عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
روزگارا چند اسباب ستم آماده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
چون مهم ای آسمان تو ماه نداری
چون خط سبزش چمن گیاه نداری
وه که برآمد زسینه آن جهان سوز
آینه رویا خبر زآه نداری
ناوک آهم بماه رفت تو گوئی
غیر مه و تیر کس گواه نداری
تا تو چه کردی دلا که از اثر او
ره بخرابات و خانقاه نداری
روی سفیدی بعرصه گاه قیامت
نامه بکف گرچه من سیاه نداری
سوده کلاه غرور حسن بماهت
یوسف کنعان خبر زچاه نداری
لاجرم افتی بدام کید رقیبان
جانب یاران اگر نگاه نداری
دامن جانان گرفته را غم جان نیست
هست بجام سر غم کلاه نداری
از همه در رانده ای بمیکده بازآ
جز در پیر مغان پناه نداری
داد دل آشفته گیری از خم زلفش
غیر علی چونکه دادخواه نداری
حب علی چون بود بعرصه محشر
شاید اگر گویمت گناه نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
ایکه نخواندی آیتی خود زکتاب دوستی
بسته چو حلقه خویش را از چه ببات دوستی
بسمله محبتی خوانده ای از ازل اگر
شاید اگر کنی بیان شرح کتاب دوستی
بسته بخویش مدعی عشق تو بی سبب بگو
سست هوس شنیده ای بوی شراب دوستی
سنگش اگر بسر زنی عاشق تست پا بجا
میخ صفت بگردنش بسته طناب دوستی
نوح بود محبت و کشتی و بادبان وفا
بحر محیط در بغل بسته حباب دوستی
شهوت نفس را بهل صدق بیار و راستی
برق هوس نسوزدت تا که حجاب دوستی
دشمنی است بس دلا کام زدوست خواستن
چیست جواب تو بگو روز حساب دوستی
دوست گشوده پرده و شاهد بزم عام شد
مطرب عشق چنگ زد تا به رباب دوستی
دشمن خفته کس کشد ایکه بقتلم آمدی
من که بمهد خفته و رفته بخواب دوستی
آشفته آتشت بدل گشته زرشک مشتعل
آتش دشمنی بکش زود بآب دوستی
دوست اگرچه دشمنی کرد بجای تو بسی
دست بگیردت علی باز زباب دوستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
تا که بتخانه را حرم کردی
همه را عابد ای صنم کردی
تو که بت در بغل نهان داری
از چه رو سجده بر حرم کردی
تا گدای مغان شدی درویش
خویش را شاه محتشم کردی
در سفالین قدح فکندی می
کاس چوبینه جام جم کردی
سگ میخانه را شدی همرنگ
خود در آن خانه محترم کردی
جای لیلی است در دل مجنون
گر سراغش تو در حشم کردی
صوفی از وجد در طرب تو گمان
بنواهای زیر و بم کردی
آفت ترک و فتنه ای بعرب
رخنه در کشور عجم کردی
گرچه در گلخنی گرفتی جای
غیرت گلشن ارم کردی
از شکوفه صبا چو خازن شاه
دامن باغ پر درم کردی
شاه امکان علی که هستی را
بطفیلش خدا کرم کردی
جان آشفته را بشوی از زنگ
کش بدل مهر خود رقم کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
پیر مغان گشود زرحمت در سرای
زاهد بعذر توبه تو در این سرا درآی
جغدی اگر مجاور دیر مغان بود
کسب شرف زسایه او میکند همای
ساقی چو می بجام سفالین تو میکنی
از جم که یاد آرد و جام جهان نمای
خاک در سرای مغان آب زندگیست ‏
هم آتشش چو باد مسیحاست جان فزای
ساقی مکن زمرده دلان منع آب خضر
مشگل گشا توئی زدلم عقده برگشای
جز روی تو که غالیه سا شد زموی تو
خورشید را که دیده در آفاق مشگسای
با سر بشوق جذبه عشق تو میروم
گر ببینی این رواق معلق بود بپای
آشفته جا گرفت در آن زلف پیچ پیچ ‏
دیوانه ای بسلسله خوش کرده است جای
گمگشتگان دشت هوائیم از کرم
ما را بسوی کعبه برای خضر رهنمای
کعبه کدام ودیر مغان کوی مرتضی
کاوراست عرش کرسی و گردون بود سرای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ساقی بیار جامی از آن مایه خوشی
تا بیخ غم بسوزم از آن آب آتشی
گر داروی خوشی بقدح باشدت بیار
زیرا که دل دیده بدوران آن خوشی
خوش میزنی به پرده تو مطرب نوای عشق
چون این نوا کسی نشنیده بدلکشی
ای چشم یار حالت مستیت چون بود
چون خون خلق خورده نگاهت بسرخوشی
بلبل که پیش گل بسراید غزل هزار
پیش رخت چو غنچه کشد پیشه خامشی
تا نشنوم نصحیت ارباب هوش را
بگذار تا بمانم در خواب بیهشی
آشفته همچو مرغ بنخجیر گه پرد
شاید باشتباه بدامش تو درکشی
پندارم ای غلام ثناخوان حیدری
ورنه کسی ندیده نگارین باین کشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
گر باد دی بگلشن دم میزند بسردی
از باد دی بگرمی از می برآر گردی
گه از نوا و از زنگ گاهی زآب گلرنگ
بگشای این دل تنگ بزدا زچهره زردی
مطرب بزن تو دستی ساقی بکوب پائی
مینا بیار و بشکن این طاق لاجوردی
طوف حریم دلها از یکنظر توان کرد
بیهوده کرده حاجی یکعمر رهنوردی
اندر حریم جانان بی درد ره ندارد
ایدل اگر توانی از جان بجوی دردی
آشفته باش اما اندر شکنج یک زلف
دیوانه وار تا کی ایدل بهرزه گردی
دیگر تو ای سکندر آب خضر نجوئی
از آب عشق خوبان گر نیم جرعه خوردی
از آبشار وحدت خمخانه محبت
کز یک نمش جهنم چون یخ شود بسردی
آب ولای حیدر آن شهسوار صفدر
شاهی که کوفت نوبت در لامکان بمردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
از وصل روی جانان امشب چو کامکاری
شکوه زبخت حیف است گر بر زبان برآری
شربت بود چو گیری از دست دوست حنظل
عزت شمر چو بینی در عشق یار خواری
بلبل بموسم گل افغان و ناله ات چیست
در روز وصل بیجاست غوغا و بیقراری
روی تو خوانده ام گل زلف کج تو سنبل
سنبل بگل نماید گر زآنکه مشکباری
ای ابر نوبهاری دریا در آستینی
بر کشت تشنه کامان شاید که رحمت آری
جز میکده که آنجا ما را امیدگاهست
نشنیده ام زخاکی بوی امیدواری
گر دیگران به اعمال در حشر سربلندند
من سر بزیر آنجا از بار شرمساری
ساقی به برتو هوشم زآن عقل سوز باده
تا برکشیم خطی بر رسم هوشیاری
نبود مرا زر و زور تاره برم بکویش
بر خاکیان حیدر رو مینهم بزاری
از درگه علی رو ای همرهان متابید
کاشفته تاجور شد اینجا به خاکساری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
تا به کی بسمل خود را نگران میداری
تیر در ترکش و پاس دگران میداری
نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی
گر نظر جانب صاحب نظران میداری
دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر
این بغوغا دگری جامه دران میداری
زیر سیم همگی آهن و رویست نهان
چشم امید چه برسیم بران میداری
واعظ از پرده اسرار ندارد خبری
بعبث گوش بر این بیخبران میداری
ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال
گر باین دست گل کوزه گران میداری
ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم
باش ای عشق که ما را تو بدان میداری
یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب
چشم دیگر چه براه پسران میداری
عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد
طمع آخر چه زعمر گذران میداری
توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو
آینه چند بر بی بصران میداری
دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی
تابکی چشم بسوی دگران میداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
خرابم کردی ای ساقی که دیوانه خراب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
در همه آفاق طاقی در همه عالم تمامی
صبح عیدی شام وصلی ماه خاصی شمع عامی
همچو کیفیت بطبعی همچو مینائی بچشمی
چون روان جاری بجسمی ذوق سان مضمر بکامی
در همه صورت بدیعی در همه معنی لطیفی
در همه چشمی قبولی در همه خوئی تمامی
عاجزم اندر صفاتت تا چه خواهد بود ذاتت
نور محضی جان صرفی یا ملک یا مه کدامی
همچو نشئه در شرابی نای مطرب را نوائی
گلبن و سروی ببستان آفتاب و مه بنامی
رند مستی پارسائی مطربی مانی نوائی
ساقئی در بزم مستان یا که صهبا یا که جامی
چون دهل اندر خروشی خم صفت دایم بجوشی
زآتش می پخته کن خود را تو ای صوفی که خامی
نیکنامی در طریق عشق بدنامی است خوش باش
گر تو بدنامی بعشق آشفته آخر نیکنامی
خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان
گر بخیل بندگان حیدر صفدر غلامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
ای جان به چه ارزی تو که جانانه نداری
ای شمع بمیری تو که پروانه نداری
در حلقه دامش نکنی یاد زگلزار
ای مرغ گرفتار مگر خانه نداری
جویند بویرانه دل گنج محبت
ای شهر خرابی تو که ویرانه نداری
ای عشق خراب از تو جهانی و تو پنهان
آخر چه شرابی تو که میخانه نداری
ای شیخ مرا سبحه و سجاده میاور
در دست مگر ساغر و پیمانه نداری
از بس دل آشفته در آنجا شده انبوه
در حلقه آنزلف ره شانه نداری
با غبغب او دم مزن ای سیب ببستان
چون نیست ترا آن دهن و چانه نداری
از ذکر ملک چند کنی فخر سپهرا
گویا خبر ازنعره مستانه نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
دلا تو پند زاحباب خویش نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
چه پیمان است و بدعهدی که ای پیمان شکن داری
که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری
زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون
که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری
در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری
صبا بوئی مگر از یوسف گلپیرهن داری
ببالا و رخ و زلفش ببین و شرم دار آخر
الا ای باغبان گر سنبل و سرو و سمن داری
مکان لیلی اندر نجد و در وجدند اصحابش
عبث مجنون تو جا پیوسته در ربع و دمن داری
بغمزه خون مردم ریزی و وز خنده جان بخشی
چه اعجاز است و سحر است اینکه در چشم و دهن داری
گر از پر سوختن پروانه داری شکوه ای امشب
که جانت شد بر جانان چه پروائی زتن داری
اگر چه بی مکانستی و برتر از گمانستی
سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داری
دم از هستی مزن آشفته تا روزی بخوانندت
کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داری
علی وجه الله مطلق علی عین الله مطلق
بگو برهانی ای منکر اگر در این سخن داری
سزد گر حوری و غلمان پی خدمت ببخشندت
که تو داغ غلامی از حسین و از حسن داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
وقتی ای جاذبه عشق نکردی کششی
که بزنجیر جنون سلسله ای را بکشی
ما همه کاه و تو چون کاه ربائی ای عشق
سوی خود هر دو جهان را بکشی از کششی
گه بزلفین کج آویزی و گه با خط سبز
تابکی ای دل سودا زده در کشمکشی
آستین پر بود از عنبر مشکین گوئی
که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشی
گرنه نادان شدی ای آدم خاکی بنیاد
از چه بر دوش خود این بار امانت بکشی
نخری حور بهشتی به پشیزی فردا
اگر امروز بیابی صنمی حور وشی
بنه ای صیرفی عشق مرا در آتش
از خلاصش چه غم آن زر که در او نیست غشی
با چنین روی خوش و حلقه موی دلکش
آدمیزاده کجا حوری غلمان روشی
بس پریشان وسرافکنده و بی آرامی
مگر ای زلف چو آشفته تو عاشق منشی
هوس باده کوثر نکنی ای زاهد
اگر از میکده عشق شرابی بچشی
نیست آشفته بدامان علی دست رست
لیک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
در پرده قانون چند بی فایده آویزی
مطرب ره عشقی زن تا شور برانگیزی
تا مستی عشقت هست مستان می انگوری
چون باده صافی هست با درد چه آمیزی
عقلت بمثل شیر است عشقت بیقین آتش
ای شیر رسید آتش وقتست که بگریزی
در مجلس میخوران صوفی چو مقیمستی
از توبه و از پرهیز آن به که بپرهیزی
در جلوه بت کشمیر در جام می خلار
تا از سر عقل و دین یکباره تو برخیزی
ای عقل مکن پنجه با عشق قوی بازو
ای صعوه تو با شاهین بیهوده چه بستیزی
آشفته اسیرستی در دام هوای نفس
در سایه شیر حق آن به که تو بگریزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای زمزمه عشق تو در هر سر و کوئی
وزیاد تو در هر گذری هائی و هوئی
سرگشته چو گودر همه آفاق چه گردی
خوش آنکه چو من خاک شود بر سو کوئی
پروانه صفت بر همه شمعی چه زنی پر
یا چند چو بلبل زپی رنگی و بوئی
شمع و گل و بتخانه و کعبه همه یکجاست
ای احول کج بین تو بهر کوی چه جوئی
نقاش یکی بود و زد این نقش مخالف
هر کس پی رنگی شده آواره بسوئی
آن دیده بدست آر که نقاش شناسی
بیهوده مکن هر نفسی روی بروئی
اندر حرم عشق نمازش نپسندند
آنرا که زخون دل خود نیست وضوئی
بگذار که تا بر در میخانه شوم خاک
شاید که از آن خاک بسازند سبوئی
از باغ چه جوئی سر کوی صنمی گیر
گیرم که بود سرو و گلی بر لب جوئی
بردار رود گر سر آشفته چو منصور
سودای تو از سر ننهد یک سر موئی
گر عرضه نمایند بهشتت بقیامت
جز بر در حیدر نروی بر سر کوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
مشتاق بود گوش به رودی و سرودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
باغی و فراغی و حریفی و کتابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری