عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
ایدل غم عشق ریشه ات کند
از کوی بتان تو رخت بربند
از تیر نظر بخون نشستی
ای دیده در نظر فروبند
تو مور و بود حریف تو پیل
تو کاهی و عشق کوه الوند
حاشا که بود تو را نصیبی
جز زهر از آن لب شکرخند
این نغمه کیست کاید ازنی
جانسوز نوائید زهر بند
شدجای دلم بکوی تو تنگ
از بسکه بروی هم دل افکند
فرصت ندهند مشتری را
زین سان که مگس نشسته بر قند
ناسور نمود زخمت ایدل
نه از پند تو راست سود و نه بند
چون نیست تو را دگر علاجی
این است صلاح تو که یکچند
آشفته صفت بری زاغیار
با مهر علی کنی تو پیوند
از بلبل زند خوان بیاموخت
زردشت کتاب زند و پازند
مجنون شده ای زشور لیلی
یعقوب شدی زمهر فرزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
هر کرا نقش بجانست کی از دل برود
و گرش جان برود نقش تو مشگل برود
روح مجنون چو جرس پیش رود لیلی را
گراز این دشت بصد مرحله محمل برود
تو چمان گر بچمی با گل رخساره بباغ
پای سرو و گل از این خجلت در گل برود
میروی عکس تو در دیده ما میماند
همچو آئینه که مهرش زمقابل برود
بحر عشق است نباشد بجز از طوفانش
عجب از نوح از این بحر بساحل برود
دادخواهان همه نالند زقاتل در حشر
دادخواهی من آنست که قاتل برود
هر که بیند نظری بر تو برد بهره زعمر
آه از آن دیده که از کوی تو غافل برود
تا که آئینه بود نقش تو در او باقیست
پیش آئینه چو آن طرفه شمایل برود
دیده گر بر تو فتد وقف تو ماند نظرش
رستم ار آید در کوی تو بیدل برود
زاهدا باده کش و نکته توحید بگوی
ترسمت عمر گرانمایه بباطل برود
چه غم آشفته گر از شور تو مجنون گردید
هر که دیوانه شد از عشق تو عاقل برود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
خیره شد عشق که از عقلم نیرو برود
چون بچوگان بزنی لاجرمت گو برود
سرو آزاده چه حدداشت که آید با تو
پیش رویت بچه جلوه گل خوشبو برود
با نسیم سحری بود مگر بوی کسی
که چو شمع سحری جانم با او برود
قوت پنجه عشق است ببازوی بتان
تو مپندار که این زور زبازو برود
نیکمرد آنکه چو آشفته گریزد بدرت
گو بیا زشت که از کوی تو نیکو برود
گرچه بر دشت ختن آهوی مشکین گذرد
نشنیدم که بمه یک ختن آهو برود
طوطی باغ ولای توام ای شیر خدا
مهل از گلشنت این مرغ سخن گو برود
از چه از چشم تر من بکناری ای سرو
سرو گلزار کجا از طرف جو برود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را
بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند
اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی
نه پندارم که دیگر بلبلی وصف گلی خواند
مدد از عشق اگر باشد عجب نبود زتأثیرش
که موری پادشاهی سلیمانرا بگرداند
کسی گر یکدلی رنجاند صد کعبه شکست از او
چه خواهد دید پاداشش اگر صدل برنجاند
از این سودای آشفته بپرهیزید ای یاران
که این شوری که او را هست عالم را بشوراند
برو زاهد مده پندم تو اندر عشق مهرویان
نمیدانی که عاشق پند تو افسانه میداند
مرا گفتی که از آن حلقه گیسو دلت بستان
دلی هر کس که با کس داد هرگز بازنستاند
طمع دارم زلطف حق گر چه نیستم قابل
مرا در خاک کوی مرتضی آخر بمیراند
مگر نتوان بدل کردن شقی را بر سعید ایدل
که گر خواهد علی از لطف عام این کار بتواند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
ساقیا باده که ایام طرب میآید
شوق در دل زپی لهو و لعب میآید
زاده زهد و ریا نیست بجز ماتم غم
نازم آن آب کزو بوی طرب میاید
نوجوانان بکرشمه دل پیران ببرند
عشق و پیری زمنت از چه عجب میآید
سبب مستی ما پرتو ساقیست بجام
تا نگوئی اثر از آب عنب میآید
دختر رز ادب آموخت زچوب اندر خم
زآن پی تربیت اهل ادب میآید
پرده بگرفت که تا پرده صوفی بدرد
سالک از رایحه او بطلب میآید
تا بتابد به شبستان حریفان چون خور
لاجرم در بر رندان همه شب میآید
دوره عمر کند تازه بمستان ارچه
جام را جان بهمه دور بلب میآید
هر چه راهست بعالم نسب و نام ولیک
بجز از عشق که بی نام و نسب میآید
گر مسبب بجهانست خداوند حکیم
عشق در عالم اسباب سبب میآید
عشق سرمد چه بود مطلع انوار ازل
که گهی مظهر اسما و لقب میآید
گاه سیف الله مسلول و گهی باب الله
گاه آشفته علی میر عرب میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
از که نالم که چنین یا که چنان با ما کرد
نفس خودکام هوس پیشه مرا رسوا کرد
موج شهوت زازل کشتی عشقت بشکست
جست طوفان و مرا غرقه این دریا کرد
عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر
خود هوس بود مرا شیفته سودا کرد
گاه برگردنم افکند خم زلف بتی
کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد
گه نمودم خم ابروی که اینست محراب
پیش آن قبله کج عابد پابرجا کرد
گاهیم کشور دل داد بترک نگهی
کز درونم بفسون صبر و خرد یغما کرد
خواستم آب حیاتی بلبی داد نشان
جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد
آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت
گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد
گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر
گاه پیمانه صفت سجده گهم مینا کرد
ساده جلوه گر آورد که این غلمانست
لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد
الغرض عمر گرانمایه بخیره بگذشت
کارش این بوده بعالم نه بمن تنها کرد
مگر آشفته تولای علی گیرد دست
ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
آن مست که در میکده مستانه بگرید
از شیخ حرم به که بافسانه بگرید
از خاصیت عشق بعالم عجبی نیست
گر شمع شب از ماتم پروانه بگرید
خونی که بساغر رود از چشم صراحی
خون خورده و از دوری خمخانه بگرید
ساغر زپه بر گریه مینا زده خنده
مینا زچه بر خنده پیمانه بگرید
دیوانه همه عمر بگرید زپری لیک
آخر پری از حالت دیوانه بگرید
این جور و جفائی که تو بر دوست پسندی
نه دوست که بر حالش بیگانه بگرید
گریان نبود شمع که جان سوخته او را
چون میرود از محفل جانانه بگرید
در سینه دلم ناله کنان در شب هجران
چون جغد که در گوشه ویرانه بگرید
محروم شد آشفته چو از درگه حیدر
شاید همه عمر غریبانه بگرید
باده ندهند وز خضر آب بگیرند
یک عمر اگر بر در میخانه بگرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خضر گر خوش زندگانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
گر ببیند ساعد و تیغ تو را
کی بکشتن سرگرانی میکند
غمزه تو در نگاهش مضمر است
دلبری کاو دلستانی میکند
از دل سنگین تو دارد نشان
گر بتی نامهربانی میکند
روز و شب با کودکان هم بازیم
پیر چل ساله جوانی میکند
مصحف عشق است باغ چهره ات
خط سبزت ترجمانی میکند
گر غباری خیزدت از آستان
بر ثریا آسمانی میکند
پیش قدر تو قضا و هم قدر
لابه ای از ناتوانی میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
تکوین خیر و شر نه زشمس و قمر بود
عشقست و بس که صادر از او خیر و شر بود
زآنزلف پر شکن بود و چشم فتنه خیز
آشوب فتنه ای که بدور قمر بود
عشقی که سوخت بیخ هوس خیر عاشقست
ور تابع هواست زشرش اثر بود
گردد خبر زفکر دقیق مهندسان
دستی که با خیال تو شب در کمر بود
آهم کشید شعله که سوزد جهان تمام
بس منتم بجان و دل از چشم تر بود
کردم شکایتی زخم زلف تو بحشر
ناگفته ماند قصه زمان مختصر بود
سرمایه تجارت عشق است جان و سر
عاشق نه قید نفع و غمین از ضرر بود
ایدیده طفل اشک بدامان چه پروری
بیرون کنش زخانه که پر پرده در بود
شاید علاج زخمی زوبین و تیغ و تیر
مسکین دلی که خسته تیر نظر بود
فرزند دیگران چه وفا میکند بکس
یعقوب را که شکوه بود از پسر بود
رعنا غزال من ننهی پا بدشت عشق
کاینجا بدام بسته بسی شیر نر بود
حاصل کجا برند از این کشته عاشقان
هر جا که خرمنی است بوقف شرر بود
گو گنج را بپوش خداوند سیم و زر
درویش را زخاک بسی گنج زر بود
آشفته صاحبان نظر رابصیرتست
نه هر کراست چشم بسر با بصبر بود
بر مرتضی است چشم خداوند عقل را
هرگز جز این نکرده که عقلش بسر بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
آن چه گردون که چنین اختر تابان دارد
وان چه باغیست که این نوگل خندان دارد
تند میراند سمند و بتکبر میگفت
بر سر باد صبا تکیه سلیمان دارد
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
باغ فردوس کجا همچو تو غلمان دارد
عشق کاین شور و نوا در همه عالم افکند
نمکی زآن لب شیرین بنمکدان دارد
جادوی بابلی این سحر نه خود تنها کرد
با سر زلف چلیپای تو پیمان دارد
پیکرش چیست مگوئید که یک گردون ماه
همه تن سرو و گل و سنبل و ریحان دارد
کی شنیدی که کند مه بسر سرو طلوع
یا کجا ماه قد سرو خرامان دارد
بیم دارند زشیطان همه مردم ایشوخ
بیم از مردم چشمان تو شیطان دارد
این امید است که آشفته زدامت برهد
چون بسر شوق در شاه خراسان دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
معاشران دغل صاف عشق مینوشند
بهتک پرده اصحاب راز میکوشند
نه صاحبان نظر راست بینشی کامل
لباس عشق هوس پیشه گان چه میپوشند
صبو صفت بفغان مدعی ولی عشاق
چو خم لبالب و در جوش صاف و خاموشند
بکیش اهل هوس کامجوئی است روا
که عاشقان تو از یاد خود فراموشند
مده شراب بمستان عشق ایساقی
که این گروه از آغاز مست و مدهوشند
زهوشمندی خود ای حکیم مغروری
نه آن دو جادوی عیار رهزن هوشمند
همه اسیر چو آشفته در خم موئی
کدام سلسله این قوم حلقه در گوشند
چه کم زتو اگرت عیبجو بود منکر
تو آفتابی و این کور دیدگان موشند
تو شاه کشور معنی علی و مظهر حق
که بندگان تو با پادشاه همدوشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
وه که بیدار دلان خواب از افسانه شدند
آشنایان طریقت همه بیگانه شدند
یارب آنان که زند دی دم عقل و حکمت
تا چه افتاد که از راه بافسانه شدند
زاهدان کاین همه پیمانه می بشکستند
باز پیمان شکن اندر سر پیمانه شدند
بفلک خیل ملک آمده از ذکر خموش
تا خبردار از آن نعره مستانه شدند
دل دیوانه زبس بسته در آن سلسله موی
میتوان گفت که یک سلسله دیوانه شدند
نافه خون میخورد و عود در آتش چو عبیر
تا که آگه زسیه کاریت ای شانه شدند
عاقلان راه بآن زلف پریشان بردند
چون کنم با من دیوانه چو همخانه شدند
شیخ و زاهد که مقیمند بکعبه همه عمر
بنگر همچو مغان عابد بتخانه شدند
جان پروانه و شمع است سبیل ره عشق
جان خود باخته تا محرم جانانه شدند
رنگ سالوس و دغل جز سوی مسجد نبرند
پاکبازان بصفا محرم میخانه شدند
پیر ما گفت می عشق فزاید دلکش
میکشان واقف از این پند حکیمانه شدند
همچو آشفته گدایان بدر پیر مغان
همه مستغنی از آن همت مردانه شدند
پیر آتشکده عشق علی صاحب سر
آن که هندوی درش کعبه و بتخانه شدند
پیروانش همگی محرم اسرار یقین
سرکشان رهش از دین همه بیگانه شدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
شیخ زدین شه زاحتشام بنازد
عاشق درویش از کدام بنازد
مور ضعیف و شکستگی است نهادش
گرچه سلیمان زاحتشام بنازد
رند سحرخیز را زآه سپاه است
میر سپهبد گر از نظام بنازد
من بت جان بخش برده در حرم دل
برهمن ار از بت رخام بنازد
دولت باقی عشق باد سلامت
گر کسی از مال بی دوام بنازد
مژده قتل ارچه از زبان رقیب است
عاشق مشتاق از آن پیام بنازد
همت پیر مغان خم است مرا جام
این همه جمشید اگر زجام بنازد
رند خرابات هم زننگ نترسد
شیخ نکوکار اگر زنام بنازد
یوسف ما عشق و مصر اوست دل زار
بانوی مصری گر از غلام بنازد
نازش آشفته از مدیح علی بود
نه زر زروسیم چون لئام بنازد
گر همه نازند از امیر و وزیری
شیعه صادق همه از امام بنازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گراهل عقل کار به تدبیر بسته اند
دیوانگان مدار به تقدیر بسته اند
بر کف نهاده ما سرتسلیم پیش دوست
گر عاقلان قرار بتدبیر بسته اند
ما خوانده سر عشق زرخسار نیکوان
قومی اگر بمصحف وتفسیر بسته اند
چندین اثر که گفته حکیمان در آب رز
تا بر شراب عشق چه تأثیر بسته اند
ایمان و کفر سبحه و زنار نیست نیست
بر خود عبث عبادت و تکفیر بسته اند
همچون که خضر زنده آب بقا بود
جانهای عاشقان بدم تیر بسته اند
چشمان سحر ساز تو از طره رسا
آشفته را بدام و بزنجیر بسته اند
ما را نظر بدست خدا مرتضی بود
مردم دل ار چه بر کرم پیر بسته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
دوش سودای جنونم بسوی صحرا برد
کرد مجنونم و اندر طلب لیلا برد
غافل از اینکه بود در حشم دل لیلی
بی سبب شور جنونم بسوی صحرا برد
ساحت خیمه لیلی همه بر مجنون بود
من گمانم که باین کار مرا تنها برد
من زآغاز دل ودین خرد باخته ام
دزد اول قدم از دست من این کالا برد
عقل را کوه شمردم بره موجه عشق
وه که آن سیل دمان کوه گران از جا برد
گرچه سودای دو زلف تو بخاکم افکند
سوی معراج مرا جلوه آن بالا برد
وه چه معراج سر کوی علی غیرت عرش
کز بلا آدم و هم نوح پناه آنجا برد
ثمر از حب علی جوی نه مهر دگران
کس بجز نخل کی از خار بنی خرما برد
همه سوداست بسودای تو او را نه زیان
سر آشفته اگر عشق در این سودا برد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عاشق آنست که در هجر شکیبا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ساقی زجام کشف از این راز میکند
کابواب خیر پیر مغان باز میکند
منصور وار میکشدش بر فراز دار
آنرا که میر عشق سرافراز میکند
مردود هر در است و بود خار هر نظر
آنرا که پیر میکده اعزاز میکند
روی نیاز ما نبود جز بکوی دوست
بگذار تا زمانه بما ناز میکند
حاشا که رنگ و بی تو در دیگری بود
خود را اگر که گل بتو انباز میکند
دانی چه کرد با دل من لشکر مژه
با صعوه آنچه چنگل شهباز میکند
آشفته جای زلف تو گیرد زمام خسر
اطناب را بدل چه به ایجاز میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
اگر نه بخت من او دایم از چه خواب کند
وگرنه جان من از چیست اضطراب کند
مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل
بلی چو ترک شود مست میل خواب کند
مگر زپرسش روزحساب غافل شد
نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
کمال رحم و مروت بود که صیادی
بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند
چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان
هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند
دهان تست اگر انگبین و کان شکر
چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند
کند بآینه ی رویت آه مشتاقان
همان که ابر سیه رو بآفتاب کند
سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد
مرا امید کز آنجمله انتخاب کند
مدام طوق بگردن فکنده آشفته
که خویش را سگ درگاه بوتراب کند
در جهان برخم بسته اند آشفته
مگر که دست خداوند فتح باب کند