هوش مصنوعی:
رستم، قهرمان داستان، پس از غروب خورشید به نزد شاه میرود و از او اجازه میخواهد تا به دژ دشمن برود و ببیند که فرمانده جدید دشمن کیست. او با لباس مبدل وارد دژ میشود و سهراب، فرمانده جوان و قدرتمند دشمن را میبیند. رستم یکی از جنگجویان دشمن به نام ژندهرزم را میکشد و این باعث خشم سهراب میشود. سهراب تصمیم میگیرد که انتقام بگیرد و لشکر خود را برای جنگ آماده میکند. در همین حال، رستم به نزد شاه بازمیگردد و از دیدن گیو، یکی از جنگجویان ایرانی، خوشحال میشود. رستم به شاه از قدرت و شجاعت سهراب و همچنین از کشتن ژندهرزم گزارش میدهد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مضامین حماسی و جنگآورانه است که ممکن است برای کودکان کمسنوسال مناسب نباشد. همچنین، استفاده از زبان کلاسیک و مفاهیم پیچیدهتر ادبی، آن را بیشتر برای نوجوانان و بزرگسالان قابل درک میکند.
بخش ۱۲
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
از ایدر شوم بیکلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامهٔ ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر
چنان چون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژندهرزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نامبردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژندهرزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند
شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژندهرزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران
بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود
همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش
گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژندهرزم
نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی
چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بودهای تیره شب
تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژندهرزم
کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند
همه شب همی لشکر آراستند
شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
از ایدر شوم بیکلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامهٔ ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر
چنان چون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژندهرزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نامبردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژندهرزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند
شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژندهرزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران
بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود
همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش
گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژندهرزم
نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی
چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بودهای تیره شب
تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژندهرزم
کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند
همه شب همی لشکر آراستند
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۱
گوهر بعدی:بخش ۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.