عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
گمان مدار که من از گزند مار بنالم
مگر زعقرب جرار زلف یار بنالم
مرا که افعی زلفت به پیچ وتاب فکند
عجب مدار که گاهی ززخم مار بنالم
خمار مستیم افزوده شد زنرگس ساقی
که می کشم همه شب باده و زخمار بنالم
بتار زلف ببند و بکش بتیر نگاهم
نیم مبارز عشق ار زکار زار بنالم
مرا بهار و خزان جمله بی تو صرف فغان شد
نیم چو بلبل کز گل بهر بهار بنالم
بناله شب همه شب همدمم بمرغ شب آهنگ
اگر بحلقه آن زلف تابدار بنالم
هر آنکه دور بود از دیار خویش بنالد
خلاف من که غریبانه در دیار بنالم
خبز زخنجر مژگان نداری و خم زلفش
تو را گمان که از آن طفل نی سوار بنالم
اگر که اشتری آشفته از مهار بنالد
بیا به بین که چو بگسستیم مهار بنالم
بلا چه پنجه قوی کرد و نیست قوه دفعش
زدست او ببر دست کردگار بنالم
مگر زعقرب جرار زلف یار بنالم
مرا که افعی زلفت به پیچ وتاب فکند
عجب مدار که گاهی ززخم مار بنالم
خمار مستیم افزوده شد زنرگس ساقی
که می کشم همه شب باده و زخمار بنالم
بتار زلف ببند و بکش بتیر نگاهم
نیم مبارز عشق ار زکار زار بنالم
مرا بهار و خزان جمله بی تو صرف فغان شد
نیم چو بلبل کز گل بهر بهار بنالم
بناله شب همه شب همدمم بمرغ شب آهنگ
اگر بحلقه آن زلف تابدار بنالم
هر آنکه دور بود از دیار خویش بنالد
خلاف من که غریبانه در دیار بنالم
خبز زخنجر مژگان نداری و خم زلفش
تو را گمان که از آن طفل نی سوار بنالم
اگر که اشتری آشفته از مهار بنالد
بیا به بین که چو بگسستیم مهار بنالم
بلا چه پنجه قوی کرد و نیست قوه دفعش
زدست او ببر دست کردگار بنالم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
هر که در میکده عشق شد امروز مقیم
نیست فردا بدلش آرزوی باغ نعیم
گر بپاداش عمل دوزخیم من چه عجب
بنشان آتش هجران که عذابیست الیم
گو شفاعت نکند مست مرا زاهد شهر
بر سر خوان لئیمان نرود مرد کریم
خوی بدرا نشود یار مگر مرد غیور
حسن را بار کشی نیست مگر عشق سلیم
گنه هر دو جهان خاص من ار شد غم نیست
که خداوند کند عفو بالطاف عمیم
بیم و امید زحقست مرا باده بیار
که مرا نیست از این خلق نه امید و نه بیم
بود آشفته هواخواه حسین شاه حجاز
که سرو جان بره دوست نموده تسلیم
نیست فردا بدلش آرزوی باغ نعیم
گر بپاداش عمل دوزخیم من چه عجب
بنشان آتش هجران که عذابیست الیم
گو شفاعت نکند مست مرا زاهد شهر
بر سر خوان لئیمان نرود مرد کریم
خوی بدرا نشود یار مگر مرد غیور
حسن را بار کشی نیست مگر عشق سلیم
گنه هر دو جهان خاص من ار شد غم نیست
که خداوند کند عفو بالطاف عمیم
بیم و امید زحقست مرا باده بیار
که مرا نیست از این خلق نه امید و نه بیم
بود آشفته هواخواه حسین شاه حجاز
که سرو جان بره دوست نموده تسلیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
چگونه از لب جانانه کام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
من عاشق بتانم و این کار میکنم
بر کار عاشقان زچه انکار میکنم
گر عندلیب راست بگل هفته حدیث
من عمر صرف آن گل رخسار میکنم
من مرغ وحشی و بکسم هیچ انس نیست
خود را بدام عشق گرفتار میکنم
پروانه ام گریز ندارم زروی شمع
میسوزم و دو دیده بدیدار میکنم
هرچ افتد بدست اگر سر و گر که جان
میگیریم و نثار ره یار میکنم
هرگه که تلخ میشودم کام از فراق
ذکر لب و دهان تو تکرار میکنم
عشق تو آتشی بنهان زد بجان من
بر من مگیر خرده گر اظهار میکنم
آشفته ما و حلقه زنار زلف دوست
بس سبحه ها که بر سر زنار میکنم
از منجنیق چرخ گر آمد هزار سنگ
جا در پناه خانه خمار میکنم
میگیرم از علی دو سه جام از شراب عشق
سرمست جا بمخزن اسرار میکنم
بر کار عاشقان زچه انکار میکنم
گر عندلیب راست بگل هفته حدیث
من عمر صرف آن گل رخسار میکنم
من مرغ وحشی و بکسم هیچ انس نیست
خود را بدام عشق گرفتار میکنم
پروانه ام گریز ندارم زروی شمع
میسوزم و دو دیده بدیدار میکنم
هرچ افتد بدست اگر سر و گر که جان
میگیریم و نثار ره یار میکنم
هرگه که تلخ میشودم کام از فراق
ذکر لب و دهان تو تکرار میکنم
عشق تو آتشی بنهان زد بجان من
بر من مگیر خرده گر اظهار میکنم
آشفته ما و حلقه زنار زلف دوست
بس سبحه ها که بر سر زنار میکنم
از منجنیق چرخ گر آمد هزار سنگ
جا در پناه خانه خمار میکنم
میگیرم از علی دو سه جام از شراب عشق
سرمست جا بمخزن اسرار میکنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
آن ترک که غارتگر صبر است و سکونم
گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم
آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت
من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم
در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش
گنجشک صفت در کف شهباز زبونم
آهم شرر افکند بر افلاک سحرگاه
پنهان نتوان کرد زکس سوز درونم
چون بیندم از سلسله داران تو مجنون
بر گردن طاعت بنهد طوق جنونم
آشفته ام وعشق علی ورزم و گویم
گر عشق نورزم بجهان زاهد دونم
گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم
آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت
من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم
در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش
گنجشک صفت در کف شهباز زبونم
آهم شرر افکند بر افلاک سحرگاه
پنهان نتوان کرد زکس سوز درونم
چون بیندم از سلسله داران تو مجنون
بر گردن طاعت بنهد طوق جنونم
آشفته ام وعشق علی ورزم و گویم
گر عشق نورزم بجهان زاهد دونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
گشتیم جهان در طلب باز نشستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
ای آفت دین و خصم اسلام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
وقت کاخ است همان به که بصحرا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خواستم حرف عشق ننگارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
من که نتوانم هوس را پای در دامن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
حاشا که توانم گفت آن راز که من دانم
کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم
شب بر سر بالینم گر صبح صفت آئی
چون شمع سحرگاهی سر در رهت افشانم
گر چهره برافروزی هستی مرا سوزی
من شبنم و تو خورشید حاشا که بجا مانم
گر میکشیم در نار ور میدهیم جنت
من بندیم و بنده سر در خط فرمانم
من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه
مجنون تو لیلایم عشق تو بیابانم
در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم
در ذکر تو مدهوشم و زنام تو حیرانم
ای مهر توام در گل وی جای توام در دل
از خویش گریزم هست اما زتو نتوانم
بردار زره خرمن ای کشته باغ حسن
روزی که زند شعله این آتش پنهانم
مجموع دلی بودم آشفته شدم واله
سودای سر زلفی کرده است پریشانم
از شمع چه میگوئی پروانه چه میجوئی
تو خوبتر از اینی من سوخته تر زآنم
کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم
شب بر سر بالینم گر صبح صفت آئی
چون شمع سحرگاهی سر در رهت افشانم
گر چهره برافروزی هستی مرا سوزی
من شبنم و تو خورشید حاشا که بجا مانم
گر میکشیم در نار ور میدهیم جنت
من بندیم و بنده سر در خط فرمانم
من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه
مجنون تو لیلایم عشق تو بیابانم
در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم
در ذکر تو مدهوشم و زنام تو حیرانم
ای مهر توام در گل وی جای توام در دل
از خویش گریزم هست اما زتو نتوانم
بردار زره خرمن ای کشته باغ حسن
روزی که زند شعله این آتش پنهانم
مجموع دلی بودم آشفته شدم واله
سودای سر زلفی کرده است پریشانم
از شمع چه میگوئی پروانه چه میجوئی
تو خوبتر از اینی من سوخته تر زآنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
ساقی بیار بوسم کز می خمار دارم
وز بحر هستی امشب میل کنار دارم
ناصح مده تو پندم کز عشق ناگزیرم
مستم بکن تو ساقی کز عقل عار دارم
در آینه شهودم کی یار رخ نماید
تا من زگرد هستی بر رو غبار دارم
تا شد زدست بیرون دامان آن نگارین
عارض زخون دیده دایم نگار دارم
گر بر سرم ببارد سنگ جفا رقیبت
چون آسیای زیرین پای استوار دارم
چوگان طره ات را گوئی زسر بسازم
گوهر زبحر چشمت بهر نثار دارم
آشفته شد جهانی زین گفته پریشان
آشفته تا که سودا با زلف یار دارم
گفتم که از سگانت بشمارم از عنایت
گفتا که چون تو در خیل من صد هزار دارم
ساقی بزم وحدت شاهنشه ولایت
کز بندگیش از جم در دهر عار دارم
وز بحر هستی امشب میل کنار دارم
ناصح مده تو پندم کز عشق ناگزیرم
مستم بکن تو ساقی کز عقل عار دارم
در آینه شهودم کی یار رخ نماید
تا من زگرد هستی بر رو غبار دارم
تا شد زدست بیرون دامان آن نگارین
عارض زخون دیده دایم نگار دارم
گر بر سرم ببارد سنگ جفا رقیبت
چون آسیای زیرین پای استوار دارم
چوگان طره ات را گوئی زسر بسازم
گوهر زبحر چشمت بهر نثار دارم
آشفته شد جهانی زین گفته پریشان
آشفته تا که سودا با زلف یار دارم
گفتم که از سگانت بشمارم از عنایت
گفتا که چون تو در خیل من صد هزار دارم
ساقی بزم وحدت شاهنشه ولایت
کز بندگیش از جم در دهر عار دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
منصور صفت سر بسردار بدیدیم
گفتیم سخن حق و بمطلب برسیدیم
شور تو پری از دل دیوانه نیفتاد
هر چند بر او حرز یمانی بدمیدیم
مجنون بفغان بود پی محمل لیلی
نه بانگ جرس بود که در دشت شنیدیم
خضر خط سبز تو بر او راه نمون شد
آن چشمه که اندر ظلماتش طلبیدیم
جز داغ ندیدیم از این لاله خودروی
جز خار از این نخل محبت نچشیدیم
حاشا که زنم شکوه ای از خار مغیلان
هر چند بسر بود ره کعبه بریدیم
لعل لب دلدار گزیدند رقیبان
چندانکه سر انگشت بحسرت بگزیدیم
دادیم بچین سر زلفت دل شیدا
در چنگل شاهین چو کبوتر بطپیدیم
المنة لله که زجان دست بشستیم
پروازکنان از قفس تن برهیدیم
گو نوبتی امشب بزند کوس بشارت
کان پرده که بدحاجب دیدار دریدیم
آشفته سحابی بر خورشید ولایت
جز پرتو خورشید بگو هیچ ندیدیم
گفتیم سخن حق و بمطلب برسیدیم
شور تو پری از دل دیوانه نیفتاد
هر چند بر او حرز یمانی بدمیدیم
مجنون بفغان بود پی محمل لیلی
نه بانگ جرس بود که در دشت شنیدیم
خضر خط سبز تو بر او راه نمون شد
آن چشمه که اندر ظلماتش طلبیدیم
جز داغ ندیدیم از این لاله خودروی
جز خار از این نخل محبت نچشیدیم
حاشا که زنم شکوه ای از خار مغیلان
هر چند بسر بود ره کعبه بریدیم
لعل لب دلدار گزیدند رقیبان
چندانکه سر انگشت بحسرت بگزیدیم
دادیم بچین سر زلفت دل شیدا
در چنگل شاهین چو کبوتر بطپیدیم
المنة لله که زجان دست بشستیم
پروازکنان از قفس تن برهیدیم
گو نوبتی امشب بزند کوس بشارت
کان پرده که بدحاجب دیدار دریدیم
آشفته سحابی بر خورشید ولایت
جز پرتو خورشید بگو هیچ ندیدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
این می که داد کز او سر بی خمار دارم
بحرش کجا کزین موج در در کنار دارم
زنار برگسستم زاسلام توبه کردم
ننگ است بت پرستی از سبحه عار دارم
تن خاک راه او شد اریار دید و بگذشت
دامن کشید وگفتا در ره غبار دارم
نقش نگار بتها از بتکده بشوئید
زیرا که من خلیلم نقش و نگار دارم
در بوستان عشقت جنباندم اگر باد
چون سرو در ارادت پای استوار دارم
یاقوت و لعل و مرجان ریزم زدیده هر شب
دامان پر از جواهر بهر نثار دارم
آشفته ام نه عاقل بگسستم ار سلاسل
دیوانه ام مخوانید سودای یار دارم
جز لن ترانیت نیست موسی بطور سینا
چون طور تو بسینه من صد هزار دارم
بحرش کجا کزین موج در در کنار دارم
زنار برگسستم زاسلام توبه کردم
ننگ است بت پرستی از سبحه عار دارم
تن خاک راه او شد اریار دید و بگذشت
دامن کشید وگفتا در ره غبار دارم
نقش نگار بتها از بتکده بشوئید
زیرا که من خلیلم نقش و نگار دارم
در بوستان عشقت جنباندم اگر باد
چون سرو در ارادت پای استوار دارم
یاقوت و لعل و مرجان ریزم زدیده هر شب
دامان پر از جواهر بهر نثار دارم
آشفته ام نه عاقل بگسستم ار سلاسل
دیوانه ام مخوانید سودای یار دارم
جز لن ترانیت نیست موسی بطور سینا
چون طور تو بسینه من صد هزار دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
یارب که دهد آب باین تخم که کشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
دوش بی شمع جمالت بزم عیش افروختم
عود وش از یاد زلفینت بر آتش سوختم
چون صدف دیده بدامان ریخت در شام فراق
آن گهرهائی که از خون جگر اندوختم
جز فغان و سوختن اندر طریق عاشقی
بلبل و پروانه را من شیوه ها آموختم
دوش همچون شیخ صنعان بر در دیر از وفا
دین و دل در عشق آن ترسا بچه بفروختم
جامهای عاریت آشفته افکندم بزیر
تا که بر تن کسوت مهر علی را دوختم
عود وش از یاد زلفینت بر آتش سوختم
چون صدف دیده بدامان ریخت در شام فراق
آن گهرهائی که از خون جگر اندوختم
جز فغان و سوختن اندر طریق عاشقی
بلبل و پروانه را من شیوه ها آموختم
دوش همچون شیخ صنعان بر در دیر از وفا
دین و دل در عشق آن ترسا بچه بفروختم
جامهای عاریت آشفته افکندم بزیر
تا که بر تن کسوت مهر علی را دوختم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
بیهده عمری بصرف مهر خوبان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم