عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زآن ملک حذر کن که در او پادشهی نیست
آنشه نکند زیست که او را سپهی نیست
جز از دهن تنگ تو دلها نگشاید
جز از خم زلف تو بخاطر گرهی نیست
بیحد دلم از خانقه ایشیخ به تنگست
زین خانه بمیخانه همانا که رهی نیست
آن گلبن عشق است که پیوسته ببار است
گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست
از حشمت موران ره عشق چگویم
بی شبهه سلیمان بچنین دستگهی نیست
گر گشته ات آید پی دعوی بقیامت
جز ناخن مخضوب تو او را گوهی نیست
ای اطلس زرتار غم عشق چه جنسی
کاین دیبه بیرنگ بهر کارگهی نیست
در مسلک عشاقش جز میته نخوانند
آن مرغ که او بسمل تیر نگهی نیست
هر کس به پریشانی آشفته زند طعن
او را خبر از حلقه زلف سیهی نیست
عشق است علی مظهر حق نور ولایت
جز در دل ویرانه اش آرامگهی نیست
آنشه نکند زیست که او را سپهی نیست
جز از دهن تنگ تو دلها نگشاید
جز از خم زلف تو بخاطر گرهی نیست
بیحد دلم از خانقه ایشیخ به تنگست
زین خانه بمیخانه همانا که رهی نیست
آن گلبن عشق است که پیوسته ببار است
گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست
از حشمت موران ره عشق چگویم
بی شبهه سلیمان بچنین دستگهی نیست
گر گشته ات آید پی دعوی بقیامت
جز ناخن مخضوب تو او را گوهی نیست
ای اطلس زرتار غم عشق چه جنسی
کاین دیبه بیرنگ بهر کارگهی نیست
در مسلک عشاقش جز میته نخوانند
آن مرغ که او بسمل تیر نگهی نیست
هر کس به پریشانی آشفته زند طعن
او را خبر از حلقه زلف سیهی نیست
عشق است علی مظهر حق نور ولایت
جز در دل ویرانه اش آرامگهی نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندر حریم حسن بتان غیر ناز نیست
در کیش عشق هم صنما جز نیاز نیست
پروردگان نعمت عشق اند این گروه
عشاق را بکعبه ظاهر نماز نیست
گفتی میا که سوزمت از پرتوی چو شمع
پروانه را زدادن جان احتراز نیست
در خورد و خواب آدم و حیوان مشار کند
جز عشق در میان سبب امتیاز نیست
از کشف سر شد ار سر منصور زیب دار
چون او کسی بر اهل نظر سرفراز نیست
در کیش عشق هم صنما جز نیاز نیست
پروردگان نعمت عشق اند این گروه
عشاق را بکعبه ظاهر نماز نیست
گفتی میا که سوزمت از پرتوی چو شمع
پروانه را زدادن جان احتراز نیست
در خورد و خواب آدم و حیوان مشار کند
جز عشق در میان سبب امتیاز نیست
از کشف سر شد ار سر منصور زیب دار
چون او کسی بر اهل نظر سرفراز نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
وقت آنست که بیرون فکنی رخت از کاخ
تنگ شد خانه ببر رخت سوی باغ فراخ
سزد ار یار گل اندام بگلزار چمد
سرو بالای سهی قد بنشین گو در کاخ
تا بکی صورت گل نقش کنی بر دیوار
بود اکنون که بچینی گل سوری از شاخ
گو نواسنج شود بلبل شیدا در باغ
زاغ تا چند نشنید بگلستان گستاخ
توبه در فصل گل آشفته زمستان مطلب
می بده کم نرود گفته زاهد بصماخ
پرده بگرفت زرخ آن گل رعنا گستاخ
نغمه برداشت زدل بلبل شیدا گستاخ
بت پرستان مگر از زشتی ما باخبر است
که زرخ پرده کشید آن بت زیبا گستاخ
آتش طور بود چهره اش دیده عبث
بهر دیدار چرائی بتماشا گستاخ
زاهدان دار بپا کرده بقتل عاشق
چون یهودان شده در کشتن عیسی گستاخ
گفتم ای طوطی خط بر چه زنی بر لب گفت
هست بر تنک شکر مرغ شکرخا گستاخ
لب شیرین نفسی بر لب آشفته بنه
که شکر بشکنهد این طوطی گویا گستاخ
آب خضر و دم عیسی بخرابات بجوی
که در آن خانه نشد خضر و مسیحا گستاخ
من زجنس دگرم نیستم از عالم خاک
ماهیم میزنم از شوق بدریا گستاخ
نیستم شب پره آخر که گریزم از مهر
دوختم دیده بخورشید چو حربا گستاخ
نه توئی اهرمن ایزلف و رخش بال ملک
بر سر بال فرشته چو نهی پا گستاخ
قدمت خدمت آن باده فروش از لیست
که کنون آدم و نوحند در آنجا گستاخ
عکسی ای ساقی توحید بیفکن در جام
تا بنوشم زطرب ساغر صهبا گستاخ
شده غواص بعمان مدیح حیدر
تا برآرم زصدف لؤلؤ لالا گستاخ
تنگ شد خانه ببر رخت سوی باغ فراخ
سزد ار یار گل اندام بگلزار چمد
سرو بالای سهی قد بنشین گو در کاخ
تا بکی صورت گل نقش کنی بر دیوار
بود اکنون که بچینی گل سوری از شاخ
گو نواسنج شود بلبل شیدا در باغ
زاغ تا چند نشنید بگلستان گستاخ
توبه در فصل گل آشفته زمستان مطلب
می بده کم نرود گفته زاهد بصماخ
پرده بگرفت زرخ آن گل رعنا گستاخ
نغمه برداشت زدل بلبل شیدا گستاخ
بت پرستان مگر از زشتی ما باخبر است
که زرخ پرده کشید آن بت زیبا گستاخ
آتش طور بود چهره اش دیده عبث
بهر دیدار چرائی بتماشا گستاخ
زاهدان دار بپا کرده بقتل عاشق
چون یهودان شده در کشتن عیسی گستاخ
گفتم ای طوطی خط بر چه زنی بر لب گفت
هست بر تنک شکر مرغ شکرخا گستاخ
لب شیرین نفسی بر لب آشفته بنه
که شکر بشکنهد این طوطی گویا گستاخ
آب خضر و دم عیسی بخرابات بجوی
که در آن خانه نشد خضر و مسیحا گستاخ
من زجنس دگرم نیستم از عالم خاک
ماهیم میزنم از شوق بدریا گستاخ
نیستم شب پره آخر که گریزم از مهر
دوختم دیده بخورشید چو حربا گستاخ
نه توئی اهرمن ایزلف و رخش بال ملک
بر سر بال فرشته چو نهی پا گستاخ
قدمت خدمت آن باده فروش از لیست
که کنون آدم و نوحند در آنجا گستاخ
عکسی ای ساقی توحید بیفکن در جام
تا بنوشم زطرب ساغر صهبا گستاخ
شده غواص بعمان مدیح حیدر
تا برآرم زصدف لؤلؤ لالا گستاخ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
هر که از عین امتحان بیند
در زمین نقش آسمان بیند
زین سبب غرقه محیط فنا
خود زغرقاب در کران بیند
تاجر بی متاع گو خود را
فارغ از کید رهزنان بیند
چشم یعقوب در ره یوسف
غیر بر گرد کاروان بیند
چشم مجنون اگر چه بربندند
لیلی از عین دیگران بیند
هر کجا آتشی بر افروزند
خویش رامغ در آن میان بیند
شمع چون انجمن کند بر در
جان پروانه پاسبان بیند
هر که آمد خلیل ملک یقین
نار نمرود گلستان بیند
طالب کعبه در بیابانها
خار همرنگ پرنیان بیند
بسمل از تیر چاشنی جوید
غیر بر تیر و کمان بیند
مرغ بر شاخ عشق چون بنشست
برق با خود هم آشیان بیند
سم داروی عشق تریاق است
کو مذاقی که آنچنان بیند
خویش را شیر اندرین نخجیر
زخمی از شاخ آهوان بیند
هر کرا میدهند خاتم جم
خویش را مهر بردهان بیند
گر کسی رو نهد بساحت عشق
پیر آن ملک را جوان بیند
گر بظلمات صبر کرد خضر
بهره از عمر جاودان بیند
جان عارف غریق بحریقین
چشم زاهد همی گمان بیند
تو بمنزل رسیده ما خسته
خضر باید برهروان بیند
گر علی را مکان بود به نجف
چشم حقش به لامکان بیند
آنچه بر ماسوا بود پنهان
چشم حقست او عیان بیند
کاش بار دگر بنظره لطف
باز بر حال شیعیان بیند
شدتم کشت و موقع فرج است
گو طبیبی بناتوان بیند
فعل دجال سیرتان ناچار
مهدی صاحب الزمان بیند
هر کرا داغ اوست آشفته
خود زآفات در امان بیند
در زمین نقش آسمان بیند
زین سبب غرقه محیط فنا
خود زغرقاب در کران بیند
تاجر بی متاع گو خود را
فارغ از کید رهزنان بیند
چشم یعقوب در ره یوسف
غیر بر گرد کاروان بیند
چشم مجنون اگر چه بربندند
لیلی از عین دیگران بیند
هر کجا آتشی بر افروزند
خویش رامغ در آن میان بیند
شمع چون انجمن کند بر در
جان پروانه پاسبان بیند
هر که آمد خلیل ملک یقین
نار نمرود گلستان بیند
طالب کعبه در بیابانها
خار همرنگ پرنیان بیند
بسمل از تیر چاشنی جوید
غیر بر تیر و کمان بیند
مرغ بر شاخ عشق چون بنشست
برق با خود هم آشیان بیند
سم داروی عشق تریاق است
کو مذاقی که آنچنان بیند
خویش را شیر اندرین نخجیر
زخمی از شاخ آهوان بیند
هر کرا میدهند خاتم جم
خویش را مهر بردهان بیند
گر کسی رو نهد بساحت عشق
پیر آن ملک را جوان بیند
گر بظلمات صبر کرد خضر
بهره از عمر جاودان بیند
جان عارف غریق بحریقین
چشم زاهد همی گمان بیند
تو بمنزل رسیده ما خسته
خضر باید برهروان بیند
گر علی را مکان بود به نجف
چشم حقش به لامکان بیند
آنچه بر ماسوا بود پنهان
چشم حقست او عیان بیند
کاش بار دگر بنظره لطف
باز بر حال شیعیان بیند
شدتم کشت و موقع فرج است
گو طبیبی بناتوان بیند
فعل دجال سیرتان ناچار
مهدی صاحب الزمان بیند
هر کرا داغ اوست آشفته
خود زآفات در امان بیند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دیدی دلا که اهل جهان را وفا نبود
وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست
جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا
آن در خور جفا و این را وفا نبود
آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند
در آن حرم که محرم باد صفا نبود
بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل
ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود
در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش
دیدم گدای او که بفکر غنا نبود
دردی که میدهند دوایش مقرر است
جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود
بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق
آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود
او را هزار سلسله دل در قفا روان
گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود
ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست
پاداش غیر لایق کردار ما نبود
بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش
او را زخون دیده و دل گر غذا نبود
مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت
گر رهنما بقافله او را درا نبود
آشفته را که جز سر سودای تو نداشت
راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود
رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی
ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود
وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست
جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا
آن در خور جفا و این را وفا نبود
آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند
در آن حرم که محرم باد صفا نبود
بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل
ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود
در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش
دیدم گدای او که بفکر غنا نبود
دردی که میدهند دوایش مقرر است
جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود
بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق
آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود
او را هزار سلسله دل در قفا روان
گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود
ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست
پاداش غیر لایق کردار ما نبود
بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش
او را زخون دیده و دل گر غذا نبود
مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت
گر رهنما بقافله او را درا نبود
آشفته را که جز سر سودای تو نداشت
راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود
رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی
ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
گرد عسلی لعل تو مور و مگسانند
یا خط نظر بند بصاحب هوسانند
ما هیچکسان جز تو کس ایعشق نداریم
این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند
لیلا تو بمحمل درو مجنون تو عالم
رحمی تو که این قافله از باز پسانند
از پرتو رخسار تو دودی قبس طور
از نور تو خورشید و قمر مقتبسانند
آنان که مسلمان و بدل منکر عشق اند
کافر همه از قلب و مسلمان بلسانند
ایشمع تو از آه سحرخیز بپرهیز
زیرا که در این سلسله صاحب نفسانند
عشاق کدامند و چه نامند بکویت
در رهگذر جلوه ات ای برق خسانند
در کوی تو آشفته و اغیار هم آواز
با بلبل و با زاغ و زغن هم قفسانند
اندیشه نداریم دلا زآتش دوزخ
ما را بدرشاه نجف گر برسانند
یا خط نظر بند بصاحب هوسانند
ما هیچکسان جز تو کس ایعشق نداریم
این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند
لیلا تو بمحمل درو مجنون تو عالم
رحمی تو که این قافله از باز پسانند
از پرتو رخسار تو دودی قبس طور
از نور تو خورشید و قمر مقتبسانند
آنان که مسلمان و بدل منکر عشق اند
کافر همه از قلب و مسلمان بلسانند
ایشمع تو از آه سحرخیز بپرهیز
زیرا که در این سلسله صاحب نفسانند
عشاق کدامند و چه نامند بکویت
در رهگذر جلوه ات ای برق خسانند
در کوی تو آشفته و اغیار هم آواز
با بلبل و با زاغ و زغن هم قفسانند
اندیشه نداریم دلا زآتش دوزخ
ما را بدرشاه نجف گر برسانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
خیل ترکان چو بشهر از پی یغما آیند
نه نهان از نظر خلق که پیدا آیند
هست در قتل خطا گردیتی اندر شرع
چو دیت هست بر این قوم که عمدا آیند
نعره از حلقه مستان چو بافلاک رسید
قدسیان از اثر نعره بغوغا آیند
زآن برآیند بگرد درو بامت مه و خور
که شب روز بکویت بتماشا آیند
از پی غازه رخساره خود حور العین
پیش خاک قدم تو بتمنا آیند
گردوبین نیست تو را دیده احول ایشیخ
کعبه و دیر بچشمان تو یکتا آیند
عرصه ی جز صف محشر تو بیار ای شوخ
تا شهیدان غم عشق تو آنجا آیند
شاهدان نور حقند و همه در پرده غیب
خنک آن روز که از پرده بصحرا آیند
زاهدان از پی احرام حرم در تک و پوی
بت پرستان پی تعظیم کلیسا آیند
من آشفته طلب کار در شاه نجف
که ملایک پی تعظیم هم آنجا آیند
نه نهان از نظر خلق که پیدا آیند
هست در قتل خطا گردیتی اندر شرع
چو دیت هست بر این قوم که عمدا آیند
نعره از حلقه مستان چو بافلاک رسید
قدسیان از اثر نعره بغوغا آیند
زآن برآیند بگرد درو بامت مه و خور
که شب روز بکویت بتماشا آیند
از پی غازه رخساره خود حور العین
پیش خاک قدم تو بتمنا آیند
گردوبین نیست تو را دیده احول ایشیخ
کعبه و دیر بچشمان تو یکتا آیند
عرصه ی جز صف محشر تو بیار ای شوخ
تا شهیدان غم عشق تو آنجا آیند
شاهدان نور حقند و همه در پرده غیب
خنک آن روز که از پرده بصحرا آیند
زاهدان از پی احرام حرم در تک و پوی
بت پرستان پی تعظیم کلیسا آیند
من آشفته طلب کار در شاه نجف
که ملایک پی تعظیم هم آنجا آیند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
عجب مکن گرت آن ترک سیم تن بکشد
بلی نسیم سحر شمع انجمن بکشد
چه باک دارد اگر صد هزار خون بخورد
بر او چه جرم اگر صد هزار تن بکشد
حذر زمار دو گیسو و لعل ضحاکش
که دل زخنده شیرین آن دهن بکشد
زهی حریف که ماتم ببازی عشقش
که هم ببردنم او هم بباختن بکشد
شکر زبوسه شیرین بکام خسرو رفت
بخنده ام لبت ایشوخ بی سخن باشد
بغیر زلف تو کامد کمند گردن بت
شنیده ای بچلیپا بتی و ثن بکشد
چه مذهبش بود آن ترک مست خون آشام
که شیخ و برهمن از قهر مرد و زن بکشد
بپاکدامنی او دو عالمند گواه
اگر بهر نفسی او دو صد چو من بکشد
ببزم شمع من آشفته گر برافروزد
سزد زغیرت اگر شمع خویشتن بکشد
بلی نسیم سحر شمع انجمن بکشد
چه باک دارد اگر صد هزار خون بخورد
بر او چه جرم اگر صد هزار تن بکشد
حذر زمار دو گیسو و لعل ضحاکش
که دل زخنده شیرین آن دهن بکشد
زهی حریف که ماتم ببازی عشقش
که هم ببردنم او هم بباختن بکشد
شکر زبوسه شیرین بکام خسرو رفت
بخنده ام لبت ایشوخ بی سخن باشد
بغیر زلف تو کامد کمند گردن بت
شنیده ای بچلیپا بتی و ثن بکشد
چه مذهبش بود آن ترک مست خون آشام
که شیخ و برهمن از قهر مرد و زن بکشد
بپاکدامنی او دو عالمند گواه
اگر بهر نفسی او دو صد چو من بکشد
ببزم شمع من آشفته گر برافروزد
سزد زغیرت اگر شمع خویشتن بکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دردیست غم عشق که درمان نپذیرد
بگذار مریض تو باین درد بمیرد
ناچار رسد مرگ بنی نوع بشر را
هر کس بود از حلقه عشاق بمیرد
بنمای بناصح خم زلفین چلیپا
تا خرده بسودا زدگان تو نگیرد
مجبول طبیعت بودش عشق حکیما
عاشق نتواند که نصیحت بپذیرد
آشفته و قلاشم و سر حلقه او باش
پرهیز بکن کاتش ما در تو نگیرد
زحمت چه بری کاتب اعمال که درویش
دامان علی را بصف حشر بگیرد
از جرم دو عالم چه غم ار بر تو نویسند
ایزد زعلی تا که شفاعت بپذیرد
بگذار مریض تو باین درد بمیرد
ناچار رسد مرگ بنی نوع بشر را
هر کس بود از حلقه عشاق بمیرد
بنمای بناصح خم زلفین چلیپا
تا خرده بسودا زدگان تو نگیرد
مجبول طبیعت بودش عشق حکیما
عاشق نتواند که نصیحت بپذیرد
آشفته و قلاشم و سر حلقه او باش
پرهیز بکن کاتش ما در تو نگیرد
زحمت چه بری کاتب اعمال که درویش
دامان علی را بصف حشر بگیرد
از جرم دو عالم چه غم ار بر تو نویسند
ایزد زعلی تا که شفاعت بپذیرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
هر که او را چشمه حیوان زکنج لب بجوشد
لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد
گر بشیرت بوی پیراهن سوی یعقوب آرد
یوسف و مصر و رلیخا را بآن بو میفروشد
شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کین
تا بود پروانه را پر در وفا داری بکوشد
برنشین ای آه در دل برنشان این آب چشم
سوخته دودی ندارد پخته بر آتش نجوشد
من زشوق مرتضی آشفته نالم تا بگویند
زآتش سودای گل بلبل بگلشن میخروشد
لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد
گر بشیرت بوی پیراهن سوی یعقوب آرد
یوسف و مصر و رلیخا را بآن بو میفروشد
شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کین
تا بود پروانه را پر در وفا داری بکوشد
برنشین ای آه در دل برنشان این آب چشم
سوخته دودی ندارد پخته بر آتش نجوشد
من زشوق مرتضی آشفته نالم تا بگویند
زآتش سودای گل بلبل بگلشن میخروشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
آندم که زنم از عشق فرخنده دمی باشد
در دادن سر ما را ثابت قدمی باشد
شایسته درویشان افتاده ملامتها
خاصه که دل درویش با محتشمی باشد
نه بتکده تنها شد جای صنم چینی
مقبل بود آن کعبه کاو را صنمی باشد
چشم تو خطا نبود گر میرمد از زلفت
آهوی خطائی را از دام رمی باشد
در ملک وجودت نیست راهی بسوی کعبه
خوش آنکه بفرمانش ملک عدمی باشد
زیر علم حیدر بردیم پناه آری
هر کس بتمنائی زیر علمی باشد
شاید که زند آبی بر آتش دل گاهی
چون دیده عاشق را پیوسته نمی باشد
فرخنده سری باید شایسته سودایت
خرسند دلی کاو را از عشق غمی باشد
زخمه خورد از مژگان مسکین دل آشفته
چون بربطش از ناله تا زیر و بمی باشد
حاشا که هلد افغان تا میزندش چوگان
دانی که دهل یکدم خاموش نمیباشد
در دادن سر ما را ثابت قدمی باشد
شایسته درویشان افتاده ملامتها
خاصه که دل درویش با محتشمی باشد
نه بتکده تنها شد جای صنم چینی
مقبل بود آن کعبه کاو را صنمی باشد
چشم تو خطا نبود گر میرمد از زلفت
آهوی خطائی را از دام رمی باشد
در ملک وجودت نیست راهی بسوی کعبه
خوش آنکه بفرمانش ملک عدمی باشد
زیر علم حیدر بردیم پناه آری
هر کس بتمنائی زیر علمی باشد
شاید که زند آبی بر آتش دل گاهی
چون دیده عاشق را پیوسته نمی باشد
فرخنده سری باید شایسته سودایت
خرسند دلی کاو را از عشق غمی باشد
زخمه خورد از مژگان مسکین دل آشفته
چون بربطش از ناله تا زیر و بمی باشد
حاشا که هلد افغان تا میزندش چوگان
دانی که دهل یکدم خاموش نمیباشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
هر که در گلشن دل سرو سمن بردارد
بایدش دل زگل و سرو سمن بردارد
حالت بسمل عشق و مژه فتانش
داند آن خسته که دل برسر خنجر دارد
کرده چون پهلوی دارا دل مجروهم چاک
آنکه ابروی چو شمشیر سکندر دارد
نبود آرزوی کوثر و حورش در دل
آنکه دلبر ببرو باده بساغر دارد
تاج جمشید بسرکی نهد و افسر کی
هر که از خاک در میکده افسر دارد
کار ناصح بسر زلف تو افتادی کاش
تا بدیدی دل آشفته چه بر سر دارد
بایدش دل زگل و سرو سمن بردارد
حالت بسمل عشق و مژه فتانش
داند آن خسته که دل برسر خنجر دارد
کرده چون پهلوی دارا دل مجروهم چاک
آنکه ابروی چو شمشیر سکندر دارد
نبود آرزوی کوثر و حورش در دل
آنکه دلبر ببرو باده بساغر دارد
تاج جمشید بسرکی نهد و افسر کی
هر که از خاک در میکده افسر دارد
کار ناصح بسر زلف تو افتادی کاش
تا بدیدی دل آشفته چه بر سر دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
تنها نه ترک بچه من تندخو بود
این خوی تند لازم روی نکو بود
بلبل زدرد تست گل آگه فغان مکن
آن به که کار عاشق بی گفتگو بود
با رنج باد بیزن وجور شکرفروش
سازد مگس گرش بشکر آرزو بود
خاک کدام باده کش پاک طینت است
کاندر سرای باده فروشان سبو بود
زین ره گذشت محمل لیلی چو برق دوش
مجنون عبث ببادیه در جستجو بود
گفتم تو سیم تن زچه سنگین دلی بگفت
سنگین دل است هر کس آئینه رو بود
از زلف خویش حالت آشفته بازپرس
کاو باخبر زحال دلم مو بمو بود
گفتم مگر بزخم درون مرهمی نهم
پیکانت آن نکرده جای رفو بود
ای سرو با قدش چه زنی لاف همسری
کاو در خرام و پای تو در گل فرو بود
این خوی تند لازم روی نکو بود
بلبل زدرد تست گل آگه فغان مکن
آن به که کار عاشق بی گفتگو بود
با رنج باد بیزن وجور شکرفروش
سازد مگس گرش بشکر آرزو بود
خاک کدام باده کش پاک طینت است
کاندر سرای باده فروشان سبو بود
زین ره گذشت محمل لیلی چو برق دوش
مجنون عبث ببادیه در جستجو بود
گفتم تو سیم تن زچه سنگین دلی بگفت
سنگین دل است هر کس آئینه رو بود
از زلف خویش حالت آشفته بازپرس
کاو باخبر زحال دلم مو بمو بود
گفتم مگر بزخم درون مرهمی نهم
پیکانت آن نکرده جای رفو بود
ای سرو با قدش چه زنی لاف همسری
کاو در خرام و پای تو در گل فرو بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دل سودازده را کار بسامان نرسد
تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد
دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم
گر بامداد من آن دیده گریان نرسد
گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب
دست درویش همانا که بسلطان نرسد
هر چه را مینگرم هست بعالم پایان
شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد
چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان
آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد
کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد
شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد
سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر
عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد
هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم
دست من در خم آنزلف پریشان نرسد
بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب
درد عشق است همان به که بدرمان نرسد
تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد
دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم
گر بامداد من آن دیده گریان نرسد
گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب
دست درویش همانا که بسلطان نرسد
هر چه را مینگرم هست بعالم پایان
شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد
چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان
آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد
کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد
شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد
سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر
عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد
هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم
دست من در خم آنزلف پریشان نرسد
بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب
درد عشق است همان به که بدرمان نرسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
مستان تو از جام ازل باده خورانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تاکی کمان نماید و پیکان نهان کند
صیدی که رام اوست چرا امتحان کند
در باغ غیر سرو قدش تا بکی چمد
عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند
تیر نظر بعمد بزد چشم او بدل
ترکست و آزمایش تیر و کمان کند
قیفال چشم میزند از نشتر مزه
چشمش که خون زمردم دیده روان کند
خاکش دهد حیات ابد همچو آب خضر
خرم کسی که جای بکوی مغان کند
لیلی بخواب ناز بمحمل خدای را
مجنون براه بادیه تا کی فغان کند
بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ
از وصف گل چگونه حدیثی بیان کند
گر عشق زورمند نبخشد باو مدد
اشتر کجا تحمل بار گران کند
بر جای آب خضر زمیخانه خورده آب
عمری اگر خضر بجهان جاودان کند
خون دلم بشیشه و سرخوش بیاد دوست
کو محتسب که بیند و مستم گمان کند
آن نوجوان کجاست که پیرانه سرشبی
مستم ببر بگیرد و بازم جوان کند
ایزد پی پناه خلایق بروز حشر
خاک نجف زحادثه دارالامان کند
آتش زنم بشعله برق از شرار دل
گر خوش را بناله من همعنان کند
یعقوب را چو مژه بیارند از پسر
کحل البصر زخاک ره کاروان کند
آن را که طوف کعبه مقصود دست داد
کی یاد خار بادیه و رهروان کند
گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار
آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند
صیدی که رام اوست چرا امتحان کند
در باغ غیر سرو قدش تا بکی چمد
عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند
تیر نظر بعمد بزد چشم او بدل
ترکست و آزمایش تیر و کمان کند
قیفال چشم میزند از نشتر مزه
چشمش که خون زمردم دیده روان کند
خاکش دهد حیات ابد همچو آب خضر
خرم کسی که جای بکوی مغان کند
لیلی بخواب ناز بمحمل خدای را
مجنون براه بادیه تا کی فغان کند
بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ
از وصف گل چگونه حدیثی بیان کند
گر عشق زورمند نبخشد باو مدد
اشتر کجا تحمل بار گران کند
بر جای آب خضر زمیخانه خورده آب
عمری اگر خضر بجهان جاودان کند
خون دلم بشیشه و سرخوش بیاد دوست
کو محتسب که بیند و مستم گمان کند
آن نوجوان کجاست که پیرانه سرشبی
مستم ببر بگیرد و بازم جوان کند
ایزد پی پناه خلایق بروز حشر
خاک نجف زحادثه دارالامان کند
آتش زنم بشعله برق از شرار دل
گر خوش را بناله من همعنان کند
یعقوب را چو مژه بیارند از پسر
کحل البصر زخاک ره کاروان کند
آن را که طوف کعبه مقصود دست داد
کی یاد خار بادیه و رهروان کند
گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار
آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند