عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
خار ره عشق بوستان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم ‏
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هر غیر که بنگری زیار است
این نقش و نگار از نگار است
سر پنجه آن نگار ساده
از خون جهانیان نگار است
هرگز خطر گهر ندارد
هر کو که زبحر برکنار است
آتش نه قرارگاه هندوست
زلفین تو از چه بیقرار است
نقصان نکند چو زر در آذر
هر کس که بعشق پایدار است
درمان نپذیرد از طبیبان
آن دل که زدرد تو فکار است
گویند دل است منزل عشق
دل رفته و عشق بر قرار است
آشفته زجام عشق سر خویش
نه مست چنان نه هوشیار است
از میکده علی بکش می
کان باده خالی از خمار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
منظر روی بتان قبله اهل نظر است
نظر پاک بکعبه است نه جای دگر است
گر مراد تو زدیده است همان حلقه چشم
نرگس باغ باین قاعده صاحب نظراست
بودی ار بال و پرم سوختیم پرتو شمع
آنکه پروانه بمقصود رسانید پر است
خبر از حالت من گیر و زحسن رخ خویش
قصه لیلی و مجنون که شنیدی خبر است
دید موران خطش گرد دهان گفت حکیم
آخر این تنک شکر قسمت این جانور است
آبت ای بحر محبت نبود گر آتش
این چه سراست که مستغرق تو تشنه تر است
نائی از آن لب شیرین سخنی بانی گفت
بر لب آورد و بخندید که این نیشکر است
جان فشانم بتو از رخنه دل از سر شوق
بگذر از تن که میان من و جانان سپر است
یافتم سلطنت کون و مکان در ره فقر
خاک راه در درویش مرا تاج سر است
نکشد پا زدر میکده آشفته بتیغ
طالب کعبه چه داند که بیابان خطر است
وه چه میخانه که ساقیست در او دست خدا
کافتابش بدرخانه چو مسمار در است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جز عشق کسی را به درون سلطنتی نیست
معشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را به جز از بام فلک منزلتی نیست
ذات همه کس را به صفت می نشناسد
زان ذات چه گویم که به رنگ صفتی نیست
هان جهد کن و کسوت جان گیر ز جانان
کاین جامه جسمت به جز از عاریتی نیست
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش به این داغ که بی خاصیتی نیست
سلطان ز پی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که به جز تو دیتی نیست
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این به جهان تربیتی نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مجوی چشمه حیوان بجان طلب لب دوست
نه خضر زنده آب بقاست زنده اوست
زشب که بس بسرم کوفت نوبتی فراق
دهل صفت نبود هیچ مغزم اندر پوست
مرا که سینه بود وقف غمزه ترکان
چه غم که ترک نگاه تو مست و عربده جوست
چنان گذشت زسر موج لجه عشقم
که بحر قلزم و عمان به پیش چشمم جوست
مرا که نغمه مطرب بگوش و هوش نشست
چه جای موعظه واعظان بیهده گوست
چگونه سر بسر چون منی فرود آری
تو را که در خم چوگان سپهر همچون گوست
اگر تو زهر فرستی بکام ما حلواست
که هر چه دوست فرستد بجای دوست نکوست
غرور حسن تو زان زلف و رخ عجب نبود
غرور فضل گل باغبان برنگ و ببوست
صلاح و رندی با یکدگر نمیسازد
حدیث عقل بر عشق کار سنگ و سبوست
نهم بگردن غم پالهنگ آشفته
گرم قلاده بگردن نهد سگ در دوست
گزیده شیر خداوند ذوالجلال علی
که گرد دامن او این جهان تو بر توست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بیداری خیال تو از خواب خوشترست
زهر حبیب از شکر ناب خوشترست
لب تشنگان بادیه شوق را زتیغ
آبی بده که کشته سیراب خوشترست
دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع
بر شبروان بادیه مهتاب خوشترست
گفتم دو دیده باز کن از خواب بامداد
گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست
بستر کنم زنشتر اندر شب فراق
زیرا که خار بی تو زسنجاب خوشترست
نه ماهیم سمندر عشقم خدای را
گو آتشم بیار که از آب خوشترست
در صحبت رقیب چه ذوقت ززندگیست
جان باختن بمقدم احباب خوشترست
بنویس نسخه زان لب شیرین مرا طبیب
کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست
گر دعوتم کنند اعادی سوی بهشت
درد و زخم بصحبت احباب خوشترست
آشفته در حدیث زهر باب درببند
وصف علی و آل زهر باب خوشترست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
یارب این پیکر مطبوع چه نفس عجبست
کافت ملک عجم فتنه خیل عربست
زهر کز دست تو ریزد بایاغم شکر است
تیر کز شست تو آید بمذاقم رطبست
دلم ار خواهش وصل از تو کند رنجه مباش
کار دیوانه تو دانی که برون از ادبست
دوش آن لعل می آلود مرا سرخوش داشت
شیخ پنداشت که مستیم زماء العنبست
در شب هجر خدا را بلبم نه لب لعل
تا ببینند مرا خلق که جانم بلبست
بجز آن خال سیه کز رخ تو گشته عیان
هیچ هند و نشنیدم که زماهش نسبست
بسر زلف تو تابست دل آشفته زجان
روز خوش هیچ نبیند که گرفتار شبست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گره زکار چو نگشود زاهدا زعبادت
زخاک میکده جوئیم کیمیای سعادت
بکی باده فروشان اگر خرند فروشم
بیک کرشمه ساقی هزار ساله عبادت
نماز روی ارادت نمودن است بجانان
که این قیام و قعودت بود طبیعت و عادت
بآن امید که دامان قاتلم بکف افتد
مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت
هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه
ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر فتاده
کسی زآهوی وحشی ندیده است جلادت
بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت
که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت
نبرد نام علی در اذان که واجب نیست
بگو بحشر باسلام تو دهد که شهادت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
زهجر زلف تو گفتم شبی کنیم شکایت
فغان که این شب تیره نمیرسد بنهایت
نمیدهد دلم از دست دامن شب یلدا
که در درازی و تاری ززلف تست کنایت
بسوزی ار بعدالت ببخشی ار زکرامت
زتست بخشش و رحمت زماست جرم و جنایت
دعا کنم چو بدشنام نام من بلب آری
که فحش از آن لب شیرین کرامتست و عنایت
حدیث عشق زپروانه پرس وصدق از او جو
که سوخت جانش و از سوختن نکرد شکایت
بغیر شمع که میسوخت شب بحالت زارم
کسی بشام فراق توام نکرد حمایت
بدیده رشگ برد دل برای دیدن رویت
ببین که بخل چه قدر است و رشگ تا به چه غایت
بجز نسیم سحر کو شمیم زلف تو آورد
کسی بزخمی ناسور دل نکرد رعایت
فراق نامه آشفته گر بکوه بخوانی
بسنگ خاره کند آه درمند سرایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
زخم دل بهبود شد لعل نمک پاشی کجاست
کشت زهدم ای حریفان رند قلاشی کجاست
میکشد زاهد بناچارم بسوی خانقاه
کو سرای میکشان ورند او باشی کجاست
شد فزون شور جنون زنجیر زلف یار کو
ملک دل معمور شد ترک قزلباشی کجاست
گشته خون دل فزون کز چشم پالاید همی
تا بنوشد خون او را ترک جماشی کجاست
همنشین شد غیر با یار ایعزیزان همتی
تا کشد از پای دل این خار مقاشی کجاست
ثبت کردم در درون سینه نقش مرتضی
تا نظیر او کشد آشفته نقاشی کجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
از این آتش که عشقت در من افروخت
سمندر سوختن را از من آموخت
زند هندو از آن خود را بر آتش
که از عکس تو آن آتش برافروخت
بلی این آتش از سودای عشقست
که او هم شمع و هم پروانه را سوخت
نثار گوهر یکدانه ای کرد
گهرهائی که بحر دیده اندوخت
سراپا آتشم آشفته چون شمع
مرا تا کسوت عشقش بتن دوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دوست بخلوتگه دل برنشست
در برخ خیل رقیبان ببست
نوبت شادی بزن ای نوبتی
کامدم آن دولت رفته بدست
گرچه بود عقل که مفتون تست
ور همه عنقا زکمندت بخست
آهوی ایندشت نیفتد بدام
ماهی این دجله نیاید بشست
میل بمرهم نکند ای طبیب
از نمک عشق چو داغی بخست
شوق بدل آمد و صبرم گریخت
عشق بپا خواست و عقلم نشست
بست بمن در شب دوشینه عهد
از چه ببست وز چه رو بر شکست
داده ام اندر ره تو آنچه بود
خود تو ببر هر چه ببینی که هست
پرتو تو یافته در بتکده
سجده به بت کرد از آن بت پرست
ریخت می عشق علی تا بجام
هر دو جهان آمده زآن نشئه مست
بندگی کس نتوانیم کرد
داغ تو داریم زروز الست
هر که شد آشفته زسودای تو
از همه قیدی بجهان باز رست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
من بخود مشغول و یار از دست رفت
چون کنم یاران که کار از دست رفت
روزگارم صرف شد در انتظار
تیغ برکش روزگار از دست رفت
عقل و دین و صبر و هوشم بد دریغ
عشق آمد هر چهار از دست رفت
باز پس ناید دگر زان چین زلف
دل که ما را چند بار از دست رفت
دل ندادم تا که بودم اختیار
چون کنم چون اختیار از دست رفت
تا که با پیمانه شد عهد و قرار
عهد و پیمان و قرار از دست رفت
هست آشفته علی چون یار دل
از چه میگوئی که یار از دست رفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
فتنه کی از قد موزون تو چالاک تر است
باده کی از لب نوش تو طربناک تر است
گرچه اهریمن جادوی بسی ناپاکست
نتوان گفت زجادوی تو ناپاکتر است
گرچه هر جامه که پوشی ببر تو زیباست
کسوت ناز ببالای تو چالاکتر است
گرچه آلوده بود دامن ما بوالهوسان
عشق را دامن تقدیس از این پاکتر است
گفتی ای برق جهان سوز بسوزم خاشاک
نخل خشکیده ما از همه خاشاکتر است
گفتی آشفته اگر خاک شدی اکسیری
وه که اکسیر بخاک در تو خاکتر است
خاک راه علیم فخر کنم بر افلاک
کاستان درش از نه فلک افلاکتر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بیدردی ای دل من و گوئی طبیب نیست
گر دردمند شکوه کند بس غریب نیست
پندم مگو حکیم و نصیحت که نشنوم
جز عشق در دیار محبت ادیب نیست
صاف از خم طبیعت چون می درآ دلا
ورنه تو را زدرد حقیقت نصیب نیست
عنبر ززلف و گل زرخ و از عرق گلاب
در مجلس حبیب تمنای طبیب نیست
دارم عجب زخضر که جاوید مانده است
عشاق را حیات ابد بس عجیب نیست
ما را که جوشنی است از آن زلف چون زره
پروا زتیر دشمن و طعن رقیب نیست
خالش ببین بچهره غریب و ثنا بگو
رومی اگر که زنگی زاید غریب نیست
گل گوش پهن کرده بافغان بلبلان
او را گمان مکن که غم عندلیب نیست
آشفته هر کس به حبیبی غزل سراست
ما را بجز علی ولی کس حبیب نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زشور آن لب شیرین که در جهان انداخت
گمان مکن که شکر در میان توان انداخت
چه نقشها که عیان شد زسیم ساده او
زطرح کینه که آن ماه مهربان انداخت
سخن زنقطه موهوم رفت و باز حکیم
حدیث لعل سخنگویت در میان انداخت
بصحن باغ نه گلهای آتشین است این
که عکس روی تو آتش ببوستان انداخت
چه جلوه بود که حسن تو کرد بی پرده
چه فتنه بود که موی تو در میان انداخت
زطن غیر رهائی نیافت با همه جهد
اگر چه عیسی خود را بآسمان انداخت
سری بحلقه عشاق برکند عاشق
بپای دوست اگر سر نهاد و جان انداخت
چه شمع آتشی آشفته داشت پنهانی
که شور عشق تواش شعله در زبان انداخت
چه عشق پرتو شمع ازل علی ولی
که روح بر در او چوآسمان انداخت
بحیله با سگ کویت گرفته ام الفت
که خویش را بتوانم در آستان انداخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دریغ نعمت وصل بتان که در گذر است
خوشست لؤلؤ رنگین و بحر پرخطر است
بهار و باغ و گل و عندلیب سرخوش مست
زتندباد خزانی هنوز بی خبر است
مجو زنخل محبت ثمر بجز حرمان
که باغبان بودش عشق وآبش از بصر است
اگر که جلوه یار است طالبان سوزد
اگرچه نخله طور است بار او شرر است
حدیث روز قیامت که گفت طولانیست
زشام هجر تو یک شمه لیک مختصر است
رقید عقل برستم سمر شدم بجنون
مگوکه تخم وفا ای عزیز بی ثمر است
بزخم تیر و سنان شاید ار نهی مرهم
هلاک آن دل خونین که زخمش از نظر است
دو چشم وقف براه غبار قافله است
دو گوش در ره پیغام یار نوسفر است
بهشت و حوری وغلمان چه میکند یعقوب
که خاطرش متعلق بصحبت پسر است
بطوف کوه و کمر چند میروی با سر
خوشا کسی که بیاد تو دست در کمر است
بگیر دامن آه سحر تو آشفته
که در جهان اثر ار هست از دم سحر است
بصبر کوش که تا میوه مراد بری
که ریشه تا که درآ بست قابل ثمر است
در وصال گشاید بپنجه غیبی
علی که فاتح ابواب دوست دادگر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کاش پاینده شدی وصل تو چون هجرانت
کاش نایاب شدی درد تو چون درمانت
تا ندیدند از آن درد نصیبی اغیار
تا در آن وصل بماندند بسی یارانت
اثر از ناله خود بلبل شیدا مطلب
شرط آنست که گل گوش کند افغانت
بسکه پیوسته بهم تیر نظر میترسم
زین میان غیر بناحق بخورد پیکانت
سینه خالی کن از این وسوسه شیطانی
کازیمن بود که بیارد نفس رحمانت
کی بمرآت دلت پرتو واجب افتد
تا که در نفس بود کش مکش اسکانت
بگدائی در میکده خوش باش دلا
گو براند زدر خود زستم سلطانت
عشق همخابه بود نیست غم از شحنه عقل
نوح همراه بود نیست غم از طوفانت
چون خلیلست گرت ریشه خلت در گل
نار نمرود شود باغ گل و ریحانت
تا شنیدند که زندان بودت حلقه زلف
یوسف مصر بخواهد بدعا زندانت
منم آشفته آلوده بعصیان دامان
عملم نیست مران دست من و دامانت
بولای تو که جز حب توام نیست عمل
گر تو گوئی ببرد بار مرا سلمانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ساقی قدحی در ده از باده انگورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت