عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
عشق چوپان بود و ما همه عالم گله ایم
حسن قصاب و بکشتن همگی یکدله ایم
وسعت حوصله کون و مکان یکنفس است
تا نگویند بماخلق که بی حوصله ایم
زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان
چون نکو مینگرم جمله زیک سلسله ایم
اندر این خانه بجز پرتو شمعی نبود
ما همه پنجره سان روشن از آن مشعله ایم
همه مجنون و یکی محمل لیلی نشناخت
چون جرس بیهده شور افکن این قافله ایم
رحمی ای خضر که شب آمد و دزدان از بر
همرهان رفته و ما مانده در این مرحله ایم
قاسم جنت و دوزخ چو توئی غم نبود
همچو آشفته گر آویخته در سلسله ایم
عملی نیست بجز نامه سیاهی یا رب
چون مدیح علی آورده بیاد صله ایم
مرتع ماست محبت علیش مهر و گیاست
گر جز این خواب و خوری هست برون زین گله ایم
حسن قصاب و بکشتن همگی یکدله ایم
وسعت حوصله کون و مکان یکنفس است
تا نگویند بماخلق که بی حوصله ایم
زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان
چون نکو مینگرم جمله زیک سلسله ایم
اندر این خانه بجز پرتو شمعی نبود
ما همه پنجره سان روشن از آن مشعله ایم
همه مجنون و یکی محمل لیلی نشناخت
چون جرس بیهده شور افکن این قافله ایم
رحمی ای خضر که شب آمد و دزدان از بر
همرهان رفته و ما مانده در این مرحله ایم
قاسم جنت و دوزخ چو توئی غم نبود
همچو آشفته گر آویخته در سلسله ایم
عملی نیست بجز نامه سیاهی یا رب
چون مدیح علی آورده بیاد صله ایم
مرتع ماست محبت علیش مهر و گیاست
گر جز این خواب و خوری هست برون زین گله ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
بگلزار غم عشق تو من آنمرغ خاموشم
که شد از بیم گلچین نغمه پردازی فراموشم
چو غنچه تا که زد مهر خموشی بر دهان من
که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم
تن بی روحم و چون توام بادام دور از تو
نمایانست جای خالیت جانا در آغوشم
دل خونین چو خم گر میزند جوشی عجب نبود
که تا هست آتش سودا بجان چون دیگ در جوشم
خدا را ساقیا صهبا به یاران دگر پیما
که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم
زشام هجر زلفت تا قیامت شکوه ها دارم
مگر صبحی شود طالع از آن طرف بناگوشم
بجان هندوی زلف و خال آن ترک قزلباشم
که کرده هندوی مویش هزاران حلقه در گوشم
پریشان گفته آشفته کی افتد قبول شه
مگر اکسیر عشق تو خورد بر قلب مغشوشم
بزیر بار عصیان مانده ام در این سفر یا رب
مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم
که شد از بیم گلچین نغمه پردازی فراموشم
چو غنچه تا که زد مهر خموشی بر دهان من
که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم
تن بی روحم و چون توام بادام دور از تو
نمایانست جای خالیت جانا در آغوشم
دل خونین چو خم گر میزند جوشی عجب نبود
که تا هست آتش سودا بجان چون دیگ در جوشم
خدا را ساقیا صهبا به یاران دگر پیما
که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم
زشام هجر زلفت تا قیامت شکوه ها دارم
مگر صبحی شود طالع از آن طرف بناگوشم
بجان هندوی زلف و خال آن ترک قزلباشم
که کرده هندوی مویش هزاران حلقه در گوشم
پریشان گفته آشفته کی افتد قبول شه
مگر اکسیر عشق تو خورد بر قلب مغشوشم
بزیر بار عصیان مانده ام در این سفر یا رب
مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
چندیست که از زمزمه عشق خموشم
مطرب بزن آن پرده که چون نی بخروشم
خون میخورم و مهر خموشی بدهانم
وقتست که همچون خم لبریز بجوشم
لبریز چو شد خم زسرش باده بریزد
بیهوده باخفای تو ای عشق چه کوشم
تا زمزمه عشق تو در گوش خرد هست
این پند حکیمان همه باد است بگوشم
ساقی لب میگون تو کافیست بمستی
با هوش زدا چند بری عقلم و هوشم
پیغام تو دوش از دهن غیر شنیدم
بنگر که چو یک کاسه بود نیشم و نوشم
نه دوش بر دوش تو بد دست کش غیر
فریاد که امشب گذرد باز چو دوشم
گر باده فروشم نخرد دفتر اعمال
این دفتر باطل به که یا رب بفروشم
پندم چه دهی پند ندارد اثر ای شیخ
تا هوش بسر دارم پندت ننیوشم
آشفته بدل ذره از مهر علی هست
گر بار گناه دو جهان هست بدوشم
با مهر علی کس نشود زنجه زدوزخ
در گوش خوش این نکته همیخواند سروشم
مطرب بزن آن پرده که چون نی بخروشم
خون میخورم و مهر خموشی بدهانم
وقتست که همچون خم لبریز بجوشم
لبریز چو شد خم زسرش باده بریزد
بیهوده باخفای تو ای عشق چه کوشم
تا زمزمه عشق تو در گوش خرد هست
این پند حکیمان همه باد است بگوشم
ساقی لب میگون تو کافیست بمستی
با هوش زدا چند بری عقلم و هوشم
پیغام تو دوش از دهن غیر شنیدم
بنگر که چو یک کاسه بود نیشم و نوشم
نه دوش بر دوش تو بد دست کش غیر
فریاد که امشب گذرد باز چو دوشم
گر باده فروشم نخرد دفتر اعمال
این دفتر باطل به که یا رب بفروشم
پندم چه دهی پند ندارد اثر ای شیخ
تا هوش بسر دارم پندت ننیوشم
آشفته بدل ذره از مهر علی هست
گر بار گناه دو جهان هست بدوشم
با مهر علی کس نشود زنجه زدوزخ
در گوش خوش این نکته همیخواند سروشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
مگو که شرح فراق تو را شماره نکردم
شبی نشد که کناری پر از ستاره نکردم
غریق بحر و خود مستحق طوفانم
چرا که از نم چشمان تر کناره نکردم
زچاک سینه عیان است مرغ دل بنگر
مگو که جامه جان از غم تو پاره نکردم
طبیب عشق چه خوش گفت با مریضان دوش
که گفت درد دل خوش را که چاره نکردم
نرفته لذت قربان شدن مرا از کام
دریغ و درد که جانرا فدا دوباره نکردم
هزار آیت غم دیده ام از این سودا
مگر بمصحف روی تو استخاره نکردم
چه پرسی از من بیدل که چاه یوسف کو
مگر بسیب زنخدان تو اشاره نکردم
غمم زکشته شدن نیست این غمم گشته
که از چه دردم کشتن تو را نظاره نکردم
صنم پرست نه آشفته و ندیده صمد را
بجز بمظهر حق مرتضی اشاره نکردم
مگیر خرده که زنار و سبحه بگسستم
ولیک رشته مهر و وفات پاره نکردم
زسیل اشک نشاید نشاند آتش دل را
که آب شور زدم چاره شراره نکردم
شبی نشد که کناری پر از ستاره نکردم
غریق بحر و خود مستحق طوفانم
چرا که از نم چشمان تر کناره نکردم
زچاک سینه عیان است مرغ دل بنگر
مگو که جامه جان از غم تو پاره نکردم
طبیب عشق چه خوش گفت با مریضان دوش
که گفت درد دل خوش را که چاره نکردم
نرفته لذت قربان شدن مرا از کام
دریغ و درد که جانرا فدا دوباره نکردم
هزار آیت غم دیده ام از این سودا
مگر بمصحف روی تو استخاره نکردم
چه پرسی از من بیدل که چاه یوسف کو
مگر بسیب زنخدان تو اشاره نکردم
غمم زکشته شدن نیست این غمم گشته
که از چه دردم کشتن تو را نظاره نکردم
صنم پرست نه آشفته و ندیده صمد را
بجز بمظهر حق مرتضی اشاره نکردم
مگیر خرده که زنار و سبحه بگسستم
ولیک رشته مهر و وفات پاره نکردم
زسیل اشک نشاید نشاند آتش دل را
که آب شور زدم چاره شراره نکردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
مطرب چه پرده زد که زپرده برآمدیم
چون شمع بهر دادن جان باسر آمدیم
رندان وزاهدان بهم آمیخته زوجد
بی پا و سر تمام زیکدر درآمدیم
در آب آتشین می عشق جمله غرق
گوئی سمندریم که در آذر آمدیم
ما از نوای عشق و می شوق سرخوشیم
در وجد نه زساز و می و مزمر آمدیم
تا ارتفاع از قدح و می گرفته ایم
حاکم بچار ما در و هفت اختر آمدیم
ما را شکر دهد زنی خامه شعر تر
در این چمن چو بید اگر بی بر آمدیم
آشفته است و وجدی و هم مشربان خاص
با یک زبان بمدحت حیدر درآمدیم
چون شمع بهر دادن جان باسر آمدیم
رندان وزاهدان بهم آمیخته زوجد
بی پا و سر تمام زیکدر درآمدیم
در آب آتشین می عشق جمله غرق
گوئی سمندریم که در آذر آمدیم
ما از نوای عشق و می شوق سرخوشیم
در وجد نه زساز و می و مزمر آمدیم
تا ارتفاع از قدح و می گرفته ایم
حاکم بچار ما در و هفت اختر آمدیم
ما را شکر دهد زنی خامه شعر تر
در این چمن چو بید اگر بی بر آمدیم
آشفته است و وجدی و هم مشربان خاص
با یک زبان بمدحت حیدر درآمدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
خبرت هست که چون با تو در آمیخته ام
با تو پیوسته زعالم همه بگسیخته ام
نقد دل گمشده در خاک در تو زازل
بیهده خاک سر کوی بتان بیخته ام
مرغ دل در خم زلفت نه کنون منزل کرد
آشیانی است که طرحش زازل ریخته ام
همه شب هم نفس مرغ شب آویزم من
عجبی نیست که در زلف تو آویخته ام
تا حوادث نبرد ره بمن طعن رقیب
بدر میکده رحمت بگریخته ام
دست حق آنکه پی تفرقه اهل هوس
تیغش آشفته بصد جهد برآهیخته ام
یا علی دست مرا گیر که از خلق جهان
همه بگریخته در دامنت آویخته ام
با تو پیوسته زعالم همه بگسیخته ام
نقد دل گمشده در خاک در تو زازل
بیهده خاک سر کوی بتان بیخته ام
مرغ دل در خم زلفت نه کنون منزل کرد
آشیانی است که طرحش زازل ریخته ام
همه شب هم نفس مرغ شب آویزم من
عجبی نیست که در زلف تو آویخته ام
تا حوادث نبرد ره بمن طعن رقیب
بدر میکده رحمت بگریخته ام
دست حق آنکه پی تفرقه اهل هوس
تیغش آشفته بصد جهد برآهیخته ام
یا علی دست مرا گیر که از خلق جهان
همه بگریخته در دامنت آویخته ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گو بمجنون کز من آموزد دگر درس جنون
زآنکه دوشم خیمه زد لیلی بصحرای درون
اشگ یعقوب از هوای یوسف آمد سوی مصر
آب رود نیل اندر چشم قبطی کرد خون
سوز عشقت جا گرفت در درون جان من
وین نخواهد رفت از دل تا نیاید جان برون
تو کشی صهبای گلرنگ از ایاغ مدعی
من خورم از خون دل هر شب شراب لاله گون
تیر افکندی بمن آمند غلط بر جان غیر
وین نمی بینم مگر از تیره بخت واژگون
میکند آشفته گر زنجیر مجنون را علاج
تو اسیر زلف یاری و جنونت شد فزون
دفع این سودا نباید از طبیبان جهان
جز علی کاندر کف او بود امر کاف و نون
عشق بنشاند بدل بیخ هوس را برکند
زانکه او دانا بود بر علم ما کان و یکون
تا که زنجیر جنون شد طره طرار او
ما بدل کردیم عقل خویشتن را بر جنون
زآنکه دوشم خیمه زد لیلی بصحرای درون
اشگ یعقوب از هوای یوسف آمد سوی مصر
آب رود نیل اندر چشم قبطی کرد خون
سوز عشقت جا گرفت در درون جان من
وین نخواهد رفت از دل تا نیاید جان برون
تو کشی صهبای گلرنگ از ایاغ مدعی
من خورم از خون دل هر شب شراب لاله گون
تیر افکندی بمن آمند غلط بر جان غیر
وین نمی بینم مگر از تیره بخت واژگون
میکند آشفته گر زنجیر مجنون را علاج
تو اسیر زلف یاری و جنونت شد فزون
دفع این سودا نباید از طبیبان جهان
جز علی کاندر کف او بود امر کاف و نون
عشق بنشاند بدل بیخ هوس را برکند
زانکه او دانا بود بر علم ما کان و یکون
تا که زنجیر جنون شد طره طرار او
ما بدل کردیم عقل خویشتن را بر جنون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
دلا با خوبرویان عهد بستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
چه ای ای عشق که دیدار تو نتوان دیدن
وصل چون نیست بسازیم بهجران دیدن
من همان روز که دل شد گرو مهر بتان
شدم آماده بجان داغ فراوان دیدن
ایدل از سر سر زلف بتانت چه گشود
بجز از سلسله ها بی سر و سامان دیدن
چشم آن تاب ندارد که ببیند رخ تو
راستی چشمه خورشیدی و نتوان دیدن
غیر جوید قد موزن تو از چشم ترم
بر لب جوی تو آن سرو خرامان دیدن
من چو مستسقیم ای خضر علاجم چه بود
که عطش خیزدم از چشمه حیوان دیدن
ناگزیر است دل از صدمه آنزلف سیاه
گوی لابد بود از لطمه چوگان دیدن
جز توکل که بود راهبر باغ خلیل
خوش در آتش شدن و لاله و ریحان دیدن
چاره هجر چه و وصل کدام است بگوی
دل و دین و سرو جان دادن و جانان دیدن
تا خیال خم زلفت همه شب همره اوست
رهد آشفته از این خواب پریشان دیدن
اصل ایمان علی آن آینه مظهر حق
که توان در رخ او شاهد پنهان دیدن
دایره وار بگرد در میخانه بگرد
تا توانی اثر از مرکز ایمان دیدن
وصل چون نیست بسازیم بهجران دیدن
من همان روز که دل شد گرو مهر بتان
شدم آماده بجان داغ فراوان دیدن
ایدل از سر سر زلف بتانت چه گشود
بجز از سلسله ها بی سر و سامان دیدن
چشم آن تاب ندارد که ببیند رخ تو
راستی چشمه خورشیدی و نتوان دیدن
غیر جوید قد موزن تو از چشم ترم
بر لب جوی تو آن سرو خرامان دیدن
من چو مستسقیم ای خضر علاجم چه بود
که عطش خیزدم از چشمه حیوان دیدن
ناگزیر است دل از صدمه آنزلف سیاه
گوی لابد بود از لطمه چوگان دیدن
جز توکل که بود راهبر باغ خلیل
خوش در آتش شدن و لاله و ریحان دیدن
چاره هجر چه و وصل کدام است بگوی
دل و دین و سرو جان دادن و جانان دیدن
تا خیال خم زلفت همه شب همره اوست
رهد آشفته از این خواب پریشان دیدن
اصل ایمان علی آن آینه مظهر حق
که توان در رخ او شاهد پنهان دیدن
دایره وار بگرد در میخانه بگرد
تا توانی اثر از مرکز ایمان دیدن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن
چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن
دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون
که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن
گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد
که از شوقش توانی هر سحر چون غنچه بشکفتن
نگویم ماه و سروستی که پیش عارض قدت
نه با این طاقت ماندن نه او را قوت رفتن
کمال طالب آن باشد که جوید وصل جانانرا
کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن
اشارت گر تو شیرین لب کنی فرهاد عاشق را
اگر صد بیستون باشد بمژگان میتوان سفتن
گمانم آنکه در خوابت ببینم ای پری یکشب
خیالت باز میدارد شبم تا صبح از خفتن
ببزم بی حجاب آئی و هر شب چهره بنمائی
غبار هستی خود را توانم گر زره رفتن
تو ای زلف سیه دانی چرا چون من پریشانی
که تا داری دل آشفته بایستت برآشفتن
حرامت باد جز در عشق مهرویان غزلخوانی
نشاید جز علی و آل او را دوست بگرفتن
اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم
نصیحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن
چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن
دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون
که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن
گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد
که از شوقش توانی هر سحر چون غنچه بشکفتن
نگویم ماه و سروستی که پیش عارض قدت
نه با این طاقت ماندن نه او را قوت رفتن
کمال طالب آن باشد که جوید وصل جانانرا
کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن
اشارت گر تو شیرین لب کنی فرهاد عاشق را
اگر صد بیستون باشد بمژگان میتوان سفتن
گمانم آنکه در خوابت ببینم ای پری یکشب
خیالت باز میدارد شبم تا صبح از خفتن
ببزم بی حجاب آئی و هر شب چهره بنمائی
غبار هستی خود را توانم گر زره رفتن
تو ای زلف سیه دانی چرا چون من پریشانی
که تا داری دل آشفته بایستت برآشفتن
حرامت باد جز در عشق مهرویان غزلخوانی
نشاید جز علی و آل او را دوست بگرفتن
اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم
نصیحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ندیدم دشمنان گشته حبیبان
فغان از گل دریغ از عندلیبان
نه چندانم کشد هجران احباب
که اندر وصل غوغای رقیبان
تو با اغیار چون بادام توام
چو پسته چاک شد ما را گریبان
لب شکرفروشت خان یغماست
همه در کام ما از بی نصیبان
تو سرگرم تماشائی عزیزا
چو یوسف مانده ای در چنگ ذئبان
حدیث عشق از مطرب کنم گوش
اگر صد خطبه خوانند این خطیبان
تو خون آشنایان خورده چون آب
چه غم داری زقتل این غریبان
حکیم از نقطه موهوم غافل
لبت آموخت لبی بر لبیبان
مرا تا عشق استاد سخن شد
فرامش کرده ام درس ادیبان
علاج ماست وصل آشفته ورنه
شکیبا کی شوند این ناشکیبان
مگو جز با علی و آل او درد
شفا رنجور جوید از طبیبان
فغان از گل دریغ از عندلیبان
نه چندانم کشد هجران احباب
که اندر وصل غوغای رقیبان
تو با اغیار چون بادام توام
چو پسته چاک شد ما را گریبان
لب شکرفروشت خان یغماست
همه در کام ما از بی نصیبان
تو سرگرم تماشائی عزیزا
چو یوسف مانده ای در چنگ ذئبان
حدیث عشق از مطرب کنم گوش
اگر صد خطبه خوانند این خطیبان
تو خون آشنایان خورده چون آب
چه غم داری زقتل این غریبان
حکیم از نقطه موهوم غافل
لبت آموخت لبی بر لبیبان
مرا تا عشق استاد سخن شد
فرامش کرده ام درس ادیبان
علاج ماست وصل آشفته ورنه
شکیبا کی شوند این ناشکیبان
مگو جز با علی و آل او درد
شفا رنجور جوید از طبیبان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
دعوی عشق میکنم کذب شده دعای من
رفتی و مانده ام بجا وای من و وفای من
تنگ شده است عیش دل بیگل گلستان دل
رفت بهار و شد خزان تا چه کند خدای من
چون جرسم بغلغله طی نشده چه مرحله
باد صبا بقافله خیز و ببر دعای من
مردم دیده خون شوی وز نظرم برون شوی
تا نه کنی به پیش کس فاش تو ماجرای من
آه سحرگهی بود محرم ماه خرگهی
نامه دل باو رسان قاصد بادپای من
دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد
گر بشبی در انجمن نی شنود نوای من
در غم عاشقی زدل خواست گواه مدعی
چهره و اشک و آه من شاهد مدعای من
وه که خلیل کی کند بابت بتکده چنین
کان بت پارسی کند با دل پارسای من
آشفته جز از علی بیم و امید خود نبر
کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجای من
رفتی و مانده ام بجا وای من و وفای من
تنگ شده است عیش دل بیگل گلستان دل
رفت بهار و شد خزان تا چه کند خدای من
چون جرسم بغلغله طی نشده چه مرحله
باد صبا بقافله خیز و ببر دعای من
مردم دیده خون شوی وز نظرم برون شوی
تا نه کنی به پیش کس فاش تو ماجرای من
آه سحرگهی بود محرم ماه خرگهی
نامه دل باو رسان قاصد بادپای من
دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد
گر بشبی در انجمن نی شنود نوای من
در غم عاشقی زدل خواست گواه مدعی
چهره و اشک و آه من شاهد مدعای من
وه که خلیل کی کند بابت بتکده چنین
کان بت پارسی کند با دل پارسای من
آشفته جز از علی بیم و امید خود نبر
کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجای من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
من بهوای نوگلی نغمه سرا و بلبلان
از گل بوستان خود جمله شدند بدگمان
گلشن ماست بیخزان گلبن ما درونهان
منبت بیهده مبر جان پدر زباغبان
یوسف ما بقافله دل چو جرس بولوله
گرد صفت فتاده ام من بقفای کاروان
درد محبت ار بود لازم اوست غیرتی
نکته ی عشق این بود گو بحریف نکته دان
شیخ مقیم در حرم برهمن است یا صنم
همتی ای خضر که من بازپسم زهمرهان
همدم مدعی شدن بس نبود که در خفا
نیش زنند بر دلم از سر طعنه همدمان
طفلی و خو گرفته ای با پدر از ره وفا
لیک خبر نباشدت از من پیر ناتوان
آشفته عاشق ویم گر ببری رگ و پیم
گو دو جهان بحق من جمله شوند بدگمان
عاشق مرتضی منم بنده مجتبی منم
دشمن جان من شوند از چه کران تا کران
از گل بوستان خود جمله شدند بدگمان
گلشن ماست بیخزان گلبن ما درونهان
منبت بیهده مبر جان پدر زباغبان
یوسف ما بقافله دل چو جرس بولوله
گرد صفت فتاده ام من بقفای کاروان
درد محبت ار بود لازم اوست غیرتی
نکته ی عشق این بود گو بحریف نکته دان
شیخ مقیم در حرم برهمن است یا صنم
همتی ای خضر که من بازپسم زهمرهان
همدم مدعی شدن بس نبود که در خفا
نیش زنند بر دلم از سر طعنه همدمان
طفلی و خو گرفته ای با پدر از ره وفا
لیک خبر نباشدت از من پیر ناتوان
آشفته عاشق ویم گر ببری رگ و پیم
گو دو جهان بحق من جمله شوند بدگمان
عاشق مرتضی منم بنده مجتبی منم
دشمن جان من شوند از چه کران تا کران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
تابکی ایچشم مست فتنه برانگیختن
دست نگارین بس است از پی خونریختن
خون خود آخر بخاک بر درت آمیختم
با تو میسر نشد گرچه برآمیختن
توسن نازت چو شد رام بمیدان حسن
گرد زهستی خلق بایدت انگیختن
چشم تو بست از مژه راه باهل نظر
جز بخم زلف تو کو ره بگریختن
تلخی دشنام تو زانلب شیرین عطاست
چاره سودائیان گلشکر آمیختن
هر که چو آشفته کرد بیم زچاه ذقن
در خم زلفین تو بایدش آویختن
دست نگارین بس است از پی خونریختن
خون خود آخر بخاک بر درت آمیختم
با تو میسر نشد گرچه برآمیختن
توسن نازت چو شد رام بمیدان حسن
گرد زهستی خلق بایدت انگیختن
چشم تو بست از مژه راه باهل نظر
جز بخم زلف تو کو ره بگریختن
تلخی دشنام تو زانلب شیرین عطاست
چاره سودائیان گلشکر آمیختن
هر که چو آشفته کرد بیم زچاه ذقن
در خم زلفین تو بایدش آویختن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
حذر کن ای دل از زخم کمند غمزه خوبان
که از فولاد می آرد گذر این آهنین پیکان
شبی سرخوش بمیخانه شدم در حلقه مستان
گروهی پاک دل دیدم بری از مکر و از دستان
مرا کز مسجد و میخانه راند برهمن یا شیخ
نشاید خواندنم کافر نباید گفت با ایمان
نپائی لاجرم پیمان و لابد بشکنی عهدم
که هر سنگین دلی ناچار آخر بشکند پیمان
مرا دیده است طوفان خیز و آهم برق سوزنده
چه منت دارم از برق و چه خجلت دارم از باران
بنه این عاریت جامعه برای نفس خودکامه
که چون خورشید نورافشان شوی با این تن عریان
سیه گشته ورق ایدل ببازار دیده خونابه
که حاصل نیست عاشق را بجز از دیده ی گریان
چمان سروی چو من داری اگر در بوستاندل
نیاری در چمن رفتن نخواهی ماند در بستان
سر زلف پریشانت بدست غیر کمتر ده
به بخشا از سر رحمت تو برآشفته حیران
که از فولاد می آرد گذر این آهنین پیکان
شبی سرخوش بمیخانه شدم در حلقه مستان
گروهی پاک دل دیدم بری از مکر و از دستان
مرا کز مسجد و میخانه راند برهمن یا شیخ
نشاید خواندنم کافر نباید گفت با ایمان
نپائی لاجرم پیمان و لابد بشکنی عهدم
که هر سنگین دلی ناچار آخر بشکند پیمان
مرا دیده است طوفان خیز و آهم برق سوزنده
چه منت دارم از برق و چه خجلت دارم از باران
بنه این عاریت جامعه برای نفس خودکامه
که چون خورشید نورافشان شوی با این تن عریان
سیه گشته ورق ایدل ببازار دیده خونابه
که حاصل نیست عاشق را بجز از دیده ی گریان
چمان سروی چو من داری اگر در بوستاندل
نیاری در چمن رفتن نخواهی ماند در بستان
سر زلف پریشانت بدست غیر کمتر ده
به بخشا از سر رحمت تو برآشفته حیران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
بخرند ناز معشوق بجان نیازمندان
بمژه چو شمع گریان و بلب چو صبح خندان
نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو
برود زره ازین پس بفسون چشم بندان
نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد
که بعقل استوار است قرار هوشمندان
تو چه شاهدی خدا را که دمی برقص آری
همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان
بسیاه چال هجران همه شب بود زلیخا
نه که یوسف است تنها بمیان و بند و زندان
چو تو دلپسند آئی چه غم از جفای دشمن
که بجان و دل پسندیم ستم زناپسندان
اگر از حدیث مجنون سخنی کند محدث
بگزند دست حیرت همه عاقلان بدندان
بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان
که تو گرگی و نشائی بلباس گوسفندان
تو مگر بجد درآئی به پناه آل طه
که همه جهان بگریند و توئی بذوق خندان
بمژه چو شمع گریان و بلب چو صبح خندان
نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو
برود زره ازین پس بفسون چشم بندان
نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد
که بعقل استوار است قرار هوشمندان
تو چه شاهدی خدا را که دمی برقص آری
همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان
بسیاه چال هجران همه شب بود زلیخا
نه که یوسف است تنها بمیان و بند و زندان
چو تو دلپسند آئی چه غم از جفای دشمن
که بجان و دل پسندیم ستم زناپسندان
اگر از حدیث مجنون سخنی کند محدث
بگزند دست حیرت همه عاقلان بدندان
بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان
که تو گرگی و نشائی بلباس گوسفندان
تو مگر بجد درآئی به پناه آل طه
که همه جهان بگریند و توئی بذوق خندان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ای حرف سر زلف تو سودای حریفان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
فخرت ای جم بجز از جام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ساقی بجان جم میم اندر پیاله کن
بادام و قندم از لب و چشمت حواله کن
در آب بسته آتش سیاله کن روان
مرغولهای عنبر بر برگ گل کلاله کن
ای ماه چهارده زدوساله شراب ناب
تدبیر کار مرده هفتاد ساله کن
صوفی صفت برقص درآی و بچم چو سرو
از صوت زیر و بم بنواگاه ناله کن
آشفته نوعروس مدیح علی تو راست
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
گلنار می بکش که گلت بشکفد زگل
محفل زرنگ و بو چمنی پرزلاله کن
یک نکته بیش نیست حکیما حدیث عشق
تفسیر خواهیش تو بچندین رساله کن
بادام و قندم از لب و چشمت حواله کن
در آب بسته آتش سیاله کن روان
مرغولهای عنبر بر برگ گل کلاله کن
ای ماه چهارده زدوساله شراب ناب
تدبیر کار مرده هفتاد ساله کن
صوفی صفت برقص درآی و بچم چو سرو
از صوت زیر و بم بنواگاه ناله کن
آشفته نوعروس مدیح علی تو راست
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
گلنار می بکش که گلت بشکفد زگل
محفل زرنگ و بو چمنی پرزلاله کن
یک نکته بیش نیست حکیما حدیث عشق
تفسیر خواهیش تو بچندین رساله کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
نوروز عجم آمده و عید همایون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون