عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - در مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه گوید
ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی
بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او
بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می دهکه هرچه بختگمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل
هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک
گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد
وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر
منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی
بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او
بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می دهکه هرچه بختگمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل
هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک
گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد
وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر
منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۵ - در مدح پادشاه خلد آشیان محمدشاه مغفور طاب الله ثراه فرماید
الحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
وز موکب او کوکب دین یافته پرتو
از هر لب پژمرده به یمن قدم شاه
در هر دل افسرده به فر رخ خسرو
برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش
بنشست به جای غم دیرین طرب نو
اینک چو سحابست هوا حاملهٔ رعد
از نالهٔ زنبوره و آوای شواشو
سنجاب به دوش فلگ از گرد عساکر
سیماب بهگوش ملک از بانگ روا رو
آمد ملکی کز فزع گرد سپاهش
در چشمهٔخورشعد سراسیمهشود ضو
دارای جوانبخت محمد شه غازی
شاهی که سمندش چو خیالست سبکرو
در چنبر چوگانش فلک همچو یکی گوی
در ساحت میدانش زمین همچو یکیگو
چون بر سر او رنگ نهد پای چو جمشید
چون از بر شبرنگ کند جای چو خسرو
گنجیشود از جودش هر سایلو مسکین
مرغی شود از تیرش هر ترکش و پهلو
ای خستهٔ صمصام تو هر پیلتنی یل
ای بستهٔ فتراک تو هر تیغ زنیگو
رخش تو بنی عمّ براقست ازیراک
میدان همی از چرخکندگاه تک و دو
چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام
مهماز زند قدر تو بازش که همی دو
آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم
زانگونهکه ناپلیون در خطهٔ مسکو
با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر
بیدارم و میدارم من پاس تو به غنو
گلزر سماحت شده در عهد تو بیخار
فالیز عدالت شده از جهد تو بیخو
تو مهر جهانبانی از آن سایل جودت
دامانش چو کان آمده از جود تو محشو
وقتی شرر دوزخ میکرد صدایی
قهر تو بدوگفت یکیگوی و دو بشنو
جاه وخطر آنجاستکه بخت تو برد رخت
فتح و ظفر آنجاست که کوی تو کند غو
خالی شود ار ساحت دنیا ز تر و خشک
حالی بلآلی کندش جود تو مملو
ازکینه و پرخاش عدو نیست ترا باک
مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو
هم پیل بنهراسد اگر پشه کند بانگ
هم شیر نیندیشد اگر گربه کند مو
خودروی بود خصم تو در مزرع هستی
ای شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
نه بذل ترا واهمهٔ نفی لن ولا
نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو
گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی
کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو
در قالب بیروح عدو دهر دمد دم
چون نافهکه از جهلگرید به سوی بو
اجرام بر رای تو چون ذره بر مهر
افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو
در سایه ی قدر تو اگر ماه و اگر مهر
در پایهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو
تا نفس بنالد چو خطا گردد امید
تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ
نالنده عدویت ز خطا دیدن مسؤول
بالنده حبیبت ز روا گشتن مرجو
تا دیبه ز روم آید و سنجاب ز بلغار
تا نافه ز چین خیزد و کافور ز جوجو
عز و شرف از ماهیت قدر تو خیزد
ز انسانکه ز گل بوی و ز می رنگ و ز مه تو
بیغرهٔ اقبال تو شامی نشود صبح
بیطرهٔ اعلام تو صبحی نشود شو
تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا
ای شاه به داد و دهش و نیکی بگرو
از امر قدر درکنف حفظ خداپوی
با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
قاآنی صد شکرکه رستیم ز اندوه
والحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
وز موکب او کوکب دین یافته پرتو
از هر لب پژمرده به یمن قدم شاه
در هر دل افسرده به فر رخ خسرو
برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش
بنشست به جای غم دیرین طرب نو
اینک چو سحابست هوا حاملهٔ رعد
از نالهٔ زنبوره و آوای شواشو
سنجاب به دوش فلگ از گرد عساکر
سیماب بهگوش ملک از بانگ روا رو
آمد ملکی کز فزع گرد سپاهش
در چشمهٔخورشعد سراسیمهشود ضو
دارای جوانبخت محمد شه غازی
شاهی که سمندش چو خیالست سبکرو
در چنبر چوگانش فلک همچو یکی گوی
در ساحت میدانش زمین همچو یکیگو
چون بر سر او رنگ نهد پای چو جمشید
چون از بر شبرنگ کند جای چو خسرو
گنجیشود از جودش هر سایلو مسکین
مرغی شود از تیرش هر ترکش و پهلو
ای خستهٔ صمصام تو هر پیلتنی یل
ای بستهٔ فتراک تو هر تیغ زنیگو
رخش تو بنی عمّ براقست ازیراک
میدان همی از چرخکندگاه تک و دو
چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام
مهماز زند قدر تو بازش که همی دو
آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم
زانگونهکه ناپلیون در خطهٔ مسکو
با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر
بیدارم و میدارم من پاس تو به غنو
گلزر سماحت شده در عهد تو بیخار
فالیز عدالت شده از جهد تو بیخو
تو مهر جهانبانی از آن سایل جودت
دامانش چو کان آمده از جود تو محشو
وقتی شرر دوزخ میکرد صدایی
قهر تو بدوگفت یکیگوی و دو بشنو
جاه وخطر آنجاستکه بخت تو برد رخت
فتح و ظفر آنجاست که کوی تو کند غو
خالی شود ار ساحت دنیا ز تر و خشک
حالی بلآلی کندش جود تو مملو
ازکینه و پرخاش عدو نیست ترا باک
مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو
هم پیل بنهراسد اگر پشه کند بانگ
هم شیر نیندیشد اگر گربه کند مو
خودروی بود خصم تو در مزرع هستی
ای شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
نه بذل ترا واهمهٔ نفی لن ولا
نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو
گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی
کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو
در قالب بیروح عدو دهر دمد دم
چون نافهکه از جهلگرید به سوی بو
اجرام بر رای تو چون ذره بر مهر
افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو
در سایه ی قدر تو اگر ماه و اگر مهر
در پایهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو
تا نفس بنالد چو خطا گردد امید
تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ
نالنده عدویت ز خطا دیدن مسؤول
بالنده حبیبت ز روا گشتن مرجو
تا دیبه ز روم آید و سنجاب ز بلغار
تا نافه ز چین خیزد و کافور ز جوجو
عز و شرف از ماهیت قدر تو خیزد
ز انسانکه ز گل بوی و ز می رنگ و ز مه تو
بیغرهٔ اقبال تو شامی نشود صبح
بیطرهٔ اعلام تو صبحی نشود شو
تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا
ای شاه به داد و دهش و نیکی بگرو
از امر قدر درکنف حفظ خداپوی
با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
قاآنی صد شکرکه رستیم ز اندوه
والحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۶ - در مدح نجفقلی میرزای والی پسر حسینعلی میرزای فرمانفرما فرماید
ای ترک من ای مهر سپهرت شده هندو
شیرانت مسخر به یکی حملهٔ آهو
آمیخته باگفتهٔ شیرین تو شکر
اندوخته در حقهٔ یاقوت تو لولو
هم بهرهٔ سرو آمده بیغاره از آن قد
هم پیشهٔ مهر آمده شکرانه از آن رو
می حسرت رخسار ترا میخورد از رنگ
گل سرزنش لعل ترا میکشد از بو
سنبل که شنیدست به جز زلف تو طرار
نرگس که شنیدست به جز چشم تو جادو
چون سرو قدت دید به جا ماند از آن راه
چون لاله رخت دید فروریخت از آنرو
مانند کنند آن خط سبز تو به سبزه
آن قوم که مینا نشناسند ز مینو
یککفه به مه ماند و یک پله به ناهید
با زهره بسنجند تراگر به ترازو
در زیر خم زلف تو خطت به چه ماند
طوطیکه دهد پرورش پر پرستو
زخمیکه زنی در دهن شیرین درمان
دردی که دهی بر پر سیمرغش دارو
از ریختن خون کسان چاره نداری
ضحاکی و بر دوش تو مارت ز دوگیسو
باری بکن اندیشه ز روزی که برآریم
بر شاه فریدون علم از جور تو یرغو
شهزااده آزادهمنش والی والا
آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو
آن شاه که در معرکه هنگام جلادت
شیر علمش جسته ز شیر اجم آهو
سود هنر از رایش چون سود مه از مهر
عیش امل از طبعش چون عیش زن از شو
پایندهتر از سام سوارست بهکینه
کوشندهتر از نیرم نیوست به نیرو
با صدمهٔ گرزش چه گراز و چه گرازه
بافرهٔ برزش چه فرامرز و چه برزو
در مهد همی عهد ببستی بده و گیر
با دایه همی دابه بجستی به تکاپو
خورشید صفت یک تنه تازد چو به هیجا
خصم ار چه ستارست که پنهان شودش رو
ناموس نهد پهلوی کاموس کش آنجا
کاید ز خم خام ویش زور به پهلو
شاهینش ز گوهر بود از لعل و گهر نی
بر ماه نیفزود نه ماهوت و نه ماهو
ملکش پی آرامش خلقست یکی باغ
تیغش پی شادابی آن باغ یکی جو
ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج
تا میچکند نهر ز راوند و ز آمو
با حملهٔ او خصمکه و پای ثباتش
روزن چه و پهناش چو دریا کند آشو
با صدمهٔ قهرش چه بود بروی دشمن
با کوشش صرصر چه بود رشته ز تندو
با او چو درافکند اگر جان ببرد خصم
چندانکه زیانکرد دو چندان بودش رو
ای شاه تویی چشم به رخسارهٔ گیتی
کز چشم بدگیتی بادی تو به یک سو
در حزم چو پیرانی و در رزم چو قارن
در بزم چو قاآنی و در عزم هلاکو
حاجت نه به ملکت که به تو حاجت ملکست
آن ماشطه جویدکه برآرد رخ نیکو
آنکه خدا خواهد و آن جو که خدا داد
چون بخت خدامی بود ای شاه خداجو
حق یارو نیابخت و پدر ملک ترا بس
خوش دار تن و طبع نکو دار دل و خو
دل را به خدا دارکه پاینده جز او نیست
کو رایت اوکتای وکجا حشمت منکو
شاها چو به نخجیر تو از بنده کنی یاد
این بنده گرت یاد نیارد بود آهو
حاسد کند اندیشه که این ساحری صرف
کآهوش فرستند نه دراج و نه تیهو
آری مثلست اینکه حکیمان بسرودند
از پهلویشیران به ضعیفان رسد آهو
این تحفهٔ شاهانه چو از شه به من آمد
بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو
از لجهٔ خاطر بهدر آوردم در دم
غوّاص وش این نظم که چون رشتهٔ لولو
این شعر فرستادم و امید قبولست
جز شعر چه آید دگر از مرد سخنگو
تاکامروایی نه به عقلست و به تدبیر
تا قلعهگشایی نه به زورست و به بازو
همکامرواباش به تدبیر و به فرهنگ
هم قلعهگشا باش به بازوی و به نیرو
شیرانت مسخر به یکی حملهٔ آهو
آمیخته باگفتهٔ شیرین تو شکر
اندوخته در حقهٔ یاقوت تو لولو
هم بهرهٔ سرو آمده بیغاره از آن قد
هم پیشهٔ مهر آمده شکرانه از آن رو
می حسرت رخسار ترا میخورد از رنگ
گل سرزنش لعل ترا میکشد از بو
سنبل که شنیدست به جز زلف تو طرار
نرگس که شنیدست به جز چشم تو جادو
چون سرو قدت دید به جا ماند از آن راه
چون لاله رخت دید فروریخت از آنرو
مانند کنند آن خط سبز تو به سبزه
آن قوم که مینا نشناسند ز مینو
یککفه به مه ماند و یک پله به ناهید
با زهره بسنجند تراگر به ترازو
در زیر خم زلف تو خطت به چه ماند
طوطیکه دهد پرورش پر پرستو
زخمیکه زنی در دهن شیرین درمان
دردی که دهی بر پر سیمرغش دارو
از ریختن خون کسان چاره نداری
ضحاکی و بر دوش تو مارت ز دوگیسو
باری بکن اندیشه ز روزی که برآریم
بر شاه فریدون علم از جور تو یرغو
شهزااده آزادهمنش والی والا
آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو
آن شاه که در معرکه هنگام جلادت
شیر علمش جسته ز شیر اجم آهو
سود هنر از رایش چون سود مه از مهر
عیش امل از طبعش چون عیش زن از شو
پایندهتر از سام سوارست بهکینه
کوشندهتر از نیرم نیوست به نیرو
با صدمهٔ گرزش چه گراز و چه گرازه
بافرهٔ برزش چه فرامرز و چه برزو
در مهد همی عهد ببستی بده و گیر
با دایه همی دابه بجستی به تکاپو
خورشید صفت یک تنه تازد چو به هیجا
خصم ار چه ستارست که پنهان شودش رو
ناموس نهد پهلوی کاموس کش آنجا
کاید ز خم خام ویش زور به پهلو
شاهینش ز گوهر بود از لعل و گهر نی
بر ماه نیفزود نه ماهوت و نه ماهو
ملکش پی آرامش خلقست یکی باغ
تیغش پی شادابی آن باغ یکی جو
ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج
تا میچکند نهر ز راوند و ز آمو
با حملهٔ او خصمکه و پای ثباتش
روزن چه و پهناش چو دریا کند آشو
با صدمهٔ قهرش چه بود بروی دشمن
با کوشش صرصر چه بود رشته ز تندو
با او چو درافکند اگر جان ببرد خصم
چندانکه زیانکرد دو چندان بودش رو
ای شاه تویی چشم به رخسارهٔ گیتی
کز چشم بدگیتی بادی تو به یک سو
در حزم چو پیرانی و در رزم چو قارن
در بزم چو قاآنی و در عزم هلاکو
حاجت نه به ملکت که به تو حاجت ملکست
آن ماشطه جویدکه برآرد رخ نیکو
آنکه خدا خواهد و آن جو که خدا داد
چون بخت خدامی بود ای شاه خداجو
حق یارو نیابخت و پدر ملک ترا بس
خوش دار تن و طبع نکو دار دل و خو
دل را به خدا دارکه پاینده جز او نیست
کو رایت اوکتای وکجا حشمت منکو
شاها چو به نخجیر تو از بنده کنی یاد
این بنده گرت یاد نیارد بود آهو
حاسد کند اندیشه که این ساحری صرف
کآهوش فرستند نه دراج و نه تیهو
آری مثلست اینکه حکیمان بسرودند
از پهلویشیران به ضعیفان رسد آهو
این تحفهٔ شاهانه چو از شه به من آمد
بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو
از لجهٔ خاطر بهدر آوردم در دم
غوّاص وش این نظم که چون رشتهٔ لولو
این شعر فرستادم و امید قبولست
جز شعر چه آید دگر از مرد سخنگو
تاکامروایی نه به عقلست و به تدبیر
تا قلعهگشایی نه به زورست و به بازو
همکامرواباش به تدبیر و به فرهنگ
هم قلعهگشا باش به بازوی و به نیرو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۹ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه مغفور محمدشاه مبرور طاب ثراه فرماید
دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه
کهکی بشارت فتح آید از معسکر شاه
ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند
گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه
و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد
پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه
و یا ز شدت باران و برف و برد هوا
به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه
و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد
ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه
چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید
مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه
علیالله از چه سبب دور ماند و دیر آمد
مگر شکار بتیگشت شوخ و خاطرخواه
چرا نیامد یاربکجا اقامتکرد
به حیرتم که چه شد لا اله الا الله
همین دم آمده ور نامدست میآید
خدای را ز قدوم ویم کنید آگاه
همی معاینه بینم که مژده را بت من
دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه
به جهد رانده ز تک مانده تنگ بستهکمر
نفس گسیخته خوی کرده کج نهاده کلاه
عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران
غبار مانده به چهرش چو بر ثوابگناه
سپید گرد رهش برد و زلف غالیهگون
بسان سودهٔ کافور تر به مشک سیاه
خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف
تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه
چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان
به پیش رویش آن زلف کرده پشت دوتاه
به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان
ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه
نشسته از بریکران باد پای چو برق
دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه
بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند
به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه
ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون
ز بس به راه برید از در نماز جباه
تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم
تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه
لبش پر آبلهگردیده چون سپهر به شب
ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه
یکیش ساغر می داده کای بشیر بنوش
یکیش نقد روان بر ده کای برید بخواه
ز هر کرانه گروهی گرفته دامن او
که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه
به روزگار زمستانکه آبها همه سنگ
چسان ز آب هری رود عبره کرد سپاه
به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن
به سمع کس نتواند رسیدن از افواه
ز بس برودت در طبع روزگار حرون
که منجمد شده قوهٔ نما به طبعگیاه
هرات راکه سپهری است بر فراز زمین
چسان گرفت شهنشاه آسمان خرگاه
به مان آذر وکانون که شعله درکانون
چنان فسرده نماید که شاخ سرخ گیاه
هرات را که جهانیست در میان جهان
چسان گشود مهین شهریار ملک پناه
به وقت بهمن کز تیره جرم ابر مطیر
سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه
هرات راکه بود قلعهٔ ستارهگرای
چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه
بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس
خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه
مگر نه خسرو گیتیستان محمدشاه
به سرش تاج سعادت بود ز فر آله
شکوه شاه همین بس که از مهابت او
ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه
نبرد شاه همین بس که از صلابت او
فغان افغان بررفت تا به طارم ماه
نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری
که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه
چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد
بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ گاه
به مال و جاه عدو غره گشت و غافل ازین
که مال او همه مارست و جاه او همه چاه
بلی چو بخت قرین نیست مال گردد مار
بلی چو چرخ معین نیست جاه گردد چاه
غریو توپ دژ آشوب از محال هری
گمان برم که فراتر شد از دیار فراه
نهیب شاه چنان تنگکرد سینهٔ خصم
که مینداشت ز تنگی مجالگفتن آه
ز بسکه بهر تماشای رزم خم شد چرخ
چو چرخ چاچی شاهش نماند پشت دوتاه
همی به فرق ملک خود آهنین گفتی
فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه
ستارهگریان از بیم مرگ هایاهای
زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه
عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین
که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه
مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم
ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه
ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان
به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه
چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو
کهکهرباش نیارست فرقکرد ازکاه
ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک
نسیم ناخوش او مغز چرخ کرد تباه
عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمیکاشت
که تا قیامت مجنون دمد به جای گیاه
خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم
که گفتی آنکه به فرقش شدست پوست کلاه
ز بسکه تندی شمشیر شاه جسم عدو
دوپارهگشت به یک ضرب و می نبود آگاه
مصاف بس که در آن پهنه گرم بود نداشت
همی خبر پدر از پور و همره از همراه
سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره
که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه
ز تیر شاهکه ده ده به یکدگر میدوخت
کسی نیافت که پنجست خصم یا پنجاه
سپهر قلزم خونابگشت و تیر ملک
در او به قوت بازو همی نمود شناه
چنان نهیب ملککار تنگکرد به خصم
که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه
ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری
گناه را نه مگر دوزخست باد افراه
بلی به دوزخ تفتیده میبسوزد مرد
چو بنگریش جری بر به ارتکاب گناه
ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری
چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه
زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک
دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه
وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان
به هر بیاده که آورد رخ به درگه شاه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها
توییکه پشت فلک در سجود تست دوتاه
هزار شکر خدا راکه از عنایت تو
جهانیان همه انباز راحتند و رفاه
به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند
از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه
یکی منم که به میدان مدحگوی سخن
به صولجان بلاغت ربودم از اشباه
سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم
بدان مثابه که رویینه تن بر اسب سیاه
اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود
هم او بسان سقنقور بر فزودش باه
شها جدا ز جنابت به حیرتمکه مرا
چگونه روز شود هفته هفته گردد ماه
چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد
که گم شود تنم اندر میانه گاه بگاه
ثنای شاه نیاری نمود قاآنی
به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه
به هر بهار الا تا همی به قوت طبع
چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه
قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین
کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه
کهکی بشارت فتح آید از معسکر شاه
ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند
گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه
و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد
پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه
و یا ز شدت باران و برف و برد هوا
به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه
و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد
ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه
چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید
مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه
علیالله از چه سبب دور ماند و دیر آمد
مگر شکار بتیگشت شوخ و خاطرخواه
چرا نیامد یاربکجا اقامتکرد
به حیرتم که چه شد لا اله الا الله
همین دم آمده ور نامدست میآید
خدای را ز قدوم ویم کنید آگاه
همی معاینه بینم که مژده را بت من
دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه
به جهد رانده ز تک مانده تنگ بستهکمر
نفس گسیخته خوی کرده کج نهاده کلاه
عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران
غبار مانده به چهرش چو بر ثوابگناه
سپید گرد رهش برد و زلف غالیهگون
بسان سودهٔ کافور تر به مشک سیاه
خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف
تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه
چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان
به پیش رویش آن زلف کرده پشت دوتاه
به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان
ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه
نشسته از بریکران باد پای چو برق
دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه
بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند
به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه
ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون
ز بس به راه برید از در نماز جباه
تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم
تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه
لبش پر آبلهگردیده چون سپهر به شب
ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه
یکیش ساغر می داده کای بشیر بنوش
یکیش نقد روان بر ده کای برید بخواه
ز هر کرانه گروهی گرفته دامن او
که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه
به روزگار زمستانکه آبها همه سنگ
چسان ز آب هری رود عبره کرد سپاه
به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن
به سمع کس نتواند رسیدن از افواه
ز بس برودت در طبع روزگار حرون
که منجمد شده قوهٔ نما به طبعگیاه
هرات راکه سپهری است بر فراز زمین
چسان گرفت شهنشاه آسمان خرگاه
به مان آذر وکانون که شعله درکانون
چنان فسرده نماید که شاخ سرخ گیاه
هرات را که جهانیست در میان جهان
چسان گشود مهین شهریار ملک پناه
به وقت بهمن کز تیره جرم ابر مطیر
سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه
هرات راکه بود قلعهٔ ستارهگرای
چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه
بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس
خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه
مگر نه خسرو گیتیستان محمدشاه
به سرش تاج سعادت بود ز فر آله
شکوه شاه همین بس که از مهابت او
ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه
نبرد شاه همین بس که از صلابت او
فغان افغان بررفت تا به طارم ماه
نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری
که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه
چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد
بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ گاه
به مال و جاه عدو غره گشت و غافل ازین
که مال او همه مارست و جاه او همه چاه
بلی چو بخت قرین نیست مال گردد مار
بلی چو چرخ معین نیست جاه گردد چاه
غریو توپ دژ آشوب از محال هری
گمان برم که فراتر شد از دیار فراه
نهیب شاه چنان تنگکرد سینهٔ خصم
که مینداشت ز تنگی مجالگفتن آه
ز بسکه بهر تماشای رزم خم شد چرخ
چو چرخ چاچی شاهش نماند پشت دوتاه
همی به فرق ملک خود آهنین گفتی
فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه
ستارهگریان از بیم مرگ هایاهای
زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه
عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین
که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه
مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم
ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه
ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان
به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه
چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو
کهکهرباش نیارست فرقکرد ازکاه
ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک
نسیم ناخوش او مغز چرخ کرد تباه
عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمیکاشت
که تا قیامت مجنون دمد به جای گیاه
خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم
که گفتی آنکه به فرقش شدست پوست کلاه
ز بسکه تندی شمشیر شاه جسم عدو
دوپارهگشت به یک ضرب و می نبود آگاه
مصاف بس که در آن پهنه گرم بود نداشت
همی خبر پدر از پور و همره از همراه
سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره
که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه
ز تیر شاهکه ده ده به یکدگر میدوخت
کسی نیافت که پنجست خصم یا پنجاه
سپهر قلزم خونابگشت و تیر ملک
در او به قوت بازو همی نمود شناه
چنان نهیب ملککار تنگکرد به خصم
که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه
ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری
گناه را نه مگر دوزخست باد افراه
بلی به دوزخ تفتیده میبسوزد مرد
چو بنگریش جری بر به ارتکاب گناه
ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری
چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه
زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک
دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه
وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان
به هر بیاده که آورد رخ به درگه شاه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها
توییکه پشت فلک در سجود تست دوتاه
هزار شکر خدا راکه از عنایت تو
جهانیان همه انباز راحتند و رفاه
به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند
از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه
یکی منم که به میدان مدحگوی سخن
به صولجان بلاغت ربودم از اشباه
سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم
بدان مثابه که رویینه تن بر اسب سیاه
اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود
هم او بسان سقنقور بر فزودش باه
شها جدا ز جنابت به حیرتمکه مرا
چگونه روز شود هفته هفته گردد ماه
چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد
که گم شود تنم اندر میانه گاه بگاه
ثنای شاه نیاری نمود قاآنی
به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه
به هر بهار الا تا همی به قوت طبع
چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه
قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین
کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۱ - در مدح صدراعظم
دوش چونگشتجهان از سپهزنگ سیاه
از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه
با رخی غیرت مه لیک به هنگام خسوف
خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه
بینیش چون الف اما بسرهای دهن
ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه
همچو نرگس که به نیمی شکفد در دل شب
چشم افکنده به صد شرم همیکرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس
مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ
سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه
چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد
میخرامید وز آصف دو غلامش همراه
ایستاد از طرفی رویکشیده درهم
راست چون چین بهسر زلف نگارد دلخواه
گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر
روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه
ای تو با بخت من سوخته توأم زاده
زی برادر به شب تیره که بنمودت راه
زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این
سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام این چو شنید اشک روان کرد برو
کاه جرمم چه که این گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبهٔ من مینگریست
آه میزد که به دوزخ شدهام واویلاه
حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد
گردهٔ سفرهٔ او پنج و به گردش پنجاه
مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید
روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه
کف به کف سود که دیدی به چه روز افتادم
این بلا تا به من آمد به جزای چه گناه
جامهعریانی و بسترحجر و غصهخورش
کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه
کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام
برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه
من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی
که به این چربی و شیرینیت آرم در راه
اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من
کای به افسونگری و حیله فزون از روباه
با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی
کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه
هیچ در خانه نهادی که گرفتی خادم
هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه
لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود
ورنه چون روی ویم روز همی گشت سیاه
آن یکش گفت بی آرد بزن نان به تنور
وین یکش گفت که بیدلو بکش آب از چاه
آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر
وب یکش گفت بکن بخیه بر این پارهکلاه
خواست دست آس یکی گفت که بر بام فلک
جست گندم دگری گفت که در خرمن ماه
آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ
بهکدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش
گو چه آوردهیی از خانهٔ آصف همراه
آنکنیز آن همه میدید و به من میخندید
من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه
از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید
که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه
عاقبت گفت چه گویی چه کنم با همه طعن
گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه
خواجهٔ عالم عادلکه ز ابر کف او
ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه
آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید
خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه
زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب کرم
آنکه بارکرمش پشت فلککرده دوتاه
آنکه زان سیلکه از ابر نوالش خیزد
نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگی جاه کند با رفعت
خردش پیروی رایکند بیاکراه
آنکه وصف دل او شد بضیا نور قلوب
آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه
خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق
طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت
حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه
ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب
اینک این دست در افشانت براین نکته گواه
اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین
چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه
انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا
چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه
خواب نادیده و ناگفته به من لطف تو داد
آنکنیزیکه شبیهش نبود از اشباه
شکوهیی گر به زبان رفت در آغاز سخن
بر زبان این سخنان نیز رود گاه به گاه
با من ار چرخ بهکینست تویی بر سر مهر
کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرتگوید
به سخن در نسرشتست کسی مهرگیاه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم
این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه
این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است
کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه گناه
شفقت شاه فزاینده و انصاف توام
حاسدم گو تن ازین درد به بیهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک
لااله است همی تا بسر الاالله
دست این حادثه از دامن اقبال تو دور
داردت از همه آفات خداوند نگاه
تا جز افواه سخن را نبود جای عبور
به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه
از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه
با رخی غیرت مه لیک به هنگام خسوف
خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه
بینیش چون الف اما بسرهای دهن
ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه
همچو نرگس که به نیمی شکفد در دل شب
چشم افکنده به صد شرم همیکرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس
مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ
سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه
چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد
میخرامید وز آصف دو غلامش همراه
ایستاد از طرفی رویکشیده درهم
راست چون چین بهسر زلف نگارد دلخواه
گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر
روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه
ای تو با بخت من سوخته توأم زاده
زی برادر به شب تیره که بنمودت راه
زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این
سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام این چو شنید اشک روان کرد برو
کاه جرمم چه که این گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبهٔ من مینگریست
آه میزد که به دوزخ شدهام واویلاه
حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد
گردهٔ سفرهٔ او پنج و به گردش پنجاه
مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید
روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه
کف به کف سود که دیدی به چه روز افتادم
این بلا تا به من آمد به جزای چه گناه
جامهعریانی و بسترحجر و غصهخورش
کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه
کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام
برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه
من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی
که به این چربی و شیرینیت آرم در راه
اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من
کای به افسونگری و حیله فزون از روباه
با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی
کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه
هیچ در خانه نهادی که گرفتی خادم
هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه
لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود
ورنه چون روی ویم روز همی گشت سیاه
آن یکش گفت بی آرد بزن نان به تنور
وین یکش گفت که بیدلو بکش آب از چاه
آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر
وب یکش گفت بکن بخیه بر این پارهکلاه
خواست دست آس یکی گفت که بر بام فلک
جست گندم دگری گفت که در خرمن ماه
آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ
بهکدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش
گو چه آوردهیی از خانهٔ آصف همراه
آنکنیز آن همه میدید و به من میخندید
من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه
از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید
که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه
عاقبت گفت چه گویی چه کنم با همه طعن
گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه
خواجهٔ عالم عادلکه ز ابر کف او
ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه
آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید
خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه
زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب کرم
آنکه بارکرمش پشت فلککرده دوتاه
آنکه زان سیلکه از ابر نوالش خیزد
نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگی جاه کند با رفعت
خردش پیروی رایکند بیاکراه
آنکه وصف دل او شد بضیا نور قلوب
آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه
خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق
طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت
حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه
ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب
اینک این دست در افشانت براین نکته گواه
اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین
چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه
انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا
چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه
خواب نادیده و ناگفته به من لطف تو داد
آنکنیزیکه شبیهش نبود از اشباه
شکوهیی گر به زبان رفت در آغاز سخن
بر زبان این سخنان نیز رود گاه به گاه
با من ار چرخ بهکینست تویی بر سر مهر
کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرتگوید
به سخن در نسرشتست کسی مهرگیاه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم
این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه
این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است
کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه گناه
شفقت شاه فزاینده و انصاف توام
حاسدم گو تن ازین درد به بیهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک
لااله است همی تا بسر الاالله
دست این حادثه از دامن اقبال تو دور
داردت از همه آفات خداوند نگاه
تا جز افواه سخن را نبود جای عبور
به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۳ - در ستایش جناب اشرف امجد صدراعظم دامظله و جناب جلالت مآب نظام الملک دام شوکته گوید
صدراعظم آفتابست و نظامالملک ماه
آسمانِ این دو نیّر چیست خاک پای شاه
آن پدر را از نطاقکهکشان شاید کمر
وین پسر را بر مدار فرقدان سایدکلاه
صدهزاران بارهگیرد آن پدر با یک قلم
صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه
آنپدر را صدراعظمکرد شه زان پگه بود
اعتماد دین و دولت ناظم گنج و سپاه
آن پسر را هم نظامالملک داد اول لقب
تا نظامالملک ثانی گردد از اجلال و جاه
پس به بازوی جلالش بست درّی شاهوار
کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه
آنچنان دریکهگر بودی فلک رادسترس
همچو تاجش برنهادیبر سر خورشید و ماه
خوشی دلی چندان فراوانشدکه نتواند غریب
از هجوم عیش و شادی برکشد از سینه آه
گویی امشب از فلک با وجد میتابد نجوم
گویی امشب از زمین با رقص میروید گیاه
گر قُصوری رفته در این شعر ای صدر جلیل
عذر من بشنو ، که تا دانی نکردستم گناه
اسب رنجانید دی پای مراگفتم بدو
چون شوم در بزم صدر از لنگی پا عذرخواه
گفت فرداشب قدم از فرق سرکن چون قلم
کز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه
پا چسان سایی به خاکیکاندرو بهر سجود
تا همیببنخدو دستو عونست و جباه
از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها
کت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه
سایه را پیوسته تا در قعر چه باشد مکان
روز و شب چون سایهخصمتباد اندر قعرچاه
شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپید
صبح اعدایت چو شام طرهٔ ترکان سیاه
روزوشب در باغگردی تا بگردد روز و شب
سال و مه خشنود مانی تا بماند سال و ماه
آسمانِ این دو نیّر چیست خاک پای شاه
آن پدر را از نطاقکهکشان شاید کمر
وین پسر را بر مدار فرقدان سایدکلاه
صدهزاران بارهگیرد آن پدر با یک قلم
صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه
آنپدر را صدراعظمکرد شه زان پگه بود
اعتماد دین و دولت ناظم گنج و سپاه
آن پسر را هم نظامالملک داد اول لقب
تا نظامالملک ثانی گردد از اجلال و جاه
پس به بازوی جلالش بست درّی شاهوار
کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه
آنچنان دریکهگر بودی فلک رادسترس
همچو تاجش برنهادیبر سر خورشید و ماه
خوشی دلی چندان فراوانشدکه نتواند غریب
از هجوم عیش و شادی برکشد از سینه آه
گویی امشب از فلک با وجد میتابد نجوم
گویی امشب از زمین با رقص میروید گیاه
گر قُصوری رفته در این شعر ای صدر جلیل
عذر من بشنو ، که تا دانی نکردستم گناه
اسب رنجانید دی پای مراگفتم بدو
چون شوم در بزم صدر از لنگی پا عذرخواه
گفت فرداشب قدم از فرق سرکن چون قلم
کز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه
پا چسان سایی به خاکیکاندرو بهر سجود
تا همیببنخدو دستو عونست و جباه
از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها
کت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه
سایه را پیوسته تا در قعر چه باشد مکان
روز و شب چون سایهخصمتباد اندر قعرچاه
شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپید
صبح اعدایت چو شام طرهٔ ترکان سیاه
روزوشب در باغگردی تا بگردد روز و شب
سال و مه خشنود مانی تا بماند سال و ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۴ - در ستایش وزیر بی نظیر میرزا ابواقاسم قائم مقام فرماید
مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه
که بر شمایل غلمان نگاه نیستگناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان که کنم
در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان
خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید
چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک
ز فکر زلف دراز تو عمر منکوتاه
ترا شکنج بهگیسو مرا شکنجه به جان
مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشمکحیل و مراست جسم علیل
تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا
به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت
که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحونشدستدیده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر زلف دلم را مخوان به سوی زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند
شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب میماند
به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیرانکه خور ز رشگ رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل
به دعویکرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل
به نور رای و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهی گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند
ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل
چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تستکه تاگویمت بر از امثال
که شبه تستکه تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلقکردهاند عیون
ز بهر سجدهٔ تو آفریدهاند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابهکه ماهیکند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کنی به کوه نظر
اگر به عین عنایتکنی بهکاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو کوه
شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر
نه کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی
ز ذیل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نهکوهم از سخطت جسم من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد
زکاسهلیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به گیتی تا در طبیعت محرور
هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو
به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح کنم این مدیح دلکش را
به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست
محیط امکان مصداقکان حبیبالله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر
ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود
به داغ پیرهری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن
ز بیم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهی کمال شرف لا اله الا الله
که بر شمایل غلمان نگاه نیستگناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان که کنم
در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان
خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید
چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک
ز فکر زلف دراز تو عمر منکوتاه
ترا شکنج بهگیسو مرا شکنجه به جان
مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشمکحیل و مراست جسم علیل
تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا
به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت
که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحونشدستدیده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر زلف دلم را مخوان به سوی زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند
شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب میماند
به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیرانکه خور ز رشگ رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل
به دعویکرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل
به نور رای و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهی گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند
ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل
چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تستکه تاگویمت بر از امثال
که شبه تستکه تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلقکردهاند عیون
ز بهر سجدهٔ تو آفریدهاند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابهکه ماهیکند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کنی به کوه نظر
اگر به عین عنایتکنی بهکاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو کوه
شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر
نه کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی
ز ذیل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نهکوهم از سخطت جسم من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد
زکاسهلیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به گیتی تا در طبیعت محرور
هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو
به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح کنم این مدیح دلکش را
به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست
محیط امکان مصداقکان حبیبالله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر
ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود
به داغ پیرهری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن
ز بیم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهی کمال شرف لا اله الا الله
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۰ - در ستایش پادشاه علیین جایگاه محمدشاه غازی
ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بیگنهی دستگشاده
ازکلبهٔ ما بیسببی پای کشیده
ما را چهگناهست اگر زلف تو دامی
گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی که سیهجامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز منکه ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسلکس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون میکندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بسکه ملامت ز عم و خالکشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل بهبر چرخ طپیده
بربودننیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاقکه پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملککشیده
آن داورگیتیکه سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکهگویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بیگنهی دستگشاده
ازکلبهٔ ما بیسببی پای کشیده
ما را چهگناهست اگر زلف تو دامی
گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی که سیهجامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز منکه ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسلکس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون میکندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بسکه ملامت ز عم و خالکشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل بهبر چرخ طپیده
بربودننیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاقکه پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملککشیده
آن داورگیتیکه سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکهگویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۱ - در مدح شاهزاده حسنعلی میرزای شجاعالسلطنه فرماید
بناز ای طوس بر راز و ببال ای خاوران بر ری
که از ری زی تو کرد آهنگزینت بخش تاج کی
نک ایکابل خدا از کشور کابل برونکش پا
نک ای خوارزمشه از کشور خوارزم گم کن پی
نک ای میر بخارا ترک تاج و تخت فرماهان
نک ای فرمانروای هند بدرود کُله کَن هی
رسدآنکو خروش چنگ در گوشش سرود چنگ
رسید آنکو نوای نای در هوشش نوای نی
رسید آنکو بمیرد زآب تیغش هرکه در عالم
خلاف آنکه هم از آب باشدکل شئی حی
رسید آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن
رسید آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دی
حسنشاه غضنفر فر شجاعالسلطنه کز جان
قضا مامور امر او قدر محکوم حکم وی
یمی از خون شود هامون اگر خونخواره تیغ او
نمیاز خونهردشمنکهوقتیخوردهازد قی
دواناندر رکابشبختو عون و فتح و فیروزی
بهطیب و طوع و جان و دل به شوق و مهر و عرق و پی
چنان جوشد ز بیم ناچخش خون در تن اعدا
که اندر خمّ قیرآگین به خوان میگساران می
فنای هرچه لاشیئی از بقای ذات او ممکن
بقای هرچه ممکن از فنای تیغ او لاشیء
جهاندارا تویی کز جود دست گوهرافشانت
بهگیتی نام حاتمکرده ناموس عرب را طی
بجز اندر پی الّا نیاید در بیانت لا
بجز در عرصهٔ هیجا نگردد بر زبانت نی
بهکافر دز، به کین بدکنش چون آاختی صارم
چه صارم کز شرار ریختی از چهر آتشخوی
هزیمت در هزیمت خصم را از جام تا ملتان
غنیمت در غنیمت مر ترا از خاوران تا خوی
خیام آسمان با نسبت زرین خیام تو
چو والاخرگهیافراشهزاطلسبهگردش حی
که یارد جز تو گمراهان دولت را نماید ره
که برهاند مضلین را بغیر از مصطفی از غی
شها زین پیشکز خاور سپردی راه اسپاهان
فزودی رونق زایندهرود و اعتبار جی
ولی اکنون که دیگر باره راندی باره زی خاور
چو خاک افسرد آب آن و آب خاک این شد طی
از ایدر خاوران با عرش اعظم داوری دارد
ز یمن مقدمت ای شاه فرخفال نیکوپی
ثنای شاه را قاآنیا پایان نه میجویی
سخن بیهوده بر مقدار فهم خویشتن تاکی
الا تا کس نیابد آیت تکمیل در ناقص
الا تا کس نجوید پرتو خورشید را از فی
خزان نیکخواه از رشح ابر همّتت آری
بهار بدسگال از برگریزان حسامت دی
که از ری زی تو کرد آهنگزینت بخش تاج کی
نک ایکابل خدا از کشور کابل برونکش پا
نک ای خوارزمشه از کشور خوارزم گم کن پی
نک ای میر بخارا ترک تاج و تخت فرماهان
نک ای فرمانروای هند بدرود کُله کَن هی
رسدآنکو خروش چنگ در گوشش سرود چنگ
رسید آنکو نوای نای در هوشش نوای نی
رسید آنکو بمیرد زآب تیغش هرکه در عالم
خلاف آنکه هم از آب باشدکل شئی حی
رسید آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن
رسید آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دی
حسنشاه غضنفر فر شجاعالسلطنه کز جان
قضا مامور امر او قدر محکوم حکم وی
یمی از خون شود هامون اگر خونخواره تیغ او
نمیاز خونهردشمنکهوقتیخوردهازد قی
دواناندر رکابشبختو عون و فتح و فیروزی
بهطیب و طوع و جان و دل به شوق و مهر و عرق و پی
چنان جوشد ز بیم ناچخش خون در تن اعدا
که اندر خمّ قیرآگین به خوان میگساران می
فنای هرچه لاشیئی از بقای ذات او ممکن
بقای هرچه ممکن از فنای تیغ او لاشیء
جهاندارا تویی کز جود دست گوهرافشانت
بهگیتی نام حاتمکرده ناموس عرب را طی
بجز اندر پی الّا نیاید در بیانت لا
بجز در عرصهٔ هیجا نگردد بر زبانت نی
بهکافر دز، به کین بدکنش چون آاختی صارم
چه صارم کز شرار ریختی از چهر آتشخوی
هزیمت در هزیمت خصم را از جام تا ملتان
غنیمت در غنیمت مر ترا از خاوران تا خوی
خیام آسمان با نسبت زرین خیام تو
چو والاخرگهیافراشهزاطلسبهگردش حی
که یارد جز تو گمراهان دولت را نماید ره
که برهاند مضلین را بغیر از مصطفی از غی
شها زین پیشکز خاور سپردی راه اسپاهان
فزودی رونق زایندهرود و اعتبار جی
ولی اکنون که دیگر باره راندی باره زی خاور
چو خاک افسرد آب آن و آب خاک این شد طی
از ایدر خاوران با عرش اعظم داوری دارد
ز یمن مقدمت ای شاه فرخفال نیکوپی
ثنای شاه را قاآنیا پایان نه میجویی
سخن بیهوده بر مقدار فهم خویشتن تاکی
الا تا کس نیابد آیت تکمیل در ناقص
الا تا کس نجوید پرتو خورشید را از فی
خزان نیکخواه از رشح ابر همّتت آری
بهار بدسگال از برگریزان حسامت دی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۳ - در مدح شاهزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی
با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب
بیروی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگرکردهام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخندهکه ازکاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب کف او ژالهفشانست
باللهکه اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادشکرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی
لبتشنهٔ دلسوخته را جرعهٔ آبی
زان آب که از شعلهٔ او برق فروغی
زان آب که از تابش او صاعقه تابی
زان آبکه خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن گرمتر آبی
زان آبکه آید به پیش روح چو آدم
گر قطرهای از وی بچکانی به ترابی
زان آب که بیمنت اکسیر ز تاثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبیکه چو بر قبرگنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی که اگر نوشد پیری کند ادراک
ایام پسندیدهتر از عهد شبابی
آبی که چو بر جبههٔ بیمار فشانند
با فایدهتر دردسرش را زگلابی
آبیکه اگر صعوهکند رشحی از آن نوش
بی شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبیکه چو آقانی اگر نوشکندکس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچانکه بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیدهٔ ارباب عقولاند دوابی
مشکلکه شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بیمدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد
از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده
چون دانش تو شیخی و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفهکه چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشتکه صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش
حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید
بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخندهمآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
اینیک به نصیبی رسد آنیک به نصابی
با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب
بیروی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگرکردهام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخندهکه ازکاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب کف او ژالهفشانست
باللهکه اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادشکرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی
لبتشنهٔ دلسوخته را جرعهٔ آبی
زان آب که از شعلهٔ او برق فروغی
زان آب که از تابش او صاعقه تابی
زان آبکه خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن گرمتر آبی
زان آبکه آید به پیش روح چو آدم
گر قطرهای از وی بچکانی به ترابی
زان آب که بیمنت اکسیر ز تاثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبیکه چو بر قبرگنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی که اگر نوشد پیری کند ادراک
ایام پسندیدهتر از عهد شبابی
آبی که چو بر جبههٔ بیمار فشانند
با فایدهتر دردسرش را زگلابی
آبیکه اگر صعوهکند رشحی از آن نوش
بی شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبیکه چو آقانی اگر نوشکندکس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچانکه بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیدهٔ ارباب عقولاند دوابی
مشکلکه شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بیمدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد
از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده
چون دانش تو شیخی و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفهکه چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشتکه صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش
حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید
بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخندهمآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
اینیک به نصیبی رسد آنیک به نصابی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۷ - در مدح مقر بالخاقان معتمدالدوله منوچهرخان فرماید
ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست و مویش مشک و رویش ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بیگفتگو گر آفتاب
از زنخدان گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرشگر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکینخطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشمگریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانهنوش ای شاهد پیمانگسل
کاش چون عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت لعلیست کز خورشید میجستی خراج
اینچنین لعل درخشان گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفیگر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی رهنورد
برق بودی خنجرش گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جانستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موجانگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبانگشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفتهگیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهانسوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشهیی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسیوی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدفهر قطره اش می گشت صد عمانگهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرشگر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملکبخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملکبخش
ملکی ار صدره فزون از ملک گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرمگر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتشکی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلیگویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
مینبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر کهگر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش مرا انباز حسّان داشتی
ختمکن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی کوه اگر گوش سخندان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست و مویش مشک و رویش ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بیگفتگو گر آفتاب
از زنخدان گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرشگر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکینخطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشمگریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانهنوش ای شاهد پیمانگسل
کاش چون عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت لعلیست کز خورشید میجستی خراج
اینچنین لعل درخشان گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفیگر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی رهنورد
برق بودی خنجرش گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جانستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موجانگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبانگشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفتهگیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهانسوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشهیی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسیوی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدفهر قطره اش می گشت صد عمانگهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرشگر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملکبخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملکبخش
ملکی ار صدره فزون از ملک گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرمگر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتشکی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلیگویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
مینبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر کهگر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش مرا انباز حسّان داشتی
ختمکن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی کوه اگر گوش سخندان داشتی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۴ - در مدح امیرالامراء حسنخان نظامالدوله و تاریخ حفر قنوات سته در مملکت فارس گوید
به گیسو روی آن ترک تتاری
به ماهی ماند اندر شام تاری
مرا آن زلف تاری بنده دارد
نه آخر نام یزدانست تاری
کس از زلفش نتابد سر که گویی
کمند رستمست از تاب داری
به رخ چون موی ریزد بوی خیزد
چو زآتش نکهت عود قماری
نبود ار زلف او با من نمیکرد
فلک هر روز چندینکجمداری
به عشقش گرچه جهدم بیثمر بود
ولی چون سرو کردم بردباری
چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم
که راحتها بود در جانسپاری
صباح من چه فرخ بود امروز
که از راه آمد آن ماه حصاری
دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست
سر افکندم به زیر از شرمساری
نگاهی کرد و شکرخندهیی زد
که خودکان زری تا چند زاری
تویی مداح آن ذاتی که دارد
به جود او جهان امّیدواری
جناب حاجی آقاسیکه اوراست
مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری
گرت روزی دو از خاطر بیفکند
نباید داشت چندین دلفکاری
خدا ایوب را گر داشت رنجور
نبود الا ز فرط دوستداری
زند استاد اگر سیلی به شاگرد
نباشد جز پی آموزگاری
از آن فولاد در آتشگدازد
کز او سازند تیغ کارزاری
طبیب ار خسته را دارو فرستد
نباشد جز ز روی غمگساری
نه آخر شد عزیز مصر یوسف
که چندی بود در زندان به خواری
ترا خود صاحب دیوان شفیعست
گرفتم خود هزاران جرم داری
بس است این غصه و این قصه بگذار
که روز شادی است و شادخواری
ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش
که همچون باد پوید در صحاری
که صاحب اختیارکشور جم
که بادش تا قیامت بختیاری
ز قصر دشت نهری آرد امروز
به سوی دشت چون دریای ساری
به الفاظ دری از بهر آن نهر
ببایدگفت نظی چون دراری
ز بحر طبع شعری چند شیرین
بکن چون آب در آن نهر جاری
که ناگه بحر طبع من بجوشید
برون افکند در شاهواری
روان شدکلکم اندر وصف آن نهر
چو بر دریای بیپایان سماری
چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو
که بادش تا قیامت شهریاری
محمد شاه دریادل که عفوش
بهکوه آموخت وصف بردباری
شهنشاهی که جز گردون نپوشد
به عهدش کس لباس سوگواری
مگر در زلف خوبان باشد ارنه
به ملکش نیست رسم بیقراری
مگر در چشم ترکان یابی ارنه
به دورش نیست خوی ذوالخماری
دو مژگانش بهگاه خشم ماند
به ناخنهای شیر مرغزاری
جناب حاجی آقاسی که اوراست
در امر آفرینش پیشکاری
خداوندی که ابر دست جودش
کند کِشت امل را آبیاری
ز حزم استوار او عجب نیست
که بر دریاکند صورتنگاری
نگرید هیچکس در عهد جودش
مگر در باغ ابر نوبهاری
نخندد هیچکس در روز قهرش
مگر بر کوه کبک کوهساری
نشاید داد در دوران جاهش
جهان را نسبت بیاعتباری
چرا کلکش که دولت زو سمینست
به سر هر دم درافتد از نزاری
چه خصمی دارد او با زر ندانم
که در رویش نبیند جز به خواری
حمایت گر کند کاهی سبک را
شود کوهی گران در استواری
دهد جون نور هستی هرکسی را
به قدر پایهٔ خود کامگاری
حسینخان آسمان مکرمت را
چو یکتا دید در خدمتگزری
مر او را ملک یزد و فارس بخشید
لقب دادش به صاحب اختیاری
چو صاحباختیار این مرحمت دید
میان بربست بهر جاننثاری
شد از جان خواستار خدمت او
کز استغنا به است این خواستاری
سراپا حقگزار نعمت اوست
که بر نعمت فزاید حق گزاری
به وجد آید ز یاد خدمت او
چنان کز باد سرو جویباری
به راه او اگر جان برفشاند
هنوزش هست در دل شرمساری
نهد خاک رهش بر فرق گویا
به سر دارد هوای تاجداری
غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس
نخست از باطن او جست یاری
به بدخواهان دولت حمله آورد
چو بر گنجشک شاهین شکاری
چو حکم محکم او خواست سازد
قناتی چند جاری در مجاری
برآورد از زمین شش رشته کاریز
همه چون شعر من در آبداری
چو روی شاهدان در روحبخشی
چو وصل دلبران در سازگاری
چو جان جبرئیل از تابناکی
چو آب سلسبیل از خوشگواری
ز صافی آب هرکاریز در جوی
چو در قلب موحد نور باری
تو پنداری دوصد نوبت در آن آب
جبین شستند خوبان خماری
به جوی آن آب چون میجنبد از باد
سلیمانستگویی در عماری
بدان شش رشته کاریز اندر آویخت
دلش سررشتهٔ امّیدواری
دو زآنهارا بهنام شاه فرمود
که سلطانیش خواند و شهریاری
دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر
که بادش تا به محشر نامداری
یکی را نام نامی حاجیآباد
که از حاجی بماند یادگاری
یکی عباسآبادستکاین نام
غمین را بخشد از غم رستگاری
یکی را هم به نام شاه مظلوم
حسین آن زیب عرش کردگاری
یکی را هم بهنام شاه مردان
علی آن شهره در دلدلسواری
فراتآسا چوگشت آن آب شیرین
به شهر اندر چو جان در جسم جاری
مرا فرمود قاآنی چه باشد
که بر تاریخ آن همت گماری
به تاریخش روان چون آبگفتم
حسین آب فراتیکرد جاری
به ماهی ماند اندر شام تاری
مرا آن زلف تاری بنده دارد
نه آخر نام یزدانست تاری
کس از زلفش نتابد سر که گویی
کمند رستمست از تاب داری
به رخ چون موی ریزد بوی خیزد
چو زآتش نکهت عود قماری
نبود ار زلف او با من نمیکرد
فلک هر روز چندینکجمداری
به عشقش گرچه جهدم بیثمر بود
ولی چون سرو کردم بردباری
چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم
که راحتها بود در جانسپاری
صباح من چه فرخ بود امروز
که از راه آمد آن ماه حصاری
دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست
سر افکندم به زیر از شرمساری
نگاهی کرد و شکرخندهیی زد
که خودکان زری تا چند زاری
تویی مداح آن ذاتی که دارد
به جود او جهان امّیدواری
جناب حاجی آقاسیکه اوراست
مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری
گرت روزی دو از خاطر بیفکند
نباید داشت چندین دلفکاری
خدا ایوب را گر داشت رنجور
نبود الا ز فرط دوستداری
زند استاد اگر سیلی به شاگرد
نباشد جز پی آموزگاری
از آن فولاد در آتشگدازد
کز او سازند تیغ کارزاری
طبیب ار خسته را دارو فرستد
نباشد جز ز روی غمگساری
نه آخر شد عزیز مصر یوسف
که چندی بود در زندان به خواری
ترا خود صاحب دیوان شفیعست
گرفتم خود هزاران جرم داری
بس است این غصه و این قصه بگذار
که روز شادی است و شادخواری
ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش
که همچون باد پوید در صحاری
که صاحب اختیارکشور جم
که بادش تا قیامت بختیاری
ز قصر دشت نهری آرد امروز
به سوی دشت چون دریای ساری
به الفاظ دری از بهر آن نهر
ببایدگفت نظی چون دراری
ز بحر طبع شعری چند شیرین
بکن چون آب در آن نهر جاری
که ناگه بحر طبع من بجوشید
برون افکند در شاهواری
روان شدکلکم اندر وصف آن نهر
چو بر دریای بیپایان سماری
چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو
که بادش تا قیامت شهریاری
محمد شاه دریادل که عفوش
بهکوه آموخت وصف بردباری
شهنشاهی که جز گردون نپوشد
به عهدش کس لباس سوگواری
مگر در زلف خوبان باشد ارنه
به ملکش نیست رسم بیقراری
مگر در چشم ترکان یابی ارنه
به دورش نیست خوی ذوالخماری
دو مژگانش بهگاه خشم ماند
به ناخنهای شیر مرغزاری
جناب حاجی آقاسی که اوراست
در امر آفرینش پیشکاری
خداوندی که ابر دست جودش
کند کِشت امل را آبیاری
ز حزم استوار او عجب نیست
که بر دریاکند صورتنگاری
نگرید هیچکس در عهد جودش
مگر در باغ ابر نوبهاری
نخندد هیچکس در روز قهرش
مگر بر کوه کبک کوهساری
نشاید داد در دوران جاهش
جهان را نسبت بیاعتباری
چرا کلکش که دولت زو سمینست
به سر هر دم درافتد از نزاری
چه خصمی دارد او با زر ندانم
که در رویش نبیند جز به خواری
حمایت گر کند کاهی سبک را
شود کوهی گران در استواری
دهد جون نور هستی هرکسی را
به قدر پایهٔ خود کامگاری
حسینخان آسمان مکرمت را
چو یکتا دید در خدمتگزری
مر او را ملک یزد و فارس بخشید
لقب دادش به صاحب اختیاری
چو صاحباختیار این مرحمت دید
میان بربست بهر جاننثاری
شد از جان خواستار خدمت او
کز استغنا به است این خواستاری
سراپا حقگزار نعمت اوست
که بر نعمت فزاید حق گزاری
به وجد آید ز یاد خدمت او
چنان کز باد سرو جویباری
به راه او اگر جان برفشاند
هنوزش هست در دل شرمساری
نهد خاک رهش بر فرق گویا
به سر دارد هوای تاجداری
غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس
نخست از باطن او جست یاری
به بدخواهان دولت حمله آورد
چو بر گنجشک شاهین شکاری
چو حکم محکم او خواست سازد
قناتی چند جاری در مجاری
برآورد از زمین شش رشته کاریز
همه چون شعر من در آبداری
چو روی شاهدان در روحبخشی
چو وصل دلبران در سازگاری
چو جان جبرئیل از تابناکی
چو آب سلسبیل از خوشگواری
ز صافی آب هرکاریز در جوی
چو در قلب موحد نور باری
تو پنداری دوصد نوبت در آن آب
جبین شستند خوبان خماری
به جوی آن آب چون میجنبد از باد
سلیمانستگویی در عماری
بدان شش رشته کاریز اندر آویخت
دلش سررشتهٔ امّیدواری
دو زآنهارا بهنام شاه فرمود
که سلطانیش خواند و شهریاری
دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر
که بادش تا به محشر نامداری
یکی را نام نامی حاجیآباد
که از حاجی بماند یادگاری
یکی عباسآبادستکاین نام
غمین را بخشد از غم رستگاری
یکی را هم به نام شاه مظلوم
حسین آن زیب عرش کردگاری
یکی را هم بهنام شاه مردان
علی آن شهره در دلدلسواری
فراتآسا چوگشت آن آب شیرین
به شهر اندر چو جان در جسم جاری
مرا فرمود قاآنی چه باشد
که بر تاریخ آن همت گماری
به تاریخش روان چون آبگفتم
حسین آب فراتیکرد جاری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۶ - در ستایش شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
ای زلف یار چرا آشفته و دژمی
همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامهسیاه تو از چه روسیهی
من زیر بار غمم تو از چه پشتخمی
نینی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه
دلهای خستهکشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت
چون دود رفته به چشم خون گریم از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز
تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب
تو آن ذنب که ز مهر پوسته می بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان
زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو
گر دیده خاکنشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی
نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا
از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
بر قبلهگاه مغان پیراهن حرمی
چندانکه از تو رمد دل همچو صعوه ز باز
تو اژدها صفتش درکشی بهدمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی
گاهی ز مشک سیاه بر سرخ گل رقمی
چونمشکبدهمیهستیبهرنگو بهبوی
چون مشک بیدینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم
زین در همی تو مگر خود پیسپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی
کز حلقه حلقهٔ خویش هرگونزنی درمی
گه گه به عارض خویش گر یار کم کندت
غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او
چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهیکه او ز ملوک بر سروری علمست
چونانکه در سپهی در برتری علمی
چون رای او به فروغ چون دست او به سخا
پرتو نداده مهیگوهر نزاده یمی
ای کز بلندی قدر در خورد تاج کیی
وی کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی دانش و دین وز راه دولت و ملک
شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری
وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی
در دفعکجمنشان همپیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی
چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم
درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر
کاو صاحب قلمست تو صاحبکرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست
در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها میبینمتکه مهی
از بس عطا و کرم پندارمت که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری
درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بیمثل و بیشبهی
سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود
کامد ز هستی تو کامل وجود همی
همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامهسیاه تو از چه روسیهی
من زیر بار غمم تو از چه پشتخمی
نینی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه
دلهای خستهکشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت
چون دود رفته به چشم خون گریم از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز
تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب
تو آن ذنب که ز مهر پوسته می بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان
زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو
گر دیده خاکنشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی
نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا
از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
بر قبلهگاه مغان پیراهن حرمی
چندانکه از تو رمد دل همچو صعوه ز باز
تو اژدها صفتش درکشی بهدمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی
گاهی ز مشک سیاه بر سرخ گل رقمی
چونمشکبدهمیهستیبهرنگو بهبوی
چون مشک بیدینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم
زین در همی تو مگر خود پیسپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی
کز حلقه حلقهٔ خویش هرگونزنی درمی
گه گه به عارض خویش گر یار کم کندت
غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او
چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهیکه او ز ملوک بر سروری علمست
چونانکه در سپهی در برتری علمی
چون رای او به فروغ چون دست او به سخا
پرتو نداده مهیگوهر نزاده یمی
ای کز بلندی قدر در خورد تاج کیی
وی کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی دانش و دین وز راه دولت و ملک
شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری
وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی
در دفعکجمنشان همپیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی
چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم
درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر
کاو صاحب قلمست تو صاحبکرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست
در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها میبینمتکه مهی
از بس عطا و کرم پندارمت که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری
درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بیمثل و بیشبهی
سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود
کامد ز هستی تو کامل وجود همی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۹ - در مدح امیرالامراء العظام حسینخان نظامالدوله فرماید
ای ترک سیهچشم سراپا همه جانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نهگلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکوییکه ندانم به چه مانی
مسکین دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایتکنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که گفتم به تو در باغ
بنشین برگلکاتش بلبل بنشانی
گفتیکه من و باغکدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریکخیالی نگر و چربزبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ گل سرخ شود زرد
اینستکه هرگز تو گل سرخ ندانی
دانیکه چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنرویکه چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلکقدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزیخور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمیناستی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔکون و مکانی
گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذلکرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بیکسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکیست سبکسیر که چون جان
جا در دل دشمنکند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون کجروشانش ز بر خویش برانی
نینی به سویکج رو شانش بفرستی
تا راستی کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران کن دریایی و برهمزن کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نینیکه درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخبخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتینکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویشکشانی
نیشکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخکیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیستکه تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدنکامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهمکه پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت کمر ملکستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نهگلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکوییکه ندانم به چه مانی
مسکین دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایتکنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که گفتم به تو در باغ
بنشین برگلکاتش بلبل بنشانی
گفتیکه من و باغکدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریکخیالی نگر و چربزبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ گل سرخ شود زرد
اینستکه هرگز تو گل سرخ ندانی
دانیکه چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنرویکه چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلکقدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزیخور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمیناستی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔکون و مکانی
گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذلکرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بیکسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکیست سبکسیر که چون جان
جا در دل دشمنکند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون کجروشانش ز بر خویش برانی
نینی به سویکج رو شانش بفرستی
تا راستی کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران کن دریایی و برهمزن کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نینیکه درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخبخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتینکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویشکشانی
نیشکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخکیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیستکه تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدنکامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهمکه پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت کمر ملکستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۱ - در ستایش امیر بی نظیر الله قلیخان ایلخانی قاجار فرماید
ای روی تو فهرست شادمانی
وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا
رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی
ابروی تو طغرای دلستانی
هر بوسهیی از لعل روحبخشت
سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند
نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه
هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم
شاید که بنالم ز سختجانی
خواهم شبکی بیحضور اغیار
سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی
وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنانکه دانم
گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان
برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است
زان سیم بریز تا توانی
ترسمکه بر آنکان نقرهٔ تو
خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد
زر در عوض نقره میستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه
از گرک ندیدست کس شبانی
ترکا علمالله مهت نخوانم
مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهداللهگلت ندانم
گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته که در دلبری به کارست
دانی همه الا که مهربانی
هر فن بهعاشق کشی ضرورست
داری همه الّا که خوشزبانی
زنهار کجا میبری به تنها
این بار سرین را بدین گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه
برخاستن از جا نمیتوانی
آن بارگرن را فروهل از دوش
خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم
با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو میبگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت
کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را
زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد
کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش
سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام بهکام تو نارسیده
حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار
بینقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد
گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش
فیالحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب
گر قطرهیی از وی به لب رسانی
زان باده علیرغم جان دشمن
نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله
گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من
بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند
ایثار کنم گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار
الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش
در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید
افکنده سپر در جهانستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد
با خاک رهش کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول
وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملکگیری
احکام تو اعلامکامرانی
در صورت تو سیرت ملایک
در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل
وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی
ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو
اسرار نهانی شود عیانی
سروی که نشینی به سایهٔ او
بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی که خرامی به ساحت او
ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد
کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به کوه خوانند
کُه باد شود در سبکعنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد
زانگونه که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
از ما ارنی از تو لنترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور
ویکاخکرم راکف تو بانی
بیسعی قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی
احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند
ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو
همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه
زانسان که طفیلی به میهمانی
ایکرده به بام رواق جاهت
نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو
این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست
گر نکته گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز
بر من لقب صاحبالقرانی
خوارم ز جهان گرچه خواری من
بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفسکی شدیگرفتار
گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند
از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر
پشتش کند از بار غم کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن
تقطیع چنین کن ز نکته دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تنتن تنناتن تنن تنانی
وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا
رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی
ابروی تو طغرای دلستانی
هر بوسهیی از لعل روحبخشت
سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند
نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه
هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم
شاید که بنالم ز سختجانی
خواهم شبکی بیحضور اغیار
سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی
وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنانکه دانم
گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان
برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است
زان سیم بریز تا توانی
ترسمکه بر آنکان نقرهٔ تو
خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد
زر در عوض نقره میستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه
از گرک ندیدست کس شبانی
ترکا علمالله مهت نخوانم
مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهداللهگلت ندانم
گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته که در دلبری به کارست
دانی همه الا که مهربانی
هر فن بهعاشق کشی ضرورست
داری همه الّا که خوشزبانی
زنهار کجا میبری به تنها
این بار سرین را بدین گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه
برخاستن از جا نمیتوانی
آن بارگرن را فروهل از دوش
خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم
با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو میبگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت
کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را
زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد
کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش
سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام بهکام تو نارسیده
حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار
بینقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد
گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش
فیالحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب
گر قطرهیی از وی به لب رسانی
زان باده علیرغم جان دشمن
نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله
گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من
بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند
ایثار کنم گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار
الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش
در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید
افکنده سپر در جهانستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد
با خاک رهش کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول
وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملکگیری
احکام تو اعلامکامرانی
در صورت تو سیرت ملایک
در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل
وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی
ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو
اسرار نهانی شود عیانی
سروی که نشینی به سایهٔ او
بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی که خرامی به ساحت او
ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد
کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به کوه خوانند
کُه باد شود در سبکعنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد
زانگونه که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
از ما ارنی از تو لنترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور
ویکاخکرم راکف تو بانی
بیسعی قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی
احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند
ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو
همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه
زانسان که طفیلی به میهمانی
ایکرده به بام رواق جاهت
نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو
این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست
گر نکته گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز
بر من لقب صاحبالقرانی
خوارم ز جهان گرچه خواری من
بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفسکی شدیگرفتار
گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند
از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر
پشتش کند از بار غم کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن
تقطیع چنین کن ز نکته دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تنتن تنناتن تنن تنانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۲ - و لی فی المدیحه
ای مار سیاه جعد جانانی
یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست
اهریمن را تو نیز برهانی
اهریمن اگر نهای چرا پیوست
از تیرهدلی حجاب یزدانی
گر کافر دلسیه نهای از چه
غارتگر دین بلای ایمانی
نه کافر دلسیه نیی ایراک
پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی
مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
زندانبان فرشته یی گر چه
خود تیرهتر از فضای زندانی
گه سلسلهسان به دوش دلداری
گه حلقهصفت به گوش جانانی
گاهی زنجیر عدل داودی
گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم
همخانهٔ آفتاب تابانی
وامروز سرود درکف موسی
افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک
استاد فسونگران ملتانی
سیمینزنخ نگار من گوییست
گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری
پیوسته چون حال من پریشانی
پیرامن لعل دلبری آری
ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان
ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
گویند ز خلد شد برون شیطان
ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی
همخوابهٔ آفتاب رخشانی
بر عرعر قد کشمری سروم
چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم
چونان بر لاله برگ ریحانی
بسیار خطا کنیّ و معذوری
مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته بستانی است
وان بستان را تو بوستانبانی
بر قامت یار چون سیهزاغان
بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان
ماناکه سیاهچرده لقمانی
بسیار درازی و بسی تیره
در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخنگار و تو در وی
چون حمیری اژدهای پیچانی
اهواز نه روی یار و تو در او
جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی
کاونگ چو کفههای میزانی
آبستن پاک گوهری زانرو
تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاهبختی خصمی
یا هندوی درگه جهانبانی
خورشید سپهر خسروی شاهی
آن کآمده کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون
سر تا به قدم شدست پیشانی
ایکافتگنج و فتنهٔ مالی
وی کاتش بحر و غارت کانی
صد حصن به یک پعام بگشایی
صد سور به یک سلام بستانی
هر فتنه که در زمانه برخیزد
ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری
از عدل به جسم سلطنت جانی
در دولت و ملکت تو نشنیده
کس نام کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود
باقی شد از آنکه در تو شد فانی
فرخنده به بزم همچو فردوسی
سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای کوه الوندی
از جود بلای بحر عمّانی
در بزم چو قلزم سخنگویی
در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان
جا نیست اسیر جسم ظلمانی
درکینتوزی و عافیتسوزی
هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی
در رزم به دل چو سخت سندانی
آن دمکه به تیغکوه البرزی
یعنی که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی
در خونخواری همال گیهانی
در مدح تو ای به مدحتت گویا
الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی
از دانایی به است نادانی
باری چه کم از دعا کنون چون نیست
توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند
با تاج و سریر و مملکت مانی
تا خور یکران بر آسمان راند
چون خور یکران بر آسمان رانی
یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست
اهریمن را تو نیز برهانی
اهریمن اگر نهای چرا پیوست
از تیرهدلی حجاب یزدانی
گر کافر دلسیه نهای از چه
غارتگر دین بلای ایمانی
نه کافر دلسیه نیی ایراک
پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی
مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
زندانبان فرشته یی گر چه
خود تیرهتر از فضای زندانی
گه سلسلهسان به دوش دلداری
گه حلقهصفت به گوش جانانی
گاهی زنجیر عدل داودی
گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم
همخانهٔ آفتاب تابانی
وامروز سرود درکف موسی
افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک
استاد فسونگران ملتانی
سیمینزنخ نگار من گوییست
گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری
پیوسته چون حال من پریشانی
پیرامن لعل دلبری آری
ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان
ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
گویند ز خلد شد برون شیطان
ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی
همخوابهٔ آفتاب رخشانی
بر عرعر قد کشمری سروم
چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم
چونان بر لاله برگ ریحانی
بسیار خطا کنیّ و معذوری
مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته بستانی است
وان بستان را تو بوستانبانی
بر قامت یار چون سیهزاغان
بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان
ماناکه سیاهچرده لقمانی
بسیار درازی و بسی تیره
در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخنگار و تو در وی
چون حمیری اژدهای پیچانی
اهواز نه روی یار و تو در او
جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی
کاونگ چو کفههای میزانی
آبستن پاک گوهری زانرو
تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاهبختی خصمی
یا هندوی درگه جهانبانی
خورشید سپهر خسروی شاهی
آن کآمده کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون
سر تا به قدم شدست پیشانی
ایکافتگنج و فتنهٔ مالی
وی کاتش بحر و غارت کانی
صد حصن به یک پعام بگشایی
صد سور به یک سلام بستانی
هر فتنه که در زمانه برخیزد
ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری
از عدل به جسم سلطنت جانی
در دولت و ملکت تو نشنیده
کس نام کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود
باقی شد از آنکه در تو شد فانی
فرخنده به بزم همچو فردوسی
سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای کوه الوندی
از جود بلای بحر عمّانی
در بزم چو قلزم سخنگویی
در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان
جا نیست اسیر جسم ظلمانی
درکینتوزی و عافیتسوزی
هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی
در رزم به دل چو سخت سندانی
آن دمکه به تیغکوه البرزی
یعنی که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی
در خونخواری همال گیهانی
در مدح تو ای به مدحتت گویا
الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی
از دانایی به است نادانی
باری چه کم از دعا کنون چون نیست
توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند
با تاج و سریر و مملکت مانی
تا خور یکران بر آسمان راند
چون خور یکران بر آسمان رانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۳ - و له فی المدیحه
به تار زلف دوتا چون نظرکنی دانی
که حاصل دل ما نیست جز پریشانی
بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنیدم
پری طمع کند انگشتر سلیمانی
دو طاق ابروی تو قبله ی مسلمانان
دو طرف عارض تو کعبهٔ مسلمانی
به راه عشق تو چون گو فتاده است دلم
چگونه گوی بری با دو زلف چوگانی
فتاده بودم دوش از می مغانه خراب
به خوابگاه بدان حالتی که میدانی
که ناگه از درم آمد بریدی آتش سر
ز روی قهر و غضب بانگ زد که قاآنی
تو مست خفته و غافل که زی معسکر شاه
رسید کوکبهٔ موکب جهانبانی
تهمتنی که ز الماس تیغ او روید
ز خاک معرکه یاقوتهای رمّانی
دلش به وقت عطا یا محیط گوهرزای
کفش بهگاه سخا یا سحاب نیسانی
به زیر ظلّ ظلیل همای رایت او
مجاورین جهان را هوای سلطانی
به نزد آینهٔ رای عالمآرایش
ظهور مهر پذیرد رموز پنهانی
به دور مکرمتش آز گشته زنجیری
به عهد معدلتش ظلم گشته زندانی
ز بهر آنکه نماید سجود خاک درش
شدست یکسره اندام چرخ پیشانی
زهی به گردش نه گوی آسمان جسته
نفاذ امر بلیغت خواص چوگانی
تو آن عظیم جنابی که بر تو تنگ شدست
وسیع مملکت کارگاه امکانی
تویی که دیدهٔ بینای عقل دوراندیش
نکرده درککمالت ز فرط حیرانی
مجلهایست مسجل دفاترکرمت
که صح ذلک چرخش نموده عنوانی
نیی رسول و ترا نیست در زمین سایه
نبی خدای و ترا نیست در جهان ثانی
صفای طلعت رای تو یافتی خورشید
اگر جماد شدی مستعد انسانی
اگر سنان تو رزاق دیو و دد نبود
چرا کندشان از خوان رزم مهمانی
چنان عدوی تو شد تنگعیش در عالم
که خوانده نایبه را مایهٔ تنآسانی
وجود پاک تو اندر مغاک تیرهٔ خاک
چو نفس ناطقه در تنگنای جسمانی
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که شدست
مفید معنی تعمیر لفظ ویرانی
ز نور رای تو هر ذره کرده خورشیدی
ز فیض دست تو هر قطره کرده عمّانی
ز بخل طعنه نیوشد به گاه بخشش تو
عطای حاتم و انعام معن شیبانی
شعاع نیست که هر لحظه افکند پرتو
به سطح تیرهٔ غبرا ز مهر نورانی
کشیده میل به چشم قضاکه تا نکند
به طلعت تو تشبه ز روی نادانی
سموم قهر تو تاثیر مرگ فجاه نهد
در اهتزاز شمیم نسیم روحانی
عصا صفت پی ادبار ساحران خصام
کند سنان به کف موسویت ثعبانی
اگرنه حلم تو لنگر فکندی اندر خاک
سحاب دست تو هنگام گوهر افشانی
چنان شدی که به یک لحظه از تفاطر او
شدی سفاین نه چرخ سفله طوفانی
از آن به روز وغا تیغ آتشافشانت
به روز معرکه هنگام آتشافشانی
ز خون خصم تو تشریف خسروی یابد
چو التفات تو بیند ز فرط عریانی
محامد تو فزون ازکمال اهلکمال
مکارم تو برون از قیاس انسانی
شها منم که زند طعنه رای روشن من
بر آفتاب ضمیر منیر خاقانی
منم که تهنیت آرا از آن سراست به من
سخنسرای ابیورد از سخندانی
کم کمال گرفتم ازین چکامه که نیست
روا چکامه به شیرازی از صفاهانی
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد
به شام تیرهٔ یلدا ز صبح نورانی
ز شرم کوکب بختت به آفتاب منیر
رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلمانی
که حاصل دل ما نیست جز پریشانی
بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنیدم
پری طمع کند انگشتر سلیمانی
دو طاق ابروی تو قبله ی مسلمانان
دو طرف عارض تو کعبهٔ مسلمانی
به راه عشق تو چون گو فتاده است دلم
چگونه گوی بری با دو زلف چوگانی
فتاده بودم دوش از می مغانه خراب
به خوابگاه بدان حالتی که میدانی
که ناگه از درم آمد بریدی آتش سر
ز روی قهر و غضب بانگ زد که قاآنی
تو مست خفته و غافل که زی معسکر شاه
رسید کوکبهٔ موکب جهانبانی
تهمتنی که ز الماس تیغ او روید
ز خاک معرکه یاقوتهای رمّانی
دلش به وقت عطا یا محیط گوهرزای
کفش بهگاه سخا یا سحاب نیسانی
به زیر ظلّ ظلیل همای رایت او
مجاورین جهان را هوای سلطانی
به نزد آینهٔ رای عالمآرایش
ظهور مهر پذیرد رموز پنهانی
به دور مکرمتش آز گشته زنجیری
به عهد معدلتش ظلم گشته زندانی
ز بهر آنکه نماید سجود خاک درش
شدست یکسره اندام چرخ پیشانی
زهی به گردش نه گوی آسمان جسته
نفاذ امر بلیغت خواص چوگانی
تو آن عظیم جنابی که بر تو تنگ شدست
وسیع مملکت کارگاه امکانی
تویی که دیدهٔ بینای عقل دوراندیش
نکرده درککمالت ز فرط حیرانی
مجلهایست مسجل دفاترکرمت
که صح ذلک چرخش نموده عنوانی
نیی رسول و ترا نیست در زمین سایه
نبی خدای و ترا نیست در جهان ثانی
صفای طلعت رای تو یافتی خورشید
اگر جماد شدی مستعد انسانی
اگر سنان تو رزاق دیو و دد نبود
چرا کندشان از خوان رزم مهمانی
چنان عدوی تو شد تنگعیش در عالم
که خوانده نایبه را مایهٔ تنآسانی
وجود پاک تو اندر مغاک تیرهٔ خاک
چو نفس ناطقه در تنگنای جسمانی
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که شدست
مفید معنی تعمیر لفظ ویرانی
ز نور رای تو هر ذره کرده خورشیدی
ز فیض دست تو هر قطره کرده عمّانی
ز بخل طعنه نیوشد به گاه بخشش تو
عطای حاتم و انعام معن شیبانی
شعاع نیست که هر لحظه افکند پرتو
به سطح تیرهٔ غبرا ز مهر نورانی
کشیده میل به چشم قضاکه تا نکند
به طلعت تو تشبه ز روی نادانی
سموم قهر تو تاثیر مرگ فجاه نهد
در اهتزاز شمیم نسیم روحانی
عصا صفت پی ادبار ساحران خصام
کند سنان به کف موسویت ثعبانی
اگرنه حلم تو لنگر فکندی اندر خاک
سحاب دست تو هنگام گوهر افشانی
چنان شدی که به یک لحظه از تفاطر او
شدی سفاین نه چرخ سفله طوفانی
از آن به روز وغا تیغ آتشافشانت
به روز معرکه هنگام آتشافشانی
ز خون خصم تو تشریف خسروی یابد
چو التفات تو بیند ز فرط عریانی
محامد تو فزون ازکمال اهلکمال
مکارم تو برون از قیاس انسانی
شها منم که زند طعنه رای روشن من
بر آفتاب ضمیر منیر خاقانی
منم که تهنیت آرا از آن سراست به من
سخنسرای ابیورد از سخندانی
کم کمال گرفتم ازین چکامه که نیست
روا چکامه به شیرازی از صفاهانی
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد
به شام تیرهٔ یلدا ز صبح نورانی
ز شرم کوکب بختت به آفتاب منیر
رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلمانی