عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
نه همین عشق تو آمد پی تسخیر دلم
که بود مهر تو آمیخته در آب و گلم
جان طلب میکند آن شوخ زن بهر نثار
نیم جانیتس مرا در کف و زین هم خجلم
وعده قتلم بمن داد رقیبانرا کشت
بارها هست بدل زآن بت پیمان گسلم
خون من چیست که آید بقلم در صف حشر
که زناقابلی خویش بسی منفعلم
خرقه و سبحه و سجاده بمیخانه برم
تا کند پیر خرابات زعصیان بهلم
لاجرم ابر سیه گردد و طوفان آرد
اشک و آهی که برآمیخت بهم متصلم
نروم جانت سینا پی دیدار که دوش
کرد نور علی آشفته تجلی بدلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
رند و مستم دگر نمیدانم
بیخود ستم دگر نمیدانم
تا بود نقش تو بکعبه دل
بت پرستم دگر نمیدانم
توبه و عهد ساغرای زاهد
دی شکستم دگر نمیدانم
سبحه زرق و رشته زنار
بر گسستم دگر نمیدانم
برگسستم علاقه از عالم
بر تو بستم دگر نمیدانم
خسته ام از طلب بکوی مغان
بر نشستم دگر نمیدانم
کیست آشفته مدح خوان علیست
آنچه هستم دگر نمیدانم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
خاک شیراز اگرچه شده دامن گیرم
نتوانم دل از این نوسفران برگیرم
گرچه خم شد چو کمان قامتم از پیری و ضعف
میدواند سوی او شوق بسر چون تیرم
از چه یکشب بمه خرگهی ما نرسد
بگذرد گرچه زماه آه دل شبگیرم
من نه خود سر زقفای تو بسر میآیم
حلقه زلف بگو تا نکشد زنجیرم
منزل مدعیان شد شکن زلف کجت
من دیوانه بگو تا چه بود تدبیرم
گر میان من و لیلی است بصد مرحله بعد
لیک مجنون نیم ار دیده ازو برگیرم
محرم کوی توام گر نظری رفت خطا
کعبه قربان شومت در گذر از تقصیرم
گر نصحیت بکنندم که مرو از پی دوست
حاش لله که نصیحت زکسی بپذیرم
سوی تو آیم اگر بخت کند تعجیلی
روی تو بینم اگر مرگ کند تأخیرم
آرمت سوی خود از آه سحرگاه شبی
تا نخندی تو بر این ناله بی تأثیرم
یک اذان بیش نگفتم زپیش وقت رحیل
گر دهد گوش زهر سو شنود تکفیرم
نبرم رشته زنار سر زلف بتان
زاهد شهر بگو تا بکند تکفیرم
جان گر آشفته رود مهر علی برجا هست
که برآمیخته مهرش زازل با شیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نغمات عجب زند تارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
همه شب هم سفر باد سحرگاه شدم
کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم
تو نسیم سحری آگهیت هست زمن
که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم
گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست
ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم
تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه
خود زسر تا بقدم همروش آه شدم
شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام
دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم
رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل
همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم
پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم
بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم
تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان
که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم
دین و دل داده پی عشق بتان آشفته
من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
سگ اصحاب رقیم ارچه بخود میبالد
فمر من این که علی را سگ درگاه شدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
همتی ساقیا که مخمورم
منتی نه بقلب رنجورم
درد سر دارم از فسرده دلان
آتشی زن زآب انگورم
پرده بردار زآتش سینا
تا بسوزی حجاب مستورم
از تو کشف غطاء آید و بس
بخشش در دیده یقین نورم
نسکه شوق عسل بسر دارم
کرده در خانه جای زنبورم
با هوای شکرلبان چه عجب
رخنه گردر سرا کند مورم
من بچنگال شاهباز غمت
چون اسیر افتاده عصفورم
خیز و از خاک راه میخواران
سرمه ای کن بدیده کورم
این هوسناکیم که در سر هست
آخر ازعشق میکند دورم
عذر میخواهمت زبوالهوسی
داری ایعشق گر تو معذورم
نافه بگشا صبا از آن سر زلف
زآنکه به گشته زخم ناسورم
آتشی زن زعشق برجانم
تازه کن آن تجلی طورم
آن بهشتم بیار در مجلس
که رهانی زجنت و حورم
شیخ را گر غرور از عمل است
من زعفو کریم مغرورم
من آشفته مدح حیدر و آل
که جز این کار نیست مقدورم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
رحمی ای ساقی که از دیر و حرم بیگانه ام
نه مقیم کعبه ام نه ساکن بتخانه ام
بس عجب داری که من بیگانه ام زاسلام و کفر
آشنای عشقم و از این و آن بیگانه ام
منکه سرمستم زجام عشق جانان از ازل
محتسب گو سنگ زن بر شیشه و پیمانه ام
لیلی او در حشم لیلای من هر جائیست
صعب تر از قصه مجنون بود افسانه ام
آمدی ای برق خرمن سوز ومن بیحاصلم
لیک مشتی خس بود آماده در کاشانه ام
بر خرابیهای ملک دل مخند ایشاه حسن
گر کنی کاوش بسی گنجست در ویرانه ام
کشتی صبرم شکست از لطمه طوفان هجر
زآن حباب آسا بروی آب باشد خانه ام
من گذشتم از حیات جاودان و آب خضر
خضر مستان گو نماید ره سوی میخانه ام
میکده دریای رحمت مخزن سر ازل
کاندر او رخشد چو خور آن گوهر یکدانه ام
مضجع شاه خراسان مهبط روح الامین
کاز دو عالم وارهاند از همت مردانه ام
منت از دونان نخواهم برد از بهر دونان
چون مقرر شد نوال از سفره شاهانه ام
گر نباشد می من آشفته زساقی سرخوشم
ورد رود جان زنده جاوید از جانانه ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
زنی گر تیر پرتابم که روی از عشق برتابم
کنار از بحر نتوانم که رفت از دست پایابم
دلم بربود و دین فرسود و جان تاراج و خرسندم
و گر شکوه کنم از دوست دشمن دان و کذابم
سرآبست آنچه بنمائی اگر چه قلزم ایساقی
که دارد شربتی از چشمه نوش تو سیرابم
مسلمانان نگوئیدم که از کعبه چرا رفتی
که در بتخانه فرخار پیدا گشته محرابم
بمرگ خویش مشتاقم طلبکارم قیامت را
اگر دانم که در محشر وصال دوست دریابم
بنالد دل که ای دیده مگو راز نهانم را
بگرید مردم دیده که از سر برگذشت آبم
کجا یارب توانم گفت با کس درد پنهانی
که خون خوردند اصحاب و جفا کردند احبابم
زمستان فراقت را بود نوروز از وصلت
شب یلدای هجران را جمال تست مهتابم
من از عشق و وفاداری شدم رسوا در این عالم
بمن رحمت نمی آرند احباب و نه اصحابم
تو را ای کعبه پرده پرنیانست و کجا دانی
که چون شب بر بیابان مغیلانت برد خوابم
زهر در روی آشفته بکوی تست ای مولا
توئی باب الله مطلق چه میرانی از این بابم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
نشایدم چو دل از مهر یار برگیرم
ضرورتست کز اینجا ره سفر گیرم
بچشم من شده شیراز تر چون کنعان
بشیر کو که زیوسف از او خبر گیرم
زدیده خواست سپردل بدفع تیر نظر
کجا مجال که در پیش او سپر گیرم
در آسمان محبت بسیر چون زحلم
نه تیر کز نظری صاحب دگر دارم
ببامم ار گذرد برق در شبان فراق
شوم چو شعله ی و دامن شرر گیرم
بدست مردم چشمت مژه چو نشتر داد
بیا که من رگ جان پیش نیشتر گیرم
وجود من چو بود بیدبن در این بستان
بگو چه میوه از این نخل بی ثمر گیرم
عزیز من سفری شد چه فرق دشمن و دوست
خبر زهر که درآید از آن پسر گیرم
شدم دقیق چو مویت بیاد موی و میان
مگر بحیله دستی بر آن کمر گیرم
اگر که سیم و زرم هست حاصلش اینست
که تا فروشمش و یار سیمبر گیرم
یار ساغری ایماه آفتاب بدست
که عیب خور کنم و نکته بر قمر گیرم
مرا که گوشه میخانه منزل امنست
جهان و هر چه در او هست مختصر گیرم
کدام میکده آشفته خاک کوی علی
که من زخاک درش سرمه بصر گیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
لاابالی وار تارند و قلندر گشته ایم
با همه بی کسوتی دارای افسر گشته ایم
پیش ساقی در نماز و گرد خم اندر طواف
گوئیا از خاک میخانه مخمر گشته ایم
خرمن ایمان بباد و سوخته محصول زهد
همدم پیمانه و ساقی و ساغر گشته ایم
گوش بربسته زپند واعظان و ناصحان
همنشین عود و رود و چنگ و مزمر گشته ایم
نکته ای خواندیم از آیات عشق و عاشقی
واقف از آیات در هر چار دفتر گشته ایم
هر یکی زین هفت اختر شد مربی دهر را
ما مربی از دمی بر هفت اختر گشته ایم
لیک از بس ناخلف بودیم در فرمان حق
وه که عاق هفت آبا چار ما در گشته ایم
خاتم جم را که عشق اوست از کف داده ایم
تا که دیو نفس را ایدل مسخر گشته ایم
پیر میخانه چو دید این خجلتم از لطف گفت
بر مس قلب تو ما گوگرد احمر گشته ایم
ما محبان علی را دستگیری میکنیم
شیعیان را ما شفیع روز محشر گشته ایم
گو بیا در سایه اقبال ما آشفته وار
زآنکه ما روح القدس رازیب شهپر گشته ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
عشق عقل سوز ببخشا بحالتم
کز پند عاقلان بجهان در ملالتم
ساقی بیار باده ی نو دور تازه کن
کز این شراب کهنه فزودی کسالتم
گم گشتگان وادی عشقیم همتی
ای خضر یکقدم بنه اندر دلالتم
تکفیر مکن که بمجنون حرج نماند
آمیخته بکفر اگر چه مقالتم
آشفته گرچه جز مس قلبت بکف نماند
اکسیر حب دوست کند استحالتم
ملکی خراب دارم و یرغوبرم بشاه
تا نایب نبی بکند استمالتم
باطل هر آنچه جز غم عشق تو خوانده ایم
دارم غرامت ار تو ببخشی بطالتم
بی مادر و پدر به ره افتاده ام ذلیل
طفلم بگو که عشق نماید کفالتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
مدتی بود که دور از در جانان بودم
دور از آن روح ران صورت بیجان بودم
صرف شد عمر درازم همه در ظلمت هجر
خضر وش در طلب چشمه حیوان بودم
زلفش ار سلسله برپای دلم ننهادی
همچو مجنون بجهان بی سر و سامان بودم
خواستم بر تو شمارم غم ایام فراق
در شب وصل به تو واله و حیران بودم
تا که بیمار غم عشق تو شد این دل زار
یعلم الله که اگر طالب درمان بودم
وه که دستان خم زلف توام دست ببست
گر بمردی بمثل رستم دستان بودم
اگرم اهرمن زلف تو نگرفتی دست
خاتم لعل تو بوسیده سلیمان بودم
کعبه گو بازگشاید در رحمت بر من
که همه عمر بپا خار مغیلان بودم
ای زلیخا تو زندانی خود باز بپرس
که چو یوسف بتک چاه زنخدان بودم
گفتم ای صبح بناگوش چسانی بازلف
گفت عمریست بشب دست و گریبان بودم
نکنم شکوه از آن زلف پریشان دیگر
من خود آشفته زآغاز پریشان بودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
گردر میکده شهر به بستند چه غم
سایه تاک مباد از سر میخواران کم
مکن ای پیر خرابات زمن جام دریغ
که بیک جام تو مستغنیم از کشور جم
تا بخلوتگه انسیم بکوری رقیب
پاسبان گو بکند در برخم مستحکم ‏
ابر گریان شده چون دیده مجنون در دشت
تا مگر لیلی گل چهره نماید زحشم
نای بلبل بنوا آمده از مقدم گل
واعظ هرزه درا گو بنهد دم بر دم
کشتی اندر شط می افکن و حکمت مفروش
تا زمی حل کنمت قاعده جز رواصم
گشت گلشن خوش و می بیغش و ساقی مهوش
لاجرم باده خمار آورد و شادی غم
روی سوی میکده کن و زدردونان بگذر
که بود خاک در پیر مغان کان کرم
زلف دلدار بکف داری و لب بر لب جام
امشب آشفته شکایت مکن از بخت دژم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
یاد باد آنکه گلستان پر از گل بودم
زیب دامان و کنار از گل و سنبل بودم
جلوه گر تازه گلی هر طرفی زینت باغ
من نواسنج در آن باغ چو بلبل بودم
گاه بر گوش و دلم حلقه زگیسو میکرد
گاه درکش مکش طره و کاکل بودم
گاه از گریه مینا زدمی خنده چو جام
گاه خاموش چو خم گاه بغلغل بودم
زیر زلفش گاه رخسار و لبش میخانه
اندر آن حلقه فراغت زگل مل بودم
گاهی از لعل لبی باده خلر در جام
گاهی از چهره بتی بس گل کابل بودم
گاه زافسونگری غمزه بخوابم میکرد
سرخوش از وصل و گهی مست تغافل بودم
گیسویش داد کمندم بکف ابروش کمان
از کمند و زکمان رستم زابل بودم
خواست تا بار سفر بندد و از ذوق وصال
صبر میکردم و امکان تحمل بودم
آتشی بود برافروخته گرچه عشقش
چون خلیلش همه در باغ توکل بودم
از پی رفتن اغیار و پی خفتن یار
گاه تعجیل و بگه گاه تعلل بودم
گه چو خالش شدم آشفته بر آتش ساکن
گاه در حلقه زلفش بتزلزل بودم
گرچه بد سلسله زلف بتان زنارم
لیک بر دست خدا دست توسل بودم
شافع حشر علی قاسم نیران و نعیم
که ولایش بصف محشر چون پل بودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
سروشی دوش در مستی زجانان کرد پیغامم
که گر مشتاق مائی عکسی افتاده است در جامم
زشب تا صبح بودم بر در میخانه رحمت ‏
سحر پیر مغان جامی زرأفت کرد انعامم
بزن زآن آتشین صهبا تو ساقی آتشم بر جان
که من در بزم میخواران یکی میخواره خامم
بشو سجاده ام در می که من آلوده زرقم
ببر رختم بمیخانه که من در زهد بدنامم
حدیثی زآن لب شیرین بگو مطرب در این محفل
که با تلخی می شیر و شکر ریزی تو در کامم
گرم سوزی چو نی اعضا پس از صد سال از رحلت
نوای عشق میآید زهر بندی از اندامم
حدیث از نافه چین بس کن ای عطار در مجلس
که من آشفته آنزلف مشکین سیه فامم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
وقتی زفراق رنجه بودم
صبر دل خسته آزمودم
دیدم سر عاشقان کنی گوی
منهم بهوس سری نمودم
خوش آنکه بکار زار عشقت
چوگان تو همچو گو ربودم
از شور لب تو تلخ کامم
وانگشت بر آن نمک نسودم
کام دل خویشتن گرفتم
دشنامی از آن دهن شنودم
صد حکمت اگر بیارمت پیش
چون تو نپسندیش چه سودم
نازد بحرم اگر کبوتر
من پر بحریم تو گشودم
دیریست که عشق نقش جان است
حاشا که رود زسینه زودم
آتشکده شد فسرده و عشق
آتشکده ساخته زدودم
آشفته زخاک میکشان است
هم خاک شوم چنانکه بودم
در جلد سگان تو شدم دوش
بر رتبه خویش میفزودم
نساج غم تو بافت ما را
از مهر علیست تار و پودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم
طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم
نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم
منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم
بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم
بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم
هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم
خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
رفت بخشم دلبر و رحم نکرد بر دلم
وای به بخت واژگون آه زکار مشگلم
تا که کشید سر زمن سرو قد تو مانده ام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم
من نه بمیل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم
در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته زدست لیلی و مانده شکسته محملم
چون نرود کشان کشان دل بهوای طره اش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم
چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان
چون بتوان زجان خود تار امید بگسلم
درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام
تا چه ثمر همی دهد تخم امید باطلم
گفتم رفتی از نظر دل بنهم بدیگری
آینه دار عشق تو کی رود از مقابلم
پند حکیم نشنوم منکه زخویش غایبم
میل دوا نمی کنم منکه زدرد غافلم
طالب روشنائیم آه کشان در آشیان
برق برد بروشنی راه مگر بمنزلم
دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
تا چه شکوه بود از اختر نامسعودم
که به تعداد سگان در شه معدودم
گرچه بردیم بسی رنج زایام فراق
برد در کوی ایاز عاقبت محمودم
لله الحمد که در کوی مغان معتبرم
اگر از خانقه و کعبه دلا مردودم
نکنم طوف حرم رخ ننهم سوی کنشت
با تو سازم که از این هر دو توئی مقصودم
جلوه نور تو بر سجده آدم سبب است
من هم از پرتو مهرت بملک مسجودم
بی تو گر عمر خضر میدهدم معدومم
ور شوم در تو فنا در دو جهان موجودم
منت از دیده ندارم پی دیدار بتان
منکه شاهد بود از پرده دل مشهودم
تا مبادا که کند در تو اثر آتش من
سوختم از تو نهان تا که نه بینی دودم
رنگ می کی رود از جامه مرا ای زاهد
کاز ازل خرقه تن بوده شراب آلودم
بافت در کارگه عشق تو نساج مرا
از ولای تو و اولاد تو تار و پودم
بعد از این چهره نسایم بدری آشفته
که بخاک درشه جبهه طاعت سودم