عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۹ - غسل کردن سیتا در دل آب گنگ
چو قصد غسل کرد آن سرو گلرنگ
به آب زندگی شد آشنا گنگ
کنار آب رفت آن رشک مهتاب
فکند از سایه، آتش در دل آب
کشید از بر پرند زعفرانی
برون آمد مه از ابر کتانی
ز ماهش آب پل بر عید بشکست
حبابش قبه های عید می بست
نمود از پرتوِ آن شمع کافور
چو از عکس آبگینه آب پر نور
ز عکس خویش مه ز آیینۀ آب
چو ماهی شد ز عشق آب بیتاب
به آب از شوق در شد مست و مدهوش
که عکس خویش را گیرد در آغوش
به گرد او به جان گرداب گردید
ز شادی موج اندر خود نگنج ید
ز شادی پای خود کرده فراموش
ز بوس پای او رفت آب از هوش
چو ماهی شد در آب آن ماه دلکش
برستش را گر و برد آب زآتش
چو جوی باغ می نو شد ز ت أثیر
همه آب انگبین و باده و شیر
به ذوق پای بوسِ آن پری چهر
روان آب از دهانِ چشمۀ مهر
ز آب روی خود داد آب را آب
هنوز آن آبرو باقی ست با آب
از آن صافی بدن گشت آب چون در
سراپا همچو در زان آب شد پر
چو گل شسته ز شبنم آبِ رو را
به روی آب افزود آبرو را
صفا شد جان گنگ از غسل آن رو
بحالست آب او زان تیرگی شو
به بوی آن نسیم نو بهاری
هلاک بازگشتن آب جاری
چو جا در آب کرد آن راح ت جان
ز رشک گنگ جان داد آبِ حیوان
صدف گوهر نثارِ لعل او ساخت
به فرق موش ماهی عنبر انداخت
به آب آن ماهرو، چون جلوه نو کرد
دل نیلوفر از خورشید شد سرد
اگر گنگ از بهشت اول بدر شد
بهشت ثانی اندر گنگ در شد
چو بر سر ریختی آب آن بت مست
ز دستش آب خم می رفت از دست
چو بعد از غسل پا از آب بر زد
نهال آتشین از آب سر زد
برون شد چون ز آب آن نازنین حور
علم زد جوشش فوارهٔ نو ر
قوی شد قول های هند مانا
که ماه آمد برون بی شک ز دریا
به رفتن شعله زد آبِ روان را
وطن آتشکده شد ماهیان را
به آب اندر شده بی تاب ماهی
طپیده آب چون بی آب ماهی
شد آن بلقیس نازان سوی جمشید
ز برج آب شد تحویل خورشید
چو دیده رام روی آن صنم را
فرامش کرد آن دیرینه غم را
روان شد رام زآنجا با دلِ ریش
ز سرحد پدر ده روزه ره بیش
به صحرا گاه چترّکوت جا کرد
عبادتخانه ای از خس بنا کرد
به یاد حق در آنجا شادمان شد
به طاعت پیشوای زاهدان شد
به آب زندگی شد آشنا گنگ
کنار آب رفت آن رشک مهتاب
فکند از سایه، آتش در دل آب
کشید از بر پرند زعفرانی
برون آمد مه از ابر کتانی
ز ماهش آب پل بر عید بشکست
حبابش قبه های عید می بست
نمود از پرتوِ آن شمع کافور
چو از عکس آبگینه آب پر نور
ز عکس خویش مه ز آیینۀ آب
چو ماهی شد ز عشق آب بیتاب
به آب از شوق در شد مست و مدهوش
که عکس خویش را گیرد در آغوش
به گرد او به جان گرداب گردید
ز شادی موج اندر خود نگنج ید
ز شادی پای خود کرده فراموش
ز بوس پای او رفت آب از هوش
چو ماهی شد در آب آن ماه دلکش
برستش را گر و برد آب زآتش
چو جوی باغ می نو شد ز ت أثیر
همه آب انگبین و باده و شیر
به ذوق پای بوسِ آن پری چهر
روان آب از دهانِ چشمۀ مهر
ز آب روی خود داد آب را آب
هنوز آن آبرو باقی ست با آب
از آن صافی بدن گشت آب چون در
سراپا همچو در زان آب شد پر
چو گل شسته ز شبنم آبِ رو را
به روی آب افزود آبرو را
صفا شد جان گنگ از غسل آن رو
بحالست آب او زان تیرگی شو
به بوی آن نسیم نو بهاری
هلاک بازگشتن آب جاری
چو جا در آب کرد آن راح ت جان
ز رشک گنگ جان داد آبِ حیوان
صدف گوهر نثارِ لعل او ساخت
به فرق موش ماهی عنبر انداخت
به آب آن ماهرو، چون جلوه نو کرد
دل نیلوفر از خورشید شد سرد
اگر گنگ از بهشت اول بدر شد
بهشت ثانی اندر گنگ در شد
چو بر سر ریختی آب آن بت مست
ز دستش آب خم می رفت از دست
چو بعد از غسل پا از آب بر زد
نهال آتشین از آب سر زد
برون شد چون ز آب آن نازنین حور
علم زد جوشش فوارهٔ نو ر
قوی شد قول های هند مانا
که ماه آمد برون بی شک ز دریا
به رفتن شعله زد آبِ روان را
وطن آتشکده شد ماهیان را
به آب اندر شده بی تاب ماهی
طپیده آب چون بی آب ماهی
شد آن بلقیس نازان سوی جمشید
ز برج آب شد تحویل خورشید
چو دیده رام روی آن صنم را
فرامش کرد آن دیرینه غم را
روان شد رام زآنجا با دلِ ریش
ز سرحد پدر ده روزه ره بیش
به صحرا گاه چترّکوت جا کرد
عبادتخانه ای از خس بنا کرد
به یاد حق در آنجا شادمان شد
به طاعت پیشوای زاهدان شد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۷ - دیدن حوض پر آب و نیلوفر و چیدن گلها رام و سیتا با یکدیگر
جهانگیر فلک با روی روشن
چو از زرین جزوکه داد درشن
درآمد گرم اندر چشم عشاق
که نیلوفر به درشن بود مشتاق
از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد
که اندر عشق آمد خنده اش یاد
به صحرا یافت آن خورشید با ماه
ز نیلوفر لبالب حوض در راه
ز بس نیلوفرش با هم شکسته
حباب از تنگی جا دم شکسته
نه نیلوفر به روی آن دو مهتاب
به حیرت باز مانده چشمها آب
بسا نیلوفری صبح ی و شامی
به یکجا بر شکفته هر کدامی
مگر زان هر دو نیلوفر دمیدند
که مهر و ماه را همدوش دیدن د
دو نیلوفر به وهم آن دو دلدار
به مهر و ماه تا اکنون گرفتار
به گل چیدن پری را پیشتر خواند
نشست و سرو سیم اندام بنشاند
ازان نیلوفرستان آن دو مائل
به دوش یکدیگر کرده حمائل
بچید و نیلوفر زان صبح امید
مشرف شد به وصل ماه و خورشید
زهر برگش زبان شکر وا شد
که خوش دولت نصیب این گیا شد
من و یاد مسیحا در دماغم
کزین شادی شکفته باغ باغم
به خود گفتم به طالع چون نسازی
که با خورشید کردی پنجه بازی
به کام دل دو همدم بر لب آب
به زیر سایۀ گل رفته در خواب
به گلبازی دمی با هم نشستند
کمر بر ساز رفتن باز بستند
در آن صحرا بسی دید از عجائب
که گشتی ع قل حیران زان غرائب
لبالب حوض آبی دید کز وی
همی آمد نواهای دف و نی
سرود نغمه ای زان کرد در گوش
که زاهد را ز مستی گم کند هوش
گر از افتادش اندر گلزمینی
مرصع از گل و نسرین نگینی
بسا چشمه روان در عین گلزار
چو اشک شادمانی بر رخ یار
دران گلگشت مرغان خوش آواز
ز مستی ماند چون بلبل ز پرواز
فراوان برگ در صحن دلاویز
ز آب همچو مروارید لبریز
ز آبش آبروی صد گلستان
شکفته گون به گون، نیلوفرستان
به نیلوفر شده زنبور دمساز
چو پروانه بر آتش گشت جانباز
چو از زرین جزوکه داد درشن
درآمد گرم اندر چشم عشاق
که نیلوفر به درشن بود مشتاق
از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد
که اندر عشق آمد خنده اش یاد
به صحرا یافت آن خورشید با ماه
ز نیلوفر لبالب حوض در راه
ز بس نیلوفرش با هم شکسته
حباب از تنگی جا دم شکسته
نه نیلوفر به روی آن دو مهتاب
به حیرت باز مانده چشمها آب
بسا نیلوفری صبح ی و شامی
به یکجا بر شکفته هر کدامی
مگر زان هر دو نیلوفر دمیدند
که مهر و ماه را همدوش دیدن د
دو نیلوفر به وهم آن دو دلدار
به مهر و ماه تا اکنون گرفتار
به گل چیدن پری را پیشتر خواند
نشست و سرو سیم اندام بنشاند
ازان نیلوفرستان آن دو مائل
به دوش یکدیگر کرده حمائل
بچید و نیلوفر زان صبح امید
مشرف شد به وصل ماه و خورشید
زهر برگش زبان شکر وا شد
که خوش دولت نصیب این گیا شد
من و یاد مسیحا در دماغم
کزین شادی شکفته باغ باغم
به خود گفتم به طالع چون نسازی
که با خورشید کردی پنجه بازی
به کام دل دو همدم بر لب آب
به زیر سایۀ گل رفته در خواب
به گلبازی دمی با هم نشستند
کمر بر ساز رفتن باز بستند
در آن صحرا بسی دید از عجائب
که گشتی ع قل حیران زان غرائب
لبالب حوض آبی دید کز وی
همی آمد نواهای دف و نی
سرود نغمه ای زان کرد در گوش
که زاهد را ز مستی گم کند هوش
گر از افتادش اندر گلزمینی
مرصع از گل و نسرین نگینی
بسا چشمه روان در عین گلزار
چو اشک شادمانی بر رخ یار
دران گلگشت مرغان خوش آواز
ز مستی ماند چون بلبل ز پرواز
فراوان برگ در صحن دلاویز
ز آب همچو مروارید لبریز
ز آبش آبروی صد گلستان
شکفته گون به گون، نیلوفرستان
به نیلوفر شده زنبور دمساز
چو پروانه بر آتش گشت جانباز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۰ - رخصت شدن رام از سهیل زاهد
چو رام از خدمت آن نیکنامان
به طرف جوی شد سرو خرامان
به جای ی کش سهیل او را نشان داد
در آن گلشن زمین زد گام خون باد
کنار آب جاری خال خالی
ستاده جابجا طو بی نهالی
درخت بیخ پر موزون به یکجا
رسیده شاخ و برگش بر ثریا
درختان را بود بر شاخ یک بر
ولی بر آن درختان جمله تن بر
به زیر آن درختان خانه ای ساخت
ز برگ پان یکی کاشانه ای ساخت
چو یکچندی در آن صحراش جا شد
جتایو نام کرگس آشنا شد
همایون طلعتی عنقا قرینی
به خوان صید او شد ریزه چینی
در آن صحرا بر آن شهباز بی پر
چو مرغان بر سر جم سایه گستر
به دفع الوقت خود رام اندر آن دشت
چو شیران در پی ن خجیر می گشت
نبودش هیچ مشغولی بجز صید
شدی روزانه اندر دشت بی قید
چو شب م ی شد به دام زلف دلدار
چو صید خویش خود می شد گرفتار
هوای صید بس کاندر سرش بود
برادر پاس بان دلبرش بود
ز بس ت أکید حفظش ساخت دیگر
جت ایو را مددگار برادر
سحرگاهی به زیر سایۀ پر
نشسته رام و سیتا و برادر
بریکه خواهر عفریت لنکا
جوار آن درختان داشت ماوا
قضا را دید روی آن گل اندام
به یک نظاره عاشق گشت بر رام
بران شد تا کند عشق آشکارا
که ممکن نیست صبر از روی زیبا
پری پیکر شد آن زن دیو قلاب
شود چون حوروش ابلیس در خواب
ز جام عاشقی دلداده از دست
بیامد رو به روی رام نشست
به میزان سخن بس نکته سنجید
ز حال هر سه کس مشروح پرسید
به خواهش داد رنگ نو سخن را
که از سرگو حدیث خویشتن را
ز روی راستی بس رام بشگفت
تمامی س ر گذشت خویشتن گفت
ازو نام و نشان پرسید چون رام
بگفتا مهوشم سورپ نکا نام
نیم از مهر تابان در حسب کم
به راون خواهرم اندر نسب هم
ز دل راز نهان کردم به تو فاش
که مشتاق توام مشتاق من باش
ترا به زین شرف نبود که از من
عزیزی یابی از خویشان راون
سرود عشق او چون رام بشنید
به شام طلعتش چون صبح خندید
سؤالش را جوابی داد صافی
که یک زن بهر یک مرد است کافی
دو زن در خانه باشد باعث جنگ
ز جنگ خانه غیرت می برد ننگ
ترا باید به لچمن این سخن گفت
اگر خواهد دلش با تو شود جفت
ز پیش رام چون بر خاست آن زن
ز عشق شهوت آمد پیش لچ من
به لچمن هم نمود آن تر زبانی
به خواهش گفت آن راز نهانی
چو حرف آرزو بش نید لچمن
جواب پوست کنده گفت کای زن
نپنداری که من خود خویش رامم
به خدمتگاریش از جان غلامم
برین نی ت شدم از خانه بیرون
مرا وقت فراغت نیست اکنون
ندارم خواهش زن تا کنی شوی
ازین امید دست خویشتن شوی
چو شد نومید وصل لچمن و رام
براندیشید آن بدکاره بدنام
به خاطر گفت تا زنده است سیتا
نخواهد خواست هرگز رام او را
چو بردارم ز راه خویش آن خار
ضرورت رام را با من فتد کار
هلاک حور جان را دیو بد کیش
برون آمد به شکل اصلی خویش
دهان بگشاد دیو اژدها کام
که قرص صبح سازد ل قمۀ شام
ادایی کرد رام از گوشۀ چشم
کزان لچمن چو آتش تافت از خشم
به فرمان برادر شد سزا کوش
برید آن ناسزا را بینی و گوش
پری را آنچه خواست آن دیو غدار
به گوش و بینی خود یافت یک بار
سرآمد بود آن بدکاره در عیب
ز نقصان شد زیادت عیب بر عیب
ز دست او به بینی زخم افتاد
چو خ ر داد از پی دم گوش بر باد
خجل مکاره زان بینی بریدن
گریزان رفت لرزان سوی مسکن
به پیش خر برادر کرد فریاد
به دیوان گفت داد از آدمیزاد
چنینم بی گنه معیوب کردند
چنان خندند گویی خوب کردند
به طرف جوی شد سرو خرامان
به جای ی کش سهیل او را نشان داد
در آن گلشن زمین زد گام خون باد
کنار آب جاری خال خالی
ستاده جابجا طو بی نهالی
درخت بیخ پر موزون به یکجا
رسیده شاخ و برگش بر ثریا
درختان را بود بر شاخ یک بر
ولی بر آن درختان جمله تن بر
به زیر آن درختان خانه ای ساخت
ز برگ پان یکی کاشانه ای ساخت
چو یکچندی در آن صحراش جا شد
جتایو نام کرگس آشنا شد
همایون طلعتی عنقا قرینی
به خوان صید او شد ریزه چینی
در آن صحرا بر آن شهباز بی پر
چو مرغان بر سر جم سایه گستر
به دفع الوقت خود رام اندر آن دشت
چو شیران در پی ن خجیر می گشت
نبودش هیچ مشغولی بجز صید
شدی روزانه اندر دشت بی قید
چو شب م ی شد به دام زلف دلدار
چو صید خویش خود می شد گرفتار
هوای صید بس کاندر سرش بود
برادر پاس بان دلبرش بود
ز بس ت أکید حفظش ساخت دیگر
جت ایو را مددگار برادر
سحرگاهی به زیر سایۀ پر
نشسته رام و سیتا و برادر
بریکه خواهر عفریت لنکا
جوار آن درختان داشت ماوا
قضا را دید روی آن گل اندام
به یک نظاره عاشق گشت بر رام
بران شد تا کند عشق آشکارا
که ممکن نیست صبر از روی زیبا
پری پیکر شد آن زن دیو قلاب
شود چون حوروش ابلیس در خواب
ز جام عاشقی دلداده از دست
بیامد رو به روی رام نشست
به میزان سخن بس نکته سنجید
ز حال هر سه کس مشروح پرسید
به خواهش داد رنگ نو سخن را
که از سرگو حدیث خویشتن را
ز روی راستی بس رام بشگفت
تمامی س ر گذشت خویشتن گفت
ازو نام و نشان پرسید چون رام
بگفتا مهوشم سورپ نکا نام
نیم از مهر تابان در حسب کم
به راون خواهرم اندر نسب هم
ز دل راز نهان کردم به تو فاش
که مشتاق توام مشتاق من باش
ترا به زین شرف نبود که از من
عزیزی یابی از خویشان راون
سرود عشق او چون رام بشنید
به شام طلعتش چون صبح خندید
سؤالش را جوابی داد صافی
که یک زن بهر یک مرد است کافی
دو زن در خانه باشد باعث جنگ
ز جنگ خانه غیرت می برد ننگ
ترا باید به لچمن این سخن گفت
اگر خواهد دلش با تو شود جفت
ز پیش رام چون بر خاست آن زن
ز عشق شهوت آمد پیش لچ من
به لچمن هم نمود آن تر زبانی
به خواهش گفت آن راز نهانی
چو حرف آرزو بش نید لچمن
جواب پوست کنده گفت کای زن
نپنداری که من خود خویش رامم
به خدمتگاریش از جان غلامم
برین نی ت شدم از خانه بیرون
مرا وقت فراغت نیست اکنون
ندارم خواهش زن تا کنی شوی
ازین امید دست خویشتن شوی
چو شد نومید وصل لچمن و رام
براندیشید آن بدکاره بدنام
به خاطر گفت تا زنده است سیتا
نخواهد خواست هرگز رام او را
چو بردارم ز راه خویش آن خار
ضرورت رام را با من فتد کار
هلاک حور جان را دیو بد کیش
برون آمد به شکل اصلی خویش
دهان بگشاد دیو اژدها کام
که قرص صبح سازد ل قمۀ شام
ادایی کرد رام از گوشۀ چشم
کزان لچمن چو آتش تافت از خشم
به فرمان برادر شد سزا کوش
برید آن ناسزا را بینی و گوش
پری را آنچه خواست آن دیو غدار
به گوش و بینی خود یافت یک بار
سرآمد بود آن بدکاره در عیب
ز نقصان شد زیادت عیب بر عیب
ز دست او به بینی زخم افتاد
چو خ ر داد از پی دم گوش بر باد
خجل مکاره زان بینی بریدن
گریزان رفت لرزان سوی مسکن
به پیش خر برادر کرد فریاد
به دیوان گفت داد از آدمیزاد
چنینم بی گنه معیوب کردند
چنان خندند گویی خوب کردند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۳ - بیان کردن سرپ نکا، حسنِ سیتا را برای راون و عاشق شدن راون
سهی سروی ز رحمت آفریده
به جسم و روح نور حق دمیده
مشکّل گشته نور صبح امید
تراشیده بتی از جِرم خورشید
ندانم کز چه جوهر گشته موجود
که حسنش را محبت کالبد بود
ز موی فرق او تا ناخن پا
چنان کش آرزو خواهد مه یا
چو بردارد نقاب از چهره ناگاه
نماند وام خَور بر گردن ماه
فسونگر نرگسش آهوی بادام
کمان کش غمزه حکم انداز چون رام
مهش بر رخش رعنایی سوار است
به صحرای محبت در شکار است
نبینی شکل چشم و ابروان را
کمان درگردن افکند آهوان را
چو نازش پست سازد پایۀ خویش
به نور خور فرو شد سایۀ خویش
به صد رشوت شود با عشوه همدوش
به منّت ناز را گیرد در آغوش
تبسم چون کند زان لعل شاداب
گران گردد شبه از گوهرِ ناب
بتی کز عشوه سازیها به مستی
کند تکلیف بر حق بت پرستی
مهش رونق فزای حسن و عشق است
تو پنداری خدای حسن و عشق است
تغافل شیوهٔ چشم سیاهش
محبت جوهر تیغ نگاهش
ز زلفش، عشق گشته حلقه در گوش
به بویش تا قیامت مست و مدهوش
ز رویش حسن جان پر نور دارد
ز خالش عشق تخم فتنه کارد
کجا زلفش کند جبریل را صید
که لاغر بیند و واسازد از قید
لب جان پرورش گاه تکل م
کند بر چشمۀ حیوان تب سم
پری دیوانه جان آن پریزاد
غلام زر خریدش، سروِ آزاد
نمودی زو قران سایه و نور
چو دود عنبرین بر شمع کافور
نگاهش را خراجی کشور ناز
ز مژگانش بلا با فتنه انبا ز
رخش از خندهٔ صبح انت خاب است
جهان آرزو را آفتاب است
به صد برقع جمالش بی نقاب است
نه شمعِ مه که عین آف تاب است
چو چشم خود سراپا عین مستی
مثال آینه در خودپرستی
به صد جان آرزو خورشید تابان
رهش می روبد از جاروب مژگان
جمالی در کمال نوجوانی
چو عکس جان در آب زندگانی
دو نارنجش که می نازد بدان صدر
به سختی از دل او جایشان صدر
بدان ماند که گویی دست تقدیر
دو تا مغرورِ سرکش کرد تصویر
وزیران شه حسن ایستاده
ز سختی بر ستادن دل نهاده
مگر زان خودسران شد عشق دلگیر
که استادند بهر عذر تقصیر
چو چشمش نرگس بستان سیه نیست
گر از سرمه دمد زینسان س یه نیست
خدنگ عشوه زان مشکین کمانی
به تیغ انگبین شیرین زبانی
چو در ریزی کند زان درج مرجان
گزد انگشت مرجان در به دندان
میان نازنین مانا چو کم رنگ
دهانش چون دل شوریدگان تنگ
بنازد ز آن میان حسن از ظریفی
تنُک همچون مزاج اندر ضعیفی
چو وصف حسن او بشیند زانسان
به خود در رفت راون، ماند حیران
به افسون سخن برد از سرش هوش
تو گویی جان کشیدش از ره گوش
رخش نادیده، دل از دست داده
به صد جان نعل در آتش نهاده
ز روبه بازیش بر یوسف جان
به تو گرگ کهن شد تیز دندان
به جسم و روح نور حق دمیده
مشکّل گشته نور صبح امید
تراشیده بتی از جِرم خورشید
ندانم کز چه جوهر گشته موجود
که حسنش را محبت کالبد بود
ز موی فرق او تا ناخن پا
چنان کش آرزو خواهد مه یا
چو بردارد نقاب از چهره ناگاه
نماند وام خَور بر گردن ماه
فسونگر نرگسش آهوی بادام
کمان کش غمزه حکم انداز چون رام
مهش بر رخش رعنایی سوار است
به صحرای محبت در شکار است
نبینی شکل چشم و ابروان را
کمان درگردن افکند آهوان را
چو نازش پست سازد پایۀ خویش
به نور خور فرو شد سایۀ خویش
به صد رشوت شود با عشوه همدوش
به منّت ناز را گیرد در آغوش
تبسم چون کند زان لعل شاداب
گران گردد شبه از گوهرِ ناب
بتی کز عشوه سازیها به مستی
کند تکلیف بر حق بت پرستی
مهش رونق فزای حسن و عشق است
تو پنداری خدای حسن و عشق است
تغافل شیوهٔ چشم سیاهش
محبت جوهر تیغ نگاهش
ز زلفش، عشق گشته حلقه در گوش
به بویش تا قیامت مست و مدهوش
ز رویش حسن جان پر نور دارد
ز خالش عشق تخم فتنه کارد
کجا زلفش کند جبریل را صید
که لاغر بیند و واسازد از قید
لب جان پرورش گاه تکل م
کند بر چشمۀ حیوان تب سم
پری دیوانه جان آن پریزاد
غلام زر خریدش، سروِ آزاد
نمودی زو قران سایه و نور
چو دود عنبرین بر شمع کافور
نگاهش را خراجی کشور ناز
ز مژگانش بلا با فتنه انبا ز
رخش از خندهٔ صبح انت خاب است
جهان آرزو را آفتاب است
به صد برقع جمالش بی نقاب است
نه شمعِ مه که عین آف تاب است
چو چشم خود سراپا عین مستی
مثال آینه در خودپرستی
به صد جان آرزو خورشید تابان
رهش می روبد از جاروب مژگان
جمالی در کمال نوجوانی
چو عکس جان در آب زندگانی
دو نارنجش که می نازد بدان صدر
به سختی از دل او جایشان صدر
بدان ماند که گویی دست تقدیر
دو تا مغرورِ سرکش کرد تصویر
وزیران شه حسن ایستاده
ز سختی بر ستادن دل نهاده
مگر زان خودسران شد عشق دلگیر
که استادند بهر عذر تقصیر
چو چشمش نرگس بستان سیه نیست
گر از سرمه دمد زینسان س یه نیست
خدنگ عشوه زان مشکین کمانی
به تیغ انگبین شیرین زبانی
چو در ریزی کند زان درج مرجان
گزد انگشت مرجان در به دندان
میان نازنین مانا چو کم رنگ
دهانش چون دل شوریدگان تنگ
بنازد ز آن میان حسن از ظریفی
تنُک همچون مزاج اندر ضعیفی
چو وصف حسن او بشیند زانسان
به خود در رفت راون، ماند حیران
به افسون سخن برد از سرش هوش
تو گویی جان کشیدش از ره گوش
رخش نادیده، دل از دست داده
به صد جان نعل در آتش نهاده
ز روبه بازیش بر یوسف جان
به تو گرگ کهن شد تیز دندان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۵ - برآمدن سیتا برای گل چیدن و دیدن او آهوی زرین را و فرستادن رام را برای شکار آهوی زرین
به گل چیدن برآمد ناگهان حور
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۶ - رفتن رام به شکار آهو و فرستادن سیتا، لچمن را برای خبر رام خواه ناخواه
همی رفت آهوی زرین جهیده
گهی پیدا و گه پنهان ز دیده
شده ماریچ آهو، رام صیاد
به نزدیکی به دامش در نیفتاد
بدینسان برد زانجا چند فرسنگ
شد آخر از خدنگ رام دلت نگ
چو آهو را ز تن از تیر جان رفت
به مردن نام لچمن بر زبان رفت
پس از مردن شد آهو صورت دیو
شناسا گشت صیادش از آن ریو
ز آوازش پری را در دل افتاد
که خوانَد رام لچمن را به فریاد
همانا شد زبون از دست دشمن
از آن خوانده پیِ امداد لچمن
به لچمن گفت رو شو زو خبردار
مبادا رام یابد از کس آزار
به پاسخ گفت لچمن با گل اندام
که خاطر جمع دار از جان ب رام
همین دم با شکار از در درآید
چو دولت با سعادت همبر آید
مرا رفتن ز پیش خود مفرمای
که من هرگز نخواهم رفت زین جای
ترا تنها گذارم مصلحت نیست
مرا با رام زانسان مشورت نیست
به پیشت ماند با ت أکید بسیار
که از نیک و بدت باشم خبردار
ز آوازی که اندر گوشت آمد
چنان دانم خلل در گوشت آمد
ز من بشنو نه این آواز رام است
غنیم رام در عالم کدام است
ور از دشمن شود در مانده و بس
نخواهد جز خدا امداد از کس
مرا هرگز نخوانَد بهر امداد
یقین کاین کید دیوی بود فریاد
دگر باره سمن بگریست چون ابر
ز چشمش آب می رفت از دلش صبر
کز آواز حزینش شد دلم خون
نمی سوزد دل سنگین تو چون
مگر زان نیست مهرت با برادر
که هستی زاده از بیگانه مادر
منافق آنکه چون اهل زمانه
به رامی با برَت بودی یگانه
دگر زین خام طمعی کن تهی سر
نه بعد از رام خواهم کرد شوهر
خدا شا هد نیاز بندگی را
که من بی او نخواهم زندگی را
چه باشد مردنم سهلست و بهبود
مرا خود مرده انگار و برو زود
جوابش داد آن جبریل نیت
که ای مریم! به عیسی چند تهمت !
زبان درکش که دلها می کنی ریش
منه مریم به عیسی تهمت خویش
نرنجم نیک زینسان گفتن بد
که بر بی عقلی زن حق مثل زد
به بد گفتن اگر خواهد دلت کوش
صلاحم ش د جهان را پنبه در گوش
ولی زینجا ک ه هستی ای بلا جوی
نجنبم یک قدم بل یک سر موی
پری گفتا ز جان گشتم کنون سیر
بیاشامم چو تشنه آب شمشیر
خورم زهر و روم در آخرین خواب
چو گوهر می شوم یا غرق در آب
به معشوقی صنم داد وفا داد
بر آن عاشق پرستی آفرین باد
منه دل بر زن ار دلجو نباشد
که صندل هیزمست ار بو نباشد
قسم خورده که اینم مرده بر گیر
وگرنه رو ز جانانم خبرگیر
ز جانبازیش لچمن گشت آگاه
روان شد لاعلاج از نزد آن ماه
در آن رفتن گرفت آن حیرت اندیش
زمین و آسمان را شاهد خویش
خبر بر عابدان دشت هم کرد
قسم داد و نگهبان صنم کرد
سمن را پای بوسید و روان شد
سراغ از پا گرفت از سر دوان شد
گهی پیدا و گه پنهان ز دیده
شده ماریچ آهو، رام صیاد
به نزدیکی به دامش در نیفتاد
بدینسان برد زانجا چند فرسنگ
شد آخر از خدنگ رام دلت نگ
چو آهو را ز تن از تیر جان رفت
به مردن نام لچمن بر زبان رفت
پس از مردن شد آهو صورت دیو
شناسا گشت صیادش از آن ریو
ز آوازش پری را در دل افتاد
که خوانَد رام لچمن را به فریاد
همانا شد زبون از دست دشمن
از آن خوانده پیِ امداد لچمن
به لچمن گفت رو شو زو خبردار
مبادا رام یابد از کس آزار
به پاسخ گفت لچمن با گل اندام
که خاطر جمع دار از جان ب رام
همین دم با شکار از در درآید
چو دولت با سعادت همبر آید
مرا رفتن ز پیش خود مفرمای
که من هرگز نخواهم رفت زین جای
ترا تنها گذارم مصلحت نیست
مرا با رام زانسان مشورت نیست
به پیشت ماند با ت أکید بسیار
که از نیک و بدت باشم خبردار
ز آوازی که اندر گوشت آمد
چنان دانم خلل در گوشت آمد
ز من بشنو نه این آواز رام است
غنیم رام در عالم کدام است
ور از دشمن شود در مانده و بس
نخواهد جز خدا امداد از کس
مرا هرگز نخوانَد بهر امداد
یقین کاین کید دیوی بود فریاد
دگر باره سمن بگریست چون ابر
ز چشمش آب می رفت از دلش صبر
کز آواز حزینش شد دلم خون
نمی سوزد دل سنگین تو چون
مگر زان نیست مهرت با برادر
که هستی زاده از بیگانه مادر
منافق آنکه چون اهل زمانه
به رامی با برَت بودی یگانه
دگر زین خام طمعی کن تهی سر
نه بعد از رام خواهم کرد شوهر
خدا شا هد نیاز بندگی را
که من بی او نخواهم زندگی را
چه باشد مردنم سهلست و بهبود
مرا خود مرده انگار و برو زود
جوابش داد آن جبریل نیت
که ای مریم! به عیسی چند تهمت !
زبان درکش که دلها می کنی ریش
منه مریم به عیسی تهمت خویش
نرنجم نیک زینسان گفتن بد
که بر بی عقلی زن حق مثل زد
به بد گفتن اگر خواهد دلت کوش
صلاحم ش د جهان را پنبه در گوش
ولی زینجا ک ه هستی ای بلا جوی
نجنبم یک قدم بل یک سر موی
پری گفتا ز جان گشتم کنون سیر
بیاشامم چو تشنه آب شمشیر
خورم زهر و روم در آخرین خواب
چو گوهر می شوم یا غرق در آب
به معشوقی صنم داد وفا داد
بر آن عاشق پرستی آفرین باد
منه دل بر زن ار دلجو نباشد
که صندل هیزمست ار بو نباشد
قسم خورده که اینم مرده بر گیر
وگرنه رو ز جانانم خبرگیر
ز جانبازیش لچمن گشت آگاه
روان شد لاعلاج از نزد آن ماه
در آن رفتن گرفت آن حیرت اندیش
زمین و آسمان را شاهد خویش
خبر بر عابدان دشت هم کرد
قسم داد و نگهبان صنم کرد
سمن را پای بوسید و روان شد
سراغ از پا گرفت از سر دوان شد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۷ - دیدن راون سیتا را و بردن سیتا به زور
چو لچمن رفت، راون وقت آن یافت
که گرگ کهنه، بره بی شبان یافت
به کام اژدها بی رنج شد گنج
مرا زان اژدها بر گنج صد رنج
به ص حرای خُتَن شد بعد بس دیر
غزال مشک، صید هفت سر شیر
پری در زعفرانی پرنیانی
بهاری بود همدوش خزانی
پرندی زر و حسن آرای دلدار
گل خندان شگفت از زعفران زار
به روی آن پری شد دیو حیران
ز پا افتاد و خود را شد نگهبان
روان شد جانب حور پری زاد
به تغییر لباس خویشتن شاد
به شکل برهمن شد بید خوانان
همی گفتند لعنش بی زبانان
ادب کرد آن صنم زان بید خوانی
طلب کرد از کمال مهربانی
برهمن دید آن بت ساخت مهمان
نمود از سرو گلگون میوه باران
به پرسش گفت سرگردان نهادی
درین صحرا ی غولان چون فتادی؟
بدین میوه قناعت کن بیار ام
شکار آرد کباب تر دهد رام
بگفتش رهزن جان جهانی
فرامش کردم ازتو بید خوانی
دلم از دست بردی وه چه رویی
ز پا افتادم از دستت چه گویی
ببین ای حوروش کاخر کجایی
که هستی از کجا و از چه جایی؟
جنک را دخترم گفت آن پری زن
جهانجو رام جسرت شوهر من
به بختش از قضا شو ری فتاده ست
پدرش اخراج چندین سال داده ست
بسی بگذشت آنچه بودنی بود
کمک مانده است از آن ایام معهود
چو وقت آید ز غم آزاد گردیم
رویم اندر وطن یا شاد گردیم
چو گفت از سر گذشت آنگاه بشکفت
به بلقیس زمانه اهرمن گفت
چه می مانی درین دشت خطرناک؟
که مه بر آسمان زیبد نه بر خاک
پری رویا مشو غول بیابان
ترا قصر ارم می شاید ایوان
چرا گریه به بخت خویشتن نیست
که اندوهت نصیب هیچ زن نیست
هزار افسوس زین عمر تو با رام
نه گل بر بسترت، نی باده در جام
نه رنگین کسوتت، نی زیب زیور
چو گل تا کی کنی از خار بستر؟
نه من چون رام تو طالع سیا هم
به زرین شهر لنکا پادشاهم
چه ضایع با گدا سازی جوانی
بیا ای مه ! به شه کن کامرانی
پرستارت کنم حوری ن ژادان
کنیزانت دهم اختر نهادان
به بخت گوهری ک ن پادشاهی
برَد فرمانت از مه تا به ماهی
صنم گفت ای برهمن بید خوانان
مشو بی دین به عشق مه جبینان
مکن زنهار بید ای زشت بد نام
کنی تا عشقبازی بابت رام
مرا بشناس خود را نیز بشناس
جگر را پاس دار از نیش الماس
برهمن دیده، خدمت کردم از جان
تویی بی دین، نه دین داری نه ایمان
ز حرف کژ زبان تو تراوید
زبان باید به قصد جانت ببرید
ز برّیدن به توبه گر کنی دیر
بشویایی به آتش همچو شمشیر
به شکل خویش گشت و گفت راون
چه ترسانی مرا از رام و لچمن؟
نمی دانی که دیو ده سرم من
ز نُه گردون به شوکت بر ترم من
به ده سر، بیست بازو شد نمایان
لباس سرخ شد چون تیغ رخشان
زمین لرزید گاو از پا در افتاد
ز بانگش کوه و دشت آمد به فریاد
ز صحرا گشت وحش و طیر نایاب
درختان خشک گشتند و لب آب
به قصد آن پری آمد غریوان
چو باد تند آبان بر گلستان
چه نفرینها که بر کارش جهان گفت
زمین و آسمان نفرین کنان گفت
چه شد سلطان عشق غیرت آیین
که از معشوق و عاشق می کشد کین
نباشد دوستی دیو جز ریو
به مردم عشق می زیبد نه با دیو
همان سرمه کزو چشم است نیکو
اگر بر رو کشی گردی سیه رو
سپیدی کآبروی و نور روی است
سیه پوشیده باید چون به موی است
همان آتش که دین را سود ازان است
به تیر از دود آن صد ره زیان است
به رنگ گل طراوت بخش آب است
ولی زو خانۀ آتش خراب است
غرض چون راون مغرور بد مست
ستم را زد به موی آن پری دست
به گردون برکشید آن ماه را باز
شد آن گردون چو تخت جم به پرواز
که گرگ کهنه، بره بی شبان یافت
به کام اژدها بی رنج شد گنج
مرا زان اژدها بر گنج صد رنج
به ص حرای خُتَن شد بعد بس دیر
غزال مشک، صید هفت سر شیر
پری در زعفرانی پرنیانی
بهاری بود همدوش خزانی
پرندی زر و حسن آرای دلدار
گل خندان شگفت از زعفران زار
به روی آن پری شد دیو حیران
ز پا افتاد و خود را شد نگهبان
روان شد جانب حور پری زاد
به تغییر لباس خویشتن شاد
به شکل برهمن شد بید خوانان
همی گفتند لعنش بی زبانان
ادب کرد آن صنم زان بید خوانی
طلب کرد از کمال مهربانی
برهمن دید آن بت ساخت مهمان
نمود از سرو گلگون میوه باران
به پرسش گفت سرگردان نهادی
درین صحرا ی غولان چون فتادی؟
بدین میوه قناعت کن بیار ام
شکار آرد کباب تر دهد رام
بگفتش رهزن جان جهانی
فرامش کردم ازتو بید خوانی
دلم از دست بردی وه چه رویی
ز پا افتادم از دستت چه گویی
ببین ای حوروش کاخر کجایی
که هستی از کجا و از چه جایی؟
جنک را دخترم گفت آن پری زن
جهانجو رام جسرت شوهر من
به بختش از قضا شو ری فتاده ست
پدرش اخراج چندین سال داده ست
بسی بگذشت آنچه بودنی بود
کمک مانده است از آن ایام معهود
چو وقت آید ز غم آزاد گردیم
رویم اندر وطن یا شاد گردیم
چو گفت از سر گذشت آنگاه بشکفت
به بلقیس زمانه اهرمن گفت
چه می مانی درین دشت خطرناک؟
که مه بر آسمان زیبد نه بر خاک
پری رویا مشو غول بیابان
ترا قصر ارم می شاید ایوان
چرا گریه به بخت خویشتن نیست
که اندوهت نصیب هیچ زن نیست
هزار افسوس زین عمر تو با رام
نه گل بر بسترت، نی باده در جام
نه رنگین کسوتت، نی زیب زیور
چو گل تا کی کنی از خار بستر؟
نه من چون رام تو طالع سیا هم
به زرین شهر لنکا پادشاهم
چه ضایع با گدا سازی جوانی
بیا ای مه ! به شه کن کامرانی
پرستارت کنم حوری ن ژادان
کنیزانت دهم اختر نهادان
به بخت گوهری ک ن پادشاهی
برَد فرمانت از مه تا به ماهی
صنم گفت ای برهمن بید خوانان
مشو بی دین به عشق مه جبینان
مکن زنهار بید ای زشت بد نام
کنی تا عشقبازی بابت رام
مرا بشناس خود را نیز بشناس
جگر را پاس دار از نیش الماس
برهمن دیده، خدمت کردم از جان
تویی بی دین، نه دین داری نه ایمان
ز حرف کژ زبان تو تراوید
زبان باید به قصد جانت ببرید
ز برّیدن به توبه گر کنی دیر
بشویایی به آتش همچو شمشیر
به شکل خویش گشت و گفت راون
چه ترسانی مرا از رام و لچمن؟
نمی دانی که دیو ده سرم من
ز نُه گردون به شوکت بر ترم من
به ده سر، بیست بازو شد نمایان
لباس سرخ شد چون تیغ رخشان
زمین لرزید گاو از پا در افتاد
ز بانگش کوه و دشت آمد به فریاد
ز صحرا گشت وحش و طیر نایاب
درختان خشک گشتند و لب آب
به قصد آن پری آمد غریوان
چو باد تند آبان بر گلستان
چه نفرینها که بر کارش جهان گفت
زمین و آسمان نفرین کنان گفت
چه شد سلطان عشق غیرت آیین
که از معشوق و عاشق می کشد کین
نباشد دوستی دیو جز ریو
به مردم عشق می زیبد نه با دیو
همان سرمه کزو چشم است نیکو
اگر بر رو کشی گردی سیه رو
سپیدی کآبروی و نور روی است
سیه پوشیده باید چون به موی است
همان آتش که دین را سود ازان است
به تیر از دود آن صد ره زیان است
به رنگ گل طراوت بخش آب است
ولی زو خانۀ آتش خراب است
غرض چون راون مغرور بد مست
ستم را زد به موی آن پری دست
به گردون برکشید آن ماه را باز
شد آن گردون چو تخت جم به پرواز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۱ - دیدن رام نقش پای راون و نقش پای سیتا را
در آن نزدیک نقش پای ده سر
نموده رام دل خ ون را برادر
قریب نقش پایش دید از دور
به چشم خویش نقش پای آن حور
تمامی ماجرای آن پری رو
موافق یافت با قول جتا یو
ز عین بیخودی بر سرو طناز
عتاب آمیز حرفی کرد آغاز
که ای پر کار و عاشق کش بیا زود
زیان من نه چندانت بود سود
برای کشتنم جای نهانی
بیا ای جان که مردم زان که جانی
دریغا کین چنین رنگ کف پا ی
دریغ از دیدهٔ من داشتی وای
گناه از مردم چشمم چه دیدی؟
که خاک راه بر چشمم گزیدی
چو من گریان به جان ریش می گفت
سرودی حسب حال خویش می گفت
جبین مالید بر نقش کف پای
زمین را کرده پی آن انجم اندای
من آن گلدستۀ گلهای داغم
که می سوزد نسیم از کشت باغم
ندانم کس چه سازد با چنین یاس
گل داغم پر از ماران الماس
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بهر سوز دل من گریه آرد
زیارت خانۀ پروانه شد دل
که آتش شعله زد زین خرمن گل
من و پروانه هم مشرب دو یاریم
که در جان تخم آتشها بکاریم
گل داغی به دست آریم ناکام
که ماند زو گلاب خوش وفا نام
چوگل پروردن از غم پیشۀ ماست
وفا در دل گلاب شیشۀ ماست
خمار مستی خود برشکستم
ز جامِ نیستی، دیوانه مستم
به زاری آنچنان از خویشتن رفت
که گویی مرغ روحش از بدن رفت
چو جیب خور، گریبان ر ا زده چاک
چو صوفی در سماع افتاد بر خاک
کجایی ای دل و جانم فدایت
هزاران جان فدای خاک پایت
به ذوق وصل تو گشتم بد آموز
مرا تاب جدایی نیست امروز
من آنم کز تو بر دامان عصمت
برم از سایۀ جبریل غیرت
بود بر جا اگر جان در گداز است
که بر تو دست ابلیسی دراز است
چنین خونابه باران گشت مدهوش
زبانش دوست گویان ماند خاموش
سرش بگرفت بر زانو برادر
به رویش زد گلاب اشک پرور
ز مستیهای عشق آن گل اندام
به بیهوشی فتاده صبح تا شا م
نموده رام دل خ ون را برادر
قریب نقش پایش دید از دور
به چشم خویش نقش پای آن حور
تمامی ماجرای آن پری رو
موافق یافت با قول جتا یو
ز عین بیخودی بر سرو طناز
عتاب آمیز حرفی کرد آغاز
که ای پر کار و عاشق کش بیا زود
زیان من نه چندانت بود سود
برای کشتنم جای نهانی
بیا ای جان که مردم زان که جانی
دریغا کین چنین رنگ کف پا ی
دریغ از دیدهٔ من داشتی وای
گناه از مردم چشمم چه دیدی؟
که خاک راه بر چشمم گزیدی
چو من گریان به جان ریش می گفت
سرودی حسب حال خویش می گفت
جبین مالید بر نقش کف پای
زمین را کرده پی آن انجم اندای
من آن گلدستۀ گلهای داغم
که می سوزد نسیم از کشت باغم
ندانم کس چه سازد با چنین یاس
گل داغم پر از ماران الماس
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بهر سوز دل من گریه آرد
زیارت خانۀ پروانه شد دل
که آتش شعله زد زین خرمن گل
من و پروانه هم مشرب دو یاریم
که در جان تخم آتشها بکاریم
گل داغی به دست آریم ناکام
که ماند زو گلاب خوش وفا نام
چوگل پروردن از غم پیشۀ ماست
وفا در دل گلاب شیشۀ ماست
خمار مستی خود برشکستم
ز جامِ نیستی، دیوانه مستم
به زاری آنچنان از خویشتن رفت
که گویی مرغ روحش از بدن رفت
چو جیب خور، گریبان ر ا زده چاک
چو صوفی در سماع افتاد بر خاک
کجایی ای دل و جانم فدایت
هزاران جان فدای خاک پایت
به ذوق وصل تو گشتم بد آموز
مرا تاب جدایی نیست امروز
من آنم کز تو بر دامان عصمت
برم از سایۀ جبریل غیرت
بود بر جا اگر جان در گداز است
که بر تو دست ابلیسی دراز است
چنین خونابه باران گشت مدهوش
زبانش دوست گویان ماند خاموش
سرش بگرفت بر زانو برادر
به رویش زد گلاب اشک پرور
ز مستیهای عشق آن گل اندام
به بیهوشی فتاده صبح تا شا م
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۴ - در بیان احوال سیتا
ز سوز رام تا طبعم سخن راند
زبانم چون زبانه آتش افشاند
لب از ذکر صنم جنبانم اکنون
که از خارا گشایم چشمۀ خون
به شهر زر چو رفت آن سیم پیکر
شد از اکسیر غم بر گونۀ زر
به رویش اشک خون گلگونه پرداز
سیه روزی به چشمش سرمه انداز
تنی چون موی چنگ از زیر و زاری
ولی چون نبض برق از بیقراری
هلال آسا شده بدر از نحیفی
سراپا چشم خود گشت از ضعیفی
هر اشکی کان ز مژگانش شکستی
زمین را تکمه ای از لعل بستی
نشیمن گاه ماهی ن رگس شنگ
شبستان سمندر سینۀ تنگ
به چشم نیم خواب از دل دو لختی
نمکسا گشته اشک شور بختی
ندانم شب به چشمش چون گذشتی
که روزش چون شفق در خون نشستی
دهان غنچه سان از برگ پان سرخ
چو زخم از خوردن خونها دهان سرخ
نه سرخی داشت آن مه پاره بر فرق
زده ابر بلا بر تارکش برق
کف پای حنائی رنگ طوبی
ز بیخ آتش در افتاده به طوبی
صبوحی چون کشیدی نالۀ درد
تب خورشید بستی از دم سرد
درِ آتش ز آهش سرد گشتی
گل سرخ از نسیمش زرد گشتی
چو بی طاقت شدی ز افغان و زاری
ز زیور خواستی در ناله یاری
که رسم است اینکه روز محنت و غم
مؤید نوحه گر با اهل ماتم
نقاب روی رخشان کرده خس را
لباس ناله پوشانده نفس را
فکند از سایه آن ماه قصب پو ش
زمین را زعفرانی حله بر دوش
تراشیدی به ناخن خال رو را
خراشیدی دل و می کند مو را
ز بس حسرت گزیدی لب به دندان
که بی او خسته بادا لب نخندان
ز زلف عنبرین مانده دل افگار
چو در مشتی فسونگر خستۀ مار
به کنج غم چو دل تنها نشسته
درِ آمد شدن بر خلق بسته
به ماتم بزم شیون ساز کرده
سرود غم بلند آواز کرده
ز لب در وز مژه الماس می سفت
به دلتنگی به داغ یاس می گفت
خیال رام با جان دوش بر دوش
به حسرت جان دهم بر باد آغوش
فزاید تشنه لب را در جگر تاب
چو عکس خویش بیند غرق در آب
تو در دل من به خون صد بار غلطم
گل اندر بستر و بر خار غلطم
مباد این حسرت از جانم فراموش
که می در ساغر و خون می کنم نوش
خیالت حاضر و آن نیز خوابست
غلط پنداشتم آب و سرابست
چو میمونم خیال خام در سر
که در وی حبه را پندارد اخگر
چو بی کرمی نباشد حب ه کارش
نیرزد حب ه ای صد حب ه زارش
به کوزه گر کنی صد کشت شبنم
نگردد تشنه را دامان لب نم
یقین دانم که هستی در دل ریش
ولی چون من درآیم در دل خویش
تو گنجی و دلم ویرانۀ تست
مزن آتش که آخر خانۀ تست
بیا و تازه جان کن دوستان را
ز نو شادابیی ده بوستان را
به تن بیگانه با جان آشنا باش
مرا باش، ای سرت گردم ! مرا باش
بزن دستی که در دریا فتادم
نه آن گاهی که جان بر باد دادم
بهارانت چو دهقانست کارم
چو کشتم خشک شد م نت ندارم
چو میرم سود نبود تشنه جانی
که شویندم به آب زندگانی
غلط گفتم که بس آشفته رایم
تو باقی مان، همین باشد بقایم
جز این کاری نمی آید ز دستم
که جای بت، خیالت می پرستم
کیم من دور زان لعل شکر خند
مگس بودم که بیرون گشتم از قند
ندارد جان کنون از هیچ رویی
بجز پروانه گشتن آرزویی
جوانمردی که شد محبوس ناکس
هلاک خود غنیمت داند و بس
زبانش گر نه نام یار بردی
به دندان خود زبان ببریده مردی
چو من جان برلب خونابه باری
به عشق از هستی خود شرمساری
نه خود بو د آنکه بهر یار دلریش
وفا را یادگاری ماند از خویش
وفا را گشته کاخی آن دل افروز
پرستش گاه چون دیر صنم سوز
دو چشم نیم خواب از گریه بیمار
حزین چون آهوان نو گرفتار
نه آخر دیده از خوابست سیراب
چرا شد چشم پر خون دشمن خواب
بود در خواب دزدان را سرو کار
غمش دزدیده خواب از چشم بیدار
نه عشق از کیمیا اندوخته حال
که گشت از پای او زر سیم خلخال
بر آتش برنهاده روز و شب نعل
به گوش از تاب دل گوهر شدی لعل
به جان خوش کرده کیش آتش پرستی
که آموزد به خویش آتش پرستی
عجب کان دل کباب شعله پرورد
ز آتش چون برآوردی دم سرد
جگر خون شد به داغ حسن خوشنود
به زخمش مرهم الماس بگشود
گهی مهوش به مه شد کاهش آموز
گهی ماهی چو خورشید آتش افروز
چه حیرانی که هر جا عشق زد راه
شود ماه، آتشین خورشید جانکاه
دل و رنگ رخش هر دو شکسته
بهم اندر شکستن عهد بسته
چو دیوانه به سر شوریده رایش
شده زلف سیه، زنجیر پایش
دران زندان شده با جان دلریش
بلایی از بلاهای دگر بیش
زبانم چون زبانه آتش افشاند
لب از ذکر صنم جنبانم اکنون
که از خارا گشایم چشمۀ خون
به شهر زر چو رفت آن سیم پیکر
شد از اکسیر غم بر گونۀ زر
به رویش اشک خون گلگونه پرداز
سیه روزی به چشمش سرمه انداز
تنی چون موی چنگ از زیر و زاری
ولی چون نبض برق از بیقراری
هلال آسا شده بدر از نحیفی
سراپا چشم خود گشت از ضعیفی
هر اشکی کان ز مژگانش شکستی
زمین را تکمه ای از لعل بستی
نشیمن گاه ماهی ن رگس شنگ
شبستان سمندر سینۀ تنگ
به چشم نیم خواب از دل دو لختی
نمکسا گشته اشک شور بختی
ندانم شب به چشمش چون گذشتی
که روزش چون شفق در خون نشستی
دهان غنچه سان از برگ پان سرخ
چو زخم از خوردن خونها دهان سرخ
نه سرخی داشت آن مه پاره بر فرق
زده ابر بلا بر تارکش برق
کف پای حنائی رنگ طوبی
ز بیخ آتش در افتاده به طوبی
صبوحی چون کشیدی نالۀ درد
تب خورشید بستی از دم سرد
درِ آتش ز آهش سرد گشتی
گل سرخ از نسیمش زرد گشتی
چو بی طاقت شدی ز افغان و زاری
ز زیور خواستی در ناله یاری
که رسم است اینکه روز محنت و غم
مؤید نوحه گر با اهل ماتم
نقاب روی رخشان کرده خس را
لباس ناله پوشانده نفس را
فکند از سایه آن ماه قصب پو ش
زمین را زعفرانی حله بر دوش
تراشیدی به ناخن خال رو را
خراشیدی دل و می کند مو را
ز بس حسرت گزیدی لب به دندان
که بی او خسته بادا لب نخندان
ز زلف عنبرین مانده دل افگار
چو در مشتی فسونگر خستۀ مار
به کنج غم چو دل تنها نشسته
درِ آمد شدن بر خلق بسته
به ماتم بزم شیون ساز کرده
سرود غم بلند آواز کرده
ز لب در وز مژه الماس می سفت
به دلتنگی به داغ یاس می گفت
خیال رام با جان دوش بر دوش
به حسرت جان دهم بر باد آغوش
فزاید تشنه لب را در جگر تاب
چو عکس خویش بیند غرق در آب
تو در دل من به خون صد بار غلطم
گل اندر بستر و بر خار غلطم
مباد این حسرت از جانم فراموش
که می در ساغر و خون می کنم نوش
خیالت حاضر و آن نیز خوابست
غلط پنداشتم آب و سرابست
چو میمونم خیال خام در سر
که در وی حبه را پندارد اخگر
چو بی کرمی نباشد حب ه کارش
نیرزد حب ه ای صد حب ه زارش
به کوزه گر کنی صد کشت شبنم
نگردد تشنه را دامان لب نم
یقین دانم که هستی در دل ریش
ولی چون من درآیم در دل خویش
تو گنجی و دلم ویرانۀ تست
مزن آتش که آخر خانۀ تست
بیا و تازه جان کن دوستان را
ز نو شادابیی ده بوستان را
به تن بیگانه با جان آشنا باش
مرا باش، ای سرت گردم ! مرا باش
بزن دستی که در دریا فتادم
نه آن گاهی که جان بر باد دادم
بهارانت چو دهقانست کارم
چو کشتم خشک شد م نت ندارم
چو میرم سود نبود تشنه جانی
که شویندم به آب زندگانی
غلط گفتم که بس آشفته رایم
تو باقی مان، همین باشد بقایم
جز این کاری نمی آید ز دستم
که جای بت، خیالت می پرستم
کیم من دور زان لعل شکر خند
مگس بودم که بیرون گشتم از قند
ندارد جان کنون از هیچ رویی
بجز پروانه گشتن آرزویی
جوانمردی که شد محبوس ناکس
هلاک خود غنیمت داند و بس
زبانش گر نه نام یار بردی
به دندان خود زبان ببریده مردی
چو من جان برلب خونابه باری
به عشق از هستی خود شرمساری
نه خود بو د آنکه بهر یار دلریش
وفا را یادگاری ماند از خویش
وفا را گشته کاخی آن دل افروز
پرستش گاه چون دیر صنم سوز
دو چشم نیم خواب از گریه بیمار
حزین چون آهوان نو گرفتار
نه آخر دیده از خوابست سیراب
چرا شد چشم پر خون دشمن خواب
بود در خواب دزدان را سرو کار
غمش دزدیده خواب از چشم بیدار
نه عشق از کیمیا اندوخته حال
که گشت از پای او زر سیم خلخال
بر آتش برنهاده روز و شب نعل
به گوش از تاب دل گوهر شدی لعل
به جان خوش کرده کیش آتش پرستی
که آموزد به خویش آتش پرستی
عجب کان دل کباب شعله پرورد
ز آتش چون برآوردی دم سرد
جگر خون شد به داغ حسن خوشنود
به زخمش مرهم الماس بگشود
گهی مهوش به مه شد کاهش آموز
گهی ماهی چو خورشید آتش افروز
چه حیرانی که هر جا عشق زد راه
شود ماه، آتشین خورشید جانکاه
دل و رنگ رخش هر دو شکسته
بهم اندر شکستن عهد بسته
چو دیوانه به سر شوریده رایش
شده زلف سیه، زنجیر پایش
دران زندان شده با جان دلریش
بلایی از بلاهای دگر بیش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۵ - جای دادن راون سیتا را در باغ اسلوک بن
موکل بر پری زن دیوکی چند
ستم رأی و ستمکار و ستم بند
ستم زین بیشتر نبود سزاوار
که طفل م رده مادر، دایه کفتار
همای هم قفس با جیفه خواران
چو گنجی هم قفس با تیره ماران
وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز
شنیدی قصۀ راون شب و روز
که هست او صاحب اقبال و خوش نام
هزاران بنده نیکو دارد از رام
سرش با فر و زیبِ تاج شاهی است
روان فرمانش از مه تابه ماهی است
غرض آن بود زان تزویز و زان ریو
که گردد حور را دل مایلِ دیو
هزار افسوس کز دستان و تلبیس
شرف بر آدمی می جست ابلیس
تکلف کرده می گفتند گهگاه
که تا همخوابۀ راون شود ماه
پری زان گفتگوها پنبه در گوش
به حیرت سر فرو، گریان و خاموش
چنان گوش دلش مشتاق سیماب
که چشم کبک بر رخسار مهتاب
زمین کندی به ناخن بلکه جان نیز
نهان دیدی به سوی آسمان نیز
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
چو طاقت طاق شد مه را به یکبار
برآورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاده، کام ناکام
بران شد تا بیفتد از لب بام
چو راون شد ز حال آن بت آگاه
به حیرت ماند زان بیتابی ماه
ز عشق آن پری، عفریت خونخوار
چو ابری بود خون باران به گلزار
پیِ تسکین آن گلدستۀ ناز
به گلشن کرد جای بودنش ساز
ندانست این قدر ز افراط مستی
گلی کا نرا ز گلبن بر شکستی
گرش در باغ جنّ ت جاگزینی
بجز پژمرده اش هرگز نبینی
درآن باغی که بود اسلوک بن نام
سمن را داد راون جای آرام
ز اسباب نشاط و کامرانی
مهیا داشت بیش از آنچه دانی
مگر کز عشق عقلش رفته بر باد
که مرغ بسملی را دانه می داد
چون آن بستانسرا زندان او شد
چمن از رنگ و بو حیران او شد
بهشتی گشت تضمین در گلستان
در آمد شبچراغی در شبستان
ز روی بلبلان شرمنده شد گل
بران گل گشت عاشق تر ز بلبل
چمن می گفت زان نخل گل آگند
که سرو ما به طوبی گشت پیوند
نهالان چمن زان شمع گلشن
گرو برده ز نخلِ وادی ایمن
بود از عکس آن ماه جهانتاب
مثال چاه نخشب حوضۀ آب
درآن جنّت سرا حورِ غم اندود
چو لاله وقف داغ و غرق خون بود
بهار اندود کرده بوستان را
زده برهم ره و رسم خزان را
چمن زو تازه او پژمرده هر دم
گشاده بر دل از گل صد درِ غم
چنان کاندر قفس مرغ خوش الحا ن
ازو خوشوقت خلق و او به زندان
چنان جان جهان کز غم به جان بود
خزان خود، بهار دیگران بود
چو نخ جی ری که او در دام افتاد
خود اندر ماتم و زو عید صیاد
گدازان همچو شمع محفل افروز
جهان زو روشن و او جمله تن سوز
نگویم سوز جان آن پری وش
که ترسم زو شود طوفان آتش
به جان کندن گران بیمار می زیست
به تسکین خیال یار می زیست
ستم رأی و ستمکار و ستم بند
ستم زین بیشتر نبود سزاوار
که طفل م رده مادر، دایه کفتار
همای هم قفس با جیفه خواران
چو گنجی هم قفس با تیره ماران
وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز
شنیدی قصۀ راون شب و روز
که هست او صاحب اقبال و خوش نام
هزاران بنده نیکو دارد از رام
سرش با فر و زیبِ تاج شاهی است
روان فرمانش از مه تابه ماهی است
غرض آن بود زان تزویز و زان ریو
که گردد حور را دل مایلِ دیو
هزار افسوس کز دستان و تلبیس
شرف بر آدمی می جست ابلیس
تکلف کرده می گفتند گهگاه
که تا همخوابۀ راون شود ماه
پری زان گفتگوها پنبه در گوش
به حیرت سر فرو، گریان و خاموش
چنان گوش دلش مشتاق سیماب
که چشم کبک بر رخسار مهتاب
زمین کندی به ناخن بلکه جان نیز
نهان دیدی به سوی آسمان نیز
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
چو طاقت طاق شد مه را به یکبار
برآورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاده، کام ناکام
بران شد تا بیفتد از لب بام
چو راون شد ز حال آن بت آگاه
به حیرت ماند زان بیتابی ماه
ز عشق آن پری، عفریت خونخوار
چو ابری بود خون باران به گلزار
پیِ تسکین آن گلدستۀ ناز
به گلشن کرد جای بودنش ساز
ندانست این قدر ز افراط مستی
گلی کا نرا ز گلبن بر شکستی
گرش در باغ جنّ ت جاگزینی
بجز پژمرده اش هرگز نبینی
درآن باغی که بود اسلوک بن نام
سمن را داد راون جای آرام
ز اسباب نشاط و کامرانی
مهیا داشت بیش از آنچه دانی
مگر کز عشق عقلش رفته بر باد
که مرغ بسملی را دانه می داد
چون آن بستانسرا زندان او شد
چمن از رنگ و بو حیران او شد
بهشتی گشت تضمین در گلستان
در آمد شبچراغی در شبستان
ز روی بلبلان شرمنده شد گل
بران گل گشت عاشق تر ز بلبل
چمن می گفت زان نخل گل آگند
که سرو ما به طوبی گشت پیوند
نهالان چمن زان شمع گلشن
گرو برده ز نخلِ وادی ایمن
بود از عکس آن ماه جهانتاب
مثال چاه نخشب حوضۀ آب
درآن جنّت سرا حورِ غم اندود
چو لاله وقف داغ و غرق خون بود
بهار اندود کرده بوستان را
زده برهم ره و رسم خزان را
چمن زو تازه او پژمرده هر دم
گشاده بر دل از گل صد درِ غم
چنان کاندر قفس مرغ خوش الحا ن
ازو خوشوقت خلق و او به زندان
چنان جان جهان کز غم به جان بود
خزان خود، بهار دیگران بود
چو نخ جی ری که او در دام افتاد
خود اندر ماتم و زو عید صیاد
گدازان همچو شمع محفل افروز
جهان زو روشن و او جمله تن سوز
نگویم سوز جان آن پری وش
که ترسم زو شود طوفان آتش
به جان کندن گران بیمار می زیست
به تسکین خیال یار می زیست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۸ - آمدن رام بالای قلعۀ کوه و ملاقات کردن با سگریو به میانجی هنومنت
چو در رکه مونک آمد رام دلخون
خبر بردند بر سگریو میمون
برادر بال با او بود دشمن
هلاکش را همی انگیختی فن
به کنکش با وزیران گفت آن راز
که بر من شد در فتنه ز نو باز
شنیدم دو جوان پیل پیکر
مسلح گشته شیران دلاور
سراغ ما همی پرسند هر جا
به زیر کوه ما دارند مأوا
کمان سخت و سنانها تیز دارند
مگر با من سرِ خونریز دارند
به بختم جان دشمن گشت مسکن
که می خیزند ازو زین گونه دشمن
همانا دوستدار بال هسنند
کمین جویان به کین من نشستند
مناسب نیست نادانسته پیکار
چه باید کرد تدبیر چنین کار؟
اگر گیرم که سیاح و فقیرند
به نفسانیت خود چون اسیرند
چرا خود باسلاح جنگ گردند
یقین بر دشمنی آهنگ کردند
ز اهل مشورت با او هنومان
سخن سنجیده گفت و خواست فرمان
که اول رفته حال شان بدانم
ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم
به صدق شان دلم چون گردد آگاه
بیارم همچو دولت بر در شاه
همانجا ورنه از تدبیر دیگر
به آسانی بلا در سازم از سر
به سوی رام پایین آمد از کوه
ز کوه عیش سوی کوه اندوه
به لب کرد از زمین بوسش تیمم
اجازت یافت زان پس درتکلم
پس از نام و نسب تقریب پرسید
ز هر حرفش هزاران نکته می چید
برو برخواند رام از روز او ل
حساب دفتر غم ها مفص ل
سخن سر می زد از خون دیده عاشق
ز روی راست همچون صبح صادق
اگر چه یافت در صدقش یگانه
یقین را کرد کاری عاقلانه
قسم را آتشی افروخت در دشت
گرفته دستشان بر گرد می گشت
که رام و لچمن و سگریو ز امروز
به عهد دوستی باشند دلسوز
ز یاران راز پنهانی نیوشند
به کار یکدگر با جان بکوشند
دگر گفتا بیا برخیر اکنون
به جان دریاب مهر شاه میمون
دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه
بر آمد بر فراز قلۀ کوه
هنومن شد میانجی بهر پیوند
جهانبان با جهانبان گشت خرسند
بنای یکدلی چون گشت محکم
زد آن شوریده سر زان راز محرم
که از هجران سیتا دل خرابم
سیه روزم که گم شد آفتابم
ز دستم دل شد واز دست دل جان
زدم دستی به دامان عزیزان
درونم ریش گشت و دیده خونبار
مدد باید ز یاران در چنین کار
جوابش داد میمون با دلاسا
که روزی در هوا دیدم تماشا
زنی را مو کشان دیوی ز جا برد
ندانم لیکن آخر تا کجا برد
مزعفَر بود رنگ پرنیانش
شنیدم نام تو نیز از زبانش
فکنده جامه ای بر مسکن من
چنان دانم که سیتا باشد آن زن
اگر یکچند با صبرت بود کار
توانم گشتن از حالش خبردار
فرستم لشکر خود را به هر جا
رسانندت خبر زان ماه سیما
به رام آن زرد جامه نیز بنمود
ز چشمش خون به رویش زردی افزود
قصب بی ماه دید و حله بی حور
دلش بی صبر مانده دیده بی نور
ز غم بی اختیارش بود تر چشم
نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم
تو پنداری که کرد آن درد بر درد
علاج درد چشم از جامۀ زرد
ز بس بی طاقتی از پا در افتاد
صدای ناله اندر کوه در داد
دل سگریو نیز از سوز او سوخت
چراغ زنده، شمع مرده افروخت
ز دردش گشت میمون تازه زنبور
فشاند الماس بر دیرینه ناسور
شعاع برق آهش برجگر تافت
به داغ عاشقی همدرد خود یافت
بگفتا همچو تو دارم دل ریش
تو از بیگانه می نالی، من از خویش
دلم بسته چو میمون در ببسته
نه خود رسته نه کس بندش گسسته
ز دستت اهرمن بربود دلبر
مرا شد اهرمن، بالِ برادر
اگر داد من از دشمن ستانی
مرا بر آرزوی دل رسانی
به هر تدبیر کان دانم ز هر جا
در آغوشت نشانم حور سیتا
اگر راون به لنکا برده باشد
و یا مه بر ثرّیا برده باشد
به هر تقدیر بر من هست آسان
صنم را در کنار خویشتن دان
هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست
به کین بال می باید کمر بست
ز تقریر سخن چون شد مقرر
که قتل بال می خواهد برادر
سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو
ز حال سرگذشت بال با او
که تقریب خصومت در میان چیست
بیآگاهم، ستم از جانبی کیست
اگر دانم که از خصمست تقصیر
توان دل جمع کردن زو به یک تیر
وگر نبود به جرم او گواهی
نشاید ریخت خون بی گناهی
ز صدق نیت او گشت آگاه
پس از تحسین جوابش داد دلخواه
خبر بردند بر سگریو میمون
برادر بال با او بود دشمن
هلاکش را همی انگیختی فن
به کنکش با وزیران گفت آن راز
که بر من شد در فتنه ز نو باز
شنیدم دو جوان پیل پیکر
مسلح گشته شیران دلاور
سراغ ما همی پرسند هر جا
به زیر کوه ما دارند مأوا
کمان سخت و سنانها تیز دارند
مگر با من سرِ خونریز دارند
به بختم جان دشمن گشت مسکن
که می خیزند ازو زین گونه دشمن
همانا دوستدار بال هسنند
کمین جویان به کین من نشستند
مناسب نیست نادانسته پیکار
چه باید کرد تدبیر چنین کار؟
اگر گیرم که سیاح و فقیرند
به نفسانیت خود چون اسیرند
چرا خود باسلاح جنگ گردند
یقین بر دشمنی آهنگ کردند
ز اهل مشورت با او هنومان
سخن سنجیده گفت و خواست فرمان
که اول رفته حال شان بدانم
ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم
به صدق شان دلم چون گردد آگاه
بیارم همچو دولت بر در شاه
همانجا ورنه از تدبیر دیگر
به آسانی بلا در سازم از سر
به سوی رام پایین آمد از کوه
ز کوه عیش سوی کوه اندوه
به لب کرد از زمین بوسش تیمم
اجازت یافت زان پس درتکلم
پس از نام و نسب تقریب پرسید
ز هر حرفش هزاران نکته می چید
برو برخواند رام از روز او ل
حساب دفتر غم ها مفص ل
سخن سر می زد از خون دیده عاشق
ز روی راست همچون صبح صادق
اگر چه یافت در صدقش یگانه
یقین را کرد کاری عاقلانه
قسم را آتشی افروخت در دشت
گرفته دستشان بر گرد می گشت
که رام و لچمن و سگریو ز امروز
به عهد دوستی باشند دلسوز
ز یاران راز پنهانی نیوشند
به کار یکدگر با جان بکوشند
دگر گفتا بیا برخیر اکنون
به جان دریاب مهر شاه میمون
دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه
بر آمد بر فراز قلۀ کوه
هنومن شد میانجی بهر پیوند
جهانبان با جهانبان گشت خرسند
بنای یکدلی چون گشت محکم
زد آن شوریده سر زان راز محرم
که از هجران سیتا دل خرابم
سیه روزم که گم شد آفتابم
ز دستم دل شد واز دست دل جان
زدم دستی به دامان عزیزان
درونم ریش گشت و دیده خونبار
مدد باید ز یاران در چنین کار
جوابش داد میمون با دلاسا
که روزی در هوا دیدم تماشا
زنی را مو کشان دیوی ز جا برد
ندانم لیکن آخر تا کجا برد
مزعفَر بود رنگ پرنیانش
شنیدم نام تو نیز از زبانش
فکنده جامه ای بر مسکن من
چنان دانم که سیتا باشد آن زن
اگر یکچند با صبرت بود کار
توانم گشتن از حالش خبردار
فرستم لشکر خود را به هر جا
رسانندت خبر زان ماه سیما
به رام آن زرد جامه نیز بنمود
ز چشمش خون به رویش زردی افزود
قصب بی ماه دید و حله بی حور
دلش بی صبر مانده دیده بی نور
ز غم بی اختیارش بود تر چشم
نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم
تو پنداری که کرد آن درد بر درد
علاج درد چشم از جامۀ زرد
ز بس بی طاقتی از پا در افتاد
صدای ناله اندر کوه در داد
دل سگریو نیز از سوز او سوخت
چراغ زنده، شمع مرده افروخت
ز دردش گشت میمون تازه زنبور
فشاند الماس بر دیرینه ناسور
شعاع برق آهش برجگر تافت
به داغ عاشقی همدرد خود یافت
بگفتا همچو تو دارم دل ریش
تو از بیگانه می نالی، من از خویش
دلم بسته چو میمون در ببسته
نه خود رسته نه کس بندش گسسته
ز دستت اهرمن بربود دلبر
مرا شد اهرمن، بالِ برادر
اگر داد من از دشمن ستانی
مرا بر آرزوی دل رسانی
به هر تدبیر کان دانم ز هر جا
در آغوشت نشانم حور سیتا
اگر راون به لنکا برده باشد
و یا مه بر ثرّیا برده باشد
به هر تقدیر بر من هست آسان
صنم را در کنار خویشتن دان
هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست
به کین بال می باید کمر بست
ز تقریر سخن چون شد مقرر
که قتل بال می خواهد برادر
سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو
ز حال سرگذشت بال با او
که تقریب خصومت در میان چیست
بیآگاهم، ستم از جانبی کیست
اگر دانم که از خصمست تقصیر
توان دل جمع کردن زو به یک تیر
وگر نبود به جرم او گواهی
نشاید ریخت خون بی گناهی
