عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا
غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج
خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا
در غم سامان به راه کعبه، ای بت نیستم
راهزن ترسم درون محملم بیند ترا
کاش سوزن بخیه ی اول به چشم خود زند
کز شکاف سینه ترسم در دلم بیند ترا
صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف
ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند ترا
دست کوته کن سلیم از من، که ترسم روزگار
عاجز از اصلاح کار مشکلم بیند ترا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تماشایش برد از آهوی وحشی تک و دو را
ز رفتن بازدارد حیرتش عمر سبکرو را
نخواهد همچو فرهادی به دست روزگار افتاد
زند بر هم اگر صدبار تاج و تخت خسرو را
کمال اهل دنیا حاصل از آب و علف آید
خر عیسی اتاقه کرد بر سر خوشه ی جو را
قدم در راه نه، تا کی به قید کاروان باشی
به از توفیق، در عالم رفیقی نیست رهرو را
غم کم عمری مهتاب مستان را نباید خورد
که بوی شیر می آید هنوز از لب مه نو را
صبوحی کرده هر گه از چمن آمد سلیم آن گل
ز شرم روی او خورشید دور انداخت پرتو را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
کی به دل آرم خیال آشیان خویش را
کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را
همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!
در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته
بر سر سروی نهادم خان و مان خویش را
نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن
می مکم چون غنچه اطراف دهان خویش را
ای هما، از پهلوی خود کن قناعت همچو من
آخر از بهر که داری استخوان خویش را
آب و نان دیگر نمی خواهم سلیم از روزگار
همچو ساغر وقف می کردم دهان خویش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دلم به عشق هلاک است کینه خواهی را
که دام عیش بود موج بحر ماهی را
کسی که باخته نقد شباب را، داند
که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق
به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله
درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
خراب آنکه مرا خواهد از شراب کند
چو ابلهی ست که راند به آب ماهی را
فغان ز چشم تو، آری پدر مرا می گفت
که ره به خانه مده چون کمان سپاهی را
سلیم، قاتل ما صلح چون کند در حشر
چگونه ما نگذاریم دادخواهی را؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تا چند کنی خون دل صاحب نظران را
بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را
از یاری اختر مطلب کام در افلاک
با سنگ در خانه مزن شیشه گران را
با غارت عشق تو چه از داغ دل آید
از مهر سر کیسه چه غم، کیسه بران را
ما را غم خود نیست، ولی چند توان دید
چون ریگ روان، تشنگی همسفران را
بگذر چو قیامت به سر خاک شهیدان
از خویش خبردار کن این بی خبران را
دل را غم خود بس، که جز آسیب نبیند
بر سینه زند شیشه چو سنگ دگران را
جز عیب سلیم اهل حسد کار ندارند
نبود هنری بهتر ازین بی هنران را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ز حریم کعبه کمتر نبود کنشت ما را
که ز شوق او نمانده، سر خوب و زشت ما را
ز کجا شنیده یارب که غبار کوی یاریم
کند آن کسی که نسبت به گل بهشت ما را
به اسیری ام برد خط چو شوم ز زلف آزاد
خط بندگی برآمد، خط سرنوشت ما را
به بهار باغبانم مسپار گو به دهقان
نتوان چو مرغ راندن ز چمن به کشت ما را
نه سر نوای بلبل، نه دماغ نکهت گل
دل خوش جهان نبیند که چنین سرشت ما را!
مطلب سلیم از ما، خبری ز دین و دنیا
که به حال خود زمانی غم او نهشت ما را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
جهان چه می به قدح ریخت بی خبر ما را
که خاک شد سر و نگذاشت درد سر ما را
محبت عجبی در میانه ی من و اوست
زمانه گر بگذارد به یکدگر ما را
چنان کرشمه به ما می کند، که پنداری
خریده است گل این چمن به زر ما را!
چگونه دل ز غم روزگار برداریم؟
همین رسیده به میراث از پدر ما را
ز بلبلان گلستان سلیم صد فریاد
که از بهار نکردند باخبر ما را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در دوزخ و بهشت نیاسوده ایم ما
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
ما را به مدعای غمت آفریده اند
عشق ترا چو جامه ی فرموده ایم ما
از خصم انتقام به نرمی توان گرفت
بر داغ مدعی نمک سوده ایم ما
از گفتگوی ناصح بیگانه سود نیست
پند پدر به عشق چو نشنوده ایم ما
ما را همین ز قاتل ما بس بود سلیم
کو اضطراب دارد و آسوده ایم ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به غیر میکده زاهد بود شراب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چو غنچه جمع کن از خار عشق دامان را
به دست چاک مده همچو گل گریبان را
به فکر عشق بنازم که خوب پیدا کرد
برای قفل جنون، پره ی بیابان را
بهشت به ز سر کوی او نخواهد بود
کسی که یافته این را، چه می کند آن را
ازو مپرس حدیث سیاه بختی ما
که سرمه دان نکند هیچ کس نمکدان را
سلیم تا به کی از شوق دوستان عراق
چو ابر، گل کنم از گریه خاک گیلان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
درین کشور چه میپرسی غرور حسن سرکش را
که با شمشیر چوبین می کشند اطفال آتش را
ز گلشن می رسم چون خسته ای کز جنگ برگردد
که گلبن بر دلم از تیر خالی کرده ترکش را
درین گلشن من آن نخل کهن پرورده ی خشکم
که گل گل بشکفد، پیشش بری چون نام آتش را
نباشد جای مو در کف، ولی گر خط او بیند
سلیمان جای در کف می دهد آن موی دلکش را
نگه را غمزه بیرون از صف مژگان نمی آرد
به هر صیدی نیندازند تیر روی ترکش را
سلیم افلاک و انجم را ندیدم نشأة فیضی
ز کیفیت نصیبی نیست این جام منقش را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب
تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد
می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند
قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست
می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار
نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب
شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست
از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سخن ماست سربسر مرغوب
گرچه پیچیده است چون مکتوب
چشم از جلوه های قامت دوست
همچو دریا پر است از آشوب
خاک از بس که رفتم از دل، شد
پنجه ام ریشه ریشه چون جاروب
دوستی نیست رحم بر کاهل
آتش مرده زنده گشت به چوب
خصم، بدگوی شد سلیم چنان
که به تهدید هم نگوید خوب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
نوبهار است و به جدول می رود مستانه آب
دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست
چوب گل گر می زند بر آتش دیوانه آب
گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است
برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
از ضرورت آب اکنون می پرستند اهل کفر
می شود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
در بدر افتاده ی رزق پریشانی سلیم
از در مسجد طلب نان، از در میخانه آب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خامه را پیدا شد از حرف تو در دل اضطراب
نامه هم دارد چو بال مرغ بسمل اضطراب
از سر کوی تو چون آید صبا، پیدا شود
همچو برگ گل مرا در پرده ی دل اضطراب
چون تو بزم آرا شوی، باشد به دور دایره
آفتاب و ماه را همچون جلاجل اضطراب
می توان دیدن ز شوق کشتن ما بیدلان
همچو موج از جوهر شمشیر قاتل اضطراب
مانع عمر سبکرو کی شود فریاد ما
چون جرس از رفتن محمل چه حاصل اضطراب
نیست بی تابی برای وصل او ما را سلیم
موج دریا را نباشد بهر ساحل اضطراب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
از برای رونق وحدت به کثرت جای ماست
عالم صورت به معنی جامه ی دیبای ماست
از حریم قرب، عمری شد که دور افتاده ایم
هر کجا در بزم او خالی ست، آنجا جای ماست
در تلاش مدعا، گر برنخیزد دور نیست
خواب همچون دست مخمل باف، کار پای ماست
این که می خندند [و] می گویند مستان در چمن
جای می خالی ست، مطلب ساغر و مینای ماست
از گرانباری حسرت بس که سنگین می رود
در ره او کوه پنداری به پشت پای ماست
عشق را بی چشم گریان، رتبه ای نبود سلیم
آب چون گوهر فروشان رونق کالای ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
یاد ایامی که حسن اندیشه ی ناموس داشت
شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت
باده تنها کی توان خوردن، که بی همصحبتان
خضر بر لب آب و در زیر زبان افسوس داشت
دوش مشغول خیالت بود در محفل دلم
خلوتی در انجمن چون صورت فانوس داشت
حاصل دنیا نبود آن سان که ما می خواستیم
طفل، چشم بیضه ی رنگینی از طاووس داشت
دوش می بالید از خاک درش بر خود سلیم
تکیه پنداری مگر بر مسند کاوس داشت
بی تو امشب ساغر می، دیده ی خونبار داشت
مرغ نغمه سر به زیر بال موسیقار داشت
زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل
ناصح من در دهن گویا زبان مار داشت
هر کسی جوید خریدار متاع خویش را
سوی آتش رفت ازان ماهی که مشت خار داشت
در مسلمانی نمی دانم طریق کار خود
وقت کافر خوش که او سررشته ی زنار داشت
شمع من امشب به گرد خویش از اهل هوس
جای پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت
هر نشاطی را غمی پنهان به زیر دامن است
بر سر هر کس گلی دیدیم، در پا خار داشت
گفت حافظ، دید چون کلک و بیانم را سلیم
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت»
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
عشق او در وادی من فکرها بسیار داشت
سوخت خاشاکم، وگرنه شعله با او کار داشت
در بساط این گلستان یک گل بی خار نیست
بر گل دیبا اگر پهلو نهادم، خار داشت
هرچه دیدم، در ره شوقش سماع انگیز بود
نعره ی شیر از نیستان، شور موسیقار داشت
عقل نتوانست منع عشق غارتگر کند
خانه ی ما پاسبان از صورت دیوار داشت
آنکه کاری غیر گلچینی به عمر خود نکرد
دیدم او را کز چمن می رفت و مشتی خار داشت
رفت تخت او به باد حادثات آخر سلیم
گرچه از ایام، جم انگشتر زنهار داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
کسی که قسمت او غیر بینوایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست