عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
این چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
من بلبل غریبم و این آشیانان غریب
گلبن بود غریب تر و گلستان غریب
گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار
ای بلبل غریب بود باغبان غریب
پیش از نسیم صبح شکفته است گل به باغ
کز بلبلان رسید به گوشش فغان غریب
دشمن هر آنچه کرد نه جای شکایتست
بر دوستان بود ستم از دوستان غریب
دل از کمان ابرو و تیر نظر شکار
صیدی غریب و تیر غریب و کمان غریب
گل گوش خود گرفت زدستان عندلیب
از من شنو زقصه که بد داستان غریب
چون طفل اشک در بدرو کو به کودوان
گوای دو دیده چند بود آنچنان غریب
تنها نه دل به شام غریبان زلف تست
کامد اسیر هر خم او یک جهان غریب
عمریست درد نوش خراباتم و ولیک
حیران ستاده ام به در میکشان غریب
ای عشق خود چه شد که به شهر و دیار تو
هرگز به یاد ناورد از خانمان غریب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
شاها تو خود غریبی و آشفته ات غریب
رحمی که بر غریب بود مهربان غریب
میکشد عاقبتم درد غم عشق حبیب
بود آیا که کند چاره این درد طبیب
همه یاران سفری گشته و من مانده به جا
خرم آن روز که گویی سفری گشت رقیب
تا تو ای روح روان پای نهادی به رکاب
روح من گرد صفت رفت به دنبال رکیب
منم آن مرغ که غربت بودم صحن چمن
زآشیان مرغی اگر دور شود هست غریب
دام تزویر بود سبحه و زنار دلا
خویشتن را تو باین دام بیا و مفریب
ناشکیب است بلی عاشق صادق از دوست
عاشق آن نیست که در دل بودش صبر و شکیب
عجب آن نیست که از غیر خطا رفت به دوست
گر خطائی زود از دوست بتو هست عجب
نه مسلمان به من آشفته وفا کرد نه گبر
ببرم رشته ی سبحه شکنم عود و صلیب
دادخواهی به علی کن زخطای اغیار
که بود دست خداوند و رقیب است و حبیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
و کیف اشکر من حبیب مغاضب
وان شکوت لست صدیقا مصاحب
و لم ار عقلا الا اسیر بعشقه
بلی غلبت العشق و العقل هارب
یقولون للمرء عیش بعمره
و ما عیشی من العمر الا لمصائب
رایتک مشهودا بعینی مشاهدا
فوالله فیما بیننا لیس حاجب
فلا یکن الاشعار من الهوی
لرقه قرطاس و حرقه کاتب
آشفته یرجو علیا فی معاونته
لانه مبتلی بایادی النواصب
و لست براج من سواک ویعلم
و لم اخف المیزان انک حاسب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
هر جای که بدخاک بسربیختم امشب
تا طرح سر کوی تو را ریختم امشب
چون حلقه کعبه که درآویخت بخانه
خود را بدر قصر تو آویختم امشب
در خلوت انس تو پریزاد کشم رخت
از دیو و دد و خلق چه بگریختم امشب
چون مرغ شب آویز بزلف تو زنم چنگ
تا رشته زاغیار تو بگسیختم امشب
تیغ دو زبان علی آشفته عیان کرد
تیغ قلم تیز که آهیختم امشب
از غمزه فتان و سر زلف تو دیدم
این فتنه که در بزم برانگیختم امشب
گویند نهان شد گهر پاک تو در خاک
زان هر چه بود خاک بسر بیختم امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسودای پریشانیست یا رب کار من هر شب
که در دست رقیبانست زلف یار من هر شب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شب آویز افغان کار من هر شب
مسلمانان زکفر ممن همه بیزار و هر روزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هر شب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یا رب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
بکوی میفروشان وعده دیدار من هر شب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هر شب
کدامین بحر زخار است اندر سینه ام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هر شب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
بسر گر تیغ راند دشمن خونخوار من هر شب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جز عشق من بیسر و پا را هنری نیست
نخلی است وجودم که جز اینش ثمری نیست
یکنظره بر آن منظرم از پای درافکند
بگریز که پیکان نظر را سپری نیست
سیخ مژه داری بکباب دل عشاق
در رهگذری نیست که دود جگری نیست
یک گام زخود دور ترک منزل یار است
در مرحله عشق بجز این سفری نیست
بردار محبت نزند لاف انا الحق
آنرا که بسر باختن خویش سری نیست
افغان عنادل سبب دوری گل شد
فریاد از آن ناله که او را اثری نیست
در میکده دیدم بگرو خرقه زاهد
هاشا که بمسجد زخرابات دری نیست
گر غیرت سینا شودم دل عجبی نیست
زیرا که چو عشق تو در آنجا شرری نیست
در عشق بآشفته ملامت نکند سود
پروانه بر شمع زخویشش خبری نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چه نانها خوردم از خوان محبت
که شرمم باد از احسان محبت
محبت عشق شد در آخر کار
خرابم کرد طغیان محبت
بگفتا بگذر از جان و دل و دین
بسر بردیم پیمان محبت
سرار داری بنه پا در ره عشق
بود این گوی چوگان محبت
بود از کسوت زرتار عارم
چو خور گشتم چو عریان محبت
چه مینازی بکیوانت سپهرا
شد او دربان ایوان محبت
زپیکان زهجر همچون شهد خوردم
بود این شیر پستان محبت
خلیلا خوش برو در نار نمرود
که بینی گشت گلزار محبت
برید آشفته دستم از همه جا
زدم دستی بدامان محبت
بو هر جسم را جانی بناچار
علی شد جان جانان محبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
حسن آن گوهر که عمانیش نیست
عشق آن دریا که پایانیش نیست
هر سری کاو خالیست از سر عشق
خانه ی باشد که بنیانش نیست
چشم عاشق گر نبارد سیل اشک
هست آن ابری که بارانیش نیست
حاجب سلطان عقلم جان بسوخت
عشق را نازم که دربانیش نیست
گرد هستی دامنت آلوده کرد
ای خوش آن رندی که دامانیش نیست
واجب آمد حلم با امکان صبر
آه از آن بیدل که امکانیش نیست
تا خم زلفش شد آشفته زدست
این سر شوریده سامانیش نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
گمان مبر که مرا با تو ماجرائی هست
و گر بعمد کشی گویمت خطائی هست
میانه من و شیخ این حدیث معهود است
که این ثواب و گنه را مگر جزائی هست
زجام جم بودش عار و تاج کیخسرو
اگر بساحت دیر مغان گدائی هست
چه شد که میکشدم دل بسوی بزم رقیب
مگر بمحفل بیگانه آشنائی هست
طبیب زحمت بیجا مبر زما بگذر
بدرد عشق گمان میبری دوائی هست
تمام کعبه دل سر بسر صفا باشد
بکعبه گل اگر مروه و صفائی هست
مجو زاهل صناعت دلا دگر اکسیر
زخاک کوی مغانت چو کیمیائی هست
از این و آن بجهان ناامیدم آشفته
بود زشیر خدا گر مرا رجائی هست
کسش دیت ننویشد که خود تواش دینی
شهید عشق تو را طرفه خونبهائی هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر کرا عشق در کمند انداخت
بست و از قید عقل فارغ ساخت
ریخت در جام عقل باده عشق
آتشی بود کابگینه گداخت
پاکبازش نمیتوان گفتن
هر که با تو قمار عشق نباخت
پیک خیل خیال دوست رسید
کشور دل زغیر او پرداخت
فخرم این بس که پاسبانش دوش
در میان سگان مرا بنواخت
داشتم طوق عشق در گردن
داغ پیشانیم چو دید شناخت
شوق شکر لبانت آشفته
شور شیرین بگفتگو انداخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خون میخوری و نیستت از خلق مخافت
تا چند کنی شوخی تا چند ظرافت
ای حسن و صباحت اثری از گل رویت
از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت
بوی میش آورد سوی خانه خمار
زاهد که مکان داشت ببازار خرافت
در راه طلب راحت و رنج است مساوی
عاشق بود آسوده زآسایش و آفت
قرب در جانان طلب دور شو از خود
کاین دوریت از سر ببرد بعد مسافت
ای مغبچه در دیر مغان پرده برافکن
تا کعبه سوی دیر شتابد بشرافت
مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را
گر عشق نهد سفره ی از بهر ضیافت
آشفته بجز مهر تو در دل ندهد راه
بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت
در هر دو جهان مالک ملکی بحقیقت
بر کون و مکان جمله خدائی باضافت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
آمد زدرم خراب و سرمست
شیشه بکف و پیاله در دست
زان فتنه که کرده بود برپا
کردیم هزار سعی و ننشست
از منظر خوب ماهرویان
حاشا که ره نظر توان بست
خون دل ما بخورد چشمت
پرهیز کجا زمی کند مست
ای کوی مغان چه رفعتست این
کت عرش برین بخاک پستست
غیر از در پیر میفروشان
حاشا که مرا در دگر هست
آن پیر طریقت و حقیقت
کش شرع مبین بخانه بنشست
آشفته شوی بدوست ملحق
وقتی که زخویشتن توان رست
از سلسله فارغ است فردا
هر کس که بحلقه تو پیوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
خلقت هر چیز از آب و گل است
عشق را منشاء تقاضای دل است
نار نمرود است گلزار خلیل
موج طوفان بهر سالک ساحل است
هر کرا جز عشق باشد قبله گاه
در طریقت آن عبادت باطل است
کشتگان دیگران را خونبهاست
چشم ما فردا بدست قاتل است
بیخبر از سوختن پروانه نیست
شمع را مسکین بجان مستعجل است
برق ما را خانه زاد خرمن است
تا نگوئی کشت ما بیحاصل است
از چه از زلفت دلم دیوانه شد
گر زهر زنجیر مجنون عاقل است
هر که داغ عشق دارد برجبین
گرچه آشفته است بختش مقبل است
جان و ایمان را نباشد منزلت
هر که را در کوی جانان منزل است
نیست غافل مست جام عشق باز
هر که زین باده ننوشند غافل است
مانده ام من زنده در هجران دوست
جسم بیجان زیستن بس مشگل است
چیست دانی عشق سرکش مرتضی
کاو قضا و هم قدر را عامل است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
پیرانه سر هوای جوانی بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عندلیبا در چمن آوازه آواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از شعله آه من جهان سوخت
تنها نه زمین که آسمان سوخت
این آتش و آب دیده و دل
هم وهم بشست و هم گمان سوخت
کی سوز دلم نهان بماند
زین داغ که مغز استخوان سوخت
این سوز نهفته درون را
گفتم که بگویمش زبان سوخت
فریاد که پیک آه مجنون
در قافله بود کاروان سوخت
این خضر که بود کاندرین راه
از آب حیات همرهان سوخت
آه دل من شدت عنان گیر
هشدار که اسب وهم عنان سوخت
مرغ دل من بسینه از شوق
ققنس صفت اندر آشیان سوخت
بلبل زفراق گل چو نالید
تنها نه که باغ باغبان سوخت
میخواست که سوز عشق سنجد
آشفته مرا بامتحان سوخت
نه عقل بجا بماند و نه دین
از شعله عشق این و آن سوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بغیر ساحت لیلی اگر چه صحرائیست
گمان مدار که مجنون پی تماشائیست
زدشت عقل گذر کن که جای پرخطر است
بکوی عشق بکش رخت را که خوش جائیست
میان تهی شمرندت که نیست پای شکیب
دهل صفت گرت از ضرب دست غوغائیست
اگر بکشور یغماست جای لشکر ترک
بترک چشم تو نازم که شهر یغمائیست
بجز بیاد لبت باده گر کشد باد است
بروزگار تو هر جا که باده پیمائیست
اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر
چرا به هر خم موی تو جای دانائیست
کسی که دست کش او راست حلقه کعبه
چه غم که خار مغیلان شکسته در پائیست
زقید قامت سرو چمن شدم آزاد
چرا که دل بکمند بلند بالائیست
تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند
که لاجرم مگسی هست تا که حلوائیست
ندانمت زکجا و چه مظهری ایعشق
به هر سری زتو در روزگار سودائیست
چه غم زضربه طوفان عشق آشفته
چو نوح هست چه اندیشه ات که دریائیست
حذر زسطوت سلطان کجا بود درویش
تو را که همچو علی در زمانه مولائیست
زهول روز حسابت نباشد اندیشه
گرت زغیر تبرا بر او تولائیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چشمه خور برای دیدن نیست
آتش از بهر آرمیدن نیست
سر برند از درخت و سرسبز است
نخل را تاب سر بدیدن نیست
گر بگوید حدیث عشق زبان
گوش را طاقت شنیدن نیست
جسم بر جان حجاب جانان است
لاجرم چاره جز دریدن نیست
وه که جبریل را بمقدم عشق
چاره جز بال گستریدن نیست
دهر فرزند از چه میزاید
کش سر بچه پروریدن نیست
عشق هست آن کمان که رستم را
قوت این کمان کشیدن نیست
هر که لعل لب بتی نگزید
حاصلش غیر لب گزیدن نیست
شجر عشق راست میوه شرر
این ثمر از برای چیدن نیست
هر که دل کرد وقف تیر نظر
چاره اش جز بخون طپیدن نیست
زلف چوگان و گوی او سرماست
عادت گو بجز دویدن نیست
روح آشفته مرغ گلشن تست
جز بکوی تواش پریدن نیست
هر که شد مست جام عشق علی
کوثرش را سر چشیدن نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
وه که جز جور و جفا رسم نکورویان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست