتر که گرد من نگردی
تو در جان باختن هر چه فردی
چو خود در ورطه بیم هلاکم
اگر سوزی و گر میری چه باکم
ز نخل قامتم فیضی نه بینی
بجز داغ دل از من گل نچینی
سر خود خواهی آخر داد بر باد
که بر جای بلندت دیده افتاد
مجو زا وصلم ای ناپخته کامی
مسوز از پختن سودای خامی
کسی کز شاخ گل کوته شدش دست
نچید از وی گلی هر چند برجست
چو نتوان کارها بی دسترس کرد
بقدر دسترس باید هوس کرد
به سودای لب شیرین چو فرهاد
نباید جان شیرین داد بر باد
مگر نشنیده یی خون خوردن او
بدرد ناامیدی مردن او
پس از سعیی که کوه از پا درافکند
ز لعل دوست دندان طمع کند
نکندی کوه بهر دلبر خود
که کندی خانه خود بر سر خود
نه خارا آن محبت کیش می کند
بدست خویش گور خویش می کند
نه شیر آورد تا ایوان شیرین
روان گشت از بر او جان شیرین
نبود آن صورت شیرین که خود کرد
بقتل خویش شیرین را مدد کرد
بیاد لعل او کوه گران کند
ندید آن لعل لب هر چند جان کند
چو فرهاد از لب شیرین نیاسود
تو هم نبود ازین جان کندنت سود
میا دیگر بدین سر منزل من
مکن خود را سبک در محفل من
و گر آیی رسانم خود گزندت
بفرمایم که تا آتش زنندت
زبان طعن بگشا و بدو گفت
که ای دیوانه چندین هرزه گویی
به تیغ من هلاک خود چه جویی
چو برق غیرتم آتش فروزد
هزاران چون تو در یکدم بسوزد
سموم قهر من گر بر تو تازد
تنت را سوزد و جانت گدازد
بسی همچون تو بر رویم نظر دوخت
خیال وصل پخت و عاقبت سوخت
چو تو هر کس که در بزم من افتاد
مگر خاکسترش بیرون برد باد
وجودت پیش من برگ گیاهی است
و گر سوزی که بر من برگ کاهی است
به نسبت با تو ما را الفتی نیست
گدا باشبچراغش نسبتی نیست
مجو زنهار از من مهربانی
ندارد زینهار آتش تو دانی
قرینم گر شوی سوزی زتابم
که تو چون کوکبی من آفتابم
چرا با وصل من چندین شتابی
که چون یابی مرا خود را نیابی
همان بهتر که گرد من نگردی
تو در جان باختن هر چه فردی
چو خود در ورطه بیم هلاکم
اگر سوزی و گر میری چه باکم
ز نخل قامتم فیضی نه بینی
بجز داغ دل از من گل نچینی
سر خود خواهی آخر داد بر باد
که بر جای بلندت دیده افتاد
مجو زا وصلم ای ناپخته کامی
مسوز از پختن سودای خامی
کسی کز شاخ گل کوته شدش دست
نچید از وی گلی هر چند برجست
چو نتوان کارها بی دسترس کرد
بقدر دسترس باید هوس کرد
به سودای لب شیرین چو فرهاد
نباید جان شیرین داد بر باد
مگر نشنیده یی خون خوردن او
بدرد ناامیدی مردن او
پس از سعیی که کوه از پا درافکند
ز لعل دوست دندان طمع کند
نکندی کوه بهر دلبر خود
که کندی خانه خود بر سر خود
نه خارا آن محبت کیش می کند
بدست خویش گور خویش می کند
نه شیر آورد تا ایوان شیرین
روان گشت از بر او جان شیرین
نبود آن صورت شیرین که خود کرد
بقتل خویش شیرین را مدد کرد
بیاد لعل او کوه گران کند
ندید آن لعل لب هر چند جان کند
چو فرهاد از لب شیرین نیاسود
تو هم نبود ازین جان کندنت سود
میا دیگر بدین سر منزل من
مکن خود را سبک در محفل من
و گر آیی رسانم خود گزندت
بفرمایم که تا آتش زنندت