41
مه جمالی ز شبستان جهان ما را بس
نور آن مشعل امکان و مکان ما را بس
طلعت مهر در آن رشک قمر دید توان
عکسی از جلوهء خورشید رخان ما را بس
دل سودازدگان در خم آن زلف خوشست
حلقهء سلسلهء موی بتان ما را بس
گفت درویش: که نعمت ز گدایان مطلب
نانی از سفره آن شاه زمان ما را بس
جرعهء کاسهء طاغوت حمیم است، بهوش
نشئه ساغر ساقی جنان ما را بس
گو به آن نرگس سرمست که مستی مفروش
که نگاهی به دل از نرگس جان ما را بس
نقد عمر از پی سودای جمالش دادیم
گر دهد دست چنان سود کلان ما را بس
چون که صراف سخن گوهر شاهانه بخواست
تا بُوَد کانِ #غریب سُفتن آن ما را بس
آفرین بر نفس دلکش آن یار که گفت:
طبع چو آب و غزل های روان ما را بس
مه جمالی ز شبستان جهان ما را بس
نور آن مشعل امکان و مکان ما را بس
طلعت مهر در آن رشک قمر دید توان
عکسی از جلوهء خورشید رخان ما را بس
دل سودازدگان در خم آن زلف خوشست
حلقهء سلسلهء موی بتان ما را بس
گفت درویش: که نعمت ز گدایان مطلب
نانی از سفره آن شاه زمان ما را بس
جرعهء کاسهء طاغوت حمیم است، بهوش
نشئه ساغر ساقی جنان ما را بس
گو به آن نرگس سرمست که مستی مفروش
که نگاهی به دل از نرگس جان ما را بس
نقد عمر از پی سودای جمالش دادیم
گر دهد دست چنان سود کلان ما را بس
چون که صراف سخن گوهر شاهانه بخواست
تا بُوَد کانِ #غریب سُفتن آن ما را بس
آفرین بر نفس دلکش آن یار که گفت:
طبع چو آب و غزل های روان ما را بس
تاکنون نوشته ای در این مجموعه ثبت نشده است.