عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
روی نیکوی ترا تندی خو در کار است
در چمن ایمنی از خار سر دیوار است
تارهای کفنم ریشه ی گل شد در خاک
از هوای تو سر تربت من گلزار است
با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتی
جام می بی مزه همچون دهن بیمار است
خنده بر سرو مکن این همه در محفل خویش
جامه ی کوتهش اولی ست که خدمتگار است
باغبان چند به ما منت بیهوده نهد
وعده ی ما و تو ای گل به سر بازار است
از کدورت، به کف اهل صفا، پنداری
برگ سبزی ست، ز بس آینه در زنگار است
از وطن عربده جو را به غریبی بفرست
سیل از کوه به صحرا چو رود، هموار است
هردم آید ز ته چاه دگر فریادش
ناله ی یوسف ما نغمه ی موسیقار است
بس که بی برگ و نوا شد ز خزان باغ، سلیم
باغبان را گل کاغذ به سر دستار است
در چمن ایمنی از خار سر دیوار است
تارهای کفنم ریشه ی گل شد در خاک
از هوای تو سر تربت من گلزار است
با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتی
جام می بی مزه همچون دهن بیمار است
خنده بر سرو مکن این همه در محفل خویش
جامه ی کوتهش اولی ست که خدمتگار است
باغبان چند به ما منت بیهوده نهد
وعده ی ما و تو ای گل به سر بازار است
از کدورت، به کف اهل صفا، پنداری
برگ سبزی ست، ز بس آینه در زنگار است
از وطن عربده جو را به غریبی بفرست
سیل از کوه به صحرا چو رود، هموار است
هردم آید ز ته چاه دگر فریادش
ناله ی یوسف ما نغمه ی موسیقار است
بس که بی برگ و نوا شد ز خزان باغ، سلیم
باغبان را گل کاغذ به سر دستار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هنوزم از هوس عشق، خارخاری هست
به سینه ام ز دل تنگ، غنچه واری هست
جهان همیشه مرا رهگذار معشوق است
ز بس که در پی هر گامم انتظاری هست
چه غم ز فتنه ی خیل سکندر و داراست
به کوچه ای که درو طفل نی سواری هست
عبث به تربت فرهاد نگذرد شیرین
گمان من، که به آن خسته باز کاری هست
به دست، خاتم جم داشتن گرانجانی ست
مرا که چون لب خاموش مهرداری هست
چه منت این همه ای آسمان به من داری
مرا به غیر تو هم آفریدگاری هست
سلیم از دل من داستان وصل مپرس
که نخل موم چه داند که نوبهاری هست
به سینه ام ز دل تنگ، غنچه واری هست
جهان همیشه مرا رهگذار معشوق است
ز بس که در پی هر گامم انتظاری هست
چه غم ز فتنه ی خیل سکندر و داراست
به کوچه ای که درو طفل نی سواری هست
عبث به تربت فرهاد نگذرد شیرین
گمان من، که به آن خسته باز کاری هست
به دست، خاتم جم داشتن گرانجانی ست
مرا که چون لب خاموش مهرداری هست
چه منت این همه ای آسمان به من داری
مرا به غیر تو هم آفریدگاری هست
سلیم از دل من داستان وصل مپرس
که نخل موم چه داند که نوبهاری هست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
آنکه پیغامی به سوی او برد از ما، دل است
نامه ی بی طاقتان بر بال مرغ بسمل است
بر کمر دامن زدم بر عزم رفتن همچو سرو
نیستم از بیخودی آگه که پایم در گل است
در وداعش گر نرفتم، احتیاج عذر نیست
دوست می داند که استقبال هجران مشکل است
در جهان از من ندیده هیچ کس مظلوم تر
می کنم این دعوی و کسری گواه عادل است
گر سلیم از ما گریزند آشنایان، دور نیست
کی شود همصحبت دیوانه، هر کس عاقل است
نامه ی بی طاقتان بر بال مرغ بسمل است
بر کمر دامن زدم بر عزم رفتن همچو سرو
نیستم از بیخودی آگه که پایم در گل است
در وداعش گر نرفتم، احتیاج عذر نیست
دوست می داند که استقبال هجران مشکل است
در جهان از من ندیده هیچ کس مظلوم تر
می کنم این دعوی و کسری گواه عادل است
گر سلیم از ما گریزند آشنایان، دور نیست
کی شود همصحبت دیوانه، هر کس عاقل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
میان عافیت و روزگار ما جنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل به یک زمزمه، چون آینه، پرداز گرفت
شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت
چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ
نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت
می کند همچو حنا گل به کف دست خزان
هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت
نیک و بد هر چه بود، شهرت خود می خواهد
عیب ما دست زد و دامن غماز گرفت
مکش آزار که از قید تو ای شوخ، سلیم
نه چنان جسته که او را بتوان باز گرفت
شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت
چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ
نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت
می کند همچو حنا گل به کف دست خزان
هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت
نیک و بد هر چه بود، شهرت خود می خواهد
عیب ما دست زد و دامن غماز گرفت
مکش آزار که از قید تو ای شوخ، سلیم
نه چنان جسته که او را بتوان باز گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
سروکارم نه به کفر و نه به دین می بایست
رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست
آنچه بایست در آیین وفا، من کردم
این قدر هست که بختم به ازین می بایست
دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم
بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست
در خیال تو مرا از هوس تنهایی
خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست
در جهان گر کسی از عیب خود آگه می بود
پای طاووس چو بط پرده نشین می بایست
دوست همصحبت دشمن شده، برخیز سلیم
همه اسباب جنون بود، همین می بایست!
رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست
آنچه بایست در آیین وفا، من کردم
این قدر هست که بختم به ازین می بایست
دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم
بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست
در خیال تو مرا از هوس تنهایی
خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست
در جهان گر کسی از عیب خود آگه می بود
پای طاووس چو بط پرده نشین می بایست
دوست همصحبت دشمن شده، برخیز سلیم
همه اسباب جنون بود، همین می بایست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بیا که صحبت مرغان بوستان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
مرا ز آتش تب مغز استخوان خنک است
قبای شعله چو پیراهن کتان خنک است
چو شعله سرکشی گلرخان همه گرمی ست
به مشرب دل من یار مهربان خنک است
هزار حیف که صوفی به صد پیاله شراب
نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است
به باغ ز آمدن خویشتن پشیمانم
چه سود گرمی بلبل که باغبان خنک است
به سایه ی گل و سنبل چه کار مرغان را
درین چمن که چو خس خانه، آشیان خنک است
نشاط انجمن از صحبت عزیزان است
چمن برای همین، موسم خزان خنک است
همین ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست
چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است
سلیم بس که دلم از نفاق رنجیده ست
چو تیغ در نظرم روی دوستان خنک است
قبای شعله چو پیراهن کتان خنک است
چو شعله سرکشی گلرخان همه گرمی ست
به مشرب دل من یار مهربان خنک است
هزار حیف که صوفی به صد پیاله شراب
نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است
به باغ ز آمدن خویشتن پشیمانم
چه سود گرمی بلبل که باغبان خنک است
به سایه ی گل و سنبل چه کار مرغان را
درین چمن که چو خس خانه، آشیان خنک است
نشاط انجمن از صحبت عزیزان است
چمن برای همین، موسم خزان خنک است
همین ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست
چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است
سلیم بس که دلم از نفاق رنجیده ست
چو تیغ در نظرم روی دوستان خنک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زاهد همه عمرم به می ناب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
بی تو در بزم طرب بس که دلم محزون است
ساغر می به کفم آبله ی پر خون است
هر که بیند به کفش، دسته ی گل پندارد
بس که آیینه ز عکس رخ او گلگون است
قسمت ما به جهان غیر پریشانی نیست
سرنوشت من و زلف تو به یک مضمون است
اثر عشق ز سیمای اسیران پیداست
شمع در انجمن و پرتو او بیرون است
دل آواره ی ما شکوه ز غربت نکند
سایه ی خویش، سیه خانه ی این مجنون است
کام عاشق چو درآید به بغل، می میرد
غنچه بر شاخ گل ما گره طاعون است
دل که در پای خم افتاده سلیم از مستی
حکمتی یافته، همسایه ی افلاطون است
ساغر می به کفم آبله ی پر خون است
هر که بیند به کفش، دسته ی گل پندارد
بس که آیینه ز عکس رخ او گلگون است
قسمت ما به جهان غیر پریشانی نیست
سرنوشت من و زلف تو به یک مضمون است
اثر عشق ز سیمای اسیران پیداست
شمع در انجمن و پرتو او بیرون است
دل آواره ی ما شکوه ز غربت نکند
سایه ی خویش، سیه خانه ی این مجنون است
کام عاشق چو درآید به بغل، می میرد
غنچه بر شاخ گل ما گره طاعون است
دل که در پای خم افتاده سلیم از مستی
حکمتی یافته، همسایه ی افلاطون است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دلم از یاد چشم گلرخان راه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
سحر به سوی چمن یار چون شمال گذشت
ز لطف جلوه اش آب از سر نهال گذشت
مدار مجلس افتادگان به او افتاد
ستم به جام جم از ساغر سفال گذشت
چنان نمود محبت به من صف آرایی
که شیر در نظرم خوشتر از غزال گذشت
به زندگی ز غمت دیده بودم آشوبی
که روز حشر به من چون شب وصال گذشت
درین زمانه ز آدم نشان مجوی سلیم
ز دور آدم، چندین هزار سال گذشت
ز لطف جلوه اش آب از سر نهال گذشت
مدار مجلس افتادگان به او افتاد
ستم به جام جم از ساغر سفال گذشت
چنان نمود محبت به من صف آرایی
که شیر در نظرم خوشتر از غزال گذشت
به زندگی ز غمت دیده بودم آشوبی
که روز حشر به من چون شب وصال گذشت
درین زمانه ز آدم نشان مجوی سلیم
ز دور آدم، چندین هزار سال گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کدام دل که ز تاب حسد گداخته نیست
که عندلیب بجز در شکست فاخته نیست
نوای تازه ز مرغان این چمن مطلب
که هیچ نغمه درین پرده نانواخته نیست
کدام جام و صراحی، چه شیشه و ساغر
همین کدوست درین انجمن که ساخته نیست
صفای دل همه از فیض آتش عشق است
که موم صاف نباشد اگر گداخته نیست
جدا ز ابروی او در نظر سلیم مرا
هلال عید، کم از تیغ برفراخته نیست
که عندلیب بجز در شکست فاخته نیست
نوای تازه ز مرغان این چمن مطلب
که هیچ نغمه درین پرده نانواخته نیست
کدام جام و صراحی، چه شیشه و ساغر
همین کدوست درین انجمن که ساخته نیست
صفای دل همه از فیض آتش عشق است
که موم صاف نباشد اگر گداخته نیست
جدا ز ابروی او در نظر سلیم مرا
هلال عید، کم از تیغ برفراخته نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
رنگ سخنت زان لب جان پرور سرخ است
رنگین بود آن نقل که از شکر سرخ است
آن لعل که در گوش تو ای زهره جبین است
بر خرمن ما سوختگان اخگر سرخ است
از موج سرشکم چو پر طایر بسمل
مرغان هوا را همه بال و پر سرخ است
از سوختنم دامان آفاق لبالب
چون سوده ی شنجرف ز خاکستر سرخ است
احسان جهان هر چه بود شکوه ندارد
هر زر که برآرند ز آتش، زر سرخ است
پرهیز سلیم از دل افروخته ی ما
دوزخ شرری ز آتش این مجمر سرخ است
رنگین بود آن نقل که از شکر سرخ است
آن لعل که در گوش تو ای زهره جبین است
بر خرمن ما سوختگان اخگر سرخ است
از موج سرشکم چو پر طایر بسمل
مرغان هوا را همه بال و پر سرخ است
از سوختنم دامان آفاق لبالب
چون سوده ی شنجرف ز خاکستر سرخ است
احسان جهان هر چه بود شکوه ندارد
هر زر که برآرند ز آتش، زر سرخ است
پرهیز سلیم از دل افروخته ی ما
دوزخ شرری ز آتش این مجمر سرخ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
چو زاهد در دماغم شوری از وسواس پیچیده ست
جنون در کاسه ی سر چون صدا در طاس پیچیده ست
ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند
ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده ست
فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل
نمی دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده ست
وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است
ازان خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده ست
سلیم از دعوی بیجای آب زندگی دایم
سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده ست
جنون در کاسه ی سر چون صدا در طاس پیچیده ست
ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند
ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده ست
فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل
نمی دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده ست
وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است
ازان خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده ست
سلیم از دعوی بیجای آب زندگی دایم
سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
باز برقی را نظر بر خرمنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سامان شادمانی و برگ طرب کجاست
دارم دلی که پاکتر از خانه ی خداست
گر صد بهار آمده، بیرون نمی رود
فصل خزان به گلشن ما پای در حناست
افتادگی به وصل مرا سربلند کرد
بخت سیاه بر سر من سایه ی هماست
منصور هرچه هست خود اقرار می کند
از چوب و ریسمان دگر آیا چه مدعاست
شب های وصل، مضطرب از غمزه می شویم
نادیدنی ست روی عسس، گرچه آشناست
ای وای اگر به شکوه زبان آشنا کنیم
مهر خموشی لب ما مهر کربلاست
عمرم چو گردباد به سرگشتگی گذشت
خاک وجود من مگر از گرد آسیاست
مجنون عشق در ره آوارگی سلیم
چون سنگ آسیا به سماع از صدای ماست
دارم دلی که پاکتر از خانه ی خداست
گر صد بهار آمده، بیرون نمی رود
فصل خزان به گلشن ما پای در حناست
افتادگی به وصل مرا سربلند کرد
بخت سیاه بر سر من سایه ی هماست
منصور هرچه هست خود اقرار می کند
از چوب و ریسمان دگر آیا چه مدعاست
شب های وصل، مضطرب از غمزه می شویم
نادیدنی ست روی عسس، گرچه آشناست
ای وای اگر به شکوه زبان آشنا کنیم
مهر خموشی لب ما مهر کربلاست
عمرم چو گردباد به سرگشتگی گذشت
خاک وجود من مگر از گرد آسیاست
مجنون عشق در ره آوارگی سلیم
چون سنگ آسیا به سماع از صدای ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
سبزه ی خطش دمید و روزگار عاشقی ست
فصل گلریزان داغ و نوبهار عاشقی ست
از دلم چون کاو کاو شوق را بیرون کنم؟
نیست این خار کف پا، خارخار عاشقی ست
آسمان با خاکساران در مقام کبر نیست
این غبار خاطرم از رهگذار عاشقی ست
حیف اوقاتی که صرف کار دیگر می شود
فکر فکر می پرستی، کار کار عاشقی ست
گر بقای جاودان خواهی سلیم از عشق جوی
زان که آب زندگی در جویبار عاشقی ست
فصل گلریزان داغ و نوبهار عاشقی ست
از دلم چون کاو کاو شوق را بیرون کنم؟
نیست این خار کف پا، خارخار عاشقی ست
آسمان با خاکساران در مقام کبر نیست
این غبار خاطرم از رهگذار عاشقی ست
حیف اوقاتی که صرف کار دیگر می شود
فکر فکر می پرستی، کار کار عاشقی ست
گر بقای جاودان خواهی سلیم از عشق جوی
زان که آب زندگی در جویبار عاشقی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
چه منت است اگر شیوه ی وفا آموخت؟
محبتی که به ما می کند، ز ما آموخت
به راه شوق ندانم کدام جلوه ی او
شکسته پایی ما را به نقش پا آموخت
ز دیده آب رود بی غبار کوی توام
بلاست، چشم کسی چون به توتیا آموخت
چو غیر گریه درین باغ رسم دیگر نیست
به حیرتم که گل این خنده از کجا آموخت
سلیم سر مکش از آستان پیر مغان
که هر که خاک درش یافت کیمیا آموخت
محبتی که به ما می کند، ز ما آموخت
به راه شوق ندانم کدام جلوه ی او
شکسته پایی ما را به نقش پا آموخت
ز دیده آب رود بی غبار کوی توام
بلاست، چشم کسی چون به توتیا آموخت
چو غیر گریه درین باغ رسم دیگر نیست
به حیرتم که گل این خنده از کجا آموخت
سلیم سر مکش از آستان پیر مغان
که هر که خاک درش یافت کیمیا آموخت