عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
تا کی ای پیر مغان میکده را در بستن
جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن
کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق
چند شاید در روزی بدو عالم بستن
کهربائی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف
که بکوشش نتوانیم به تو پیوستن
از عدم تا بوجود این کشش از تست ای عشق
مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن
تا تو در را نگشائی همه درها بسته است
بستن از تست نیاید زکسی بشکستن
عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان
کار عشاق کدام است زجان بگسستن
تا سزای من و تو چیست بفردا زاهد
من و توبه شکنی ها تو و خم بشکستن
تو که صاحب کرمی رد نکنی سائل خویش
کار درویش چه باشد بطلب بنشستن
عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین
از تو نان خواهد و از منت دونان رستن
جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن
کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق
چند شاید در روزی بدو عالم بستن
کهربائی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف
که بکوشش نتوانیم به تو پیوستن
از عدم تا بوجود این کشش از تست ای عشق
مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن
تا تو در را نگشائی همه درها بسته است
بستن از تست نیاید زکسی بشکستن
عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان
کار عشاق کدام است زجان بگسستن
تا سزای من و تو چیست بفردا زاهد
من و توبه شکنی ها تو و خم بشکستن
تو که صاحب کرمی رد نکنی سائل خویش
کار درویش چه باشد بطلب بنشستن
عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین
از تو نان خواهد و از منت دونان رستن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
مطرب از راستی نوا سر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
حذر کن ای دل از آن چشم و ابرو
که ترکست و کمانکش هست و جادو
اگر هندو پرستد آفتابی
تو را خورشید رو زائیده هندو
ززلف و خط چرا پوشیده جوشن
اگر داود نبود آن زره مو
زتیغ ابروانش بر دل آن رفت
که بر بغداد از تیغ هلاکو
بگرد سرو قدت مرغ روحم
زند چون فاخته پیوسته کوکو
تو را منزل بود بر دیده و دل
کند گر سرو بن جابر لب جو
نه خود آشفته بودم من زآغاز
مرا آشفته کرد آن تار گیسو
که ترکست و کمانکش هست و جادو
اگر هندو پرستد آفتابی
تو را خورشید رو زائیده هندو
ززلف و خط چرا پوشیده جوشن
اگر داود نبود آن زره مو
زتیغ ابروانش بر دل آن رفت
که بر بغداد از تیغ هلاکو
بگرد سرو قدت مرغ روحم
زند چون فاخته پیوسته کوکو
تو را منزل بود بر دیده و دل
کند گر سرو بن جابر لب جو
نه خود آشفته بودم من زآغاز
مرا آشفته کرد آن تار گیسو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
عاشق گریختن نتواند زبند او
گر شش جهة اسیر بود در کمند او
عاقل اگرچه پند حکیمانه میدهد
عاشق چگونه گوش گذارد به پند او
ای عشق از کدام درختست میوه ات
کز وهم برتر است نهال بلند او
آمد بشکل نعل سبک خنک او هلال
بر آسمان گذشته همانا سمند او
مرهم بداغ دل چه نهی ای طبیب شهر
درمان زکس طلب نکند مستمند او
از ملک عشق عقل نیارد گریختن
گرد جهان حصار شود شهربند او
طوطی حدیث آن لب شیرین چو بشنود
تنگ شکر نثار کند پیش قند او
مردم نهند مرهم بر ریش اندرون
ساید نمک بداغ درون دردمند او
آشفته سر عشق نداند بجز خدای
بیجا حکیم دم مزن از چون و چند او
عشق است مرتضی دو جهان جلوه گاه وی
امکان بود تمام اسیر کمند او
گر شش جهة اسیر بود در کمند او
عاقل اگرچه پند حکیمانه میدهد
عاشق چگونه گوش گذارد به پند او
ای عشق از کدام درختست میوه ات
کز وهم برتر است نهال بلند او
آمد بشکل نعل سبک خنک او هلال
بر آسمان گذشته همانا سمند او
مرهم بداغ دل چه نهی ای طبیب شهر
درمان زکس طلب نکند مستمند او
از ملک عشق عقل نیارد گریختن
گرد جهان حصار شود شهربند او
طوطی حدیث آن لب شیرین چو بشنود
تنگ شکر نثار کند پیش قند او
مردم نهند مرهم بر ریش اندرون
ساید نمک بداغ درون دردمند او
آشفته سر عشق نداند بجز خدای
بیجا حکیم دم مزن از چون و چند او
عشق است مرتضی دو جهان جلوه گاه وی
امکان بود تمام اسیر کمند او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
خورشید نهد هر روز بر خاک درتو رو
مشک ختنی گیرد از چین دو زلفت بو
با چشمه خور ای ماه یک روز مقابل شو
تا آینه وش گوئی عیبش همه روبرو
نرخ شکر خنده آن خسرو شیرین برد
گیسوش سر فرهاد آویخت بتار مو
از چنبر آن گیسو سر تافته کس حاشا
کاندر خم چوگانش خورشید فلک شد و
از انی انا الله دم آنشوخ نزد هیهات
چون شد شجر سینا یک پرتو حسن او
گر مدح علی گوید بشنو سخن مطرب
واعظ کند ار منعت مشنو سخن بدگو
چون خواجه کریم آمد غم نیست تهی دستی
نیکست مرا معشوق گر زشتم اگر نیکو
آشفته ام و شیدا بی پرده و بی پروا
نه سعدی ونه حافظ سلمان نیم و خواجو
گر شعر مرا مقدار نبود بر دانشور
قلب است زرم اما شد سکه بنام او
مشک ختنی گیرد از چین دو زلفت بو
با چشمه خور ای ماه یک روز مقابل شو
تا آینه وش گوئی عیبش همه روبرو
نرخ شکر خنده آن خسرو شیرین برد
گیسوش سر فرهاد آویخت بتار مو
از چنبر آن گیسو سر تافته کس حاشا
کاندر خم چوگانش خورشید فلک شد و
از انی انا الله دم آنشوخ نزد هیهات
چون شد شجر سینا یک پرتو حسن او
گر مدح علی گوید بشنو سخن مطرب
واعظ کند ار منعت مشنو سخن بدگو
چون خواجه کریم آمد غم نیست تهی دستی
نیکست مرا معشوق گر زشتم اگر نیکو
آشفته ام و شیدا بی پرده و بی پروا
نه سعدی ونه حافظ سلمان نیم و خواجو
گر شعر مرا مقدار نبود بر دانشور
قلب است زرم اما شد سکه بنام او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
بزنجیر جفائی گر نشد بخت دژم بسته
سگ لیلی بمجنون از چه رو راه حشم بسته
مرا حسن ار کرشمه بسته در زلف سیاه او
گدائی را بزنجیری آمیزی محتشم بسته
فراری گفتم از کویش کنم بهر قرار دل
مرا راه گریز آن گیسوی پرپیچ و خم بسته
ره دلهای مسکین میزند طرار جادویش
نمی بینی که در یک چین مو صد دل بهم بسته
زلیخا طلعتی در چاه غبغب کرده زندانم
که صد چون یوسف مصری بزنجیر ستم بسته
نه تنها من دل و دین کرده ام کابین بجام می
که عقد دختر رز را بجان زین پیش خم بسته
بنازم غمزه ترکت که از مژگان و از ابرو
عرب را خیل غارت کرده و ره بر عجم بسته
مگو آشفته طوفانرا نشاید بست راه از حسن
نمی بینی که مژگان راه بر چشم چویم بسته
سگ لیلی بمجنون از چه رو راه حشم بسته
مرا حسن ار کرشمه بسته در زلف سیاه او
گدائی را بزنجیری آمیزی محتشم بسته
فراری گفتم از کویش کنم بهر قرار دل
مرا راه گریز آن گیسوی پرپیچ و خم بسته
ره دلهای مسکین میزند طرار جادویش
نمی بینی که در یک چین مو صد دل بهم بسته
زلیخا طلعتی در چاه غبغب کرده زندانم
که صد چون یوسف مصری بزنجیر ستم بسته
نه تنها من دل و دین کرده ام کابین بجام می
که عقد دختر رز را بجان زین پیش خم بسته
بنازم غمزه ترکت که از مژگان و از ابرو
عرب را خیل غارت کرده و ره بر عجم بسته
مگو آشفته طوفانرا نشاید بست راه از حسن
نمی بینی که مژگان راه بر چشم چویم بسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
ما را عبث نبود که از بزم رانده ای
گویا رقیب را ببر خویش خوانده ای
نخل وفای من که ثمر داشت کنده ای
تخم دگر بسینه دل برفشانده ای
زآن لب بجای آب حیات آب خورده ای
ای خضر از آن تو زنده و جاوید مانده ای
مرغ دلم بر آتش غیرت کباب شد
بر غیر تا شراب محبت چشانده ای
دامن کشان روان شده در بزم مدعی
ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده ای
گلگون شده سمندت و خونت ززین گذشت
مرکب مگر بخاک شهیدان دوانده ای
صد مرغ دل درافکنی ار در شکنج زلف
ما راگمان مکن که زدامت رهانده ای
راه نظر چو بستی و منظور مردمی
بر خون خویش مردم چشمم نشانده ای
گل رخت برگرفت ببازار و شهری و کوی
ای عندلیب بیهده در باغ مانده ای
یکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد
تا تو سمند ناز بمیدان جهانده ای
وحشی غزال من تو شدی رام این و آن
دل را زمن چو آهوی وحشی رمانده ای
آشفته دل ه مرغ شکاریست شد شکار
بازش مجو که باز شکاری پرانده ای
افتاده ای بعقده ی مشکل دلا مگر
نام علی زدفتر معنی نخوانده ای
گویا رقیب را ببر خویش خوانده ای
نخل وفای من که ثمر داشت کنده ای
تخم دگر بسینه دل برفشانده ای
زآن لب بجای آب حیات آب خورده ای
ای خضر از آن تو زنده و جاوید مانده ای
مرغ دلم بر آتش غیرت کباب شد
بر غیر تا شراب محبت چشانده ای
دامن کشان روان شده در بزم مدعی
ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده ای
گلگون شده سمندت و خونت ززین گذشت
مرکب مگر بخاک شهیدان دوانده ای
صد مرغ دل درافکنی ار در شکنج زلف
ما راگمان مکن که زدامت رهانده ای
راه نظر چو بستی و منظور مردمی
بر خون خویش مردم چشمم نشانده ای
گل رخت برگرفت ببازار و شهری و کوی
ای عندلیب بیهده در باغ مانده ای
یکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد
تا تو سمند ناز بمیدان جهانده ای
وحشی غزال من تو شدی رام این و آن
دل را زمن چو آهوی وحشی رمانده ای
آشفته دل ه مرغ شکاریست شد شکار
بازش مجو که باز شکاری پرانده ای
افتاده ای بعقده ی مشکل دلا مگر
نام علی زدفتر معنی نخوانده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی
که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم
بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون
که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو
فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
بجز شور علی آشفته نبود در دماغ من
مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی
که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم
بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون
که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو
فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
بجز شور علی آشفته نبود در دماغ من
مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
ای دل بیا و نقش بتان بر کنار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
گر تو پروانه بآتش نکنی بازی به
بخطر گر تو پر خویش نیندازی به
خوی شمعست که پروانه بسوزد ناچار
یار اگر با تو نسازد تو باو سازی به
گرچه منزلگه دلدار بود سینه ولی
خلوت دل اگر از غیر بپردازی به
قصه عشق که فرجام ندارد ایدل
گر از این قصه سخن هیچ نیاغازی به
یار یکتا بود و عشق چنان بی انباز
ننهی مایه در این عقد بانبازی به
بر سردار چه خوش گفت بمستان منصور
سر در این راه نهادن زسرافرازی به
منم از هر دو جهان روی به تو آورده
بنده مخلص دیرین چو تو بنوازی به
منکه از تیر نظر لاجرم افتم از پای
گرم از غمزه تو از پای در اندازی به
گرچه دل خون شد و اغیار از او بی خبرند
اگر ای دیده نیائی تو بغمازی به
گل رخساره ساقی است زبستان خوشتر
مطرب از بلبل گلشن بخوش آوازی به
صفت عشق زهر عاشق صادق نه نکوست
گوید ار این سخن آشفته شیرازی به
عشق چه مظهر حق نور علی سر ازل
گر از این کار بهر کار نپردازی به
خوشتر از شعر عرب نیست بقانون ادب
میتوان گفت که این پارسی از تازی به
مس نگداخته کی قابل اکسیر شود
کیمیا عشق و تو مس هر چه که بگذاری به
بخطر گر تو پر خویش نیندازی به
خوی شمعست که پروانه بسوزد ناچار
یار اگر با تو نسازد تو باو سازی به
گرچه منزلگه دلدار بود سینه ولی
خلوت دل اگر از غیر بپردازی به
قصه عشق که فرجام ندارد ایدل
گر از این قصه سخن هیچ نیاغازی به
یار یکتا بود و عشق چنان بی انباز
ننهی مایه در این عقد بانبازی به
بر سردار چه خوش گفت بمستان منصور
سر در این راه نهادن زسرافرازی به
منم از هر دو جهان روی به تو آورده
بنده مخلص دیرین چو تو بنوازی به
منکه از تیر نظر لاجرم افتم از پای
گرم از غمزه تو از پای در اندازی به
گرچه دل خون شد و اغیار از او بی خبرند
اگر ای دیده نیائی تو بغمازی به
گل رخساره ساقی است زبستان خوشتر
مطرب از بلبل گلشن بخوش آوازی به
صفت عشق زهر عاشق صادق نه نکوست
گوید ار این سخن آشفته شیرازی به
عشق چه مظهر حق نور علی سر ازل
گر از این کار بهر کار نپردازی به
خوشتر از شعر عرب نیست بقانون ادب
میتوان گفت که این پارسی از تازی به
مس نگداخته کی قابل اکسیر شود
کیمیا عشق و تو مس هر چه که بگذاری به
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
آمد بگفتار آن لعل دلخواه
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
زمویت سنبل بویا شکسته
زرویت لاله حمرا شکسته
رخت کرده کساد گل بگلزار
قدت سرو سهی را پا شکسته
غلامان سر کوی تو غلمان
بهشتت جنت حورا شکسته
دلم بشکست چشم مستش و گفت
که مستی شیشه صهبا شکسته
که پیوست آن شکست طره با هم
بنام ایزد چه پا برجا شکسته
نکردت رخنه در دل از چه شیرین
اگر چه کوهکن پارا شکسته
باوج آسمان عشق جبریل
پر و بال جهان پیما شکسته
زسنگ انداز بام قلعه عشق
سر نه گنبد مینا شکسته
دل آشفته را میمانی ایزلف
که می آئی زسر تا پا شکسته
کلاهی دارم از خاک در دوست
که تاج قیصر و دارا شکسته
سپاه خصم را درویش این در
بیمن همت مولا شکسته
زرویت لاله حمرا شکسته
رخت کرده کساد گل بگلزار
قدت سرو سهی را پا شکسته
غلامان سر کوی تو غلمان
بهشتت جنت حورا شکسته
دلم بشکست چشم مستش و گفت
که مستی شیشه صهبا شکسته
که پیوست آن شکست طره با هم
بنام ایزد چه پا برجا شکسته
نکردت رخنه در دل از چه شیرین
اگر چه کوهکن پارا شکسته
باوج آسمان عشق جبریل
پر و بال جهان پیما شکسته
زسنگ انداز بام قلعه عشق
سر نه گنبد مینا شکسته
دل آشفته را میمانی ایزلف
که می آئی زسر تا پا شکسته
کلاهی دارم از خاک در دوست
که تاج قیصر و دارا شکسته
سپاه خصم را درویش این در
بیمن همت مولا شکسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
دلم بهرزه بسودای خام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
مرغ هوهو زد بگلشن خیز دهی
از سبو می در قدح کن یا صبی
ناخدا را گو بطوفان دل بنه
کان نه آن دریاست کش یا بند پی
نی برقص آورد باد صبحدم
نوش کن باده ببانگ چنگ و نی
جام جم گیر و مخوان قصه زجم
می بخواه و بگذر از کاوس کی
آب آتشگون و لاله آتشین
برد از خاطر غم سردی دی
گر کسی مجنون شود در دشت عشق
لیلی دیگر برون آید زحی
ای عزیز ار سوی کنعان بگذری
گویدت یعقوب اهلا یا بنی
آذرم بر جان زد آذربایجان
میبرم یرغو بر سلطان ری
تا بگیرد از کرم فیروز شاه
خرقه آشفته را از رهن می
از سبو می در قدح کن یا صبی
ناخدا را گو بطوفان دل بنه
کان نه آن دریاست کش یا بند پی
نی برقص آورد باد صبحدم
نوش کن باده ببانگ چنگ و نی
جام جم گیر و مخوان قصه زجم
می بخواه و بگذر از کاوس کی
آب آتشگون و لاله آتشین
برد از خاطر غم سردی دی
گر کسی مجنون شود در دشت عشق
لیلی دیگر برون آید زحی
ای عزیز ار سوی کنعان بگذری
گویدت یعقوب اهلا یا بنی
آذرم بر جان زد آذربایجان
میبرم یرغو بر سلطان ری
تا بگیرد از کرم فیروز شاه
خرقه آشفته را از رهن می
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
زاهد خام بهرزه چو برآرد نفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
دلا زعشق مجاز از چه مهر برکندی
حقیقتی بکف آور که باز پیوندی
بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست
اگر تو بیخ محبت زریشه برکندی
سخن ببزم رقیبان نموده ای آغاز
نمک بزخم درونها چرا پراکندی
زهر طرف که برندت برآری از نو سر
تو ای نهال محبت عجب برومندی
در سرای مغان باز باد بر رویم
که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی
نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار
که گفته است که با سرو و ماه مانندی
چه شد که نیستی ای دل بمنزل جانان
اگر حجاب تعلق زجان برافکندی
نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند
اگر بآن لب شیرین کنی شکرخندی
بخون طپید دل مستمند از تیرت
عجب که آرزوئی یافت آرزومندی
بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم
بخون ناحق آشفته گر تو خورسندی
خدای گفته اگر والضحی و گر و اللیل
بروی و موی نکوی تو خورده سوگندی
چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر
مگر مرا بخم زلف یار بربندی
کدام یار علی ولی حقیقت عشق
که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی
حقیقتی بکف آور که باز پیوندی
بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست
اگر تو بیخ محبت زریشه برکندی
سخن ببزم رقیبان نموده ای آغاز
نمک بزخم درونها چرا پراکندی
زهر طرف که برندت برآری از نو سر
تو ای نهال محبت عجب برومندی
در سرای مغان باز باد بر رویم
که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی
نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار
که گفته است که با سرو و ماه مانندی
چه شد که نیستی ای دل بمنزل جانان
اگر حجاب تعلق زجان برافکندی
نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند
اگر بآن لب شیرین کنی شکرخندی
بخون طپید دل مستمند از تیرت
عجب که آرزوئی یافت آرزومندی
بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم
بخون ناحق آشفته گر تو خورسندی
خدای گفته اگر والضحی و گر و اللیل
بروی و موی نکوی تو خورده سوگندی
چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر
مگر مرا بخم زلف یار بربندی
کدام یار علی ولی حقیقت عشق
که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
داشت خمارم سر دیوانگی
ساقیم آورد می خانگی
گوننهد پای در این سلسله
هر که ندارد سر دیوانگی
شمع جمالت چو تجلی کند
مهر و مه آیند به پروانگی
عقل بافسانه بخفت هنوز
عشق فسونساز بافسانگی
من نکنم جز سخن آشنا
عشق نکوبد در بیگانگی
عقل نتابد خطر عشق را
عشق بود آفت فرزانگی
باده حلال است بفتوای عقل
لعل تو آید چو بمیخانگی
ختم شد آشفته برندی و عشق
پیر خرابات بمردانگی
شیر خدا کادم و نوحش بحشر
فخر نمایند بهم خوانگی
ساقیم آورد می خانگی
گوننهد پای در این سلسله
هر که ندارد سر دیوانگی
شمع جمالت چو تجلی کند
مهر و مه آیند به پروانگی
عقل بافسانه بخفت هنوز
عشق فسونساز بافسانگی
من نکنم جز سخن آشنا
عشق نکوبد در بیگانگی
عقل نتابد خطر عشق را
عشق بود آفت فرزانگی
باده حلال است بفتوای عقل
لعل تو آید چو بمیخانگی
ختم شد آشفته برندی و عشق
پیر خرابات بمردانگی
شیر خدا کادم و نوحش بحشر
فخر نمایند بهم خوانگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
ساقی بکجائی بده آن مایه مستی
تا بر سرمستی بنهم کسوت هستی
زنار ببر سبحه بنه خرقه بسوزان
در میکده عشق بیا کز همه رستی
برخاسته نقش بت عقلم زدل و جان
زآن روز که ای عشق در این خانه نشستی
پیمان که ببستم که بپیمانه زنم سنگ
باز آمدی و شیشه توبه بشکستی
از غمزه ات ای چشم چها رفت بدل دوش
با ما نتوان گفتنش ای ترک که مستی
خوش بسته ای ایدل چو بآنزلف تعلق
حقا که تو خوش قید علایق بگسستی
گفتم که چو سوسن بزبان وصف تو گویم
چون غنچه زگفتار لب نطق ببستی
هر عهد که بستند شکستند حریفان
چون عهد غم عشق ندیدم بدرستی
آشفته نشان جست زدلدار بهر در
در خانه نهان بود نشانش تو نجستی
در بتکده عشق چو آئی تو خلیلا
بت ساز نه بینی و دگر بت نپرستی
تا بر سرمستی بنهم کسوت هستی
زنار ببر سبحه بنه خرقه بسوزان
در میکده عشق بیا کز همه رستی
برخاسته نقش بت عقلم زدل و جان
زآن روز که ای عشق در این خانه نشستی
پیمان که ببستم که بپیمانه زنم سنگ
باز آمدی و شیشه توبه بشکستی
از غمزه ات ای چشم چها رفت بدل دوش
با ما نتوان گفتنش ای ترک که مستی
خوش بسته ای ایدل چو بآنزلف تعلق
حقا که تو خوش قید علایق بگسستی
گفتم که چو سوسن بزبان وصف تو گویم
چون غنچه زگفتار لب نطق ببستی
هر عهد که بستند شکستند حریفان
چون عهد غم عشق ندیدم بدرستی
آشفته نشان جست زدلدار بهر در
در خانه نهان بود نشانش تو نجستی
در بتکده عشق چو آئی تو خلیلا
بت ساز نه بینی و دگر بت نپرستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
ایکه از چهره شمع انجمنی
بقد ازنار سرو در چمنی
نکنم با خیال زلف و رخت
بچمن میل سنبل و سمنی
عارفش مرده لحد خواند
روح بی ذوق عشق در بدنی
کی بری ره بکوی او هیهات
ایکه در بند نفس خویشتنی
بر سر کوی همچو تو شاهی
عار باشد گدای مثل منی
در دهانت که داشت وهم و گمان
شد یقین پیش عقل از سخنی
تن گدازم که جان شوم همه تن
جان بجانان سزا بود نه تنی
از رسن بازی دو زلف سیاه
یوسف دل بچاه درفکنی
کی رهی از کمندش آشفته
گر سرا پا بحیله مکر و فنی
بقد ازنار سرو در چمنی
نکنم با خیال زلف و رخت
بچمن میل سنبل و سمنی
عارفش مرده لحد خواند
روح بی ذوق عشق در بدنی
کی بری ره بکوی او هیهات
ایکه در بند نفس خویشتنی
بر سر کوی همچو تو شاهی
عار باشد گدای مثل منی
در دهانت که داشت وهم و گمان
شد یقین پیش عقل از سخنی
تن گدازم که جان شوم همه تن
جان بجانان سزا بود نه تنی
از رسن بازی دو زلف سیاه
یوسف دل بچاه درفکنی
کی رهی از کمندش آشفته
گر سرا پا بحیله مکر و فنی