2
مستی و میخواره گی در کربلا
طفلی و پیری نداند مطلقا
زانکه در آن میکده یک شیرخوار
باده نوشد خود فزون از مردِ کار
ای بنازم مستی آن طفل را
آن که سرمستی کند از ابتلا
تا سیه مستی کند در کارزار
از سیه بختان برآرد صد دمار
عربده جویی کند از جام دوست
گوید اینک هستیم گویا که اوست
مست جام ساقی وحدت شدم
عین وحدت در کف کثرت شدم
تشنه ام اما نه بر آب فرات
تشنه ام من تشنهء دریای ذات
نوشد از بحر لبم آب مَعین
من نخواهم بر لبم آبی چنین
آب حیوان در لبانم مختفیست
صد فرات از لعل من یک قطره نیست
من خود آن ذره به دست آفتاب
گشتم اینک رشک مهر و ماهتاب
تا که خورشید جهان باشد بکار
نور گیرد از فروغم ذره وار
گرچه بسمل وار ناسوتی شدم
خود، همای بام لاهوتی شدم
گرچه نَبْوَد این زمان بال و پرم
من ز اوج آسمانها می پرم
ثار من باشد همان ثار خدا!!!…
نقش مُهرِ این کتاب اِبتلا
خون من دین را ضمانت می کند
از حریم آن حمایت می کند
کس نبیند ثار من خوار و حقیر
از دمم جان جهانی زنده گیر
من نه آنم امتحان را واهلم
وز بلای حق خورم خون دلم
هرچه آید بر سرم در عشق دوست
گوید این دل، مالکش آن عشوه خوست
منتظر هستم که این قوم كَفَر
رأس نِی فردا کنندم مُشتهَر
چون سهیل برج محنت می شوم
همنشین شمس عزت می شوم
می روم هر جا فراز آید به پیش
خواه مسجد خواه مأوای کشیش
مستی و میخواره گی در کربلا
طفلی و پیری نداند مطلقا
زانکه در آن میکده یک شیرخوار
باده نوشد خود فزون از مردِ کار
ای بنازم مستی آن طفل را
آن که سرمستی کند از ابتلا
تا سیه مستی کند در کارزار
از سیه بختان برآرد صد دمار
عربده جویی کند از جام دوست
گوید اینک هستیم گویا که اوست
مست جام ساقی وحدت شدم
عین وحدت در کف کثرت شدم
تشنه ام اما نه بر آب فرات
تشنه ام من تشنهء دریای ذات
نوشد از بحر لبم آب مَعین
من نخواهم بر لبم آبی چنین
آب حیوان در لبانم مختفیست
صد فرات از لعل من یک قطره نیست
من خود آن ذره به دست آفتاب
گشتم اینک رشک مهر و ماهتاب
تا که خورشید جهان باشد بکار
نور گیرد از فروغم ذره وار
گرچه بسمل وار ناسوتی شدم
خود، همای بام لاهوتی شدم
گرچه نَبْوَد این زمان بال و پرم
من ز اوج آسمانها می پرم
ثار من باشد همان ثار خدا!!!…
نقش مُهرِ این کتاب اِبتلا
خون من دین را ضمانت می کند
از حریم آن حمایت می کند
کس نبیند ثار من خوار و حقیر
از دمم جان جهانی زنده گیر
من نه آنم امتحان را واهلم
وز بلای حق خورم خون دلم
هرچه آید بر سرم در عشق دوست
گوید این دل، مالکش آن عشوه خوست
منتظر هستم که این قوم كَفَر
رأس نِی فردا کنندم مُشتهَر
چون سهیل برج محنت می شوم
همنشین شمس عزت می شوم
می روم هر جا فراز آید به پیش
خواه مسجد خواه مأوای کشیش
تاکنون نوشته ای در این مجموعه ثبت نشده است.