ز صدق نیت او گشت آگاه
پس از تحسین جوابش داد دلخواه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۳ - در صفت ماهتابی
شبی چون جِیب صبح، آبستن نور
چو خور دامن فشان بر شمع کافور
تجلّی شمع خلوت خانۀ او
چراغ آسمان پروانۀ او
هوا صافی چو رأی مرد آگاه
زمین از شیر شسته گازر ماه
مهش چون نکته چینان گشته غماز
غلط گفتم چو عاشق دشمن راز
همانا مه چو مستان باده پیماست
که راز دل در افکنده به صحراست
جهان از پرتو مه نطع گستر
به شوخی خنده زن بر سطح مرمر
غلط کرده ز مه تا مهر تابان
به شب تکبیرگو مرغ سحر خوان
قضا بر باد داده دخل کان را
به سیم اندوده سقف آسمان را
بدان خوبی شبی آیا چه شب بود
که چون معشوق نو عاشق طلب بود
هوایش هم بغایت معتدل رنگ
نشاط روز عید از وی خجل رنگ
نویسانیده ماه از حسن جاوید
ز نیلوفر خط انکار خورشید
دل خاک از صفا آنگونه بنواخت
که بلور از حیا چو ن آب بگداخت
چو آیینه زمین صیقل پذیرفت
که عکس شخص را چون آب بنهف ت
به یکرنگی چنان مه داد مایه
که می آمیخت با خود نور و سایه
زمین و آسمان لبریز مهتاب
جهان غوطه زده در موج سیماب
برادر خواند مانا مهر مه را
بدل کردند زان با همه کُله را
نه ماه از جبه افشاند آن همه نور
ز نور آسمان بارید کافور
ز مهتابی چو خوبان از گل جای
غزالان بیابان بستر آرای
چو رخسار بتان ماه شب افروز
به مهتابی دریده پرده روز
براند از طرب گاه نظاره
بساطی یافته ماه از ستاره
ز بنگاه ثری تا کنگر عرش
ز مروارید سوده ریخته فرش
ز قرص ماه شد کافورِ تر حل
سراپای جهان مالید صندل
به ذوق جلوه ماه جهانتاب
ز چشم دیرخوابان منفعل خواب
چو حسن گلعذران ماه تابان
به خور سر برزده از یک گریبان
چو آنست از چه شد ماه ف لک باز
چو طفلان شیر مادر از لب انداز
ز تاب ماه شب پوشیده جلباب
چو زنگی زن به رو مالد سفید آب
می نورش همه کرده مه آشام
شکسته خور به حسرت زان تهی جام
ز فیض چشمۀ خور دست شسته
به جام عشق دل چون مست شسته
صفا اندر صفا جام شب و روز
میانجی در میان آن ماه دلسوز
گرو برد از ضمیر عارفان شب
ز شادی مه فراهم نامدش لب
فلک دست کلیم الله برداشت
گذر گاه نگاه از نورش انباشت
به یک خارق که ماه از خرقه در داد
ز شب رسم سیه کاری در افت اد
مگر مه توبه بود و شب گنه کار
که شد رویش سفید از وی دگر بار
به قدر مه نبود آن روشنایی
مگر زد نقب در نور خدایی
به معشوقانه عشوه یوسف ماه
زده همچون زلیخا کبک را راه
به چشم کبک دیده خویشتن را
زکوه رنگ و بو داده چمن را
ولی کبک دری غمناک کرده
گریبان قصب را چاک کرده
بدان بی التفاتی کبک دلریش
زده صد قهقهه بر طالع خویش
زمین سیمین چو صحرا گاه محشر
ز غم بیتاب دل، رام و برادر
که بی آن ماهروی سرو قامت
مرا ماه است خورشید قیامت
اگر چه مه لعاب طلق می ریخت
ز جان رامِ بیدل آتش انگیخت
محبت در دلی کاتش فروزد
گرآب طلق ریزی بیش سوزد
نه سو ز آن مه از رام اندکی بود
که آنجا خود دو ماه اینجا یکی بود
چو سوز آتش از گفتن برونست
ازین گویم که چون گل غرق خونست
دو خونین لاله بودند از یکی باغ
ز یک سینه دو دل لذت چشِ داغ
ولیکن مختصر می سازم اینجا
سخن بر داستان رام و سیتا
چو یک کس را به زندان رو توان دید
حساب دیگری هم زو توان دید
در آن شب بیدل و با بخت در جنگ
چو مار خسته سر می کوفت بر سنگ
ز خوناب جگر چشم تر انپاشت
به لب زهر و به دل الماس می کاشت
دمی و یک جهان غم گلو گیر
دلی و صد هزاران بند و زنجیر
چو برف از ناامیدی دل فسرده
خنک تر از دم کافور خورده
دران شب کان بدش روز قیامت
به مه کرده سخن با صد ملامت
مگر داری به خاطر کینۀ من
ک ه می سوزی چو دلبر سینۀ من
چرا جانم کباب از اخگرِ توست
نه آب زندگی در ساغرتوست
و لیکن طالعم دارد گرانی
که می سوزم به آب زندگانی
در آن بی طاقتی گفت ای برادر
که دل برجا نماند و هوش در سر
بر امید وفای عهد میمون
شد ابتر کار و بارم تا به اکنون
کنون خود کرده باید چاره خویش
نباید کرد ضایع عمر زین بیش
چو بر پیمان وحشی دل نهادم
چه نقد عمر خود بر باد دادم
چنان دانم که بس ناحق شناس است
ز تیغ کین شاهی کم هراس است
برو فردا طلب کن تا بیاید
که از مردان وفای عهد شاید
وگر عذری به پیش آرد چو نادان
زبان درکش بزن تیع سرافشان
یقین دان بی وفا ر ا کشته باید
ببینم تا چه دیگر پیشم آید
وگر تدبیر نتوان کرد بسیار
که باشد کفر نومیدی ز دادار
چو خور دامن فشان بر شمع کافور
تجلّی شمع خلوت خانۀ او
چراغ آسمان پروانۀ او
هوا صافی چو رأی مرد آگاه
زمین از شیر شسته گازر ماه
مهش چون نکته چینان گشته غماز
غلط گفتم چو عاشق دشمن راز
همانا مه چو مستان باده پیماست
که راز دل در افکنده به صحراست
جهان از پرتو مه نطع گستر
به شوخی خنده زن بر سطح مرمر
غلط کرده ز مه تا مهر تابان
به شب تکبیرگو مرغ سحر خوان
قضا بر باد داده دخل کان را
به سیم اندوده سقف آسمان را
بدان خوبی شبی آیا چه شب بود
که چون معشوق نو عاشق طلب بود
هوایش هم بغایت معتدل رنگ
نشاط روز عید از وی خجل رنگ
نویسانیده ماه از حسن جاوید
ز نیلوفر خط انکار خورشید
دل خاک از صفا آنگونه بنواخت
که بلور از حیا چو ن آب بگداخت
چو آیینه زمین صیقل پذیرفت
که عکس شخص را چون آب بنهف ت
به یکرنگی چنان مه داد مایه
که می آمیخت با خود نور و سایه
زمین و آسمان لبریز مهتاب
جهان غوطه زده در موج سیماب
برادر خواند مانا مهر مه را
بدل کردند زان با همه کُله را
نه ماه از جبه افشاند آن همه نور
ز نور آسمان بارید کافور
ز مهتابی چو خوبان از گل جای
غزالان بیابان بستر آرای
چو رخسار بتان ماه شب افروز
به مهتابی دریده پرده روز
براند از طرب گاه نظاره
بساطی یافته ماه از ستاره
ز بنگاه ثری تا کنگر عرش
ز مروارید سوده ریخته فرش
ز قرص ماه شد کافورِ تر حل
سراپای جهان مالید صندل
به ذوق جلوه ماه جهانتاب
ز چشم دیرخوابان منفعل خواب
چو حسن گلعذران ماه تابان
به خور سر برزده از یک گریبان
چو آنست از چه شد ماه ف لک باز
چو طفلان شیر مادر از لب انداز
ز تاب ماه شب پوشیده جلباب
چو زنگی زن به رو مالد سفید آب
می نورش همه کرده مه آشام
شکسته خور به حسرت زان تهی جام
ز فیض چشمۀ خور دست شسته
به جام عشق دل چون مست شسته
صفا اندر صفا جام شب و روز
میانجی در میان آن ماه دلسوز
گرو برد از ضمیر عارفان شب
ز شادی مه فراهم نامدش لب
فلک دست کلیم الله برداشت
گذر گاه نگاه از نورش انباشت
به یک خارق که ماه از خرقه در داد
ز شب رسم سیه کاری در افت اد
مگر مه توبه بود و شب گنه کار
که شد رویش سفید از وی دگر بار
به قدر مه نبود آن روشنایی
مگر زد نقب در نور خدایی
به معشوقانه عشوه یوسف ماه
زده همچون زلیخا کبک را راه
به چشم کبک دیده خویشتن را
زکوه رنگ و بو داده چمن را
ولی کبک دری غمناک کرده
گریبان قصب را چاک کرده
بدان بی التفاتی کبک دلریش
زده صد قهقهه بر طالع خویش
زمین سیمین چو صحرا گاه محشر
ز غم بیتاب دل، رام و برادر
که بی آن ماهروی سرو قامت
مرا ماه است خورشید قیامت
اگر چه مه لعاب طلق می ریخت
ز جان رامِ بیدل آتش انگیخت
محبت در دلی کاتش فروزد
گرآب طلق ریزی بیش سوزد
نه سو ز آن مه از رام اندکی بود
که آنجا خود دو ماه اینجا یکی بود
چو سوز آتش از گفتن برونست
ازین گویم که چون گل غرق خونست
دو خونین لاله بودند از یکی باغ
ز یک سینه دو دل لذت چشِ داغ
ولیکن مختصر می سازم اینجا
سخن بر داستان رام و سیتا
چو یک کس را به زندان رو توان دید
حساب دیگری هم زو توان دید
در آن شب بیدل و با بخت در جنگ
چو مار خسته سر می کوفت بر سنگ
ز خوناب جگر چشم تر انپاشت
به لب زهر و به دل الماس می کاشت
دمی و یک جهان غم گلو گیر
دلی و صد هزاران بند و زنجیر
چو برف از ناامیدی دل فسرده
خنک تر از دم کافور خورده
دران شب کان بدش روز قیامت
به مه کرده سخن با صد ملامت
مگر داری به خاطر کینۀ من
ک ه می سوزی چو دلبر سینۀ من
چرا جانم کباب از اخگرِ توست
نه آب زندگی در ساغرتوست
و لیکن طالعم دارد گرانی
که می سوزم به آب زندگانی
در آن بی طاقتی گفت ای برادر
که دل برجا نماند و هوش در سر
بر امید وفای عهد میمون
شد ابتر کار و بارم تا به اکنون
کنون خود کرده باید چاره خویش
نباید کرد ضایع عمر زین بیش
چو بر پیمان وحشی دل نهادم
چه نقد عمر خود بر باد دادم
چنان دانم که بس ناحق شناس است
ز تیغ کین شاهی کم هراس است
برو فردا طلب کن تا بیاید
که از مردان وفای عهد شاید
وگر عذری به پیش آرد چو نادان
زبان درکش بزن تیع سرافشان
یقین دان بی وفا ر ا کشته باید
ببینم تا چه دیگر پیشم آید
وگر تدبیر نتوان کرد بسیار
که باشد کفر نومیدی ز دادار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۵ - آمدن سگریو با لشکر خویش و فرستادن کسان خود هرچهار طرف از برای خبر سیتا
به جاسوسیِ حال آن پری زاد
به چار اطراف عالم کس فرستاد
نخستین با سپاهی از حد افزون
به مشرق نامزد شد بنت میمون
که گم گشته است خورشید نکویان
به مشرق رفته باید جست و جویان
به جستن سعی کن از حد زیادت
کزان سو سر زند صبح سعادت
در اقلیم فرنگ و زنگ و بربر
خبر پرسند زان گم گشته اختر
نهان پرسند از کبکان کهسار
نشان ماهروی کبک رفتار
بسی جویند اطلال و دمن را
زکوه سیم سرو سیمتن را
پس آنگه با سپاه خنجر آشام
سکن میمون سو ی مغرب زده گام
بگفتا سوی مغرب رفته باید
که ماه عید زان سو ره نماید
تمامی جسته اول کشور هند
ازان پس بگذرند از معبر سند
به کوه تب ت و گلگشت کشمیر
به بوی گل چو پا دارند شبگیر
در آتشخانۀ ایران و توران
خبر پرسند زان شمع شبستان
تفحص کرده باید در تری راج
که آنجا زن نهد بر سر چو خور تاج
به هر ویرانه اش جویند چون گنج
نیندیشند چون زن سیرت از رنج
به ظلمت رفته باید گر توانی
که باشد جای آب زندگانی
اجازت داد زان پس سبت بل را
که با جمعی نکو جوید جبل را
کز اینجا با سپاه خویش حالی
قدم زن جانب کوه شمالی
صبا شو در سراغ آن سمن بر
گذر کن پس به باغ کوه مندر
که دارد ارتفاع شصت فرسنگ
برو افتد نخست از آسمان گنگ
سه قله دارد آن کوه فلک سر
ز سیم تاب و از فیروزه و زر
دران بومی که مه می تابد و بس
نداند چشمۀ خورشید را کس
دگر آبی است سبو نام آنجا
از و خود را نگهدار آشکارا
رسد بر هر که آن آب سیه رنگ
به یکدم همچو آبِ وی شود سنگ
همه بتخانه های چین بجویند
به صحرا با غزال مشک پویند
ز تدبیر جنونی چون سخن راند
وزیر خاص خود ه نونت را خواند
فزون دادش سپاهی از عدد بیش
شه خرس و برادرزاده خویش
ستوده گفت کای فرزانه دستور
به هفت اقلیم تدبیر تو مشهور
چو استعداد مردان ج مله در تست
درین کارم تمامی چشم بر تست
بکن کاری که مانَد ننگ و نامم
که پر شرمنده احس ان رامم
نباید این سفر برتر ز یک ماه
که دارم گوش بر در، چشم بر راه
چنین تدبیرهای دانش آمیز
شنید و شاد شد رام غم انگیز
دلش گفتا که این کارست نزدیک
امید صبح ما زین شام تاریک
بساد داد آفرین بر شاه میمون
به یاد دوست افشاند از مژه خون
کشید آنگاه خاتم را ز انگشت
هنون را داد کین را دار در مشت
به هر جایی که یابی آن پری را
نشان جم نما انگشتری را
ز پیغام نهانی بس گهر سفت
خدا داند دگر با او چها گفت
نگین داد و دگر در زاری افتا د
نشان جست و جوی مه جبین داد
ز هر خاکی که آید بوی خونی
ز هر بادی کزو خیزد جنونی
ز هر گل کو گریبان چاک دارد
ز هر دل کو سری بر خاک دارد
ز هر مرغی که در دامی اسیر است
ز هر ماهی که دور از آبگیر است
ز هر لب کو به خون خوردن خموش است
ز هرگوشی که سرگرم از خروش است
ز رخساری که از خون غازه دارد
ز افگاری که زخمی تازه دارد
ز هر مستی که معصوم از شرابست
ز هر صیدی که بی آتش کباب است
ز هر دل سوخته وز هر دم سرد
ز هر چشم تر و از هر رخ زرد
ز هرخونی که گرم و تازه جوش است
ز هر اشک ی همدوش خروش است
ز هر رنگ شکسته چون دل من
ز هر پامال حسرت چون گل من
ز هرکس کو چو من گم کرده خود را
ز هر تن کو به غم پرورده خود را
نشان آن پری رخساره جویند
به چشم و نی به پای خویش پوبند
شتابیدند میمونان به هر سو
به چار اطراف عالم داشته رو
به کار ماه بر میعاد یک ماه
به جست و جو نهاده پای در راه
هلاک انتظار آن درِ پرور
که باشد انتظار از مرگ برتر
به یکماه از سه سو، زان یار جانی
جواب آمد به عاشق لن ترانی
بر آورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاد آن دیربیمار
درآن محنت که حسرت می شد افزون
بر امید هنون می زیست دلخون
به چار اطراف عالم کس فرستاد
نخستین با سپاهی از حد افزون
به مشرق نامزد شد بنت میمون
که گم گشته است خورشید نکویان
به مشرق رفته باید جست و جویان
به جستن سعی کن از حد زیادت
کزان سو سر زند صبح سعادت
در اقلیم فرنگ و زنگ و بربر
خبر پرسند زان گم گشته اختر
نهان پرسند از کبکان کهسار
نشان ماهروی کبک رفتار
بسی جویند اطلال و دمن را
زکوه سیم سرو سیمتن را
پس آنگه با سپاه خنجر آشام
سکن میمون سو ی مغرب زده گام
بگفتا سوی مغرب رفته باید
که ماه عید زان سو ره نماید
تمامی جسته اول کشور هند
ازان پس بگذرند از معبر سند
به کوه تب ت و گلگشت کشمیر
به بوی گل چو پا دارند شبگیر
در آتشخانۀ ایران و توران
خبر پرسند زان شمع شبستان
تفحص کرده باید در تری راج
که آنجا زن نهد بر سر چو خور تاج
به هر ویرانه اش جویند چون گنج
نیندیشند چون زن سیرت از رنج
به ظلمت رفته باید گر توانی
که باشد جای آب زندگانی
اجازت داد زان پس سبت بل را
که با جمعی نکو جوید جبل را
کز اینجا با سپاه خویش حالی
قدم زن جانب کوه شمالی
صبا شو در سراغ آن سمن بر
گذر کن پس به باغ کوه مندر
که دارد ارتفاع شصت فرسنگ
برو افتد نخست از آسمان گنگ
سه قله دارد آن کوه فلک سر
ز سیم تاب و از فیروزه و زر
دران بومی که مه می تابد و بس
نداند چشمۀ خورشید را کس
دگر آبی است سبو نام آنجا
از و خود را نگهدار آشکارا
رسد بر هر که آن آب سیه رنگ
به یکدم همچو آبِ وی شود سنگ
همه بتخانه های چین بجویند
به صحرا با غزال مشک پویند
ز تدبیر جنونی چون سخن راند
وزیر خاص خود ه نونت را خواند
فزون دادش سپاهی از عدد بیش
شه خرس و برادرزاده خویش
ستوده گفت کای فرزانه دستور
به هفت اقلیم تدبیر تو مشهور
چو استعداد مردان ج مله در تست
درین کارم تمامی چشم بر تست
بکن کاری که مانَد ننگ و نامم
که پر شرمنده احس ان رامم
نباید این سفر برتر ز یک ماه
که دارم گوش بر در، چشم بر راه
چنین تدبیرهای دانش آمیز
شنید و شاد شد رام غم انگیز
دلش گفتا که این کارست نزدیک
امید صبح ما زین شام تاریک
بساد داد آفرین بر شاه میمون
به یاد دوست افشاند از مژه خون
کشید آنگاه خاتم را ز انگشت
هنون را داد کین را دار در مشت
به هر جایی که یابی آن پری را
نشان جم نما انگشتری را
ز پیغام نهانی بس گهر سفت
خدا داند دگر با او چها گفت
نگین داد و دگر در زاری افتا د
نشان جست و جوی مه جبین داد
ز هر خاکی که آید بوی خونی
ز هر بادی کزو خیزد جنونی
ز هر گل کو گریبان چاک دارد
ز هر دل کو سری بر خاک دارد
ز هر مرغی که در دامی اسیر است
ز هر ماهی که دور از آبگیر است
ز هر لب کو به خون خوردن خموش است
ز هرگوشی که سرگرم از خروش است
ز رخساری که از خون غازه دارد
ز افگاری که زخمی تازه دارد
ز هر مستی که معصوم از شرابست
ز هر صیدی که بی آتش کباب است
ز هر دل سوخته وز هر دم سرد
ز هر چشم تر و از هر رخ زرد
ز هرخونی که گرم و تازه جوش است
ز هر اشک ی همدوش خروش است
ز هر رنگ شکسته چون دل من
ز هر پامال حسرت چون گل من
ز هرکس کو چو من گم کرده خود را
ز هر تن کو به غم پرورده خود را
نشان آن پری رخساره جویند
به چشم و نی به پای خویش پوبند
شتابیدند میمونان به هر سو
به چار اطراف عالم داشته رو
به کار ماه بر میعاد یک ماه
به جست و جو نهاده پای در راه
هلاک انتظار آن درِ پرور
که باشد انتظار از مرگ برتر
به یکماه از سه سو، زان یار جانی
جواب آمد به عاشق لن ترانی
بر آورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاد آن دیربیمار
درآن محنت که حسرت می شد افزون
بر امید هنون می زیست دلخون
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۱ - روان شدن هنونت برای خبر گرفتن سیتا
چو ابروی هلال از وسمه گون طاق
اشارت باز شد با چشم عشاق
به رسم شبروان آن آفت دهر
به جاسوسی آن مه رفت در شهر
سوی در بند قلعه شد نخستین
نه قلعه آسمانی دید زر ین
ز اسباب تحصن یافت یکسر
پر از آتش بسان منقل زر
به کنگر های زر ین شعله چون نار
نمودی بوالعجب شکل گل نار
فراوان توپ هر سو جا ن زدایی
دهان بگشاده رویین اژدهایی
ز عفریتان هزار اندر هزاران
به هر در بند و هر برجش نگهبان
ز بازارش حسدها برده گلزار
متاع رنگ و بو را روز بازار
به هر خانه به هر منزل به هر بام
زده گلبانگ شادی باده و جام
ز بس وافر به هر کو مشک و کافور
صبا عنبر فروشی خواست با خور
به جاسوسی شد آن میمون پر دل
شناسا کو به کو، منزل به منزل
به هر روزن چو خورشید اندرون رفت
تماشا دیده، وز آنجا برون رفت
بدینسان سوی قصر خاص راو ن
روان شد آن هژبر آسمان کَن
بهشتی بود قصرِ آسمان سای
ستونهایش به ساق عرش همپای
به جای خشت، سیم و زر به دیوار
مه و خورشید کرده بند معمار
همه کهگل ز مشک و زعفرانش
کتاب لاجوردی آسمانش
به شکل گل مرص ع مسندی دید
کز انواع جواهر می درخشید
به پرواز آمدی ز افسون بدانسان
که از باد سحر تخت سلیمان
به شب معزول شمع از شبچراغش
هوس پروانه گشتی بر چراغش
برو آسوده راون بی غم و رنج
چو مار سهمگین بر گوهرین گنج
به یکسو ساقیان ماه پیکر
ایاغ مهرسان لبریز کوثر
به یکسو حوریان نغمه پرداز
به گل رویی لب ش ان بلبل آواز
دل از نغمه ز باده عقل و جا ن مست
دماغ از گل نگاه از حسن شان مست
بغیر از حسن و نغمه دوش بر دوش
نیامد در خیال دیده و گوش
بتان ساقی هم از حسن و هم از می
به یاد خود زده جام پیاپی
بسا ناهیدمنظر ساخته عود
بسا خورشید پیکر سوخته عود
بر آتش عود و مشک ت ر نهاده
خراج هند و چین بر باد داده
دماغش تا به حدی شد معطر
که شد عطار جانها تا به محشر
به شادی دید راون را غمین گشت
بران ابلیس نفرین کرد و بگذشت
به قصر دیگرش رو کرد گستاخ
همی جست آن پری را کاخ در کاخ
زنش مندودری را یافت آنجا
چو کم بود آشنا با روی سیتا
دلش در شک فتاد از موج خوبی
ندیده سرو را پنداشت طوبی
بگفتا هست مانا هیزم و عود
توان دانست لیک از عنبرین دود
زحسنش یادگار عشق جویم
اگر یابم پیام درد گویم
نیابم گر به داغ عشق خرسند
زنم کالای بد بر ریش خاوند
فکنده چون ز نزد یکی نظر را
ز غم بی چاشنی دید آن شکر را
گلش را سرخ و خندان یافت نی زرد
سراپا داغ شد آن آتش سرد
خجل از خود شد و از چشم تر گشت
به نومیدی از آنجا نیز برگشت
سراغ لاله اش چون بود در باغ
در آمد در چمن با مرهم داغ
اشارت باز شد با چشم عشاق
به رسم شبروان آن آفت دهر
به جاسوسی آن مه رفت در شهر
سوی در بند قلعه شد نخستین
نه قلعه آسمانی دید زر ین
ز اسباب تحصن یافت یکسر
پر از آتش بسان منقل زر
به کنگر های زر ین شعله چون نار
نمودی بوالعجب شکل گل نار
فراوان توپ هر سو جا ن زدایی
دهان بگشاده رویین اژدهایی
ز عفریتان هزار اندر هزاران
به هر در بند و هر برجش نگهبان
ز بازارش حسدها برده گلزار
متاع رنگ و بو را روز بازار
به هر خانه به هر منزل به هر بام
زده گلبانگ شادی باده و جام
ز بس وافر به هر کو مشک و کافور
صبا عنبر فروشی خواست با خور
به جاسوسی شد آن میمون پر دل
شناسا کو به کو، منزل به منزل
به هر روزن چو خورشید اندرون رفت
تماشا دیده، وز آنجا برون رفت
بدینسان سوی قصر خاص راو ن
روان شد آن هژبر آسمان کَن
بهشتی بود قصرِ آسمان سای
ستونهایش به ساق عرش همپای
به جای خشت، سیم و زر به دیوار
مه و خورشید کرده بند معمار
همه کهگل ز مشک و زعفرانش
کتاب لاجوردی آسمانش
به شکل گل مرص ع مسندی دید
کز انواع جواهر می درخشید
به پرواز آمدی ز افسون بدانسان
که از باد سحر تخت سلیمان
به شب معزول شمع از شبچراغش
هوس پروانه گشتی بر چراغش
برو آسوده راون بی غم و رنج
چو مار سهمگین بر گوهرین گنج
به یکسو ساقیان ماه پیکر
ایاغ مهرسان لبریز کوثر
به یکسو حوریان نغمه پرداز
به گل رویی لب ش ان بلبل آواز
دل از نغمه ز باده عقل و جا ن مست
دماغ از گل نگاه از حسن شان مست
بغیر از حسن و نغمه دوش بر دوش
نیامد در خیال دیده و گوش
بتان ساقی هم از حسن و هم از می
به یاد خود زده جام پیاپی
بسا ناهیدمنظر ساخته عود
بسا خورشید پیکر سوخته عود
بر آتش عود و مشک ت ر نهاده
خراج هند و چین بر باد داده
دماغش تا به حدی شد معطر
که شد عطار جانها تا به محشر
به شادی دید راون را غمین گشت
بران ابلیس نفرین کرد و بگذشت
به قصر دیگرش رو کرد گستاخ
همی جست آن پری را کاخ در کاخ
زنش مندودری را یافت آنجا
چو کم بود آشنا با روی سیتا
دلش در شک فتاد از موج خوبی
ندیده سرو را پنداشت طوبی
بگفتا هست مانا هیزم و عود
توان دانست لیک از عنبرین دود
زحسنش یادگار عشق جویم
اگر یابم پیام درد گویم
نیابم گر به داغ عشق خرسند
زنم کالای بد بر ریش خاوند
فکنده چون ز نزد یکی نظر را
ز غم بی چاشنی دید آن شکر را
گلش را سرخ و خندان یافت نی زرد
سراپا داغ شد آن آتش سرد
خجل از خود شد و از چشم تر گشت
به نومیدی از آنجا نیز برگشت
سراغ لاله اش چون بود در باغ
در آمد در چمن با مرهم داغ
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۲ - دیدن هنونت سیتا را و آمدن راون به دیدن سیتا و جاسوسی گرفتن
هلال آسا صنم را دید از دور
ضعیف و ناتوان چون چش م مخمور
گواهی داد از یک دیدنش دل
که این حق است و آن خود بود باطل
بسا زن دیو کفتار و فسونگر
به گرد ماه حلقه بسته یکسر
به زیر گل درختی کان پریزاد
نشاند از قامت خود سرو آزاد
نهان آمد به شاخش در خزیده
چنانکه سایه اش هم کس ندیده
پیام مهر تا گوید به آن ماه
چنان کز وی نگردد عقرب آگاه
نفس ز اندیشه اندر کام دزدید
نشسته انتظار وقت می دید
بدینسان نیم شب بگذشتش آنجا
که ناگه خاست از هر سوی غوغ ا
خبر شد عام از نزدیک و از دور
که آمد دیو بهر دیدن حور
هنون گفتا کنون وقت تماشاست
که راون آمد و مشتاق سیتاست
شود پیدا هر آنچ اندر نهان است
ببینم تا چه صحبت در میان است
نهان ترگشت در طرف گلستان
که بیند آشکارا راز پنهان
ز بیتابی عشق آن پری زاد
در آن شب در درونش آتش افتاد
چمید از بیقراری دیو منحوس
هوا تنگ آمد از بس شمع و فانوس
درآمد دیو با اقبال جمشید
که در خاتم کشد یاقوت خورشید
بهار دولت و عهد جوانی
می اقبال و نقل کامرانی
نوازان زهره و خورشید ساقی
شرای هند و آهنگ عراقی
پیاپی خورد جام صاف بی غش
ز بخت دولت و اقبال سرخوش
برونش از می درونش از عشق سرگرم
نمانده زین دو مستی بوی آزرم
درآمد عقربی خورشید جو یان
به گردش حلقه بسته ماهرویان
کند بر ماه هاله حلقه گه گاه
به عقرب حلقه چون شد یکجهان ماه
نگنجیده چو مار از ذوق در پوست
سوی حور آمد آن دیو ستم دوست
پری چون حور تب را دید لرزید
ز جان نومید چون پیلی که تب دید
نقاب از موی کرد آن نازنین حور
چو مشکین پرده گرد شمع کافور
نقاب خور پرند شب بر افکند
به ظلمت آب حیوان داشت در بند
تعشق را به سرو ماه رخسار
نشسته اهرمن کفتار گفتار
فریبد تا به افسون زهره را دل
به دم شرمنده کرده سحر بابل
که دل دادم به عشقت ای پری روی
شدم بیچاره از غم چاره ام جوی
علاج درد بیدرمان من باش
به لطفی آرزوی جان من باش
ترا چندین چه در دل مهر رام است
ببین کآخر چو من شاهت غلام است
ز سیمای سخن سیتا بر آشفت
عتابش کرد و بی طاقت شد و گفت
پری با دیو چون همراز گردد
هما با بوم چون دمساز گردد
به آتش با مزاج جانفشانی
نسازد طبع آب زندگانی
وگر صد دست باز و مکر و تلبیس
نگردد حور رضوان جفت ابلیس
چه یارا اهرمن را در شبستان
که بلقیس است بانوی سلیمان
ز روز آن به که شب یکسو نشنید
وگرنه جز هلاک خود نبیند
ز نور آن به که سایه در گریزد
و گرنه خون خود هم خویش ریزد
چه نسبت زهر را با طعم شکر
نزیبد لعل خود بر گردن خر
گرفته یافت کیوان مشتری را
که در نگرفت افسونش پری را
به پرکار دگر شد نکته پرداز
نمود از چاپلوسی منّت آغاز
که ای حورِ سهی قد گل اندام
به خود چون تلخ کردی خواب و آرام؟
ز دولت بهره گیر اندر جوانی
وبال خود مشو در زندگانی
مرا بشناس نیکو راونم من
به منت آشنارویی است راون
ترا از جان گرفتم دلبر خویش
نهم بر پای تو هر ده سر خویش
ز مژگان تو تیر رام خوردم
به تیغ غمزه بسمل کن که مردم
حلالم کن که ص یادان پرکار
شکار خویش کم سازند مردار
چو من صد جان فدا سازم به یک موی
چرا بندی به یاد من ره بوی
نزیبد از تو دیگر بی نیازی
ازین منت چرا بر خود ننازی
کنم صد سر فدای پای سیتا
چه یکتا سرچه ده تا سر چه سی تا
دگر بارش پری در داد آواز
که لعنت وقف بادا بر دغلباز !
دم شیری مزن ای کمتر از گور
فریبم داده آوردی نه با زور
چه جای رام اگر می بود لچمن
شدی اظهار مردیهای راون
به کین برخاست از جا دیو جانکاه
که مهلت دادم ای مه تا به شش ماه
که گر بر کام من گردی زهی ب خت
فدا سازم به پایت افسر و تخت
وگر سر در نیاری زیر فرمان
ز من بینی سیاست جای احسان
بفرمایم ذنب فعلان کفتار
کنند از قرص ماهت دفع ناهار
به کفتاران اجازت داد بر بیم
روان شد تیره از پیش بت سیم
صنم را آن سیه کاران ارقم
زبان نیش ملامت کرده هر دم
بیازردند همچون مار گرزه
به شکل اژدهای شیر شرزه
پری از نیمۀ شب تا سحرگاه
ملول از جور کفتاران جانکاه
چنان شب نیز آخر آمد او را
غم گ یتی نیرزد گفت و گو را
دمادم خوردی آن سر جوش خون را
تماشا دید و دل خون شد هنون را
ضعیف و ناتوان چون چش م مخمور
گواهی داد از یک دیدنش دل
که این حق است و آن خود بود باطل
بسا زن دیو کفتار و فسونگر
به گرد ماه حلقه بسته یکسر
به زیر گل درختی کان پریزاد
نشاند از قامت خود سرو آزاد
نهان آمد به شاخش در خزیده
چنانکه سایه اش هم کس ندیده
پیام مهر تا گوید به آن ماه
چنان کز وی نگردد عقرب آگاه
نفس ز اندیشه اندر کام دزدید
نشسته انتظار وقت می دید
بدینسان نیم شب بگذشتش آنجا
که ناگه خاست از هر سوی غوغ ا
خبر شد عام از نزدیک و از دور
که آمد دیو بهر دیدن حور
هنون گفتا کنون وقت تماشاست
که راون آمد و مشتاق سیتاست
شود پیدا هر آنچ اندر نهان است
ببینم تا چه صحبت در میان است
نهان ترگشت در طرف گلستان
که بیند آشکارا راز پنهان
ز بیتابی عشق آن پری زاد
در آن شب در درونش آتش افتاد
چمید از بیقراری دیو منحوس
هوا تنگ آمد از بس شمع و فانوس
درآمد دیو با اقبال جمشید
که در خاتم کشد یاقوت خورشید
بهار دولت و عهد جوانی
می اقبال و نقل کامرانی
نوازان زهره و خورشید ساقی
شرای هند و آهنگ عراقی
پیاپی خورد جام صاف بی غش
ز بخت دولت و اقبال سرخوش
برونش از می درونش از عشق سرگرم
نمانده زین دو مستی بوی آزرم
درآمد عقربی خورشید جو یان
به گردش حلقه بسته ماهرویان
کند بر ماه هاله حلقه گه گاه
به عقرب حلقه چون شد یکجهان ماه
نگنجیده چو مار از ذوق در پوست
سوی حور آمد آن دیو ستم دوست
پری چون حور تب را دید لرزید
ز جان نومید چون پیلی که تب دید
نقاب از موی کرد آن نازنین حور
چو مشکین پرده گرد شمع کافور
نقاب خور پرند شب بر افکند
به ظلمت آب حیوان داشت در بند
تعشق را به سرو ماه رخسار
نشسته اهرمن کفتار گفتار
فریبد تا به افسون زهره را دل
به دم شرمنده کرده سحر بابل
که دل دادم به عشقت ای پری روی
شدم بیچاره از غم چاره ام جوی
علاج درد بیدرمان من باش
به لطفی آرزوی جان من باش
ترا چندین چه در دل مهر رام است
ببین کآخر چو من شاهت غلام است
ز سیمای سخن سیتا بر آشفت
عتابش کرد و بی طاقت شد و گفت
پری با دیو چون همراز گردد
هما با بوم چون دمساز گردد
به آتش با مزاج جانفشانی
نسازد طبع آب زندگانی
وگر صد دست باز و مکر و تلبیس
نگردد حور رضوان جفت ابلیس
چه یارا اهرمن را در شبستان
که بلقیس است بانوی سلیمان
ز روز آن به که شب یکسو نشنید
وگرنه جز هلاک خود نبیند
ز نور آن به که سایه در گریزد
و گرنه خون خود هم خویش ریزد
چه نسبت زهر را با طعم شکر
نزیبد لعل خود بر گردن خر
گرفته یافت کیوان مشتری را
که در نگرفت افسونش پری را
به پرکار دگر شد نکته پرداز
نمود از چاپلوسی منّت آغاز
که ای حورِ سهی قد گل اندام
به خود چون تلخ کردی خواب و آرام؟
ز دولت بهره گیر اندر جوانی
وبال خود مشو در زندگانی
مرا بشناس نیکو راونم من
به منت آشنارویی است راون
ترا از جان گرفتم دلبر خویش
نهم بر پای تو هر ده سر خویش
ز مژگان تو تیر رام خوردم
به تیغ غمزه بسمل کن که مردم
حلالم کن که ص یادان پرکار
شکار خویش کم سازند مردار
چو من صد جان فدا سازم به یک موی
چرا بندی به یاد من ره بوی
نزیبد از تو دیگر بی نیازی
ازین منت چرا بر خود ننازی
کنم صد سر فدای پای سیتا
چه یکتا سرچه ده تا سر چه سی تا
دگر بارش پری در داد آواز
که لعنت وقف بادا بر دغلباز !
دم شیری مزن ای کمتر از گور
فریبم داده آوردی نه با زور
چه جای رام اگر می بود لچمن
شدی اظهار مردیهای راون
به کین برخاست از جا دیو جانکاه
که مهلت دادم ای مه تا به شش ماه
که گر بر کام من گردی زهی ب خت
فدا سازم به پایت افسر و تخت
وگر سر در نیاری زیر فرمان
ز من بینی سیاست جای احسان
بفرمایم ذنب فعلان کفتار
کنند از قرص ماهت دفع ناهار
به کفتاران اجازت داد بر بیم
روان شد تیره از پیش بت سیم
صنم را آن سیه کاران ارقم
زبان نیش ملامت کرده هر دم
بیازردند همچون مار گرزه
به شکل اژدهای شیر شرزه
پری از نیمۀ شب تا سحرگاه
ملول از جور کفتاران جانکاه
چنان شب نیز آخر آمد او را
غم گ یتی نیرزد گفت و گو را
دمادم خوردی آن سر جوش خون را
تماشا دید و دل خون شد هنون را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۳ - دادن هنونت انگشتری رام را به سیتا و فرستادن سیتا لعل خود برای تسلّی خاطر رام
چو روشن گشت شب را جان تاریک
به دیده شد فروغ صبح نزدیک
شدند آن تلخ گویان در شکر خواب
به تنها ماند سوزان شمع شب تاب
هنون چون آشنا با ماه کم بود
به دانایی خرد را کار فرمود
همه افسانۀ ماه جگر سوز
به خود گفته ز حسرت تا به آن روز
صنم چون سرگذشت درد بشنی د
برآورده سر و روی هنون دید
شه روحانیان یک هفته زان بیش
تسلّی را به آن ح ور غم اندیش
نهانی کرده بود از حالش آگاه
که مانا قاصد رام است در راه
که چون بیند بدانسان با شکیبش
بدان صورت دهد دیگر فریبش
از آن شادی به خود چون می نگنجید
نهان لیکن ز مکر دی و ترسید
به حال باز پرسش کرد تأخیر
زند بر دوغ دم کو سوزد از شیر
به حیرانی به خود در ماند خورشید
چو ایمان در میان بیم و امید
هجوم شوق چون گشتنش زیادت
زدل بر صدق او جسته شهادت
ز عشق و دل گواهی یافت بر صدق
چو خود در عشق راسخ یافت در صدق
پرند از ماه، بند از لعل ب گشاد
به مژده گوش دل بر گوش بنهاد
که ای آن کس که بردی رام را نام
دلم را تازه گرداندی به پیغام
هنوزم گر چه نیکو نیست روشن
که تا فرقت کنم از دوست و دشمن
نقاب از رخ، حجاب از دل گشودم
به نام رام دیدارت نمودم
طفیل دوست کردم جانفشانی
دگر خود دشمنی راون تو دا نی
هنون دریافت مهر آن بت سیم
ز بالای درختش کرد تعظیم
فرود آمد برای پای بوسش
فزود اندیشۀ راون فسوسش
نقاب افکند، مه را باز پوشید
ز چشمش رو، ز گوشش راز پوشید
بگفتا باد لعنت بر تو ای دیو
که نشناسی دگر کاری بجز ریو
هنون انصاف داده بر وفایش
ولی ترسید پنهان از دعایش
بسان هدهد از پیغام زد دم
نشان جم پری را داد خاتم
نگین دید و پری پرسید گریان
از آن هدهد نشانهای سلیمان
ز رنج راه، بر جستن ز دریا
فراوان آفرینها داد سیتا
که گر صد جان و دل سازم فدایت
برون نایم ز شکر عذر پایت
مبادا چشم من محروم زان خار
که پایت دیده زو در راه آزار
گشاد آنگه چو غنچه درج مرجان
جمال از پرده راز از پردهٔ جان
به حالی دید مه را زار میمون
که گر گویم کنون دلها شود خون
دلش رشک کتان ماه دیده
به گلبرگش هزار آفت رسیده
مهش همچون گل پژمرده بی رنگ
ز غم، آیینۀ خورشید در زنگ
نشسته حلقه مانا با دل ریش
هلال عید اند ر ماتم خویش
فتاده یوسف اندر چنگ گرگان
سرشکش خنده زن بر موج طوفان
نه موج گریه با حسنش قرین بود
که دریا ماه را زیر نگین بود
به بحر غم فتاده گوهر عشق
چو خور سر تا قدم غرق زر عشق
دمادم بر خیال روی جانان
ز چهره زر، ز دیده گوهر افشان
سرانگشتش به دندان گشته رنگین
به ناخن کنده از مه خال مشکین
نشانده داغ حسرت نائب خال
فغانش یادگار بانگ خلخال
عیار غم ز ر رخساره او
الم در عسرت از نظار هٔ او
به انواع کسوف آماده خورشید
به اقسام وبال آواره ناهید
بت آواره را میمون دانا
چو دلسوزان بسی داده دلاسا
مکن دلتگ اندر شام تاریک
که شب را صبح اقبال است نزدیک
که رام و لچمن و سگریو میمون
سپاهی جمع کردند از حد افزون
کمر بستند بهر فتح لنکا
خلاصت می کنند امروز فردا
چو اخبار تو ای ماه اندرین بوم
نبوده تاکنون بر رام معلوم
از آن در آمدنها گشت تقصیر
مهیا بود ورنه جمله تدبیر
کنون از من چو یابد این خبر رام
به دم لنکا کند زیر و زبر رام
پریرو شد به گفتار هنون شاد
چو خنده غنچۀ گل از دم باد
صنم سیتا چو نام رام بشنفت
گل پژمرده دیگر بار بشگفت
فسرده چون چراغ ن یم روشن
رسیدش ناگهان از غیب روغن
دلش گشت از سخنهای هنون شاد
نگین دوست دید وغم شد از یاد
بران شد تا ز خود هم یادگاری
فرستد بهر آن دلسوز یاری
به نزد خور فرستاد آن سیه روز
ز کاکل بند خود لعل شب افروز
ز دود عنبرین، اخگر برآورد
ز شام تیره جان اختر برآورد
بداد آن ماهرو فرزند خورشید
سرشک خون چکید از چشم نومید
به تریاک تسل ی بهر دلدار
به افسون بر کشید آن مهره از مار
هنون را پس زبانی داد پیغام
زمین بوسیده باید گفت با رام
بده یادش از آن روزی که در باغ
که پور اندر شده بر صورت زاغ
ز آزارش به تو کردم شکایت
تو چشمش دوختی با صد کفایت
کنون ای مهر تابان غیرتت کو
چهرشد مهر تو و آن غیرتت کو
پری را دیو چون دارد به زندان
تو خود گو این چه جرمست از سلیمان
غلط گفتم چو در آتش فتد خس
ز طالع بایدش نالید نز کس
به دیده شد فروغ صبح نزدیک
شدند آن تلخ گویان در شکر خواب
به تنها ماند سوزان شمع شب تاب
هنون چون آشنا با ماه کم بود
به دانایی خرد را کار فرمود
همه افسانۀ ماه جگر سوز
به خود گفته ز حسرت تا به آن روز
صنم چون سرگذشت درد بشنی د
برآورده سر و روی هنون دید
شه روحانیان یک هفته زان بیش
تسلّی را به آن ح ور غم اندیش
نهانی کرده بود از حالش آگاه
که مانا قاصد رام است در راه
که چون بیند بدانسان با شکیبش
بدان صورت دهد دیگر فریبش
از آن شادی به خود چون می نگنجید
نهان لیکن ز مکر دی و ترسید
به حال باز پرسش کرد تأخیر
زند بر دوغ دم کو سوزد از شیر
به حیرانی به خود در ماند خورشید
چو ایمان در میان بیم و امید
هجوم شوق چون گشتنش زیادت
زدل بر صدق او جسته شهادت
ز عشق و دل گواهی یافت بر صدق
چو خود در عشق راسخ یافت در صدق
پرند از ماه، بند از لعل ب گشاد
به مژده گوش دل بر گوش بنهاد
که ای آن کس که بردی رام را نام
دلم را تازه گرداندی به پیغام
هنوزم گر چه نیکو نیست روشن
که تا فرقت کنم از دوست و دشمن
نقاب از رخ، حجاب از دل گشودم
به نام رام دیدارت نمودم
طفیل دوست کردم جانفشانی
دگر خود دشمنی راون تو دا نی
هنون دریافت مهر آن بت سیم
ز بالای درختش کرد تعظیم
فرود آمد برای پای بوسش
فزود اندیشۀ راون فسوسش
نقاب افکند، مه را باز پوشید
ز چشمش رو، ز گوشش راز پوشید
بگفتا باد لعنت بر تو ای دیو
که نشناسی دگر کاری بجز ریو
هنون انصاف داده بر وفایش
ولی ترسید پنهان از دعایش
بسان هدهد از پیغام زد دم
نشان جم پری را داد خاتم
نگین دید و پری پرسید گریان
از آن هدهد نشانهای سلیمان
ز رنج راه، بر جستن ز دریا
فراوان آفرینها داد سیتا
که گر صد جان و دل سازم فدایت
برون نایم ز شکر عذر پایت
مبادا چشم من محروم زان خار
که پایت دیده زو در راه آزار
گشاد آنگه چو غنچه درج مرجان
جمال از پرده راز از پردهٔ جان
به حالی دید مه را زار میمون
که گر گویم کنون دلها شود خون
دلش رشک کتان ماه دیده
به گلبرگش هزار آفت رسیده
مهش همچون گل پژمرده بی رنگ
ز غم، آیینۀ خورشید در زنگ
نشسته حلقه مانا با دل ریش
هلال عید اند ر ماتم خویش
فتاده یوسف اندر چنگ گرگان
سرشکش خنده زن بر موج طوفان
نه موج گریه با حسنش قرین بود
که دریا ماه را زیر نگین بود
به بحر غم فتاده گوهر عشق
چو خور سر تا قدم غرق زر عشق
دمادم بر خیال روی جانان
ز چهره زر، ز دیده گوهر افشان
سرانگشتش به دندان گشته رنگین
به ناخن کنده از مه خال مشکین
نشانده داغ حسرت نائب خال
فغانش یادگار بانگ خلخال
عیار غم ز ر رخساره او
الم در عسرت از نظار هٔ او
به انواع کسوف آماده خورشید
به اقسام وبال آواره ناهید
بت آواره را میمون دانا
چو دلسوزان بسی داده دلاسا
مکن دلتگ اندر شام تاریک
که شب را صبح اقبال است نزدیک
که رام و لچمن و سگریو میمون
سپاهی جمع کردند از حد افزون
کمر بستند بهر فتح لنکا
خلاصت می کنند امروز فردا
چو اخبار تو ای ماه اندرین بوم
نبوده تاکنون بر رام معلوم
از آن در آمدنها گشت تقصیر
مهیا بود ورنه جمله تدبیر
کنون از من چو یابد این خبر رام
به دم لنکا کند زیر و زبر رام
پریرو شد به گفتار هنون شاد
چو خنده غنچۀ گل از دم باد
صنم سیتا چو نام رام بشنفت
گل پژمرده دیگر بار بشگفت
فسرده چون چراغ ن یم روشن
رسیدش ناگهان از غیب روغن
دلش گشت از سخنهای هنون شاد
نگین دوست دید وغم شد از یاد
بران شد تا ز خود هم یادگاری
فرستد بهر آن دلسوز یاری
به نزد خور فرستاد آن سیه روز
ز کاکل بند خود لعل شب افروز
ز دود عنبرین، اخگر برآورد
ز شام تیره جان اختر برآورد
بداد آن ماهرو فرزند خورشید
سرشک خون چکید از چشم نومید
به تریاک تسل ی بهر دلدار
به افسون بر کشید آن مهره از مار
هنون را پس زبانی داد پیغام
زمین بوسیده باید گفت با رام
بده یادش از آن روزی که در باغ
که پور اندر شده بر صورت زاغ
ز آزارش به تو کردم شکایت
تو چشمش دوختی با صد کفایت
کنون ای مهر تابان غیرتت کو
چهرشد مهر تو و آن غیرتت کو
پری را دیو چون دارد به زندان
تو خود گو این چه جرمست از سلیمان
غلط گفتم چو در آتش فتد خس
ز طالع بایدش نالید نز کس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۴ - رخصت شدن هنونت از سیتا
هنون رخصت شد و کرده زمین بوس
صنم را گفت کای خورشید ناموس
به پای همت از جا خیز و بخرام
که بنشانم در آغوشش دلارام
به عزم وصل بر پشتم بنه پا
بدین کشتی گذر آسان ز دریا
پری گفتا چو جانم رفته باید
و لیکن چند چیزم مانع آید
یکی از من چو راون گردد آگاه
سپاهش یک جهان بندد سر راه
تو تنها یا مرا کردی نگهبان
و یا خود را زنی بر قلب خصمان
دویم جستن ز دریا جای بیم است
تنت خرد است و دریا بس عظیم است
ز غرق خود ندارم آن قدر غم
که مرگم سهل باشد زندگی هم
از آن ترسم چو گشتم غرق در آب
در آتش غرق گردد رامِ بیتاب
سوم گفتا منم همخوابۀ رام
کزو زنده است هم ناموس و هم نام
همین بس نیست عیب روی سیتا
که دزیده برد راون به لنکا
برو مفزای عیب جاودانه
که میمونی برد بازش به خانه
درین غم انتظار رام بینم
فراوان محنت ایام بینم
گرم بخت موافق یار باشد
نصیم دولت دلدار باشد
بیاید رام، راون را کُشد زود
من از طالع شوم آن روز خوشنود
هنون گفتا دو تقریر نخستین
نباشد نزد من معقول چندین
که هستم آن جوان شیر صف آرای
که لنکا را توانم کند از جای
غم دریا و بیم دشمنم نیست
ز خس برتر، شکار راونم نیست
چو تقریر پسین از تو شنفتم
ترا بگذاشتم بر جای رفتم
دم رخصت دعایش را پریزاد
به گردون دست بالا کرده استاد
که تا ماند ز عشق ما فسانه
خدایا باد نامش در زمانه
صنم را گفت کای خورشید ناموس
به پای همت از جا خیز و بخرام
که بنشانم در آغوشش دلارام
به عزم وصل بر پشتم بنه پا
بدین کشتی گذر آسان ز دریا
پری گفتا چو جانم رفته باید
و لیکن چند چیزم مانع آید
یکی از من چو راون گردد آگاه
سپاهش یک جهان بندد سر راه
تو تنها یا مرا کردی نگهبان
و یا خود را زنی بر قلب خصمان
دویم جستن ز دریا جای بیم است
تنت خرد است و دریا بس عظیم است
ز غرق خود ندارم آن قدر غم
که مرگم سهل باشد زندگی هم
از آن ترسم چو گشتم غرق در آب
در آتش غرق گردد رامِ بیتاب
سوم گفتا منم همخوابۀ رام
کزو زنده است هم ناموس و هم نام
همین بس نیست عیب روی سیتا
که دزیده برد راون به لنکا
برو مفزای عیب جاودانه
که میمونی برد بازش به خانه
درین غم انتظار رام بینم
فراوان محنت ایام بینم
گرم بخت موافق یار باشد
نصیم دولت دلدار باشد
بیاید رام، راون را کُشد زود
من از طالع شوم آن روز خوشنود
هنون گفتا دو تقریر نخستین
نباشد نزد من معقول چندین
که هستم آن جوان شیر صف آرای
که لنکا را توانم کند از جای
غم دریا و بیم دشمنم نیست
ز خس برتر، شکار راونم نیست
چو تقریر پسین از تو شنفتم
ترا بگذاشتم بر جای رفتم
دم رخصت دعایش را پریزاد
به گردون دست بالا کرده استاد
که تا ماند ز عشق ما فسانه
خدایا باد نامش در زمانه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۰ - نمودن راون طلسم رام را به سیتا جهت فریب دادن او و زاری کردن سیتا و دلاسا دادن ترجنا او را
به افسون ساز دیوی داد پیغام
طلسمی کن به تقلید سر رام
کمانی چون کمان آن یگانه
کزان تیری توان زد بر نشانه
کمانی بر به نزد آن سمنبر
که تا نومید گردد زن ز شوهر
به نومیدی نماند اختیارش
ضرورت با من افتد کار و بارش
دوان آمد به سیتا خورد سوگند
دروغی گفت با او راست پیوند
که رام و لچمن و هنونت و میمون
به بختم کشته گشته در شبیخون
سپاهم زد شبیخون بر سر رام
به عالم زو نماند اکنون بجز نام
فرو خوردند دیوان لشکرش را
کنون آرند پیش من سرش را
ترا هر چند کز مرگش رسد درد
ضرورت صبر می باید برآن کرد
مرا اکنون دعا کن ای دلارام
که پردازم به جان تو به از رام
پری حیرت زده ماند از بیانش
بجز لاحول نامد بر زبانش
نیامد در دلش هر چند باور
حزین شد زین سخن حور سمن بر
که دل را ذکر کلفَت، کلفَت آرد
خرد را فکر وحشت، وحشت آرد
دل از تیغ زبانِ مدعی ریش
بسی بگریست مه ب ر طالع خویش
هماندم پر فریب آن دیو تیره
در آمد با طلسم خویش خیره
مشعبد پیشه کار خویشتن ساخت
کمان و سر به پیش راون انداخت
که کشتم رام را اینک سر رام
به انصاف از تو خواهم راون انعام
کمان و سر، مه مشکین کمان دید
برو باران قوسی خون ببارید
به خون غلطید همچون مرغ بسمل
تو گفتی زد کمانش تیر بر دل
خلاف عادت دهر جفا کیش
شد از قوس قزح، بارندگی بیش
ز بیهوشی نماندش عقل بر جای
سرایت کرد زهر غم سراپای
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
گهی شوریده،گه آشفته،گه مست
خبر اصلاً نه از پا و نه از د ست
چو دیوانه سخن گوید به دیوار
زبانش با کمان آمد به گفتار
کمانا! طول عمرم را زدی راه
همانا روز قوسی هست کوتاه
چرا با من حدیث او نگویی
که چون من عمرها همدوش اویی
به یادت هست یا خود نیست آیا
که بودی در میان رام و سیتا
زهت چون رام را شد همدم گوش
خدنگ قامتم کردن در آغوش
مرا تیرت هدف کرده همان روز
که بشکستی به دست رام فیروز
چو بود آرامگاهت پنجۀ رام
شدت شاخ گوزن شیرکش نام
بر اعدا می نمودی تیر باران
کنون آماج کردی جان یاران
مرا تیر کمان ابرویش کشت
تو تیر خود نگه می دار در مشت
کمان رام حکم انداز چونست
کمان ابرویش را ساز خونست
به شکل ابرو یش دل بود قربان
که باشد مرکمان را خانه قربان
دلم بی ابرویش کاری نیاید
که قربان بی کمان کس را نشاید
کمانا! آرزویم بود از رام
که تو آیی به لنکا همره رام
کند ساز تو خوش از آتش من
بدوزد از خدنگی جان راون
ندانستم که تو تنها بیایی
هلاکم را سر جانان نمایی
مگر بودی جدا از رام چون من
که بر وی گشت تنها چیره دشمن
وگر چون جان من بودی در آن مشت
چسان دیدی که دشمن دوست را کشت؟
تو هم گویی چو بخت من شکستی
که در میدان دل دشمن نخَستی
چو می دیدم کمان ابرو یش خم
قیامت می شدی بر من در آن دم
کنون بی دوست می بینم کمانش
ندانم چیست حال ابروانش
ترا زین بار غم چون نشکند پشت
که دردش عالمی را چون مرا کشت
کمان شد قد من چون ابروِ دوست
همان شد آنچه بر وی خواهش اوست
کمانی تو و من خم چون کمانم
یقین شد بر هلاک خود گمانم
بیا تا هر دو در آتش نشینیم
جهان بی ابروی جانان نبینم
کمان آزار چون دادی پری را
وبال از قوس نبود مشتری را
و زان سر کو طلسمی بوده بی تن
بران مه عشق زد تیغ سرافکن
پری از حیرت سر سر فرو پیش
به جان بگریست خون بر کشتۀ خویش
نه بر دل سوخت آن مه تازه داغی
شهید خویش را روشن چراغی
همی گفت این نوا از دیده و ز لب
سیه بخت مرا شد ر وز چون شب
به پیشانیِ بختم باد صد خاک
کزو دارم گریبان چون جگر چاک
چه یارا خصم را بر رام آزاد
وگر عشقا تو راندی تیغ بیداد !
خجل راون ز آزارش پشیمان
که در ماتم عروسی کرده نتوان
روان شد کین قدر خر نیز داند
که هرگز مرده کام دل تواند
ضرورت شد نگهبانان او را
به جان دادن تسلی ماهرو را
سروش عشق در عالم خبر کرد
زهی دردی که در دشمن اثر کرد
نهانی گفت با او ترجتا نام
که دل برجای دار از جانب رام
مشو پروانه کاتش بی فروغست
همه گفتار این حاسد دروغست
حسد بر نیک بختان نیست تاوان
نمیرند از دعای زاغ گاوان
بر اوج آسمان عیسی است هشیار
نه آن کو دشمن دین کرد بردار ۱
کنون غمگین مباش ای حور سیما
که آمد رام بهر فتح لنکا
همین بدخواه خود را کشته بشمار
به جان شکرانۀ حق را به جا آر
چو بشنید از زبان آن نکو فال
دل مه یافت تسکینی به هر حال
طلسمی کن به تقلید سر رام
کمانی چون کمان آن یگانه
کزان تیری توان زد بر نشانه
کمانی بر به نزد آن سمنبر
که تا نومید گردد زن ز شوهر
به نومیدی نماند اختیارش
ضرورت با من افتد کار و بارش
دوان آمد به سیتا خورد سوگند
دروغی گفت با او راست پیوند
که رام و لچمن و هنونت و میمون
به بختم کشته گشته در شبیخون
سپاهم زد شبیخون بر سر رام
به عالم زو نماند اکنون بجز نام
فرو خوردند دیوان لشکرش را
کنون آرند پیش من سرش را
ترا هر چند کز مرگش رسد درد
ضرورت صبر می باید برآن کرد
مرا اکنون دعا کن ای دلارام
که پردازم به جان تو به از رام
پری حیرت زده ماند از بیانش
بجز لاحول نامد بر زبانش
نیامد در دلش هر چند باور
حزین شد زین سخن حور سمن بر
که دل را ذکر کلفَت، کلفَت آرد
خرد را فکر وحشت، وحشت آرد
دل از تیغ زبانِ مدعی ریش
بسی بگریست مه ب ر طالع خویش
هماندم پر فریب آن دیو تیره
در آمد با طلسم خویش خیره
مشعبد پیشه کار خویشتن ساخت
کمان و سر به پیش راون انداخت
که کشتم رام را اینک سر رام
به انصاف از تو خواهم راون انعام
کمان و سر، مه مشکین کمان دید
برو باران قوسی خون ببارید
به خون غلطید همچون مرغ بسمل
تو گفتی زد کمانش تیر بر دل
خلاف عادت دهر جفا کیش
شد از قوس قزح، بارندگی بیش
ز بیهوشی نماندش عقل بر جای
سرایت کرد زهر غم سراپای
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
گهی شوریده،گه آشفته،گه مست
خبر اصلاً نه از پا و نه از د ست
چو دیوانه سخن گوید به دیوار
زبانش با کمان آمد به گفتار
کمانا! طول عمرم را زدی راه
همانا روز قوسی هست کوتاه
چرا با من حدیث او نگویی
که چون من عمرها همدوش اویی
به یادت هست یا خود نیست آیا
که بودی در میان رام و سیتا
زهت چون رام را شد همدم گوش
خدنگ قامتم کردن در آغوش
مرا تیرت هدف کرده همان روز
که بشکستی به دست رام فیروز
چو بود آرامگاهت پنجۀ رام
شدت شاخ گوزن شیرکش نام
بر اعدا می نمودی تیر باران
کنون آماج کردی جان یاران
مرا تیر کمان ابرویش کشت
تو تیر خود نگه می دار در مشت
کمان رام حکم انداز چونست
کمان ابرویش را ساز خونست
به شکل ابرو یش دل بود قربان
که باشد مرکمان را خانه قربان
دلم بی ابرویش کاری نیاید
که قربان بی کمان کس را نشاید
کمانا! آرزویم بود از رام
که تو آیی به لنکا همره رام
کند ساز تو خوش از آتش من
بدوزد از خدنگی جان راون
ندانستم که تو تنها بیایی
هلاکم را سر جانان نمایی
مگر بودی جدا از رام چون من
که بر وی گشت تنها چیره دشمن
وگر چون جان من بودی در آن مشت
چسان دیدی که دشمن دوست را کشت؟
تو هم گویی چو بخت من شکستی
که در میدان دل دشمن نخَستی
چو می دیدم کمان ابرو یش خم
قیامت می شدی بر من در آن دم
کنون بی دوست می بینم کمانش
ندانم چیست حال ابروانش
ترا زین بار غم چون نشکند پشت
که دردش عالمی را چون مرا کشت
کمان شد قد من چون ابروِ دوست
همان شد آنچه بر وی خواهش اوست
کمانی تو و من خم چون کمانم
یقین شد بر هلاک خود گمانم
بیا تا هر دو در آتش نشینیم
جهان بی ابروی جانان نبینم
کمان آزار چون دادی پری را
وبال از قوس نبود مشتری را
و زان سر کو طلسمی بوده بی تن
بران مه عشق زد تیغ سرافکن
پری از حیرت سر سر فرو پیش
به جان بگریست خون بر کشتۀ خویش
نه بر دل سوخت آن مه تازه داغی
شهید خویش را روشن چراغی
همی گفت این نوا از دیده و ز لب
سیه بخت مرا شد ر وز چون شب
به پیشانیِ بختم باد صد خاک
کزو دارم گریبان چون جگر چاک
چه یارا خصم را بر رام آزاد
وگر عشقا تو راندی تیغ بیداد !
خجل راون ز آزارش پشیمان
که در ماتم عروسی کرده نتوان
روان شد کین قدر خر نیز داند
که هرگز مرده کام دل تواند
ضرورت شد نگهبانان او را
به جان دادن تسلی ماهرو را
سروش عشق در عالم خبر کرد
زهی دردی که در دشمن اثر کرد
نهانی گفت با او ترجتا نام
که دل برجای دار از جانب رام
مشو پروانه کاتش بی فروغست
همه گفتار این حاسد دروغست
حسد بر نیک بختان نیست تاوان
نمیرند از دعای زاغ گاوان
بر اوج آسمان عیسی است هشیار
نه آن کو دشمن دین کرد بردار ۱
کنون غمگین مباش ای حور سیما
که آمد رام بهر فتح لنکا
همین بدخواه خود را کشته بشمار
به جان شکرانۀ حق را به جا آر
چو بشنید از زبان آن نکو فال
دل مه یافت تسکینی به هر حال
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۶ - دیدن سیتا رام را به میدان
نظاره کرد ماه از بام افلاک
وجود چون کتان سر تا قدم چاک
فلک می گفت با صد زاری و آه
پرند خور قصب کردست این ماه
مکش جانا دلت گر مهربان است
که تو ماهی و عاشق خسته جان است
بپوش آن طلعت چون ماه تابان
که باشد خسته را ماه آفت جان
خدا را بر مه رو معجر افکن
چو نادان دوست کردی کار دشمن
به تن بنمود مه را زخم دشمن
جراحتهای دل از صافی تن
ور از پندم ترا در دل ملالست
تو معشوقی ترا خونش حلالست
که از دشمن ندیدم هیچ خواری
ز شست دوست خوردم تیرکاری
مگر آهن ربا گشت این تن من
که ننشیند بجر پهلویم آهن
کهن آماج تیر چرخ پیرم
که نتوان برشمردن زخم تیرم
زهر زخمی گشاد از نو دها نی
هم از پیکان درو مانده زبانی
غم دل ورنه چون گفتی به دلدار
که بودش یک زبان گفتار بسیار
به راه زخم درد افکند بیرون
همه تن زخم شد تا گری دی خون
چو سیتا رام را در خاک و خون دید
ز طاقت طاق گشت و زار نالید
فشاند از نرگس آن سرو خرامان
چو خون خلق ، خون دل به دامان
فغانش مرده شمع صد دل افروخت
چراغ افروز نغمه از که آموخت ؟
چراغ جان ز سوز دل تباناک
پریشان تر ز نور افتاده بر خاک
محبت خواند گویی سحر ها روت
که سیمش زر شد و زر عین یاقوت
ز زهر غم شد آب زندگی تلخ
نمود از زخم ناخن ماه را سلخ
به صد خواری بکند آن مشکبو مو
که خون می شد ز مشکش ناف آهو
ز سوسن دست بسته بر گل تر
چو لاله داغ گشته پای تا سر
کمند عنبرین از حلقه ببرید
که مرغ روح از دامش بپرید
به کیوان برده دود آه خود را
کلف کرد از طپانچه ماه خود را
بنفشه زد به دامان سمن چنگ
نقاب مهر شد نیلوفری رنگ
همه تن نیل گشت آن سیمتن حور
که سازد چشم زخم یار خود دور
و گرزان نیل نبود هیچ سودی
برای مرگ خود پوشد کبودی
ز حالش بر فلک نالید ناهید
که مه بگداخت اندر عشق خورشید
فغان برداشت از بخت قفا گرد
که روز دولتم تیره شبا کرد
ازین طالع که جانم زوست افکار
پر آزارم پر آزارم پر آزار
دلم نیلوفر خونین نهاد است
که خورشیدم به رهن شب فتاد است
که راما ! سینه ام خستی و رفتی
گلم از شاخ بشکستی و رفتی
وجود من کنون نقش بر آبست
چو دریا خشک شد ماهی کبابست
وجود چون کتان سر تا قدم چاک
فلک می گفت با صد زاری و آه
پرند خور قصب کردست این ماه
مکش جانا دلت گر مهربان است
که تو ماهی و عاشق خسته جان است
بپوش آن طلعت چون ماه تابان
که باشد خسته را ماه آفت جان
خدا را بر مه رو معجر افکن
چو نادان دوست کردی کار دشمن
به تن بنمود مه را زخم دشمن
جراحتهای دل از صافی تن
ور از پندم ترا در دل ملالست
تو معشوقی ترا خونش حلالست
که از دشمن ندیدم هیچ خواری
ز شست دوست خوردم تیرکاری
مگر آهن ربا گشت این تن من
که ننشیند بجر پهلویم آهن
کهن آماج تیر چرخ پیرم
که نتوان برشمردن زخم تیرم
زهر زخمی گشاد از نو دها نی
هم از پیکان درو مانده زبانی
غم دل ورنه چون گفتی به دلدار
که بودش یک زبان گفتار بسیار
به راه زخم درد افکند بیرون
همه تن زخم شد تا گری دی خون
چو سیتا رام را در خاک و خون دید
ز طاقت طاق گشت و زار نالید
فشاند از نرگس آن سرو خرامان
چو خون خلق ، خون دل به دامان
فغانش مرده شمع صد دل افروخت
چراغ افروز نغمه از که آموخت ؟
چراغ جان ز سوز دل تباناک
پریشان تر ز نور افتاده بر خاک
محبت خواند گویی سحر ها روت
که سیمش زر شد و زر عین یاقوت
ز زهر غم شد آب زندگی تلخ
نمود از زخم ناخن ماه را سلخ
به صد خواری بکند آن مشکبو مو
که خون می شد ز مشکش ناف آهو
ز سوسن دست بسته بر گل تر
چو لاله داغ گشته پای تا سر
کمند عنبرین از حلقه ببرید
که مرغ روح از دامش بپرید
به کیوان برده دود آه خود را
کلف کرد از طپانچه ماه خود را
بنفشه زد به دامان سمن چنگ
نقاب مهر شد نیلوفری رنگ
همه تن نیل گشت آن سیمتن حور
که سازد چشم زخم یار خود دور
و گرزان نیل نبود هیچ سودی
برای مرگ خود پوشد کبودی
ز حالش بر فلک نالید ناهید
که مه بگداخت اندر عشق خورشید
فغان برداشت از بخت قفا گرد
که روز دولتم تیره شبا کرد
ازین طالع که جانم زوست افکار
پر آزارم پر آزارم پر آزار
دلم نیلوفر خونین نهاد است
که خورشیدم به رهن شب فتاد است
که راما ! سینه ام خستی و رفتی
گلم از شاخ بشکستی و رفتی
وجود من کنون نقش بر آبست
چو دریا خشک شد ماهی کبابست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۰ - خبردادن هنونت رام که سیتا را اندرجیت کشت و بیتاب شدن رام و دلاسا دادن ببیکن
چو آن غم نامه بر عاشق فرو خواند
همی بر آتش او روغن افشاند
ز غم یکبارگی بی دست و پا شد
تو گویی روحش از قالب جدا شد
ز نومیدی بر آوردی دم سرد
دو دیده بر رخانش گونۀ زرد
به رنگ رخ عدیل زعفران بود
که شادی مرگ دشمن هم ازان بود
ز طاقت طاق شد صبرش به یکبار
شکاف دل چو چشمش گشت خونبار
به حسرت از جگر آهی برآورد
که چاک اندر دل خارا درآورد
که نخل عمر ما از پا در افکند
که طوبای مرا از بیخ برکند
ز ده سنگی به جانم دور افلاک
که آب زندگانی ری خت در خاک
سپهرا! با منت زینسان چه کین است
که زهرم داده گویی انگبین است
اگر آتش بباری بر سرم بار
مده آب حیاتم بی لب یار
نکردی بر مراد تخت فیروز
سیه تر باد از روزم ترا روز
دریغ آن شمع بزم جان فرو برد
دریغ آن نوگل خندان بپژمرد
کنون من زندگی را تنگ دانم
که جانان می رود، من زنده مانم
به آتش به که افتد کار و بارم
که تاب طعن پروانه ندارم
دلش گفتا چرا در خون طپیدی
نخواهد بود حرفی کان شنیدی
خزان را رو به گلزار ارم نیست
جمال روح از خال عدم نیست
نمیرد آب طوفان زآتش طور
هم از باد فنا ، ایمن بود حور
چسان ببرید سر جان جهان را
که خرق و التیامی نیست جان را
کجا جنبد بر آن کس دست قاتل
که گردد تیغ بر وی مهربان دل
ز دیوان غم ندارد آن پریزاد
چو آهوی حرم از گرگ بیداد
مسوزان دل، چو پروانه بتا ! پاک
چراغ از سر بریدنهاست بی باک
دل از بیم و امیدش زار بگریست
دمادم شمع سان، می مرد می زیست
به دل گفتی کز افسون و فسانه
حیات مرده را تا کی بهانه ؟
مرا زین زندگان ی شرم بادا
ترا هم زین سخن آزرم بادا
منم مرغ اسیر روزگاران
خزان دیده گلم پیش از بهاران
من آن کبکم که از بیضه به پرواز
ندانم آشیان جز جنگل باز
منم آن ماهیی کز سخت جانی
سرابش گردد آب زندگان ی
ندانم چیست باری خاطر شاد
به بخت من کس از مادر نزایاد
ز عشقت این جفاها هیچ شک نیست
که چندین جور تنها از فلک نیست
ز من بگریز عشقا ! ورنه این بار
ترا هم می برم با خویش در نار
دلم از عشق آزاری کشید ه ست
که پنبه ز آتش سوزان ندید ه ست
ز بار غم که بر جان من افتاد
اگر گویم برآرد کوه فریاد
زبان مرغ گل بشناسد ار کس
بداند کو به دردم نالد و بس
ننالد چون به دردم بلبل باغ
که سوزد بر دل من سینۀ داغ
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بر سوز دل من گریه آرد
مرا خود مرده بشمر تا توانی
که ننگ مردنست این زندگانی
ببیکن رام را چون دید بیتاب
تسلّی را زده بر آتشش آب
که بیهوده مکن بر زنده ماتم
به مرده، نوحه باشد رسم عالم
گلش بی آفت از باد خزانست
که سیتا نزد راون همچو جانست
یقین هنونت را دیو سیه بخت
فریبی داد بهرکار خود سخت
به کار جادویی منصوبه بنمود
به معبدگاه راه بسته بگشود
اشارت کن کنون از بهر لچمن
که بشتابد به قتلش همره من
نمایم کنج آتشخانه را با ر
بسوزانم درو پروانه کردار
وگرنه از پس آتش پرستی
نه امکانست بر وی چیره دستی
شهادت یافت بر قولش دل رام
به دل بریافت آرام از دلارام
همی بر آتش او روغن افشاند
ز غم یکبارگی بی دست و پا شد
تو گویی روحش از قالب جدا شد
ز نومیدی بر آوردی دم سرد
دو دیده بر رخانش گونۀ زرد
به رنگ رخ عدیل زعفران بود
که شادی مرگ دشمن هم ازان بود
ز طاقت طاق شد صبرش به یکبار
شکاف دل چو چشمش گشت خونبار
به حسرت از جگر آهی برآورد
که چاک اندر دل خارا درآورد
که نخل عمر ما از پا در افکند
که طوبای مرا از بیخ برکند
ز ده سنگی به جانم دور افلاک
که آب زندگانی ری خت در خاک
سپهرا! با منت زینسان چه کین است
که زهرم داده گویی انگبین است
اگر آتش بباری بر سرم بار
مده آب حیاتم بی لب یار
نکردی بر مراد تخت فیروز
سیه تر باد از روزم ترا روز
دریغ آن شمع بزم جان فرو برد
دریغ آن نوگل خندان بپژمرد
کنون من زندگی را تنگ دانم
که جانان می رود، من زنده مانم
به آتش به که افتد کار و بارم
که تاب طعن پروانه ندارم
دلش گفتا چرا در خون طپیدی
نخواهد بود حرفی کان شنیدی
خزان را رو به گلزار ارم نیست
جمال روح از خال عدم نیست
نمیرد آب طوفان زآتش طور
هم از باد فنا ، ایمن بود حور
چسان ببرید سر جان جهان را
که خرق و التیامی نیست جان را
کجا جنبد بر آن کس دست قاتل
که گردد تیغ بر وی مهربان دل
ز دیوان غم ندارد آن پریزاد
چو آهوی حرم از گرگ بیداد
مسوزان دل، چو پروانه بتا ! پاک
چراغ از سر بریدنهاست بی باک
دل از بیم و امیدش زار بگریست
دمادم شمع سان، می مرد می زیست
به دل گفتی کز افسون و فسانه
حیات مرده را تا کی بهانه ؟
مرا زین زندگان ی شرم بادا
ترا هم زین سخن آزرم بادا
منم مرغ اسیر روزگاران
خزان دیده گلم پیش از بهاران
من آن کبکم که از بیضه به پرواز
ندانم آشیان جز جنگل باز
منم آن ماهیی کز سخت جانی
سرابش گردد آب زندگان ی
ندانم چیست باری خاطر شاد
به بخت من کس از مادر نزایاد
ز عشقت این جفاها هیچ شک نیست
که چندین جور تنها از فلک نیست
ز من بگریز عشقا ! ورنه این بار
ترا هم می برم با خویش در نار
دلم از عشق آزاری کشید ه ست
که پنبه ز آتش سوزان ندید ه ست
ز بار غم که بر جان من افتاد
اگر گویم برآرد کوه فریاد
زبان مرغ گل بشناسد ار کس
بداند کو به دردم نالد و بس
ننالد چون به دردم بلبل باغ
که سوزد بر دل من سینۀ داغ
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بر سوز دل من گریه آرد
مرا خود مرده بشمر تا توانی
که ننگ مردنست این زندگانی
ببیکن رام را چون دید بیتاب
تسلّی را زده بر آتشش آب
که بیهوده مکن بر زنده ماتم
به مرده، نوحه باشد رسم عالم
گلش بی آفت از باد خزانست
که سیتا نزد راون همچو جانست
یقین هنونت را دیو سیه بخت
فریبی داد بهرکار خود سخت
به کار جادویی منصوبه بنمود
به معبدگاه راه بسته بگشود
اشارت کن کنون از بهر لچمن
که بشتابد به قتلش همره من
نمایم کنج آتشخانه را با ر
بسوزانم درو پروانه کردار
وگرنه از پس آتش پرستی
نه امکانست بر وی چیره دستی
شهادت یافت بر قولش دل رام
به دل بریافت آرام از دلارام