عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
حدیثی دیگری کرده مگر گوش
که بلبل عهد گل کرده فراموش
چو بلبل رفت از گلشن بکهسار
توهم ایگل زبلبل رخ فراپوش
مرا تا آتش سوداست بر سر
نخواهد افتاد این دیگ از جوش
کجا منت برد از میفروشان
کسی کامد زساقی مست و مدهوش
مرا غیر از تو در خاطر نگنجد
بیا و گفته اغیار می نوش
ندارم چشم جز بر دست ساقی
نگوئی قول واعظ میکنم گوش
بجز آن جامه رنگین بجامی
توهم این کسوت تلبیس بفروش
اگر تو آفتی این دین و آندل
اگر تو رهزنی این عقل و آن هوش
منم ذره تو خورشیدی و خاشاک
که گنجد ذره را مهری در آغوش
مرا گویند آشفته که در بزم
چو چنگ از گوشمال عشق مخروش
ولی تا زخمه از مطرب خورد چنگ
نخواهد بودن اندر بزم خاموش
که بلبل عهد گل کرده فراموش
چو بلبل رفت از گلشن بکهسار
توهم ایگل زبلبل رخ فراپوش
مرا تا آتش سوداست بر سر
نخواهد افتاد این دیگ از جوش
کجا منت برد از میفروشان
کسی کامد زساقی مست و مدهوش
مرا غیر از تو در خاطر نگنجد
بیا و گفته اغیار می نوش
ندارم چشم جز بر دست ساقی
نگوئی قول واعظ میکنم گوش
بجز آن جامه رنگین بجامی
توهم این کسوت تلبیس بفروش
اگر تو آفتی این دین و آندل
اگر تو رهزنی این عقل و آن هوش
منم ذره تو خورشیدی و خاشاک
که گنجد ذره را مهری در آغوش
مرا گویند آشفته که در بزم
چو چنگ از گوشمال عشق مخروش
ولی تا زخمه از مطرب خورد چنگ
نخواهد بودن اندر بزم خاموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه اختر بود طالع در شب دوش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
عام است پیر میکده ما کرامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
ساقیا فصل بهار است غنیمت دانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
بازآ صنما نرمک بنشین بسرا خوشخوش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
صد گل شگفت صبحدم از بوستان عشق
جز در درون لاله ندیدم نشان عشق
مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند
از عندلیب گل شنود داستان عشق
سهراب وار بسمل بازوی رستمست
رستم اگر که تیر خورد از کمان عشق
شاید که دم زرتبه عین الیقین زند
در آن سری که کرده سرایت گمان عشق
روئینه تن بود به بر خنجر اجل
آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق
عشاق راست زهر بلا باده زلال
از لخت دل کباب خورد میهمان عشق
کی راه برد خضر بسر چشمه حیات
نایافته هدایت از رهروان عشق
کشتی نوح غرقه بحر فنا شدی
گر ناخدا در او نشدی بادبان عشق
گر کیمیای اهل صناعت ززر بود
اکسیر ماست خاک در آستان عشق
یعقوب شد زقافله مصر دیده ور
کحل من است گرد ره کاروان عشق
چون سرو تا ابد بود ایمن زباد دی
در هر چمن که پای گذارد خزان عشق
این خرمی و تازگی نوبهار حسن
باشد زحسن تربیت باغبان عشق
عیسی شود ببزم محبت مریض شوق
موسی شود بطور سعادت شبان عشق
ایمن بود زحادثه دهر تا ابد
هر کس که جای کرده بدار الامان عشق
سوزم چو شمع و قصه وقت بیان کنم
آشفته آتشین بود آری زبان عشق
جز در درون لاله ندیدم نشان عشق
مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند
از عندلیب گل شنود داستان عشق
سهراب وار بسمل بازوی رستمست
رستم اگر که تیر خورد از کمان عشق
شاید که دم زرتبه عین الیقین زند
در آن سری که کرده سرایت گمان عشق
روئینه تن بود به بر خنجر اجل
آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق
عشاق راست زهر بلا باده زلال
از لخت دل کباب خورد میهمان عشق
کی راه برد خضر بسر چشمه حیات
نایافته هدایت از رهروان عشق
کشتی نوح غرقه بحر فنا شدی
گر ناخدا در او نشدی بادبان عشق
گر کیمیای اهل صناعت ززر بود
اکسیر ماست خاک در آستان عشق
یعقوب شد زقافله مصر دیده ور
کحل من است گرد ره کاروان عشق
چون سرو تا ابد بود ایمن زباد دی
در هر چمن که پای گذارد خزان عشق
این خرمی و تازگی نوبهار حسن
باشد زحسن تربیت باغبان عشق
عیسی شود ببزم محبت مریض شوق
موسی شود بطور سعادت شبان عشق
ایمن بود زحادثه دهر تا ابد
هر کس که جای کرده بدار الامان عشق
سوزم چو شمع و قصه وقت بیان کنم
آشفته آتشین بود آری زبان عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
عاقلان دیوانه تدبیر عشق
عاشقان را خانه در زنجیر عشق
گر در این میدان کشد طفلی کمان
ترسمش گردد نشان تیر عشق
نازم این آب و هوا کز هر طرف
شیرها بینی همه نخجیر عشق
رهروان را برد تا دیر مغان
لوحش الله از صفای پیر عشق
گر بود در آتش شوقت ثبات
بر مس قلبت خورد اکسیر عشق
نیست او را آرزوی آب خضر
هر که آمد کشته شمشیر عشق
فاش گوید می کشم عشاق را
هست اندر راستی تزویر عشق
ای بسا دل کز غمت ویرانه شد
تا که آبادش کند تعمیر عشق
گر قلم گردد شجر دریا مداد
عاجز آید از پی تحریر عشق
شوکت شاهان عالم بشکند
چون بجولانگه درآید میر عشق
دامن آلاید هوسناکی اگر
حاش لله گر بود تقصیر عشق
عشق آن معنی که لاینحل بماند
حسن خوبان میند تفسیر عشق
عاشقان را خانه در زنجیر عشق
گر در این میدان کشد طفلی کمان
ترسمش گردد نشان تیر عشق
نازم این آب و هوا کز هر طرف
شیرها بینی همه نخجیر عشق
رهروان را برد تا دیر مغان
لوحش الله از صفای پیر عشق
گر بود در آتش شوقت ثبات
بر مس قلبت خورد اکسیر عشق
نیست او را آرزوی آب خضر
هر که آمد کشته شمشیر عشق
فاش گوید می کشم عشاق را
هست اندر راستی تزویر عشق
ای بسا دل کز غمت ویرانه شد
تا که آبادش کند تعمیر عشق
گر قلم گردد شجر دریا مداد
عاجز آید از پی تحریر عشق
شوکت شاهان عالم بشکند
چون بجولانگه درآید میر عشق
دامن آلاید هوسناکی اگر
حاش لله گر بود تقصیر عشق
عشق آن معنی که لاینحل بماند
حسن خوبان میند تفسیر عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
مدتی بستم لب از گفتار عشق
تا نگویم با کسی اسرار عشق
لاجرم سر انا الحق فاش شد
میروم منصور وش بر دار عشق
عاشق از کس راز نتواند نهفت
کازجبینش ظاهر است آثار عشق
آتش نمرود نبود هوشدار
گو خلیلا پا منه در نار عشق
میل گلشن هرگزت نبود دلا
گر خلد در پای جانت خار عشق
مشتری گو جان بیاور کامده
یوسفی در جلوه در بازار عشق
گر نبخشاید طبیب عاشقان
کی شفا جوید زکس بیمار عشق
هر چه را بینی عیاری کرده اند
صیرفی کو تا کند معیار عشق
حیرتم از کار نساجان صنع
کاز چه میبافند پود و تار عشق
عشق اقدس مرتضی و عاشقان
غافلند از قدر و از مقدار عشق
تا نگویم با کسی اسرار عشق
لاجرم سر انا الحق فاش شد
میروم منصور وش بر دار عشق
عاشق از کس راز نتواند نهفت
کازجبینش ظاهر است آثار عشق
آتش نمرود نبود هوشدار
گو خلیلا پا منه در نار عشق
میل گلشن هرگزت نبود دلا
گر خلد در پای جانت خار عشق
مشتری گو جان بیاور کامده
یوسفی در جلوه در بازار عشق
گر نبخشاید طبیب عاشقان
کی شفا جوید زکس بیمار عشق
هر چه را بینی عیاری کرده اند
صیرفی کو تا کند معیار عشق
حیرتم از کار نساجان صنع
کاز چه میبافند پود و تار عشق
عشق اقدس مرتضی و عاشقان
غافلند از قدر و از مقدار عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
جز عشق نیکوان که بود اصل هر اصول
باشد مذاهب دگر اندیشه فضول
نبود عجب بصید دلم گر بود حریص
طفل است و برگرفتن صعوه بود عجول
بر اوج کوی او نرسد طایر قیاس
در دشت عشق لنگ بود توسن عقول
بار امانت غم عشقت بدوش کرد
بیچاره آدمی که ظلوم آمد و جهول
قاصد میان عاشق و معشوق شرط نیست
جز آه در میان نبود دیگری رسول
پندش کجا بحلقه مستان اثر کند
واعظ که خود عدول نماید زما یقول
گو زاهدش براند از کعبه و صفا
آنرا که طوف میکده عشق شد قبول
قربانیان کوی تو از بس بود فزون
ترسم دلت زریختن خون شود ملول
از منع پاسبان نکند وهم و از عسس
هر کس که راه یافته در پرده اصول
خورشید آسمان که بود شمع خاوری
خواهد زشمع روی تو پروانه دخول
شوقم بجای ماند و تحمل زدست رفت
عقلم زوال یافت و العشق لا یزول
آشفته کوهها بدل از عشق اوست بار
زلفش ببین که بار دلم را شده حمول
خورشید مرتضی و جهان جمله ذره اند
فرع است کاینات و علی اصل هر اصول
باشد مذاهب دگر اندیشه فضول
نبود عجب بصید دلم گر بود حریص
طفل است و برگرفتن صعوه بود عجول
بر اوج کوی او نرسد طایر قیاس
در دشت عشق لنگ بود توسن عقول
بار امانت غم عشقت بدوش کرد
بیچاره آدمی که ظلوم آمد و جهول
قاصد میان عاشق و معشوق شرط نیست
جز آه در میان نبود دیگری رسول
پندش کجا بحلقه مستان اثر کند
واعظ که خود عدول نماید زما یقول
گو زاهدش براند از کعبه و صفا
آنرا که طوف میکده عشق شد قبول
قربانیان کوی تو از بس بود فزون
ترسم دلت زریختن خون شود ملول
از منع پاسبان نکند وهم و از عسس
هر کس که راه یافته در پرده اصول
خورشید آسمان که بود شمع خاوری
خواهد زشمع روی تو پروانه دخول
شوقم بجای ماند و تحمل زدست رفت
عقلم زوال یافت و العشق لا یزول
آشفته کوهها بدل از عشق اوست بار
زلفش ببین که بار دلم را شده حمول
خورشید مرتضی و جهان جمله ذره اند
فرع است کاینات و علی اصل هر اصول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
حدیث عشق بازی را مپرس از عارف عاقل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
مرا بغیر تو خاطر کجا شود مشغول
تو در دلی زچه دل را کنم بغیر ملول
بکشتگان تو تکلیف آب خضر خطاست
که قتل عاشق او راست غایت مأمول
بشوی دیده زخوناب بهر دیدن یار
که طوف حج نکند غیر مردم مغسول
نه طرف کعبه کند نه مجاور دیر است
کسی که در حرم عشق یافت راه وصول
رموز نعره بلبل زعاشقان بشنو
که عاقلان نشناسند گفته بهلول
بیا تو مطرب مجلس بساز پرده عشق
که عارفان بسماع آوری بضرب اصول
کجا رود زخم گیسوی تو آشفته
که پای تا سر در سلسله بود مغلول
دلم خراب زعشق است و این کند آری
کند بمنزل درویش پادشه چو نزول
بغیر عشق مگوی و بغیر عشق مخوان
که در فنون دیگر نیست جز خیال فضول
کدام عشق علی آن دلیل ذات ازل
که از وضوح ندانم دلیل از مدلول
بکشت زار جهان چون که بگذری ای برق
مرا بسوز که قربانیم شود مقبول
بشوق عشق تو خواهد ملک بآن پاکی
که تا چو من شود اندر جهان ظلوم و جهول
تو در دلی زچه دل را کنم بغیر ملول
بکشتگان تو تکلیف آب خضر خطاست
که قتل عاشق او راست غایت مأمول
بشوی دیده زخوناب بهر دیدن یار
که طوف حج نکند غیر مردم مغسول
نه طرف کعبه کند نه مجاور دیر است
کسی که در حرم عشق یافت راه وصول
رموز نعره بلبل زعاشقان بشنو
که عاقلان نشناسند گفته بهلول
بیا تو مطرب مجلس بساز پرده عشق
که عارفان بسماع آوری بضرب اصول
کجا رود زخم گیسوی تو آشفته
که پای تا سر در سلسله بود مغلول
دلم خراب زعشق است و این کند آری
کند بمنزل درویش پادشه چو نزول
بغیر عشق مگوی و بغیر عشق مخوان
که در فنون دیگر نیست جز خیال فضول
کدام عشق علی آن دلیل ذات ازل
که از وضوح ندانم دلیل از مدلول
بکشت زار جهان چون که بگذری ای برق
مرا بسوز که قربانیم شود مقبول
بشوق عشق تو خواهد ملک بآن پاکی
که تا چو من شود اندر جهان ظلوم و جهول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
شکار کیستم یا رب بخاک و خون طپان بسمل
کمانداری کجا کز ناوکی حل سازد این مشگل
منم صید تو حیف آید بفتراک دگر افتم
بگو روبه مخور شیری شکاری گر کند بسمل
فلاطون را بگو از من که تا کی خم نشین باشی
تو را حکمت نیاموزد مگر مجنون لایعقل
مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردی
نگین جم بود حاشا زحال دل مشو غافل
زنی تو لاف عشق شمع و میسوزی زیک پرتو
برو پروانه و دیگر مکن تو دعوی باطل
ملک از آتش عشقت نمیسوزد عجب دارم
که نگذارد بجان برق نه عالی و نه سافل
رموز عشق از عاشق شنو نه مفتی و قاضی
بلی فرقست بی پایان میان عالم و جاهل
بقای خویشتن در سوختن دیده است پروانه
که میآید چو آشفته بخون خویش مستعجل
چه غم داری از این دریای بی پایان پهناور
که نوحت عشق و کشتی شوق و کوی میکده ساحل
در میخانه وحدت علی آئینه درا حق
که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل
کمانداری کجا کز ناوکی حل سازد این مشگل
منم صید تو حیف آید بفتراک دگر افتم
بگو روبه مخور شیری شکاری گر کند بسمل
فلاطون را بگو از من که تا کی خم نشین باشی
تو را حکمت نیاموزد مگر مجنون لایعقل
مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردی
نگین جم بود حاشا زحال دل مشو غافل
زنی تو لاف عشق شمع و میسوزی زیک پرتو
برو پروانه و دیگر مکن تو دعوی باطل
ملک از آتش عشقت نمیسوزد عجب دارم
که نگذارد بجان برق نه عالی و نه سافل
رموز عشق از عاشق شنو نه مفتی و قاضی
بلی فرقست بی پایان میان عالم و جاهل
بقای خویشتن در سوختن دیده است پروانه
که میآید چو آشفته بخون خویش مستعجل
چه غم داری از این دریای بی پایان پهناور
که نوحت عشق و کشتی شوق و کوی میکده ساحل
در میخانه وحدت علی آئینه درا حق
که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
بختی عقلم بگسسته عقال
عشق خلاصی دهد از ما یقال
خس صفت از جنبش باد شمال
چند روی سوی یمین و شمال
کعبه جانان دل و سوی حجاز
شیخ کند بیهده شد رحال
عیش محال است در این غمکده
هان چه شوی طالب امر محال
گر بودت باده چو جم لاجرم
آئینه ای ساز زجام سفال
جام می و پنجه ساقی ببزم
بدر کش اطراف بود ده هلال
چیست تو را توشه در این راه دور
برگ بساز ای که بیابی مآل
مطرب و نی قرقف و راح و عقال
خوش که کند ملک جهان انتقال
چهره ساقی زنظرها ببرد
حسن نکویان بدیع الجمال
جام شرابی که نماید در او
چهره رخسار جمال و جلال
شاهد غیبی علی مرتضی
مظهر حی صمد لا یزال
تا کشد آشفته از آن یک قدح
بشنود از حوری و غلمان تعال
تکیه شیخ است بعلم و عمل
من نکنم جز بعلی اتکال
عشق خلاصی دهد از ما یقال
خس صفت از جنبش باد شمال
چند روی سوی یمین و شمال
کعبه جانان دل و سوی حجاز
شیخ کند بیهده شد رحال
عیش محال است در این غمکده
هان چه شوی طالب امر محال
گر بودت باده چو جم لاجرم
آئینه ای ساز زجام سفال
جام می و پنجه ساقی ببزم
بدر کش اطراف بود ده هلال
چیست تو را توشه در این راه دور
برگ بساز ای که بیابی مآل
مطرب و نی قرقف و راح و عقال
خوش که کند ملک جهان انتقال
چهره ساقی زنظرها ببرد
حسن نکویان بدیع الجمال
جام شرابی که نماید در او
چهره رخسار جمال و جلال
شاهد غیبی علی مرتضی
مظهر حی صمد لا یزال
تا کشد آشفته از آن یک قدح
بشنود از حوری و غلمان تعال
تکیه شیخ است بعلم و عمل
من نکنم جز بعلی اتکال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
زبحر عشق مجوئید همرهان ساحل
که گرچه نوح بود کشتیش بود باطل
خلاف یوسف یعقوب کرد یوسف ما
که در سفر به پدر آمده است هم محمل
بجاست محمل و لیلی میان قافله نیست
چه آید از تن بیجان چو روح شد راحل
غبار سان زرکیبش دمی جدا نشوم
زاتصال من و دوست مدعی غافل
زرشک اینکه تو پرتو دهی بمحفل عام
بسوختن شده پروانه تو مستعجل
فکند شاهد ما پرتوئی بمیخانه
که طوف میکده ام گشته کعبه مقبل
زبعد قتل کنم گریه ها مگر شویم
نشان خون زسرانگشت پنجه قاتل
نه ای تو بلبل عاشق برو سمندر باش
چه حاجتست از این گفتگوی بیحاصل
ولی زخون نتوان شست رنگ خون زآن دست
فغان که سعی دل و دیده هر دو شد باطل
سواره کی خبر از حال خستگان دارد
که فرقهاست بدوران زراحل و راجل
زحسن طلعت لیلا چو نیستت خبری
برو ملامت مجنون مکن تو ای غافل
بکعبه فخر کند بی گزاف آشفته
میان بتکده ای گر علی کند منزل
که گرچه نوح بود کشتیش بود باطل
خلاف یوسف یعقوب کرد یوسف ما
که در سفر به پدر آمده است هم محمل
بجاست محمل و لیلی میان قافله نیست
چه آید از تن بیجان چو روح شد راحل
غبار سان زرکیبش دمی جدا نشوم
زاتصال من و دوست مدعی غافل
زرشک اینکه تو پرتو دهی بمحفل عام
بسوختن شده پروانه تو مستعجل
فکند شاهد ما پرتوئی بمیخانه
که طوف میکده ام گشته کعبه مقبل
زبعد قتل کنم گریه ها مگر شویم
نشان خون زسرانگشت پنجه قاتل
نه ای تو بلبل عاشق برو سمندر باش
چه حاجتست از این گفتگوی بیحاصل
ولی زخون نتوان شست رنگ خون زآن دست
فغان که سعی دل و دیده هر دو شد باطل
سواره کی خبر از حال خستگان دارد
که فرقهاست بدوران زراحل و راجل
زحسن طلعت لیلا چو نیستت خبری
برو ملامت مجنون مکن تو ای غافل
بکعبه فخر کند بی گزاف آشفته
میان بتکده ای گر علی کند منزل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گفتی زفراق یار چونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
زلفین تو را موی بمو گشتم و دیدم
جز دود دل خلق در آن حلقه ندیدم
با شیخ نگو نکته توحید که شرکست
این زمزمه دوش از نی و مزمار شنیدم
حاشا که گهی چیده کلیم از شجر طور
آن گل که من از گلشن رخسار تو چیدم
بادام تو تا انس گرفتم من وحشی
وحشی صفت از آدمیان جمله رمیدم
خوش باش که بیماری دل رفت زیادم
تا حالت بیماری چشمان تو دیدم
دستیم نمانده که بسر برزنم از هجر
از بس که سر انگشت بحسرت بگزیدم
تابو که غبار درت ایدوست بیابم
چون باد صبا بر سر هر کوی دویدم
تا غنچه تو بوسه گه مدعیان شد
سر تا بقدم جامه چو گل باز دریدم
ای تیر کمان خانه ابرو بکجائی
بازآ که کمان وار زهجر تو خمیدم
پای طلبم لنگ شد و هیچ غمم نیست
با سر بدر کعبه مقصود رسیدم
آشفته کجا کعبه در خانه حیدر
آن کاو که جز او سر خداوند ندیدم
جز دود دل خلق در آن حلقه ندیدم
با شیخ نگو نکته توحید که شرکست
این زمزمه دوش از نی و مزمار شنیدم
حاشا که گهی چیده کلیم از شجر طور
آن گل که من از گلشن رخسار تو چیدم
بادام تو تا انس گرفتم من وحشی
وحشی صفت از آدمیان جمله رمیدم
خوش باش که بیماری دل رفت زیادم
تا حالت بیماری چشمان تو دیدم
دستیم نمانده که بسر برزنم از هجر
از بس که سر انگشت بحسرت بگزیدم
تابو که غبار درت ایدوست بیابم
چون باد صبا بر سر هر کوی دویدم
تا غنچه تو بوسه گه مدعیان شد
سر تا بقدم جامه چو گل باز دریدم
ای تیر کمان خانه ابرو بکجائی
بازآ که کمان وار زهجر تو خمیدم
پای طلبم لنگ شد و هیچ غمم نیست
با سر بدر کعبه مقصود رسیدم
آشفته کجا کعبه در خانه حیدر
آن کاو که جز او سر خداوند ندیدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دوش با باد دمی شکوه زهجران کردم
باد را از نفسی آتش سوزان کردم
آتش از شرح غمت در نی کلکم افتاد
من چرا شیر صفت جا به نیستان کردم
غیرتم میکشد ایدوست که نامت بردم
که چرا گوشزد خیل رقیبان کردم
رفتی و کرد عیان راز دورن مردم چشم
گرچه عمریست من این واقعه پنهان کردم
شوق آنزلف و بناگوش چو بر سر بودم
همه جا روز و شبی دست و گریبان کردم
نقش رخسار تو بردم بزمانی در چین
تا زصورتگرش نیک پشیمان کردم
از پی قافله ات گرد صفت میآیم
که در این راه سراغ مه کنعان کردم
باد را از نفسی آتش سوزان کردم
آتش از شرح غمت در نی کلکم افتاد
من چرا شیر صفت جا به نیستان کردم
غیرتم میکشد ایدوست که نامت بردم
که چرا گوشزد خیل رقیبان کردم
رفتی و کرد عیان راز دورن مردم چشم
گرچه عمریست من این واقعه پنهان کردم
شوق آنزلف و بناگوش چو بر سر بودم
همه جا روز و شبی دست و گریبان کردم
نقش رخسار تو بردم بزمانی در چین
تا زصورتگرش نیک پشیمان کردم
از پی قافله ات گرد صفت میآیم
که در این راه سراغ مه کنعان کردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
همچو یعقوب زنو مصلحتی ساخته ام
تازه نرد نظری با پسری باخته ام
بهوا داری آن طرفه غزال چینی
دام در رهگذر آهوئی انداخته ام
تا چه آید بمن آخر زهوسناکی دل
که بگل بلبل و بر سرو سهی فاخته ام
گر بتازد بسرم لشکری از جا نروم
تا علم بر سر میدان تو افراخته ام
گفتم ابرو برخت یا که کمانیست بخم
گفت نه تیغ که بر مهر و بمه آخته ام
تا که نقش علی آشفته بدل صورت بست
خانه زاغیار بصد جهد بپرداخته ام
تازه نرد نظری با پسری باخته ام
بهوا داری آن طرفه غزال چینی
دام در رهگذر آهوئی انداخته ام
تا چه آید بمن آخر زهوسناکی دل
که بگل بلبل و بر سرو سهی فاخته ام
گر بتازد بسرم لشکری از جا نروم
تا علم بر سر میدان تو افراخته ام
گفتم ابرو برخت یا که کمانیست بخم
گفت نه تیغ که بر مهر و بمه آخته ام
تا که نقش علی آشفته بدل صورت بست
خانه زاغیار بصد جهد بپرداخته ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
بصد امید سوی کوی دلستان رفتم
گرفته دل بکف و بهر امتحان رفتم
مباد آنکه سگش را زمن برنجاند
بکوی او زرقیبان شبی نهان رفتم
گرچه خار مغیلان براه بادیه بود
بشوق کعبه چوبر فرش پرنیان رفتم
شدم بجلد سگانش که پاسبان نشناخت
گهی چو خواب بچشمان پاسبان رفتم
ببوی آنکه خورم تیر کاری از نگهش
گشوده سینه سوی ترک شخ کمان رفتم
زدار طعن رقیب یهودوش رستم
کنون چو روح مجرد بر آسمان رفتم
شمیم پیرهن یوسف آمدم بمشام
اگر چو گرد بدنبال کاروان رفتم
بکوی باده فروش است گوئی آب خضر
که پیر آمدم آنجا ولی جوان رفتم
زشوق حلقه چوگان زلفش آشفته
بسر چو گوی از آن کو از آن روان رفتم
زشوق روی علی در زمان وجد و سماع
چنان برون شدم از خود که از میان رفتم
گرفته دل بکف و بهر امتحان رفتم
مباد آنکه سگش را زمن برنجاند
بکوی او زرقیبان شبی نهان رفتم
گرچه خار مغیلان براه بادیه بود
بشوق کعبه چوبر فرش پرنیان رفتم
شدم بجلد سگانش که پاسبان نشناخت
گهی چو خواب بچشمان پاسبان رفتم
ببوی آنکه خورم تیر کاری از نگهش
گشوده سینه سوی ترک شخ کمان رفتم
زدار طعن رقیب یهودوش رستم
کنون چو روح مجرد بر آسمان رفتم
شمیم پیرهن یوسف آمدم بمشام
اگر چو گرد بدنبال کاروان رفتم
بکوی باده فروش است گوئی آب خضر
که پیر آمدم آنجا ولی جوان رفتم
زشوق حلقه چوگان زلفش آشفته
بسر چو گوی از آن کو از آن روان رفتم
زشوق روی علی در زمان وجد و سماع
چنان برون شدم از خود که از میان رفتم