هوش مصنوعی:
در این داستان، روزی تندباد و باران شدیدی میوزد و سپاهیان مجبور به برپایی خیمهها در دشت میشوند. داراب، پادشاه ایران، به دنبال پناهگاهی میگردد و به یک طاق قدیمی و ویران میرسد. در آنجا صدایی عجیب از طاق میشنود که به او هشدار میدهد تا از طاق محافظت کند. داراب متوجه میشود که در زیر طاق مردی جوان و خردمند خوابیده است. پس از بیدار شدن مرد، داراب او را به نزد خود میآورد و از او درباره هویت و زادگاهش میپرسد. مرد جوان خود را معرفی میکند و داراب به او لباس، اسب و سلاح میدهد.
رده سنی:
12+
این متن از ادبیات کلاسیک فارسی و بخشی از شاهنامه فردوسی است که دارای مفاهیم عمیق و زبانی نسبتاً پیچیده است. برای درک کامل داستان و مفاهیم آن، خواننده باید از سطح خواندن و درک مناسبی برخوردار باشد. همچنین، این داستان دارای عناصر حماسی و تاریخی است که برای نوجوانان و بزرگسالان جذاب و آموزنده است.
بخش ۴
چنان بد که روزی یکی تندباد
برآمد غمی گشت زان رشنواد
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همی تاختند
به دشت اندرون خیمهها ساختند
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پردهسرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بییار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهٔ پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید
سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پردهسرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامهها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
همانگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
برآمد غمی گشت زان رشنواد
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همی تاختند
به دشت اندرون خیمهها ساختند
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پردهسرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بییار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهٔ پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید
سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پردهسرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامهها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
همانگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳
گوهر بعدی:بخش ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.