عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۵
ایکاش در هوای تو من خاک گشتمی
باری ز ننگ هستی خود پاک گشتمی
گر بودمی بشادی وصلت امیدوار
کی من ز درد هجر تو غمناک گشتمی
ای کاش در شکارگهت صید بودمی
تا یک نفس مصاحب فتراک گشتمی
پیوسته سجدگاه ملک بودمی اگر
زیر سم سمند تو من خاک گشتمی
چون عاقبت ز دست بتان کشته گشتنی است
باری قتیل آن بت چالاک گشتمی
گر چون حسین خاک درت بودمی بقدر
چون عرش تاج تارک افلاک گشتمی
باری ز ننگ هستی خود پاک گشتمی
گر بودمی بشادی وصلت امیدوار
کی من ز درد هجر تو غمناک گشتمی
ای کاش در شکارگهت صید بودمی
تا یک نفس مصاحب فتراک گشتمی
پیوسته سجدگاه ملک بودمی اگر
زیر سم سمند تو من خاک گشتمی
چون عاقبت ز دست بتان کشته گشتنی است
باری قتیل آن بت چالاک گشتمی
گر چون حسین خاک درت بودمی بقدر
چون عرش تاج تارک افلاک گشتمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۶
اگر شبی ز جمالت نقاب بگشائی
بچهره خلوت عشاق را بیارائی
ز عید رسمی مردم چه حاصل است مرا
خجسته عید من آندم که روی بگشائی
اگر کشش نکند جذبه عنایت تو
چه سود کوشش آشفتگان شیدائی
برفت تا تو برفتی فروغ صحبت ما
بیا بیا که تو خورشید مجلس آرائی
چه طرفه ای تو که یکدم شکیب نیست مرا
که را ز جان گرامی بود شکیبائی
ز چشم مردم صورت پرست پنهانی
ولیک در نظر اهل دل هویدائی
دلا برای تماشا بهر طرف منگر
نگر بخویش که تو جان هر تماشائی
تو قطره ای که جدا گشته ای ز جوشش بحر
درآ ببحر که گه موج و گاه دریائی
چو نور چشم حسینی چگونه نشناسد
بهر لباس که ای نازنین برون آئی
بچهره خلوت عشاق را بیارائی
ز عید رسمی مردم چه حاصل است مرا
خجسته عید من آندم که روی بگشائی
اگر کشش نکند جذبه عنایت تو
چه سود کوشش آشفتگان شیدائی
برفت تا تو برفتی فروغ صحبت ما
بیا بیا که تو خورشید مجلس آرائی
چه طرفه ای تو که یکدم شکیب نیست مرا
که را ز جان گرامی بود شکیبائی
ز چشم مردم صورت پرست پنهانی
ولیک در نظر اهل دل هویدائی
دلا برای تماشا بهر طرف منگر
نگر بخویش که تو جان هر تماشائی
تو قطره ای که جدا گشته ای ز جوشش بحر
درآ ببحر که گه موج و گاه دریائی
چو نور چشم حسینی چگونه نشناسد
بهر لباس که ای نازنین برون آئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۷
تو که شاه ملک حسنی و سریر و جاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۸
شبی از روی دلداری اگر دیدار بنمائی
چو خورشید جهان آرا همه عالم بیارائی
تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت
قیامت باشد آنساعت که از پرده برون آئی
نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوی یکدم
نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمائی
گر از روی رضا یکدم نظر بر عالم اندازی
دری از روضه رضوان بروی خلق بگشائی
تو با چندین نشانیها ز چشم خلق پنهانی
ولی در عین پنهانی بر عارف هویدائی
مشو غایب ز من یکدم که آرام دل و جانی
مرو از چشم من بیرون که نور چشم بینائی
جهان آیینه ای آمد صفا و روشنیش از تو
همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهائی
بلطفم سوی خود میکش که من ذره تو خورشیدی
بخویشم آشنائی ده که من قطره تو دریائی
حسین اشعار شیرینت چنان بگرفت عالم را
که طوطی را نمیتابد بعهد تو شکرخائی
چو خورشید جهان آرا همه عالم بیارائی
تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت
قیامت باشد آنساعت که از پرده برون آئی
نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوی یکدم
نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمائی
گر از روی رضا یکدم نظر بر عالم اندازی
دری از روضه رضوان بروی خلق بگشائی
تو با چندین نشانیها ز چشم خلق پنهانی
ولی در عین پنهانی بر عارف هویدائی
مشو غایب ز من یکدم که آرام دل و جانی
مرو از چشم من بیرون که نور چشم بینائی
جهان آیینه ای آمد صفا و روشنیش از تو
همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهائی
بلطفم سوی خود میکش که من ذره تو خورشیدی
بخویشم آشنائی ده که من قطره تو دریائی
حسین اشعار شیرینت چنان بگرفت عالم را
که طوطی را نمیتابد بعهد تو شکرخائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۹
نظر بحال دل خسته ام نمی فکنی
اگر چه روز و شب ای دوست در درون منی
صبا ز چین سر زلفت ار برد بوئی
بسی شکست که آرد بنافه ختنی
منم که عهد تو ای دوست نشکنم هرگز
توئی که خاطر من لحظه لحظه می شکنی
ز روی لطف تو شعر مرا پسندیدی
سزد که نام برآرم کنون بخوش سخنی
منم که جان بوفاداری تو خواهم داد
تو گر وفا کنی ای نازنین وگر نکنی
حسین بی رخ تو میل انجمن نکند
که نور دیده عشاق و شمع انجمنی
اگر چه روز و شب ای دوست در درون منی
صبا ز چین سر زلفت ار برد بوئی
بسی شکست که آرد بنافه ختنی
منم که عهد تو ای دوست نشکنم هرگز
توئی که خاطر من لحظه لحظه می شکنی
ز روی لطف تو شعر مرا پسندیدی
سزد که نام برآرم کنون بخوش سخنی
منم که جان بوفاداری تو خواهم داد
تو گر وفا کنی ای نازنین وگر نکنی
حسین بی رخ تو میل انجمن نکند
که نور دیده عشاق و شمع انجمنی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
ای سروناز رونق بستان ما توئی
ای نور دیده شمع شبستان ما توئی
از بار غم چه غم چو توئی دستگیر ما
وز درد دل چه باک چو درمان ما توئی
ما را بر آنچه حکم کنی اعتراض نیست
ما بنده ایم و حاکم و سلطان ما توئی
فرمان ما برند سلاطین روزگار
گر گوئیم که بنده فرمان ما توئی
گفتم بطره تو شبی کز تطاولت
دیوانه ایم و سلسله جنبان ما توئی
احوال ما بدوست بگو مو بمو از آنک
واقف ز حال زار پریشان ما توئی
ای یوسف مسیح دم از پیش ما مرو
کارام روح و روح دل و جان ما توئی
کنج دل حسین نشد جای هیچکس
مانند گنج در دل ویران ما توئی
ای نور دیده شمع شبستان ما توئی
از بار غم چه غم چو توئی دستگیر ما
وز درد دل چه باک چو درمان ما توئی
ما را بر آنچه حکم کنی اعتراض نیست
ما بنده ایم و حاکم و سلطان ما توئی
فرمان ما برند سلاطین روزگار
گر گوئیم که بنده فرمان ما توئی
گفتم بطره تو شبی کز تطاولت
دیوانه ایم و سلسله جنبان ما توئی
احوال ما بدوست بگو مو بمو از آنک
واقف ز حال زار پریشان ما توئی
ای یوسف مسیح دم از پیش ما مرو
کارام روح و روح دل و جان ما توئی
کنج دل حسین نشد جای هیچکس
مانند گنج در دل ویران ما توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۳
بیا بیا و مترسان مرا ز جانبازی
که هست پیش تو جانبازیم کمین بازی
کجا بچشم تو آید نیازمندی من
که نازنین جهانی و سربسر نازی
به پیش قد تو چون سرو پای در گل ماند
چگونه با تو کند دعوی سرافرازی
چو تیر راست شدم با تو ای کمان ابرو
مگر که گوشه چشمی بحالم اندازی
چگونه فاش شد اسرار عشقبازی من
اگر نه غمزه شوخ تو کرد غمازی
چه طالع است ندانم که جان من سوزی
ولی چو بخت بدین خسته دل نمی سازی
چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازی
مرا چو عیسی مریم نسیم جان بخشد
از آنکه با سر زلف تو کرد دمسازی
چنانکه در ره عشقت یگانه است حسین
تو نیز در همه عالم بحسن ممتازی
که هست پیش تو جانبازیم کمین بازی
کجا بچشم تو آید نیازمندی من
که نازنین جهانی و سربسر نازی
به پیش قد تو چون سرو پای در گل ماند
چگونه با تو کند دعوی سرافرازی
چو تیر راست شدم با تو ای کمان ابرو
مگر که گوشه چشمی بحالم اندازی
چگونه فاش شد اسرار عشقبازی من
اگر نه غمزه شوخ تو کرد غمازی
چه طالع است ندانم که جان من سوزی
ولی چو بخت بدین خسته دل نمی سازی
چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازی
مرا چو عیسی مریم نسیم جان بخشد
از آنکه با سر زلف تو کرد دمسازی
چنانکه در ره عشقت یگانه است حسین
تو نیز در همه عالم بحسن ممتازی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۵
مرا تا کی ز هجرانت بسوزد جان به تنهائی
چه شد ای جان شیرینم که یکساعت نمیآئی
جهان شد تیره دور از تو بیا ای مونس جانم
که چون خورشید عالم را بیک پرتو بیارائی
برویت جان برافشاندن ز من شاید که مشتاقم
بغمزه بیدلان کشتن ترا زیبد که زیبائی
چه بیم از آتش سوزان خیالت با من ار سازد
چه سود از روضه رضوان اگر دیدار بنمائی
نقاب شب بروی خود کشد خورشید از خجلت
تو ایماه ملک سیما چو از رخ پرده بگشائی
شدم خاک و هنوز از جان هوای دوست میورزم
ندارم حاصل از گیتی بغیر از باد پیمائی
بامید وصال او تسلی میدهم دل را
ولی تا وصل درمانم تو ای عمرم نمی پائی
چو آمد باده صافی چه جای زهد ای صوفی
چو باشد یار من ساقی کجا باشد شکیبائی
جنون عشق پوشیدن حسین اکنون نمی یارد
چو طاقت طاق شد دل را برآرد سر بشیدائی
چه شد ای جان شیرینم که یکساعت نمیآئی
جهان شد تیره دور از تو بیا ای مونس جانم
که چون خورشید عالم را بیک پرتو بیارائی
برویت جان برافشاندن ز من شاید که مشتاقم
بغمزه بیدلان کشتن ترا زیبد که زیبائی
چه بیم از آتش سوزان خیالت با من ار سازد
چه سود از روضه رضوان اگر دیدار بنمائی
نقاب شب بروی خود کشد خورشید از خجلت
تو ایماه ملک سیما چو از رخ پرده بگشائی
شدم خاک و هنوز از جان هوای دوست میورزم
ندارم حاصل از گیتی بغیر از باد پیمائی
بامید وصال او تسلی میدهم دل را
ولی تا وصل درمانم تو ای عمرم نمی پائی
چو آمد باده صافی چه جای زهد ای صوفی
چو باشد یار من ساقی کجا باشد شکیبائی
جنون عشق پوشیدن حسین اکنون نمی یارد
چو طاقت طاق شد دل را برآرد سر بشیدائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۷
قد رعنا رخ زیبا لب شیرین داری
قصد غارتگری عقل و دل و دین داری
حسن صورت نشود جمع بلطف سیرت
نازنینا تو هم آن داری و هم این داری
جان من خسته بدان غمزه فتان کردی
دل من بسته در آن طره پرچین داری
تو مسیحای همه خسته دلانی لیکن
کشتن عاشق سودا زده آئین داری
بر رخت قطره خوی یا برخ گل ژاله است
یا که بر صفحه مه کوکب پروین داری
چاره درد من خسته شناسی لیکن
آنقدر هست که قصد من مسکین داری
همچو دلدار تو یاری بجهان نیست حسین
دیده بگشای تو هم چشم جهان بین داری
قصد غارتگری عقل و دل و دین داری
حسن صورت نشود جمع بلطف سیرت
نازنینا تو هم آن داری و هم این داری
جان من خسته بدان غمزه فتان کردی
دل من بسته در آن طره پرچین داری
تو مسیحای همه خسته دلانی لیکن
کشتن عاشق سودا زده آئین داری
بر رخت قطره خوی یا برخ گل ژاله است
یا که بر صفحه مه کوکب پروین داری
چاره درد من خسته شناسی لیکن
آنقدر هست که قصد من مسکین داری
همچو دلدار تو یاری بجهان نیست حسین
دیده بگشای تو هم چشم جهان بین داری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۸
حیف آیدم که چون تو نگار پریوشی
گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی
تا عالمی نسوزد از این آه آتشین
از خون دیده میزنم آبی بآتشی
عشاق را بقامت تو دل همی کشد
چون قد تو ندید کسی سرو دلکشی
سلطانیم نگر که همه شب بکوی تو
بالین ز خشت دارم و از خاک مفرشی
تا دیده دل بروی تو آنخال عنبرین
دارم بسان زلف تو حال مشوشی
من نیز بودم آدمی و عقل داشتم
دیوانه گشتم از غم چون تو پریوشی
در روز حشر مست برآید حسین اگر
نوشد ز لعل تو می صافی بیغشی
گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی
تا عالمی نسوزد از این آه آتشین
از خون دیده میزنم آبی بآتشی
عشاق را بقامت تو دل همی کشد
چون قد تو ندید کسی سرو دلکشی
سلطانیم نگر که همه شب بکوی تو
بالین ز خشت دارم و از خاک مفرشی
تا دیده دل بروی تو آنخال عنبرین
دارم بسان زلف تو حال مشوشی
من نیز بودم آدمی و عقل داشتم
دیوانه گشتم از غم چون تو پریوشی
در روز حشر مست برآید حسین اگر
نوشد ز لعل تو می صافی بیغشی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۴
اگر بگوشه چشمی بسوی ما نگری
ز جمع گوشه نشینان هزار دل ببری
بهر کسی که نمائی جمال خود هیهات
دریغ جان من از حسن خویش بیخبری
بنوش لعل لب خویش راحت روحی
به نیش غمزه اگر چه جراحت جگری
منم که شاهی عالم بهیچ نشمارم
اگر مرا تو کمینه غلام خود شمری
ز خاک من بمشامت رسد شمیم وفا
پس از وفات اگر تو بتربتم گذری
من و توئیم یکی در مقام وحدت عشق
بصورت ارچه منم دیگر و تو هم دگری
اگر مراد طلب میکنی حسین از دوست
بآه نیم شبی ساز و گریه سحری
ز جمع گوشه نشینان هزار دل ببری
بهر کسی که نمائی جمال خود هیهات
دریغ جان من از حسن خویش بیخبری
بنوش لعل لب خویش راحت روحی
به نیش غمزه اگر چه جراحت جگری
منم که شاهی عالم بهیچ نشمارم
اگر مرا تو کمینه غلام خود شمری
ز خاک من بمشامت رسد شمیم وفا
پس از وفات اگر تو بتربتم گذری
من و توئیم یکی در مقام وحدت عشق
بصورت ارچه منم دیگر و تو هم دگری
اگر مراد طلب میکنی حسین از دوست
بآه نیم شبی ساز و گریه سحری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۵
جان و جهان فدایت ای آنکه به ز جانی
ذوقی است جان سپردن چون جان تو می ستانی
مردن بداغ دردت عیش است بی نهایت
گشتن قتیل عشقت عمریست جاودانی
از حال مست این ره هشیار نیست آگه
ساقی بیار جامی زان باده ای که دانی
چون گریه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهانی
بی همدمان یکدل از زندگی چه حاصل
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
گر دوست جوئی ای دل از خویش بی نشان شو
تا زو نشان بیابی در عین بی نشانی
ایمرغ سدره منزل بگشای بال و بر پر
زین خارزار صورت در گلشن معانی
یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن
کایمن بود بهارش از آفت خزانی
بر تخت ملک سرمد دارد حسین مسند
گر بگذرد چه نقصان زین خاکدان فانی
ذوقی است جان سپردن چون جان تو می ستانی
مردن بداغ دردت عیش است بی نهایت
گشتن قتیل عشقت عمریست جاودانی
از حال مست این ره هشیار نیست آگه
ساقی بیار جامی زان باده ای که دانی
چون گریه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهانی
بی همدمان یکدل از زندگی چه حاصل
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
گر دوست جوئی ای دل از خویش بی نشان شو
تا زو نشان بیابی در عین بی نشانی
ایمرغ سدره منزل بگشای بال و بر پر
زین خارزار صورت در گلشن معانی
یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن
کایمن بود بهارش از آفت خزانی
بر تخت ملک سرمد دارد حسین مسند
گر بگذرد چه نقصان زین خاکدان فانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۷
خجسته عید من آندم که چهره بگشائی
هلال عید ز ابروی خویش بنمائی
رسید عید و بهار آمد و جهان خوش شد
ولی چه سود از اینها، مرا تو می بائی
اگر حدیث تو نبود چه حاصل از گوشم
وگر تو رخ بنمائی چه سود بینائی
بسوی روضه رضوان نظر نیندازم
اگر تو روضه بدیدار خود نیارائی
در آرزوی تو از جان نماند جز نفسی
چه شد که یکنفس ای جان من نمی آئی
دمی بیا که بروی تو جان برافشانم
که نیست بیتو مرا طاقت شکیبائی
لطافت همه خوبان ز حسن تو اثری است
زهی لطافت خوبی و حسن و زیبائی
برای دیدن حسن تو دیده میباید
وگرنه در همه اشیا بحسن پیدائی
حسین طلعت لیلی بچشم مجنون بین
که دوست را نسزد دیده تماشائی
هلال عید ز ابروی خویش بنمائی
رسید عید و بهار آمد و جهان خوش شد
ولی چه سود از اینها، مرا تو می بائی
اگر حدیث تو نبود چه حاصل از گوشم
وگر تو رخ بنمائی چه سود بینائی
بسوی روضه رضوان نظر نیندازم
اگر تو روضه بدیدار خود نیارائی
در آرزوی تو از جان نماند جز نفسی
چه شد که یکنفس ای جان من نمی آئی
دمی بیا که بروی تو جان برافشانم
که نیست بیتو مرا طاقت شکیبائی
لطافت همه خوبان ز حسن تو اثری است
زهی لطافت خوبی و حسن و زیبائی
برای دیدن حسن تو دیده میباید
وگرنه در همه اشیا بحسن پیدائی
حسین طلعت لیلی بچشم مجنون بین
که دوست را نسزد دیده تماشائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۸
خرم از درد توام، زان رو که درمانم تویی
رفتی از چشمم ولی، پیوسته در جانم تویی
آشکارا درد دل پیش تو گفتن روی نیست
زانکه من پروانه ام، شمع شبستانم تویی
بی گل رویت اگر چون ابر گریم عیب نیست
من چو یعقوب حزینم، ماه کنعانم تویی
با لب میگون و چشم پرخمار خویشتن
آنکه هردم می کند سرمست و حیرانم تویی
جان من هنگام خاموشی چو جانی در دلم
وقت ناله چون نفس همراه افغانم تویی
در پس هر پرده آنکو فتنه ها انگیختی
گرچه پنهان می کنی، پیدا و پنهانم تویی
خواه چون چنگم نواز و خواه چون عودم بسوز
من غلام بنده ی فرمان شاهم، شاه و سلطانم تویی
تا حیات تازه از عشق تو یابم چون حسین
جان فدایت می کنم، ای آنکه جانانم تویی
رفتی از چشمم ولی، پیوسته در جانم تویی
آشکارا درد دل پیش تو گفتن روی نیست
زانکه من پروانه ام، شمع شبستانم تویی
بی گل رویت اگر چون ابر گریم عیب نیست
من چو یعقوب حزینم، ماه کنعانم تویی
با لب میگون و چشم پرخمار خویشتن
آنکه هردم می کند سرمست و حیرانم تویی
جان من هنگام خاموشی چو جانی در دلم
وقت ناله چون نفس همراه افغانم تویی
در پس هر پرده آنکو فتنه ها انگیختی
گرچه پنهان می کنی، پیدا و پنهانم تویی
خواه چون چنگم نواز و خواه چون عودم بسوز
من غلام بنده ی فرمان شاهم، شاه و سلطانم تویی
تا حیات تازه از عشق تو یابم چون حسین
جان فدایت می کنم، ای آنکه جانانم تویی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۹
هر دم ز پس پرده دل و دین بربائی
ای وای گر از پرده تجلی بنمائی
تا هیچکسی از تو خبردار نگردد
هر دم به لباس دگر ای دوست برآیی
گفتی چو نقابی بگشائی همه سوزند
من سوخته ی آنکه نقابی نگشائی
چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم
ای گل که از این غنچه ی صدتو به درآیی
تو شاه جهانی و جهانی بتو محتاج
بر درگه تو پیشه من، هست گدائی
نشگفت گرت میل جدائی بود از من
جان را بود آری ز بدن رسم جدائی
پارینه حسین از قدمت داشت صفائی
ای یار وفا پیشه ام امسال کجائی
ای وای گر از پرده تجلی بنمائی
تا هیچکسی از تو خبردار نگردد
هر دم به لباس دگر ای دوست برآیی
گفتی چو نقابی بگشائی همه سوزند
من سوخته ی آنکه نقابی نگشائی
چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم
ای گل که از این غنچه ی صدتو به درآیی
تو شاه جهانی و جهانی بتو محتاج
بر درگه تو پیشه من، هست گدائی
نشگفت گرت میل جدائی بود از من
جان را بود آری ز بدن رسم جدائی
پارینه حسین از قدمت داشت صفائی
ای یار وفا پیشه ام امسال کجائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۰
ای سرو ناز رونق بستان عالمی
وی نور دیده شمع شبستان عالمی
جان منی و بی تو مرا نیست زندگی
تنها نه جان من که تو خود جان عالمی
با خوی خوش چو عالم دلها گرفته ای
اکنون درست گشت که سلطان عالمی
بیمار خویش را ز لب روح بخش خویش
در ده شفا که عیسی دوران عالمی
گفتار تلخ از آن لب شیرین چو شکر است
ای جان من که خسرو خوبان عالمی
گریان چو ابر از تو و خندان چو لاله ام
ای تازه رو که نوگل خندان عالمی
گر در نظم من شودت گوشوار جان
می زیبدت که شاه سخندان عالمی
چون عالمست مظهر حسن و جمال دوست
ای دل غریب نیست که حیران عالمی
مقصود وصل همنفسان است ای حسین
زین عمر پنج روزه که مهمان عالمی
وی نور دیده شمع شبستان عالمی
جان منی و بی تو مرا نیست زندگی
تنها نه جان من که تو خود جان عالمی
با خوی خوش چو عالم دلها گرفته ای
اکنون درست گشت که سلطان عالمی
بیمار خویش را ز لب روح بخش خویش
در ده شفا که عیسی دوران عالمی
گفتار تلخ از آن لب شیرین چو شکر است
ای جان من که خسرو خوبان عالمی
گریان چو ابر از تو و خندان چو لاله ام
ای تازه رو که نوگل خندان عالمی
گر در نظم من شودت گوشوار جان
می زیبدت که شاه سخندان عالمی
چون عالمست مظهر حسن و جمال دوست
ای دل غریب نیست که حیران عالمی
مقصود وصل همنفسان است ای حسین
زین عمر پنج روزه که مهمان عالمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۲
ای دل چه شد که خشک و تر غم بسوختی
جانهای ما ز آه دمادم بسوختی
آتش به هفت خیمه ی گردون زدی ز آه
وز ناله چار گوشه ی عالم بسوختی
صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
بر هم زدی و آن همه در هم بسوختی
درد ترا طبیب دوا چون کند که تو
جان هزار عیسی مریم بسوختی
گفتم که مرهمی بنهی بر جراحتم
آن هم به جای دادن مرهم بسوختی
آخر چه شد حسین که از دود آه خویش
کشت امید و دوده ی او هم بسوختی
جانهای ما ز آه دمادم بسوختی
آتش به هفت خیمه ی گردون زدی ز آه
وز ناله چار گوشه ی عالم بسوختی
صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
بر هم زدی و آن همه در هم بسوختی
درد ترا طبیب دوا چون کند که تو
جان هزار عیسی مریم بسوختی
گفتم که مرهمی بنهی بر جراحتم
آن هم به جای دادن مرهم بسوختی
آخر چه شد حسین که از دود آه خویش
کشت امید و دوده ی او هم بسوختی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - ترجیع بند چهارم
ای رند شرابخانه عشق
وی خورده می مغانه عشق
رسوای زمانه گشت امروز
بر یاد می شبانه عشق
از هستی خویش بی نشان شو
گر میطلبی نشانه عشق
افسون خرد چه می نیوشی
از ما بشنو فسانه عشق
میدان که کناره نیست پیدا
در لجه بیکرانه عشق
آتش بجهان جان درانداز
ای دل بیکی زبانه عشق
گر سر طلبی بصدق درنه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوی حضرت
تا زنده بتازیانه عشق
شهباز دل حسین بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون یافت نوا مقام عشاق
از قول نی و ترانه عشق
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای ساقی اهل عشق برخیز
در جام صفا می وفا ریز
زان باده که گر بحال توبه
ساقی چو توئی چه جای پرهیز
ز آمیزش خلق اگر چه پاکی
چون شیر و شکر بما درآمیز
رخساره باهل زهد بنمای
صد فتنه بعشوه ای برانگیز
بر آتش ما بریز آبی
هر دم چه دمی در آتش تیز
با من نفسی بساز ای بخت
چون دور فلک تو نیز مستیز
ای دل چو ره وفا سپردی
از جور و جفای دوست مگریز
فرهاد شناخت عشق شیرین
از درد خبر نداشت پرویز
ای کرده دل حسین غارت
با غمزه و طره دل آویز
بنشین که هزار فتنه برخاست
نی نی چه حکایتی است برخیز
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای از تو پر آفتاب خانه
بگشای در شرابخانه
در ده قدحی ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل ای سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
ای کرده نسیم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خویش تا نماند
بی پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بی دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
یکدم شودم خراب خانه
از مهر شبی بتاب بر من
وانگاه میان تابخانه
گر دیده بآستین نگیرم
از اشگ شود خراب خانه
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جان فزای باقی
ساقی قدحی بده بمخمور
زان می که مزاج اوست کافور
از باده پایدار کز وی
شد طالب پای دار منصور
آن می که ز یک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن می که ز بوی جرعه او
افتاد کلیم و پاره شد طور
ایساقی اهل درد در ده
زان می که ز هستیم کند دور
رندی که بمیکده ترا یافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضی نشود بقصر قیصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالی
در هستی خود من از تو مهجور
عمری است که از شراب عشقت
مستی حسین نیست مستور
تا چند در انتظار باشیم
از بهر علاج جان مخمور
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
آمد می عشق باز در جوش
ای رند بیا و باده مینوش
آن دردی درد کز شمیمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقی
بستان می عشق و خویش بفروش
چون ترک وجود خویش گوئی
بینی همه آرزو در آغوش
در میکده با مهی که دانی
مینوش شراب و پند منیوش
آفاق پر است از او ولیکن
اشکال و صور شده است روپوش
پیش آی بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق می حسن
می نوش حسین و باش خاموش
نی نی چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوری جوش
گوئی به نگار باده پیمای
کز بهر خدای چون شب دوش
پرکن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما توبه زهد را شکستیم
در میکده مغان نشستیم
رسوای جهان ز دست عشقیم
باری بنگر که از چه رستیم
ما ترک وجود خویش کردیم
زیرا که صنم نمی پرستیم
با یار چو خلوتی گزیدیم
در بر رخ غیر او به بستیم
هر چند از او جفا کشیدیم
جستیم رضایش و بجستیم
با دردی درد او بسازیم
چون محرم مجلس الستیم
مانند حسین خسته هرگز
ما سینه هیچکس نخستیم
ساقی ز شرابخانه عشق
در ده قدحی که نیم مستیم
ای آفت دین و غارت عقل
باز آی که توبه ها شکستیم
تا چند طریق زهد ورزیم
اکنون که ز ننگ و نام رستیم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
مانند قلندران قلاش
با یک دو حریف رند و اوباش
خواهیم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائیم و شراب و عشقبازی
هر چند که سر دل شود فاش
بیگانه شدم ز خویش و دیدم
در نقش وجود خویش نقاش
خورشید جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشید اگر چه هست پیدا
دیدن نتوان بچشم خفاش
بردی بکرشمه ای دل و دین
ایساقی اهل عشق شاباش
تندی مکن ای نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسین نقد هستی
آنگاه بدان نگار جماش
میگوی بصد نیازمندی
کز بهر حریف رند قلاش
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
از کعبه و دیر برکناریم
جز میکده منزلی نداریم
چون غمزه دوست نیم مستیم
چون طره یار بیقراریم
پوینده نه از پی بهشتیم
سوزنده نه از شرار ناریم
آزاد ز دوزخیم و جنت
چون بنده اختیار یاریم
مائیم و حیواة جاودانی
جان در قدمش اگر سپاریم
در ده قدحی ز باده دوش
ای ساقی جان که در خماریم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماریم
ای مونس جان نوازشی کن
ما را که غریب این دیاریم
از بخشش بی کرانه تو
مانند حسین امیدواریم
چون از پی جرعه ای از این می
عمری است که ما در انتظاریم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای عشق که آفت زمانی
سرمایه فتنه جهانی
وز تو نتوان نمود پرهیز
مانند قضای آسمانی
افزون ز تخیلات و وهمی
بیرون ز تصورات جانی
گه آفت عقل بوالفضولی
گه غارت جان ناتوانی
عالم ز تو ظاهر است لیکن
در عین ظهور خود نهانی
آفاق پر از نشانه تست
با این همه پرتو از نشانی
ای در یتیم از چه بحری
وی لعل مذاب از چه کانی
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجینه عالم معانی
مشتاق جمال تست عاشق
تا کی ز حدیث لن ترانی
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوست کانی
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما محرم عالم بقائیم
جوینده دولت لقائیم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنین طلسم مائیم
از کبر و ریا نفور گشتیم
چون واقف سر کبریائیم
مائیم خزانه معانی
در صورت اگر چه بی نوائیم
از شاهی دهر عار داریم
هر چند که از صف گدائیم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نمیگشائیم
هر چند جفا نماید آن یار
ما غیر وفا نمی نمائیم
بینیم جفا و مهر ورزیم
آخر نه مرید بوالوفائیم
گوینده نکته بلی ئیم
جوینده دولت بلائیم
مانند حسین تا بکلی
از هستی خویشتن برآئیم
وی خورده می مغانه عشق
رسوای زمانه گشت امروز
بر یاد می شبانه عشق
از هستی خویش بی نشان شو
گر میطلبی نشانه عشق
افسون خرد چه می نیوشی
از ما بشنو فسانه عشق
میدان که کناره نیست پیدا
در لجه بیکرانه عشق
آتش بجهان جان درانداز
ای دل بیکی زبانه عشق
گر سر طلبی بصدق درنه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوی حضرت
تا زنده بتازیانه عشق
شهباز دل حسین بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون یافت نوا مقام عشاق
از قول نی و ترانه عشق
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای ساقی اهل عشق برخیز
در جام صفا می وفا ریز
زان باده که گر بحال توبه
ساقی چو توئی چه جای پرهیز
ز آمیزش خلق اگر چه پاکی
چون شیر و شکر بما درآمیز
رخساره باهل زهد بنمای
صد فتنه بعشوه ای برانگیز
بر آتش ما بریز آبی
هر دم چه دمی در آتش تیز
با من نفسی بساز ای بخت
چون دور فلک تو نیز مستیز
ای دل چو ره وفا سپردی
از جور و جفای دوست مگریز
فرهاد شناخت عشق شیرین
از درد خبر نداشت پرویز
ای کرده دل حسین غارت
با غمزه و طره دل آویز
بنشین که هزار فتنه برخاست
نی نی چه حکایتی است برخیز
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای از تو پر آفتاب خانه
بگشای در شرابخانه
در ده قدحی ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل ای سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
ای کرده نسیم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خویش تا نماند
بی پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بی دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
یکدم شودم خراب خانه
از مهر شبی بتاب بر من
وانگاه میان تابخانه
گر دیده بآستین نگیرم
از اشگ شود خراب خانه
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جان فزای باقی
ساقی قدحی بده بمخمور
زان می که مزاج اوست کافور
از باده پایدار کز وی
شد طالب پای دار منصور
آن می که ز یک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن می که ز بوی جرعه او
افتاد کلیم و پاره شد طور
ایساقی اهل درد در ده
زان می که ز هستیم کند دور
رندی که بمیکده ترا یافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضی نشود بقصر قیصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالی
در هستی خود من از تو مهجور
عمری است که از شراب عشقت
مستی حسین نیست مستور
تا چند در انتظار باشیم
از بهر علاج جان مخمور
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
آمد می عشق باز در جوش
ای رند بیا و باده مینوش
آن دردی درد کز شمیمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقی
بستان می عشق و خویش بفروش
چون ترک وجود خویش گوئی
بینی همه آرزو در آغوش
در میکده با مهی که دانی
مینوش شراب و پند منیوش
آفاق پر است از او ولیکن
اشکال و صور شده است روپوش
پیش آی بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق می حسن
می نوش حسین و باش خاموش
نی نی چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوری جوش
گوئی به نگار باده پیمای
کز بهر خدای چون شب دوش
پرکن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما توبه زهد را شکستیم
در میکده مغان نشستیم
رسوای جهان ز دست عشقیم
باری بنگر که از چه رستیم
ما ترک وجود خویش کردیم
زیرا که صنم نمی پرستیم
با یار چو خلوتی گزیدیم
در بر رخ غیر او به بستیم
هر چند از او جفا کشیدیم
جستیم رضایش و بجستیم
با دردی درد او بسازیم
چون محرم مجلس الستیم
مانند حسین خسته هرگز
ما سینه هیچکس نخستیم
ساقی ز شرابخانه عشق
در ده قدحی که نیم مستیم
ای آفت دین و غارت عقل
باز آی که توبه ها شکستیم
تا چند طریق زهد ورزیم
اکنون که ز ننگ و نام رستیم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
مانند قلندران قلاش
با یک دو حریف رند و اوباش
خواهیم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائیم و شراب و عشقبازی
هر چند که سر دل شود فاش
بیگانه شدم ز خویش و دیدم
در نقش وجود خویش نقاش
خورشید جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشید اگر چه هست پیدا
دیدن نتوان بچشم خفاش
بردی بکرشمه ای دل و دین
ایساقی اهل عشق شاباش
تندی مکن ای نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسین نقد هستی
آنگاه بدان نگار جماش
میگوی بصد نیازمندی
کز بهر حریف رند قلاش
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
از کعبه و دیر برکناریم
جز میکده منزلی نداریم
چون غمزه دوست نیم مستیم
چون طره یار بیقراریم
پوینده نه از پی بهشتیم
سوزنده نه از شرار ناریم
آزاد ز دوزخیم و جنت
چون بنده اختیار یاریم
مائیم و حیواة جاودانی
جان در قدمش اگر سپاریم
در ده قدحی ز باده دوش
ای ساقی جان که در خماریم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماریم
ای مونس جان نوازشی کن
ما را که غریب این دیاریم
از بخشش بی کرانه تو
مانند حسین امیدواریم
چون از پی جرعه ای از این می
عمری است که ما در انتظاریم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای عشق که آفت زمانی
سرمایه فتنه جهانی
وز تو نتوان نمود پرهیز
مانند قضای آسمانی
افزون ز تخیلات و وهمی
بیرون ز تصورات جانی
گه آفت عقل بوالفضولی
گه غارت جان ناتوانی
عالم ز تو ظاهر است لیکن
در عین ظهور خود نهانی
آفاق پر از نشانه تست
با این همه پرتو از نشانی
ای در یتیم از چه بحری
وی لعل مذاب از چه کانی
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجینه عالم معانی
مشتاق جمال تست عاشق
تا کی ز حدیث لن ترانی
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوست کانی
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما محرم عالم بقائیم
جوینده دولت لقائیم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنین طلسم مائیم
از کبر و ریا نفور گشتیم
چون واقف سر کبریائیم
مائیم خزانه معانی
در صورت اگر چه بی نوائیم
از شاهی دهر عار داریم
هر چند که از صف گدائیم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نمیگشائیم
هر چند جفا نماید آن یار
ما غیر وفا نمی نمائیم
بینیم جفا و مهر ورزیم
آخر نه مرید بوالوفائیم
گوینده نکته بلی ئیم
جوینده دولت بلائیم
مانند حسین تا بکلی
از هستی خویشتن برآئیم
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - ترجیع بند پنجم
الا ای گوهر بحر مصفا
که در عالم توئی پنهان و پیدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار
که در عالم توئی پنهان و پیدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۶ - آوردن رام سیتا را در اوده و به خانۀ خود نشستن با یکدیگر
سعادت هر که را شد سایه گستر
شود دلخواه بختش سیر اختر
به دولت محنتش گردد فراموش
به یار نازنین خواهد هم آغوش
به خوشوقتی زید نازان مه و سال
به کام دل چو رام صاحب اقبال
که آورد آنچنان حور پری زاد
کزان شد بام قصرش جنّ ت آباد
ز نور افشان جبین آن دلارام
تجلی بر تجلی بر در و بام
چو رام آمد به قصر آسمان کاخ
به دست انداز شد بر ماه گستاخ
چو شوقش بر نقاب شرم زد دست
ز گلگشت تماشا دیده شد مست
تفرج کرد مهدخت بهاری
مهستان گلشن و خورشید زاری
شدی هر لحظه زان گلگشت امید
نظر گلدسته بند ماه و خورشید
دو آیینه مقابل رو نمودند
به یک دم زنگ غم از دل زدودند
به نظاره چنان ذوق نظر بود
که حیرت بر خیال یکدگر بود
گهی آویختی در شاخ سنبل
گهی تاراج کردی خرمن گل
گهی چون زلف در پایش ف تادی
گهی چون خال بر رخ بوسه دادی
گهی در شام زان روی جهانتاب
به وهم صبح بر می جستی از خواب
چو روزش شب شدی از زلف و خالش
چراغ طور بر کردی جمالش
زدی دندان برآن لعل شکرخند
عقیقش را به نام خویش می کند
چو دید از رام زین سان ترکتازی
صنم هم شد دلیر بوسه بازی
بدادی بوسه و از ناز می خواست
چو طفلی دادهٔ خود باز می خواست
چنان بوسیده لعل نازنینش
کزان شد نقش پیدا برنگینش
ز شرم خندهٔ آن لعل د ر پوش
در گوشش عرق شد در بناگوش
تبس م چون لبش را جلوه گه کرد
نمک از شکرستان چاشنی خورد
شکر پاسخ چکاند از نوش خندی
خمستان شراب ناب قندی
معطر بالش و بستر گل آگند
به خواب ناز بردی آن دو دلبند
تو گویی در ارم شد چشمۀ خور
به آب زندگانی شیر و شکر
گهی خفتی ز زلفش چشم بیدار
که دیدی روز روشن را شب تار
ز زلف و روی جانانش شب و روز
شب معراج بودی عید نوروز
دو بیدل مست ذوق جانفشانی
نیاز و ناز باز از همعنانی
حیا را آرزو در باز بسته
چو نامحرم برون در نشسته
دو سرو ناز با هم دوش بر دوش
ز باغ آرزو رسته همآغوش
صنم هر گه سرود ناز می گفت
برهمن سوز دل با ساز می گفت
فسون یکدلی تا عشق خوانده
صنم با برهمن فرقی نمانده
به بستر آن دو گل در خوبرویی
ز یک غنچه دو گل بشکفته گویی
گهی گفتی صنم بی باده خورده
که کم شد ناز من آیا که برده
گهی عاشق از آن معشوق طنّاز
نیاز خویش را می خواستی باز
یکی شد جان و تنها بی تکلّف
به نامی فرق چون ن قطه ترادف
من و تو از میان بیرون زده گام
نماندی امتیازی هر دو جز نام
بهار زندگیشان جاودان بود
به هر یک زان دویی گویی دو جان بود
حواس خاطر آن هر دو دلدار
نیارستی به تنها کرد یک کار
دو گل غرق عرق زآن سان که دانی
مه و خور شسته ز آب زندگانی
پس از دیری چو بگشاد آن معما
در ناسفته شد اسم مسما
ز رشک زندگیشان آسمان مرد
به ساز شادمانی غم همی خورد
گهی زین کار غیرت کار فرمود
اگر انصاف پرسی جای آن بود
شود دلخواه بختش سیر اختر
به دولت محنتش گردد فراموش
به یار نازنین خواهد هم آغوش
به خوشوقتی زید نازان مه و سال
به کام دل چو رام صاحب اقبال
که آورد آنچنان حور پری زاد
کزان شد بام قصرش جنّ ت آباد
ز نور افشان جبین آن دلارام
تجلی بر تجلی بر در و بام
چو رام آمد به قصر آسمان کاخ
به دست انداز شد بر ماه گستاخ
چو شوقش بر نقاب شرم زد دست
ز گلگشت تماشا دیده شد مست
تفرج کرد مهدخت بهاری
مهستان گلشن و خورشید زاری
شدی هر لحظه زان گلگشت امید
نظر گلدسته بند ماه و خورشید
دو آیینه مقابل رو نمودند
به یک دم زنگ غم از دل زدودند
به نظاره چنان ذوق نظر بود
که حیرت بر خیال یکدگر بود
گهی آویختی در شاخ سنبل
گهی تاراج کردی خرمن گل
گهی چون زلف در پایش ف تادی
گهی چون خال بر رخ بوسه دادی
گهی در شام زان روی جهانتاب
به وهم صبح بر می جستی از خواب
چو روزش شب شدی از زلف و خالش
چراغ طور بر کردی جمالش
زدی دندان برآن لعل شکرخند
عقیقش را به نام خویش می کند
چو دید از رام زین سان ترکتازی
صنم هم شد دلیر بوسه بازی
بدادی بوسه و از ناز می خواست
چو طفلی دادهٔ خود باز می خواست
چنان بوسیده لعل نازنینش
کزان شد نقش پیدا برنگینش
ز شرم خندهٔ آن لعل د ر پوش
در گوشش عرق شد در بناگوش
تبس م چون لبش را جلوه گه کرد
نمک از شکرستان چاشنی خورد
شکر پاسخ چکاند از نوش خندی
خمستان شراب ناب قندی
معطر بالش و بستر گل آگند
به خواب ناز بردی آن دو دلبند
تو گویی در ارم شد چشمۀ خور
به آب زندگانی شیر و شکر
گهی خفتی ز زلفش چشم بیدار
که دیدی روز روشن را شب تار
ز زلف و روی جانانش شب و روز
شب معراج بودی عید نوروز
دو بیدل مست ذوق جانفشانی
نیاز و ناز باز از همعنانی
حیا را آرزو در باز بسته
چو نامحرم برون در نشسته
دو سرو ناز با هم دوش بر دوش
ز باغ آرزو رسته همآغوش
صنم هر گه سرود ناز می گفت
برهمن سوز دل با ساز می گفت
فسون یکدلی تا عشق خوانده
صنم با برهمن فرقی نمانده
به بستر آن دو گل در خوبرویی
ز یک غنچه دو گل بشکفته گویی
گهی گفتی صنم بی باده خورده
که کم شد ناز من آیا که برده
گهی عاشق از آن معشوق طنّاز
نیاز خویش را می خواستی باز
یکی شد جان و تنها بی تکلّف
به نامی فرق چون ن قطه ترادف
من و تو از میان بیرون زده گام
نماندی امتیازی هر دو جز نام
بهار زندگیشان جاودان بود
به هر یک زان دویی گویی دو جان بود
حواس خاطر آن هر دو دلدار
نیارستی به تنها کرد یک کار
دو گل غرق عرق زآن سان که دانی
مه و خور شسته ز آب زندگانی
پس از دیری چو بگشاد آن معما
در ناسفته شد اسم مسما
ز رشک زندگیشان آسمان مرد
به ساز شادمانی غم همی خورد
گهی زین کار غیرت کار فرمود
اگر انصاف پرسی جای آن بود