عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مدعی گر نکند بحث سخن دلگیر است
در جدل گوش و زبانش سپر و شمشیر است
باغبان گو مشو از صحبت ایشان غافل
گل جوان است، اگر مرغ گلستان پیر است!
نیست در عشق همین بند به پای مجنون
طوق خلخال هم از سلسله ی زنجیر است
رهنمایی کند و مانع رهزن گردد
شوق در راه طلب همچو عصا شمشیر است
گلرخان را سخنم کرد به من رام سلیم
که غزال غزلم آهوی آهوگیر است
در جدل گوش و زبانش سپر و شمشیر است
باغبان گو مشو از صحبت ایشان غافل
گل جوان است، اگر مرغ گلستان پیر است!
نیست در عشق همین بند به پای مجنون
طوق خلخال هم از سلسله ی زنجیر است
رهنمایی کند و مانع رهزن گردد
شوق در راه طلب همچو عصا شمشیر است
گلرخان را سخنم کرد به من رام سلیم
که غزال غزلم آهوی آهوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مغفر و خفتان به میدان محبت ننگ ماست
همچو کشتی گیر، عریانی سلاح جنگ ماست
گر به راه شوق گردد مرغ با ما همسفر
از پریدن باز می ماند همه گر رنگ ماست
کار سازد هر که ما همدست کار او شویم
نغمه آن ناخن که بر دل می زند از چنگ ماست
برگ گل در غنچه می باشد، ولی در این چمن
غنچه ها پر خار و خس چون آشیان تنگ ماست
عاشقان را غم بود پیرایه ی خاطر سلیم
گلشن آیینه ایم و سبزه ی ما زنگ ماست
همچو کشتی گیر، عریانی سلاح جنگ ماست
گر به راه شوق گردد مرغ با ما همسفر
از پریدن باز می ماند همه گر رنگ ماست
کار سازد هر که ما همدست کار او شویم
نغمه آن ناخن که بر دل می زند از چنگ ماست
برگ گل در غنچه می باشد، ولی در این چمن
غنچه ها پر خار و خس چون آشیان تنگ ماست
عاشقان را غم بود پیرایه ی خاطر سلیم
گلشن آیینه ایم و سبزه ی ما زنگ ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ساقی چه دهی پند من این بزم شراب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما را نه سر گل، نه تمنای گلاب است
در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است
ویرانه ی ما رونق میخانه شکسته ست
تا صورت دیوار درو مست و خراب است
در هند عجب نیست گر از باده گذشتیم
یاران همه رنجش طلب و می شکراب است
در میکده کس خرقه ی سالوس نگیرد
این جنس تو صوفی به در صومعه باب است
واعظ به بهار از صفت باده میندیش
کز سبزه چو مخمل در و دیوار به خواب است
مستان چمن را به خزان حال چه پرسی
گل رفته و می هم ز قدح پا به رکاب است
هرگز به کسی آفتی از من نرسیده ست
همچون گل و می آتشم از عالم آب است
معذروی اگر قدر دل خویش ندانی
گل را چه خبر زین که به دستش چه کتاب است
مشکل که رسد در ره شوق تو به جایی
آن پای که در حلقه ی زنجیر رکاب است
پیمودن کشت امل ما چه ضرور است
از برق بپرسید که این چند طناب است
امشب چو سلیمم سر پیمانه کشی نیست
بر زخم دلم بی لب او، می نمک آب است
در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است
ویرانه ی ما رونق میخانه شکسته ست
تا صورت دیوار درو مست و خراب است
در هند عجب نیست گر از باده گذشتیم
یاران همه رنجش طلب و می شکراب است
در میکده کس خرقه ی سالوس نگیرد
این جنس تو صوفی به در صومعه باب است
واعظ به بهار از صفت باده میندیش
کز سبزه چو مخمل در و دیوار به خواب است
مستان چمن را به خزان حال چه پرسی
گل رفته و می هم ز قدح پا به رکاب است
هرگز به کسی آفتی از من نرسیده ست
همچون گل و می آتشم از عالم آب است
معذروی اگر قدر دل خویش ندانی
گل را چه خبر زین که به دستش چه کتاب است
مشکل که رسد در ره شوق تو به جایی
آن پای که در حلقه ی زنجیر رکاب است
پیمودن کشت امل ما چه ضرور است
از برق بپرسید که این چند طناب است
امشب چو سلیمم سر پیمانه کشی نیست
بر زخم دلم بی لب او، می نمک آب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
می توان رفتن ز کویش، لیک حسرت در قفاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز
قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی
آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او
مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
عشقم سلیم می برد از ورطه برکنار
طوفان درین محیط، مرا ناخدا شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز
قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی
آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او
مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
عشقم سلیم می برد از ورطه برکنار
طوفان درین محیط، مرا ناخدا شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
درین بساط که نقشی به مدعا ننشست
کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست
کدام تخت نشین یک سبق ز عشق تو خواند
که همچو طفل دبستان به بوریا ننشست
ازان چو شعله درین ره به خاروخس غلتم
که خارخار دل من ز خار پا ننشست
به رنگ و بوی مقید مشو چو لاله و گل
به راه سیل، کسی پای در حنا ننشست
به گوشه ای بنشین و ز نفس ایمن شو
ز سگ خلاص نگردید تا گدا ننشست
به راه شوق چو برخاستی، دگر منشین
نشد به خاک برابر، غبار تا ننشست
به دل هزار تمنا ز وصل او داریم
کسی به راه بتان در ره خدا ننشست
کدام روز مرا سایه ای به سر انداخت
که همچو تیغ به فرقم پر هما ننشست
شکسته پایی ازو در طریق عشق آموز
به راه شوق کسی همچو نقش پا ننشست
فضای هند ز بس تنگ عرصه بود سلیم
نشست نقش من، اما به مدعا ننشست
کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست
کدام تخت نشین یک سبق ز عشق تو خواند
که همچو طفل دبستان به بوریا ننشست
ازان چو شعله درین ره به خاروخس غلتم
که خارخار دل من ز خار پا ننشست
به رنگ و بوی مقید مشو چو لاله و گل
به راه سیل، کسی پای در حنا ننشست
به گوشه ای بنشین و ز نفس ایمن شو
ز سگ خلاص نگردید تا گدا ننشست
به راه شوق چو برخاستی، دگر منشین
نشد به خاک برابر، غبار تا ننشست
به دل هزار تمنا ز وصل او داریم
کسی به راه بتان در ره خدا ننشست
کدام روز مرا سایه ای به سر انداخت
که همچو تیغ به فرقم پر هما ننشست
شکسته پایی ازو در طریق عشق آموز
به راه شوق کسی همچو نقش پا ننشست
فضای هند ز بس تنگ عرصه بود سلیم
نشست نقش من، اما به مدعا ننشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گدای کوی خراباتم و غمم این است
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیار می که غمم باز در هجوم گرفت
دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است
حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت
هما ز بیم نیارد برو گذار کند
به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت
ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد
نشاید آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم داشت سر عشق و از هوس غافل
نهاد دام به راه هما و بوم گرفت
دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است
حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت
هما ز بیم نیارد برو گذار کند
به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت
ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد
نشاید آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم داشت سر عشق و از هوس غافل
نهاد دام به راه هما و بوم گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
میخانه ی ما چون طرب آباد بهار است
از برگ گلش خشت چو بنیاد بهار است
گل کرد جنونم ز رگ و ریشه به صد رنگ
اینها همه از لطف تو ای باد بهار است!
آن مرغ که از صحبت گل خوی گرفته ست
کارش همه در فصل خزان، یاد بهار است
خواهی که درین باغ کنی کسب شکفتن
شاگرد خزان باش که استاد بهار است
لیلی چمن: بید، که مجنون لقب اوست
گویی که مگر بال پریزاد بهار است
دارند خروشی به چمن سرو و صنوبر
از شوق تو اینها همه فریاد بهار است
کس باخبر از کار خود و سستی آن نیست
هر برگ گل آیینه ی فولاد بهار است
دیروزه ند اطفال گل و لاله ی نوخیز
در باغ، خزان است که همزاد بهار است
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
چون مرغ گرفتار که در یاد بهار است
از برگ گلش خشت چو بنیاد بهار است
گل کرد جنونم ز رگ و ریشه به صد رنگ
اینها همه از لطف تو ای باد بهار است!
آن مرغ که از صحبت گل خوی گرفته ست
کارش همه در فصل خزان، یاد بهار است
خواهی که درین باغ کنی کسب شکفتن
شاگرد خزان باش که استاد بهار است
لیلی چمن: بید، که مجنون لقب اوست
گویی که مگر بال پریزاد بهار است
دارند خروشی به چمن سرو و صنوبر
از شوق تو اینها همه فریاد بهار است
کس باخبر از کار خود و سستی آن نیست
هر برگ گل آیینه ی فولاد بهار است
دیروزه ند اطفال گل و لاله ی نوخیز
در باغ، خزان است که همزاد بهار است
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
چون مرغ گرفتار که در یاد بهار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر و کین تو هر دو مطلوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نوبهار است و چمن در پی سامان گل است
ابر بر روی هوا، دود چراغان گل است
بس که گل سر زده از هر سر خار ماهی
کوچه ی موج به دریا چو خیابان گل است
مستی از لاله سر شحنه چراغان کرده ست
می دلیرانه بنوشید که دوران گل است
باغبان خار عبث بر سر دیوار نهد
رخنه ی این چمن از چاک گریبان گل است
ترسم آخر همه اطراف چمن درگیرد
از چراغی که نهان در ته دامان گل است
گل چو ما نیست که از قصه ی عشاق سلیم
نکته ای چند بر اوراق پریشان گل است
ابر بر روی هوا، دود چراغان گل است
بس که گل سر زده از هر سر خار ماهی
کوچه ی موج به دریا چو خیابان گل است
مستی از لاله سر شحنه چراغان کرده ست
می دلیرانه بنوشید که دوران گل است
باغبان خار عبث بر سر دیوار نهد
رخنه ی این چمن از چاک گریبان گل است
ترسم آخر همه اطراف چمن درگیرد
از چراغی که نهان در ته دامان گل است
گل چو ما نیست که از قصه ی عشاق سلیم
نکته ای چند بر اوراق پریشان گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
بی سبب کی دامنم از گریه چون دریا پر است
دل مرا چون کاسه ی دریوزه از صد جا پر است
در دلم خوناب حسرت هست اگر در دیده نیست
گر تهی گردیده از می ساغرم، مینا پر است
چون حریفان نیستم گلچین گلزار کسی
از گل خود دامنم چون جامه ی دیبا پر است
رشک دارد بر بساط مستی ما آسمان
شیشه های او سراسر خالی و از ما پر است
بخیه نتوان زد، گر از دشمن به من زخمی رسد
جای سوزن نیست، از مهرم ز بس اعضا پر است
در ره افتادگی کی می روم از جا سلیم
ورنه از بانگ درای کاروان صحرا پر است
دل مرا چون کاسه ی دریوزه از صد جا پر است
در دلم خوناب حسرت هست اگر در دیده نیست
گر تهی گردیده از می ساغرم، مینا پر است
چون حریفان نیستم گلچین گلزار کسی
از گل خود دامنم چون جامه ی دیبا پر است
رشک دارد بر بساط مستی ما آسمان
شیشه های او سراسر خالی و از ما پر است
بخیه نتوان زد، گر از دشمن به من زخمی رسد
جای سوزن نیست، از مهرم ز بس اعضا پر است
در ره افتادگی کی می روم از جا سلیم
ورنه از بانگ درای کاروان صحرا پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
در سر کوی تو ما را بینوایی بهتر است
گر نباشد در حنا دست گدایی بهتر است
مشرب ما ترک شمع از خاطر پروانه کرد
آشنایی پیش ما از روشنایی بهتر است
باید از یک سو بود پای حجابی در میان
عشق اگر شهری ست، حسن روستایی بهتر است
چون شکستی آیدت از خصم، در نرمی گریز
سایه ی این نخل موم از مومیایی بهتر است
مصلحت در صحبت خونین دلان شوق نیست
همچو داغ از یکدگر ما را جدایی بهتر است
نامه را رنگین به خوناب جگر کردم سلیم
می رود بر دست او، کاغذ حنایی بهتر است
گر نباشد در حنا دست گدایی بهتر است
مشرب ما ترک شمع از خاطر پروانه کرد
آشنایی پیش ما از روشنایی بهتر است
باید از یک سو بود پای حجابی در میان
عشق اگر شهری ست، حسن روستایی بهتر است
چون شکستی آیدت از خصم، در نرمی گریز
سایه ی این نخل موم از مومیایی بهتر است
مصلحت در صحبت خونین دلان شوق نیست
همچو داغ از یکدگر ما را جدایی بهتر است
نامه را رنگین به خوناب جگر کردم سلیم
می رود بر دست او، کاغذ حنایی بهتر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
شعله ی شوقم و از شرم زبانم لال است
صد شکایت به لبم از گره تبخال است
نشود دور سرم از قدم جلوه ی او
حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است
بهر هر کار به ما مشورتی می باید
سخن مردم دیوانه سراسر فال است
از پی هر نگهم اشک روان می آید
گرد این بادیه را قافله در دنبال است
گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم
صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است
صد شکایت به لبم از گره تبخال است
نشود دور سرم از قدم جلوه ی او
حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است
بهر هر کار به ما مشورتی می باید
سخن مردم دیوانه سراسر فال است
از پی هر نگهم اشک روان می آید
گرد این بادیه را قافله در دنبال است
گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم
صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
کجا موافق طبع تو ای خردمند است
شراب ما که به تلخی چو خون فرزند است
چه نسبت است به لاف بلندپروازی
مرا که بال و پرم همچو تیر پیوند است
درازی شب هجران ز حد گذشت، مگر
گلوی مرغ سحر همچو نی پر از بند است؟
ببین چه بر سر یعقوب آمد از یوسف
وفا مجوی ز معشوق اگرچه فرزند است
برای داغ نخواهد فتیله تا ز کسی
چو بید، جامه ی مجنون او همه بند است
زبان موافق دل کن سلیم وقت سخن
که شاخ، میوه نکوتر دهد چو پیوند است
شراب ما که به تلخی چو خون فرزند است
چه نسبت است به لاف بلندپروازی
مرا که بال و پرم همچو تیر پیوند است
درازی شب هجران ز حد گذشت، مگر
گلوی مرغ سحر همچو نی پر از بند است؟
ببین چه بر سر یعقوب آمد از یوسف
وفا مجوی ز معشوق اگرچه فرزند است
برای داغ نخواهد فتیله تا ز کسی
چو بید، جامه ی مجنون او همه بند است
زبان موافق دل کن سلیم وقت سخن
که شاخ، میوه نکوتر دهد چو پیوند است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دلم همیشه ز آشوب عشق بی تاب است
درین محیط، گهر مضطرب چو سیماب است
چو می به پیش نهم، قسمتم ز غیب رسد
کلید روزی من موج باده ی ناب است
چه سود کوشش غافل، که در طریق طلب
رود به راه چو آب روان و در خواب است
ز برشکال دگر ملک هند خرم شد
ز فیض ابر جهان خوش چو عالم آب است
درین هوا بشنو از من و نگاه مدار
به خانه کاغذ ابری، که بیم سیلاب است
ز جوش شوق که پروای نیک و بد دارد؟
برای مستی پروانه، شعله مهتاب است
به توبه از می احباب آفتی نرسد
که چون شراب گل و لاله سربسر آب است
میانه ی من و او همچنین نخواهد ماند
سلیم، بخت من آخر نمرده، در خواب است
درین محیط، گهر مضطرب چو سیماب است
چو می به پیش نهم، قسمتم ز غیب رسد
کلید روزی من موج باده ی ناب است
چه سود کوشش غافل، که در طریق طلب
رود به راه چو آب روان و در خواب است
ز برشکال دگر ملک هند خرم شد
ز فیض ابر جهان خوش چو عالم آب است
درین هوا بشنو از من و نگاه مدار
به خانه کاغذ ابری، که بیم سیلاب است
ز جوش شوق که پروای نیک و بد دارد؟
برای مستی پروانه، شعله مهتاب است
به توبه از می احباب آفتی نرسد
که چون شراب گل و لاله سربسر آب است
میانه ی من و او همچنین نخواهد ماند
سلیم، بخت من آخر نمرده، در خواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
حاجت به گل ندارد، آن سر که کج کلاه است
در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است
از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا
چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است
گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن
چیزی نمی توان گفت، دیوانه پادشاه است
دربسته نیست دل را بر روی دشمن و دوست
از هر طرف که آیی سوی خرابه، راه است
تا جام می نباشد، نتوان سوی چمن رفت
بی می نظاره ی گل، دیدار قرض خواه است
محضر سلیم نبود در دوستی کسی را
در دعوی محبت، ما را خدا گواه است
در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است
از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا
چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است
گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن
چیزی نمی توان گفت، دیوانه پادشاه است
دربسته نیست دل را بر روی دشمن و دوست
از هر طرف که آیی سوی خرابه، راه است
تا جام می نباشد، نتوان سوی چمن رفت
بی می نظاره ی گل، دیدار قرض خواه است
محضر سلیم نبود در دوستی کسی را
در دعوی محبت، ما را خدا گواه است