عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شوق بی حد شد و رسوایی دل نزدیک است
جامه ام بس که دراز است، به گل نزدیک است
داغ من هر که ببیند، جگرش می سوزد
آتش وادی من دور [و] به دل نزدیک است
دیده و دل همه پر نقش رخ اوست مرا
راه بتخانه ی کشمیر و چگل نزدیک است
دارد از جنبش مژگان سیاه تو خبر
دلم از بس به تو ای عهدگسل نزدیک است
ترسم از بی خبری قتل مرا فاش کنی
دامنت سخت به این خون بحل نزدیک است
صدق در طوف چو باشد، حرم و دیر یکی ست
کعبه دور است [و] خرابات به دل نزدیک است
در محیط غم ایام شدی پیر سلیم
واقف از کشتی خود باش که گل نزدیک است
جامه ام بس که دراز است، به گل نزدیک است
داغ من هر که ببیند، جگرش می سوزد
آتش وادی من دور [و] به دل نزدیک است
دیده و دل همه پر نقش رخ اوست مرا
راه بتخانه ی کشمیر و چگل نزدیک است
دارد از جنبش مژگان سیاه تو خبر
دلم از بس به تو ای عهدگسل نزدیک است
ترسم از بی خبری قتل مرا فاش کنی
دامنت سخت به این خون بحل نزدیک است
صدق در طوف چو باشد، حرم و دیر یکی ست
کعبه دور است [و] خرابات به دل نزدیک است
در محیط غم ایام شدی پیر سلیم
واقف از کشتی خود باش که گل نزدیک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
با نسیم صبح شمع خلوت من سرکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پی شکستن پیمان بهانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
به هند، شعله ی آه ضعیف من چه کند
که چون قلمرو تقویم، خانه بسیار است
ستارگان همه غارتگران سامانند
بهوش باش که موش خزانه بسیار است
ز حرفم آنچه نفهمی به لطف خود بگذر
زبان موی شکافان چو شانه بسیار است
سری به حرف محبت سلیم اگر داری
به خاطرم غزل عاشقانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
به هند، شعله ی آه ضعیف من چه کند
که چون قلمرو تقویم، خانه بسیار است
ستارگان همه غارتگران سامانند
بهوش باش که موش خزانه بسیار است
ز حرفم آنچه نفهمی به لطف خود بگذر
زبان موی شکافان چو شانه بسیار است
سری به حرف محبت سلیم اگر داری
به خاطرم غزل عاشقانه بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
به خاک هند مرا تاب زیستن ز کجاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است
که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست
گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست
کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست
به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش
به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست
ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک
فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست
نهاده شوق رهی پیش پای من که درو
ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست
ز حسن داده ترا روزگار سامانی
که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست
کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق
چه خارها که درین راه شعله را در پاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است
که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست
گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست
کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست
به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش
به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست
ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک
فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست
نهاده شوق رهی پیش پای من که درو
ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست
ز حسن داده ترا روزگار سامانی
که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست
کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق
چه خارها که درین راه شعله را در پاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
شمعیم و زندگانی ما در گداز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
هوای تخت ندارد کسی که گوشه نشین است
سر و دلی که به ما داده اند تاج و نگین است
به غیر عیب جهان بر زبانشان سخنی نیست
مدار صحبت آزادگان عشق برین است
به سر رویم همه شب به کوی یار و عبث نیست
کلاه ما که چو پاپوش شبروان نمدین است
گمان زر چو ندارد دل حریص ملول است
که خنده رویی هندو ز زعفران جبین است
ز اعتماد سمند تو داغم ای شه خوبان
که هرچه هست ترا در رکاب خانه ی زین است
دل سلیم کند هر کجا اراده ی طاعت
اشاره می کند ابروی او که قبله چنین است
سر و دلی که به ما داده اند تاج و نگین است
به غیر عیب جهان بر زبانشان سخنی نیست
مدار صحبت آزادگان عشق برین است
به سر رویم همه شب به کوی یار و عبث نیست
کلاه ما که چو پاپوش شبروان نمدین است
گمان زر چو ندارد دل حریص ملول است
که خنده رویی هندو ز زعفران جبین است
ز اعتماد سمند تو داغم ای شه خوبان
که هرچه هست ترا در رکاب خانه ی زین است
دل سلیم کند هر کجا اراده ی طاعت
اشاره می کند ابروی او که قبله چنین است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر کجا موج زند جام شرابی دام است
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است
روشنایی ز فروغ می گلگون داریم
روزن خانه ی ما باده پرستان جام است
قلعه ی قهقهه ی کبک بود دامن کوه
پای خم هست، چه پروای غم ایام است
از محبت کسی آسیب نبیند هرگز
عشق آهوست، همین است که شیراندام است
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
هر که زین باغ نظر بست، فراغت دارد
چشم پوشیده، ز آفت، زره بادام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده سلیم
می دهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است
روشنایی ز فروغ می گلگون داریم
روزن خانه ی ما باده پرستان جام است
قلعه ی قهقهه ی کبک بود دامن کوه
پای خم هست، چه پروای غم ایام است
از محبت کسی آسیب نبیند هرگز
عشق آهوست، همین است که شیراندام است
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
هر که زین باغ نظر بست، فراغت دارد
چشم پوشیده، ز آفت، زره بادام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده سلیم
می دهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
درین چمن هوس عیش، کیمیا طلبی ست
که خنده در دهن غنچه، موج تشنه لبی ست
شکنجه ای بتر از خارخار همت نیست
کرم به دست تهی چون جوانی و عزبی ست
ز فکر حشر عبث نیست گریه ی زاهد
که خوف طفل ز مکتب، دلیل بی ادبی ست
چو من بتان عجم را نبوده مجنونی
به طاق ابروی لیلی که قبله ی عربی ست
قدم ز راه طلب زان کشیده ایم که هست
طلب به مذهب ما کفر، اگر خداطلبی ست
به پیش آنکه ندارد سواد عشق، سلیم
کتاب لیلی و مجنون رساله ی عربی ست
که خنده در دهن غنچه، موج تشنه لبی ست
شکنجه ای بتر از خارخار همت نیست
کرم به دست تهی چون جوانی و عزبی ست
ز فکر حشر عبث نیست گریه ی زاهد
که خوف طفل ز مکتب، دلیل بی ادبی ست
چو من بتان عجم را نبوده مجنونی
به طاق ابروی لیلی که قبله ی عربی ست
قدم ز راه طلب زان کشیده ایم که هست
طلب به مذهب ما کفر، اگر خداطلبی ست
به پیش آنکه ندارد سواد عشق، سلیم
کتاب لیلی و مجنون رساله ی عربی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
خوش وقت آنکه خصمی گردون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوبرویان را سری با عاشقان پیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
حاصل سوختگان در ره برق خطر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سوختن از تب سوزان محبت تابی ست
تشنگی از چمن عشق، گل سیرابی ست
انتظار غمی از هر طرفی دارد دل
چشم ویرانه ز هر سو به ره سیلابی ست
کعبه هرچند که محراب ندارد، اما
بر سر کوی تو هر نقش قدم محرابی ست
از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد
همچو دیوانه که همصحبت گلخن تابی ست
زاهد امشب سر پیمانه کشیدن داریم
قیمت شمع به می ده، که عجب مهتابی ست!
در غم عشق ز مردن مکن اندیشه سلیم
مرگ با زندگی تلخ تو شکرخوابی ست
تشنگی از چمن عشق، گل سیرابی ست
انتظار غمی از هر طرفی دارد دل
چشم ویرانه ز هر سو به ره سیلابی ست
کعبه هرچند که محراب ندارد، اما
بر سر کوی تو هر نقش قدم محرابی ست
از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد
همچو دیوانه که همصحبت گلخن تابی ست
زاهد امشب سر پیمانه کشیدن داریم
قیمت شمع به می ده، که عجب مهتابی ست!
در غم عشق ز مردن مکن اندیشه سلیم
مرگ با زندگی تلخ تو شکرخوابی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
از عشق حکایت مکن افسانه بزرگ است
هشدار که کم ظرفی و پیمانه بزرگ است
بگذر ز سر عشق [و] تمنای دگر کن
ای مور، ضعیفی تو و این دانه بزرگ است
طفلان همه خندند بر آن پیر که گوید
گستاخ مباشید که دیوانه بزرگ است
در عشق اگر یک نفس آرام ندارد
معذور بود، مطلب پروانه بزرگ است
از چاک دلم مرتبه ی دوست توان یافت
آن را که بزرگ است، در خانه بزرگ است
دیوانه بسی هست به عالم چو سلیما
معلوم ازان نیست که ویرانه بزرگ است
هشدار که کم ظرفی و پیمانه بزرگ است
بگذر ز سر عشق [و] تمنای دگر کن
ای مور، ضعیفی تو و این دانه بزرگ است
طفلان همه خندند بر آن پیر که گوید
گستاخ مباشید که دیوانه بزرگ است
در عشق اگر یک نفس آرام ندارد
معذور بود، مطلب پروانه بزرگ است
از چاک دلم مرتبه ی دوست توان یافت
آن را که بزرگ است، در خانه بزرگ است
دیوانه بسی هست به عالم چو سلیما
معلوم ازان نیست که ویرانه بزرگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
کی توان در عشق، بی سامان حیرانی نشست؟
آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست
خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت
گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست؟
کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد
چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست؟
از قفس پهلو تهی گر می کند دل، دور نیست
چند روزی همره مرغان بستانی نشست
بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق
شور و غوغای حریفان خراسانی نشست
از تماشای رخش شد دیده را حاجت روا
در سجود آستانش نقش پیشانی نشست
گاه سرو و گل ترا گوید، گهی خورشید و ماه
عقل چون دفتر گشود و در غلط خوانی نشست
عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟
پاسبان دلگیر شد از بس به زندانی نشست
از هجوم مرغ دل ها نیست ره در کوی عشق
آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست
از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار
در قفس بر خاک از بال و پر افشانی نشست
شد بهار و رفت هرکس بر سر کاری سلیم
محتسب هم در پی کاری که می دانی نشست
آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست
خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت
گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست؟
کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد
چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست؟
از قفس پهلو تهی گر می کند دل، دور نیست
چند روزی همره مرغان بستانی نشست
بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق
شور و غوغای حریفان خراسانی نشست
از تماشای رخش شد دیده را حاجت روا
در سجود آستانش نقش پیشانی نشست
گاه سرو و گل ترا گوید، گهی خورشید و ماه
عقل چون دفتر گشود و در غلط خوانی نشست
عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟
پاسبان دلگیر شد از بس به زندانی نشست
از هجوم مرغ دل ها نیست ره در کوی عشق
آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست
از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار
در قفس بر خاک از بال و پر افشانی نشست
شد بهار و رفت هرکس بر سر کاری سلیم
محتسب هم در پی کاری که می دانی نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
امشب که ز بختم به سوی بزم تو راه است
چون شمع، سراپای تنم وقف نگاه است
بی ابروی او بس که شب عید ملولم
در دیده هلالم چو پر زاغ سیاه است
جز نرمی خویشم ز کسی نیست حمایت
آیینه ام و موم مرا پشت و پناه است
آنجا که به یک شعله بسوزند جهان را
درویش اگر آه کشد، دشمن شاه است
حاجت چو سلیمم به گلستان کسی نیست
چون شمع مرا شعله گل طرف کلاه است
چون شمع، سراپای تنم وقف نگاه است
بی ابروی او بس که شب عید ملولم
در دیده هلالم چو پر زاغ سیاه است
جز نرمی خویشم ز کسی نیست حمایت
آیینه ام و موم مرا پشت و پناه است
آنجا که به یک شعله بسوزند جهان را
درویش اگر آه کشد، دشمن شاه است
حاجت چو سلیمم به گلستان کسی نیست
چون شمع مرا شعله گل طرف کلاه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
دلم چو شمع همه عمر میهمان خود است
چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است
ز نسبت دگری نیست سربلندی ما
سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است
قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام
مسافرم من و عنقا در آشیان خود است
قبول نیست فلک، برگرفته ی او را
غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است
ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!
طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است
به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی
که با اجل همه سوگند او به جان خود است
چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا
چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است
سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون
دوان به راه تو چون برق در عنان خود است
چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است
ز نسبت دگری نیست سربلندی ما
سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است
قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام
مسافرم من و عنقا در آشیان خود است
قبول نیست فلک، برگرفته ی او را
غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است
ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!
طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است
به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی
که با اجل همه سوگند او به جان خود است
چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا
چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است
سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون
دوان به راه تو چون برق در عنان خود است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
من تشنه ی آن چشمه که آبش همه خون است
سرگرم سبویی که شرابش همه خون است
مستی که کند عیش ز پهلوی دل ما
تنها نه شرابش، که کبابش همه خون است
ساقی بده آن جام که چون شهد محبت
از لب چو فرورفت شرابش، همه خون است
در راه تو بر هر لب جویی که رسیدم
چون جدول زخم دلم آبش همه خون است
بر اسب حنا بسته ز نخجیر فکندن
صیاد مرا تا به رکابش همه خون است
چون موج، سلیم است در انداز کناری
زین بحر که در جام حبابش همه خون است
سرگرم سبویی که شرابش همه خون است
مستی که کند عیش ز پهلوی دل ما
تنها نه شرابش، که کبابش همه خون است
ساقی بده آن جام که چون شهد محبت
از لب چو فرورفت شرابش، همه خون است
در راه تو بر هر لب جویی که رسیدم
چون جدول زخم دلم آبش همه خون است
بر اسب حنا بسته ز نخجیر فکندن
صیاد مرا تا به رکابش همه خون است
چون موج، سلیم است در انداز کناری
زین بحر که در جام حبابش همه خون است