عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
پیش از این بوده بچین صورتگری
نقش او میرفته در هر کشوری
تا که شد نقش بدیع تو عیان
دفتر مانی ندارد زیوری
سدره بالائی بهشتی طلعتی
حور رخساری و غلمان منظری
تا تو جا در خانه دل کرده ای
در نمیگنجد بچشمم دیگری
در صف مژگان چه ای چشم مست
ترک مستی در میان لشکری
خال او هندو رخش آتشکده
لیک از آتش بجوشد کوثری
آب حیوان از دهانت نکته ای
آفتابت پیش عارض اختری
شکوه گفتم از تو بر داور برم
داوری نتوان که خود تو داوری
گر بآتش سوزدم آشفته دوست
به که آبم برفشاند دیگری
گر مس قلبت بسوزد نار عشق
میشوی اکسیر اگر خاکستری
نقش او میرفته در هر کشوری
تا که شد نقش بدیع تو عیان
دفتر مانی ندارد زیوری
سدره بالائی بهشتی طلعتی
حور رخساری و غلمان منظری
تا تو جا در خانه دل کرده ای
در نمیگنجد بچشمم دیگری
در صف مژگان چه ای چشم مست
ترک مستی در میان لشکری
خال او هندو رخش آتشکده
لیک از آتش بجوشد کوثری
آب حیوان از دهانت نکته ای
آفتابت پیش عارض اختری
شکوه گفتم از تو بر داور برم
داوری نتوان که خود تو داوری
گر بآتش سوزدم آشفته دوست
به که آبم برفشاند دیگری
گر مس قلبت بسوزد نار عشق
میشوی اکسیر اگر خاکستری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
اوقات خوش کدام است ایام عشقبازی
مشغول دوست بودن وز غیر بی نیازی
دوشم بگوش میخواند نی نکته حقیقت
مطرب بیا بگردان این پرده مجازی
از حرف حق میندیش گر میزند بدارت
خواهی اگر چو منصور در عشق سرفرازی
فخر تو درس عشق است نه صرف و نحو و حکمت
گیرم بعلم باشی برتر زفخر رازی
تا ترک غمزه تو زابرو اشارتی کرد
ترکان بپارس کردند آغاز ترکتازی
یکجام می بگردش کار جهان بسازد
ناید زدور گردون اینگونه کارسازی
بلبل که عاشق آمد بر سنگ و گل بنالد
بر پنج روز حسنت ایگل تو چند نازی
آشفته شیخ مغرور از کعبه حجیز است
من در عراق جستم شاهنشه حجازی
مرآت جلوه حق معنی عشق مطلق
فرمان روای بر حق حیدر امیر غازی
مشغول دوست بودن وز غیر بی نیازی
دوشم بگوش میخواند نی نکته حقیقت
مطرب بیا بگردان این پرده مجازی
از حرف حق میندیش گر میزند بدارت
خواهی اگر چو منصور در عشق سرفرازی
فخر تو درس عشق است نه صرف و نحو و حکمت
گیرم بعلم باشی برتر زفخر رازی
تا ترک غمزه تو زابرو اشارتی کرد
ترکان بپارس کردند آغاز ترکتازی
یکجام می بگردش کار جهان بسازد
ناید زدور گردون اینگونه کارسازی
بلبل که عاشق آمد بر سنگ و گل بنالد
بر پنج روز حسنت ایگل تو چند نازی
آشفته شیخ مغرور از کعبه حجیز است
من در عراق جستم شاهنشه حجازی
مرآت جلوه حق معنی عشق مطلق
فرمان روای بر حق حیدر امیر غازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
فریب صید آن نخجیر خوردی
که از صیاد دیگر تیر خوردی
نخوردستی بطفلی شیر مادر
که خون عاشقان چون شیر خوردی
در اول نظره عشقش شهیدی
مگر تیر نظر را دیر خوردی
عبث افتاده ای در دام زاهد
فریب رشته تزویر خوردی
تو آن مستی که هشیارت نبود
شراب عشق بی تغییر خوردی
سرا پا کیمیائی ای مس قلب
زخاک میکده اکسیر خوردی
دل دیوانه از زلفش رمیدی
همانا صدمه از زنجیر خوردی
بخود باز آمدی از مستی عشق
چه کم این کیف بی تأثیر خوردی
ززخمت خون چو می میجوشد ایدل
مگر از چشم مستش تیر خوردی
بصورت در نگنجد یار کاخر
فریب پرده تصویر خوردی
پریشانی مدام آشفته با عشق
زیک پستان همان شیر خوردی
که از صیاد دیگر تیر خوردی
نخوردستی بطفلی شیر مادر
که خون عاشقان چون شیر خوردی
در اول نظره عشقش شهیدی
مگر تیر نظر را دیر خوردی
عبث افتاده ای در دام زاهد
فریب رشته تزویر خوردی
تو آن مستی که هشیارت نبود
شراب عشق بی تغییر خوردی
سرا پا کیمیائی ای مس قلب
زخاک میکده اکسیر خوردی
دل دیوانه از زلفش رمیدی
همانا صدمه از زنجیر خوردی
بخود باز آمدی از مستی عشق
چه کم این کیف بی تأثیر خوردی
ززخمت خون چو می میجوشد ایدل
مگر از چشم مستش تیر خوردی
بصورت در نگنجد یار کاخر
فریب پرده تصویر خوردی
پریشانی مدام آشفته با عشق
زیک پستان همان شیر خوردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
ببانگ بربط و چنگ وچغانه و دف و نی
اگر شراب ننوشی کجا خوری می و کی
نوای عشق زهر بند بند من برخاست
چه حرف بود که نائی دمید دم درنی
هزار جان بدعا خواهم از خدا هر شب
که تا نثار بپایت کنیم پی در پی
هزار معدن یاقوت پرورد بصدف
گر از گلوی صراحی چکد بعمان می
اگر بساط نشاطت زعشق در دل هست
چه غم اگر بجهان شد بساط عمرت طی
سحر بمیکده پیر مغان صلا در داد
که هر که باده نخورد بمرد وای بوی
مخوان تو قصه زجمشید و کی شراب بیار
چو هست جام جمت گو مباش ملکت کی
شرابخانه مهر علی ولی ازل
که هردو کون بود بی وجود اولاشی
بریز باده تو ساقی بجام آشفته
که هر که خورد زآب خضر بماند حی
اگر شراب ننوشی کجا خوری می و کی
نوای عشق زهر بند بند من برخاست
چه حرف بود که نائی دمید دم درنی
هزار جان بدعا خواهم از خدا هر شب
که تا نثار بپایت کنیم پی در پی
هزار معدن یاقوت پرورد بصدف
گر از گلوی صراحی چکد بعمان می
اگر بساط نشاطت زعشق در دل هست
چه غم اگر بجهان شد بساط عمرت طی
سحر بمیکده پیر مغان صلا در داد
که هر که باده نخورد بمرد وای بوی
مخوان تو قصه زجمشید و کی شراب بیار
چو هست جام جمت گو مباش ملکت کی
شرابخانه مهر علی ولی ازل
که هردو کون بود بی وجود اولاشی
بریز باده تو ساقی بجام آشفته
که هر که خورد زآب خضر بماند حی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
فصل بهار و مستی و غوغای چنگ و نی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
بچم ای نهال نورس که زحسن بارداری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
دوشم اسباب طرب جمله مهیا بودی
شاهد و نقل و می و عیش مهنا بودی
چنگ و نی ناله کنان بربط و دف در افغان
خنده ساغر و هم گریه مینا بودی
مطربان هر طرفی نغمه سرا چون داود
همه خوش لحن تر از بلبل شیدا بودی
کرده از صوت حسن محو اثر باربدی
در مزامیر چه استاد نکیسا بودی
شاهدان رقص کنان دست زنان پاکوبان
همه غلمان بهشتی همه حورا بودی
شمع آن نور که در طور تجلی میکرد
ساحت انجمنش سینه سینا بودی
میر مجلس که یکی مغبچه ترسائی
که بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
اژدر گیسوی او سحر خور و جادوکش
دربناگوش جمالش ید و بیضا بودی
می در آن بزم نه ساغر نه سبو خمخانه
محفل از موج قدح غیرت دریا بودی
وه چه می آتش سیاله طلای محلولی
کان یاقوت کزو قوت روانها بودی
تا فشاند بسر مجلسیان شب شاباش
دامن چرخ پر از لؤلؤ لالا بودی
راست خواهی بمثل بود بهشت دنیا
زآنکه آن جنت موعود هم آنجا بودی
هر حریفی بظریفی شده سرگرم طرب
لیک آشفته در آن واقعه تنها بودی
جنگ از چنگ همی سرزد و رجمر خمار
دوست دشمن شده محفل صف هیجا بودی
پرنیان پوش بتی ساده و ساده زحریر
فرش کویش همه از اطلس و دیبا بودی
ترک چشمش بخورد خون سیاوش چون می
مژه اش چاک زن پهلوی دارا بودی
قامت معتدلش غیرت سرو کشمر
غمزه متصلش آفت دلها بودی
زابرو و زلف و رخ آن لعبتک فرخاری
صاحب کعبه و محراب و کلیسا بودی
نوش بادا همه دشنام شد و حلقه گسیخت
عیش دوران بنگر کش چه تقاضا بودی
ساقی دور بمستان می زهر آگین داد
ورنه این نشئه کجا درخور صهبا بودی
نازم آن باده که پیمود مغ باده فروش
بحریفان که از این لوث مبرا بودی
وه چه باده می توحید ولای حیدر
که شعاع قدحش آتش سینا بودی
شاهد و نقل و می و عیش مهنا بودی
چنگ و نی ناله کنان بربط و دف در افغان
خنده ساغر و هم گریه مینا بودی
مطربان هر طرفی نغمه سرا چون داود
همه خوش لحن تر از بلبل شیدا بودی
کرده از صوت حسن محو اثر باربدی
در مزامیر چه استاد نکیسا بودی
شاهدان رقص کنان دست زنان پاکوبان
همه غلمان بهشتی همه حورا بودی
شمع آن نور که در طور تجلی میکرد
ساحت انجمنش سینه سینا بودی
میر مجلس که یکی مغبچه ترسائی
که بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
اژدر گیسوی او سحر خور و جادوکش
دربناگوش جمالش ید و بیضا بودی
می در آن بزم نه ساغر نه سبو خمخانه
محفل از موج قدح غیرت دریا بودی
وه چه می آتش سیاله طلای محلولی
کان یاقوت کزو قوت روانها بودی
تا فشاند بسر مجلسیان شب شاباش
دامن چرخ پر از لؤلؤ لالا بودی
راست خواهی بمثل بود بهشت دنیا
زآنکه آن جنت موعود هم آنجا بودی
هر حریفی بظریفی شده سرگرم طرب
لیک آشفته در آن واقعه تنها بودی
جنگ از چنگ همی سرزد و رجمر خمار
دوست دشمن شده محفل صف هیجا بودی
پرنیان پوش بتی ساده و ساده زحریر
فرش کویش همه از اطلس و دیبا بودی
ترک چشمش بخورد خون سیاوش چون می
مژه اش چاک زن پهلوی دارا بودی
قامت معتدلش غیرت سرو کشمر
غمزه متصلش آفت دلها بودی
زابرو و زلف و رخ آن لعبتک فرخاری
صاحب کعبه و محراب و کلیسا بودی
نوش بادا همه دشنام شد و حلقه گسیخت
عیش دوران بنگر کش چه تقاضا بودی
ساقی دور بمستان می زهر آگین داد
ورنه این نشئه کجا درخور صهبا بودی
نازم آن باده که پیمود مغ باده فروش
بحریفان که از این لوث مبرا بودی
وه چه باده می توحید ولای حیدر
که شعاع قدحش آتش سینا بودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
بخویشتن زچه بستی دلا تو تهمت هستی
که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی
فکند لطمه موج فراق چون بکنارت
بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستی
خداپرستی و حق جوئی است تلخ بکامت
که کام تو شده شیرین زذوق نفس پرستی
تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف
کجا بمرکز علوی روی زمرکز پستی
به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد
تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی
درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد
بکعبه سجده مبرایکه خود صنم بشکستی
اگر بحلقه آنزلف تابدار اسیری
سزد که گویمت آشفته از کمند برستی
مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم
بجد و جهد بدامان مرتضی زده دستی
دلا بحلقه حبل المتین عشق بزن دست
که از کمند علایق بگویمت که بجستی
که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی
فکند لطمه موج فراق چون بکنارت
بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستی
خداپرستی و حق جوئی است تلخ بکامت
که کام تو شده شیرین زذوق نفس پرستی
تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف
کجا بمرکز علوی روی زمرکز پستی
به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد
تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی
درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد
بکعبه سجده مبرایکه خود صنم بشکستی
اگر بحلقه آنزلف تابدار اسیری
سزد که گویمت آشفته از کمند برستی
مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم
بجد و جهد بدامان مرتضی زده دستی
دلا بحلقه حبل المتین عشق بزن دست
که از کمند علایق بگویمت که بجستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
طبیبا مرا کشت درد نهانی
بهل نبض و بنگر دل ار میتوانی
گر از دفتر عشق یک نکته خوانی
حکیما بزن لاف از نکته دانی
کجا همزبانی که با او بگویم
غم پیری و سرگذشت جوانی
رفیقان زهجر تو در آتش اما
رقیبان زوصل تو در کامرانی
شب هجر اگر نشنوی ناله من
شکیبائیم باشد از ناتوانی
حذر کن از آن ترک تیر افکن ایدل
که با مرغ بسمل کند شح کمانی
مرا مرغ طبع است بر تو نواخوان
بگل بلبلی گر کند نغمه خوانی
مرا مرغ روح است بر تو پرافشان
تذرو ار بسروی کند پرفشانی
تو را سرو و مه خواندم عقل گفتا
که گوئی بصیرت ندارد فلانی
نه مه را نباشد دهان پیش آن لب
نه سرو چمن را نباشد روانی
اگر دامن ساقی افتد بچنگت
نثارش کن این باقی عمر فانی
علی مظهر حق و ساقی کوثر
که از حکم ایزد جهانراست بانی
جهان بی وجود وی آشفته عاطل
که بی حاصل آمد صور بی معانی
بهل نبض و بنگر دل ار میتوانی
گر از دفتر عشق یک نکته خوانی
حکیما بزن لاف از نکته دانی
کجا همزبانی که با او بگویم
غم پیری و سرگذشت جوانی
رفیقان زهجر تو در آتش اما
رقیبان زوصل تو در کامرانی
شب هجر اگر نشنوی ناله من
شکیبائیم باشد از ناتوانی
حذر کن از آن ترک تیر افکن ایدل
که با مرغ بسمل کند شح کمانی
مرا مرغ طبع است بر تو نواخوان
بگل بلبلی گر کند نغمه خوانی
مرا مرغ روح است بر تو پرافشان
تذرو ار بسروی کند پرفشانی
تو را سرو و مه خواندم عقل گفتا
که گوئی بصیرت ندارد فلانی
نه مه را نباشد دهان پیش آن لب
نه سرو چمن را نباشد روانی
اگر دامن ساقی افتد بچنگت
نثارش کن این باقی عمر فانی
علی مظهر حق و ساقی کوثر
که از حکم ایزد جهانراست بانی
جهان بی وجود وی آشفته عاطل
که بی حاصل آمد صور بی معانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
بکن آن باده رنگین بایاغم ساقی
که بود نشئه او تا بقیامت باقی
مستی می چو خمار آرد و هشیاری و رنج
مست شو مست ولی از لب و لعل ساقی
باده ی نوش که فانی کندت در ساقی
تاز مطرب شنوی نغمه انت الباقی
باده ی ریز بجامم همه لبریز زعشق
تا بشوئیم زدفتر سخن الحاقی
حنظل بادیه ات را همه شهد رطب است
زهر عشق تو بمسموم کند تریاقی
طلق محلوب ولای تو بتن مالیدم
تا که دوزخ نکند بر بدنم حراقی
توئی آن علت غائی علی خیبرگیر
که ببزم دل آشفته شدستی ساقی
بحسابم برس ای مفرده فرد وجود
نیست جز مهر تو دردفتر ما اطلاقی
که بود نشئه او تا بقیامت باقی
مستی می چو خمار آرد و هشیاری و رنج
مست شو مست ولی از لب و لعل ساقی
باده ی نوش که فانی کندت در ساقی
تاز مطرب شنوی نغمه انت الباقی
باده ی ریز بجامم همه لبریز زعشق
تا بشوئیم زدفتر سخن الحاقی
حنظل بادیه ات را همه شهد رطب است
زهر عشق تو بمسموم کند تریاقی
طلق محلوب ولای تو بتن مالیدم
تا که دوزخ نکند بر بدنم حراقی
توئی آن علت غائی علی خیبرگیر
که ببزم دل آشفته شدستی ساقی
بحسابم برس ای مفرده فرد وجود
نیست جز مهر تو دردفتر ما اطلاقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
اول ای عشق گمانم که تو سودا بودی
عاقبت آفت دل دشمن جانها بودی
گاه در طلعت یوسف بتجلی در مصر
گاه شور افکن مجنون شده لیلا بودی
گفته بودم که بدانائی از اوجان ببرم
چون بدیدم بکمین دل دانا بودی
رخنه در کوه چو فرهاد بسی کردم آه
سخت تر ای دل سنگین تو زخارا بودی
مدتی پرده فکندی زعذرا عذرا
گاه در ربع و دمن مظهر سلمی بودی
جام جمشید شدی آینه اسکندر
گاه خنجر شده در پهلوی دارا بودی
رفتن و آمدنی بود به تبدیل لباس
اول و آخر ای عشق تو تنها بودی
گه شدی روح و دمیدی بدم روح قدس
گه بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
ارنی گوی شدی گه بلباس موسی
گاه در وادی طور آتش سینا بودی
بد و نیک تو بمقدار بصیرت گویند
ورنه از پای بسر تو همه زیبا بودی
بیشتر عشق بود باعث رسوائی تو
گرچه آشفته از آغاز تو رسوا بودی
مگر ازعشق توئی سر خداوند حکیم
فاش گویم که علی عالی اعلا بودی
عاقبت آفت دل دشمن جانها بودی
گاه در طلعت یوسف بتجلی در مصر
گاه شور افکن مجنون شده لیلا بودی
گفته بودم که بدانائی از اوجان ببرم
چون بدیدم بکمین دل دانا بودی
رخنه در کوه چو فرهاد بسی کردم آه
سخت تر ای دل سنگین تو زخارا بودی
مدتی پرده فکندی زعذرا عذرا
گاه در ربع و دمن مظهر سلمی بودی
جام جمشید شدی آینه اسکندر
گاه خنجر شده در پهلوی دارا بودی
رفتن و آمدنی بود به تبدیل لباس
اول و آخر ای عشق تو تنها بودی
گه شدی روح و دمیدی بدم روح قدس
گه بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
ارنی گوی شدی گه بلباس موسی
گاه در وادی طور آتش سینا بودی
بد و نیک تو بمقدار بصیرت گویند
ورنه از پای بسر تو همه زیبا بودی
بیشتر عشق بود باعث رسوائی تو
گرچه آشفته از آغاز تو رسوا بودی
مگر ازعشق توئی سر خداوند حکیم
فاش گویم که علی عالی اعلا بودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز میگوید
میان پخته گان عشق او سودائی خامی
بغیر از روز هجران نیست شبهای مرا روزی
ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی
پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت
بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی
چرا پروانه وش آتش نیفتد در سراپایم
که تو ای آتشین رخساره شمع محفل عامی
رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه
ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز میگوید
میان پخته گان عشق او سودائی خامی
بغیر از روز هجران نیست شبهای مرا روزی
ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی
پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت
بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی
چرا پروانه وش آتش نیفتد در سراپایم
که تو ای آتشین رخساره شمع محفل عامی
رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه
ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
اگر زروی نگارین تو پرده برداری
در این دیار دل و دین بجای نگذاری
دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری
بلی زترک نیاید بجز ستمکاری
ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت
اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری
کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی
زابروان تو آموخته کمانداری
تو را که معجز عیسی نهان بود در لب
زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری
بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود
بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری
بکیش ما نبود سرفراز آشفته
مگر سری که بمیدان عشق بسپاری
در این دیار دل و دین بجای نگذاری
دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری
بلی زترک نیاید بجز ستمکاری
ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت
اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری
کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی
زابروان تو آموخته کمانداری
تو را که معجز عیسی نهان بود در لب
زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری
بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود
بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری
بکیش ما نبود سرفراز آشفته
مگر سری که بمیدان عشق بسپاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
در عاشقی گشتم زبون ایکاش دل خون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی
ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی
ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
تو را چه رفت که پیمان دوستان بشکستی
برون شدی زسر عهد و برخلاف نشستی
بدام دانه و خال و خطم بدام فکندی
برنگ و حیله و افسون مرا زقید بجستی
دو چشم وقف بروی تو بود باز ببستی
دلم که مخزن مهر رخ تو بود شکستی
زدامن ارچه بری دستم وز در چه برانی
بیا بیا که بپای تو سر نهم بدرستی
بیار ساقی مجلس زآب میکده جامی
بجرعه ای بنشانم غبار چهره هستی
اگر بزخم درونها نمک زنی زلبانت
بکن علاج دل اول که خود نخست بخستی
زفیض مستی رستی زننگ هوش رهیدی
بدام عشق درافتادی و زخویشتن تو برستی
بت خلیل شکن زیب کعبه دل ما شد
بهرزه از چه بتان رخام را بپرستی
خلیل بت شکن کعبه وجود علی شد
که عقل و حکمت افزاید از شراب بمستی
برون شدی زسر عهد و برخلاف نشستی
بدام دانه و خال و خطم بدام فکندی
برنگ و حیله و افسون مرا زقید بجستی
دو چشم وقف بروی تو بود باز ببستی
دلم که مخزن مهر رخ تو بود شکستی
زدامن ارچه بری دستم وز در چه برانی
بیا بیا که بپای تو سر نهم بدرستی
بیار ساقی مجلس زآب میکده جامی
بجرعه ای بنشانم غبار چهره هستی
اگر بزخم درونها نمک زنی زلبانت
بکن علاج دل اول که خود نخست بخستی
زفیض مستی رستی زننگ هوش رهیدی
بدام عشق درافتادی و زخویشتن تو برستی
بت خلیل شکن زیب کعبه دل ما شد
بهرزه از چه بتان رخام را بپرستی
خلیل بت شکن کعبه وجود علی شد
که عقل و حکمت افزاید از شراب بمستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
عمری بکعبه و دیر بردیم انتظاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
چه حظ زشاهد و شمع و شراب و شیرینی
ببزم غیر شب ار ماه خویشتن بینی
چو مجمرش شده چهره زآتش می غیر
سزد بر آتش اگر همچو عود بنشینی
جلال قیصر و دارا دو جو نمی ارزد
درآ ببزم محبت بعجز و مسکینی
تو را که سیب زنخدان یار دردستست
خطا بود که بدو سیب خلد بگزینی
صبا صفت به بناگوش زلفش ار گذری
بزیر توده عنبر هزار گل چینی
هزار بار اگر نیش میزند زنبور
نمیرود زعسل لطف طبع و شیرینی
بوصف زلف وی آشفته عمر آخر شد
تو باز بر سر افسانه نخستینی
مرا بکفر و به اسلام هیچ کاری نیست
که نیستم بجز از مهر مرتضی دینی
زمام بختی گردون بدست رایض اوست
چنان کشد که شتر را مهار در بینی
کجا مجاهده عشق را بتابد عقل
چگونه صعوه درآید برزم شاهینی
ببزم غیر شب ار ماه خویشتن بینی
چو مجمرش شده چهره زآتش می غیر
سزد بر آتش اگر همچو عود بنشینی
جلال قیصر و دارا دو جو نمی ارزد
درآ ببزم محبت بعجز و مسکینی
تو را که سیب زنخدان یار دردستست
خطا بود که بدو سیب خلد بگزینی
صبا صفت به بناگوش زلفش ار گذری
بزیر توده عنبر هزار گل چینی
هزار بار اگر نیش میزند زنبور
نمیرود زعسل لطف طبع و شیرینی
بوصف زلف وی آشفته عمر آخر شد
تو باز بر سر افسانه نخستینی
مرا بکفر و به اسلام هیچ کاری نیست
که نیستم بجز از مهر مرتضی دینی
زمام بختی گردون بدست رایض اوست
چنان کشد که شتر را مهار در بینی
کجا مجاهده عشق را بتابد عقل
چگونه صعوه درآید برزم شاهینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
تا کی ای فتنه ایام زپا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
لطف با دوست نه با خصم مدارا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی