عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
باد آورده بگلشن مژده نوروز را
گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را
دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند
ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را
حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید
مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را
غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند
کس نشان تیر کرده صید دست آموز را
شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو
بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را
عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق
مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را
نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد
هر که اندر میکده منزل گزید امروز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیدوست پایدار نباشد نشست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از شوق گل رویت رفتم بگلستانها
همرنگ رخت یک گل نشکفته ببستانها
از خار جفا بلبل مجروح ببوی گل
گلچین بطرب از گل انباشته دامانها
با نوگل بستانی بلبل بنوا خوانی
من یاد تو میکردم با ناله و افغانها
یاقوت لب لعلت تا در کف غیر افتاد
من ریختم از حسرت از دیده چه مرجانها
تا کرده کنار از من آن گوهر یکدانه
از اشک روان دیده دید است چه طوفانها
هستند گواه من دستان خضاب از خون
کان سنگدلان خونم خوردند بدستانها
تا از حشم لیلی شاید که نشان یابم
مجنون صفتم هر روز در طوف بیابانها
کی حال دلم دانی در حلقه گیسویش
ای آنکه نگردیدی گوی خم چوگانها
آن دل که پریشانست از زلف پریشانی
حاشا که برآساید از سنبل و ریحانها
گر ترک کماندارت در قصد دل ما نیست
هر سوز مژه در کف دارد زچه پیکانها
از زلف پریشانت صد سلسله آشفته
وز چاک گریبانت صد چاک گریبانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نمیدانم چه افغانست در گلشن هزاران را
که غیر از رنگ و بوئی نیست ایام بهاران را
چو گل هر ساعتی در دست گلچینی بگلزاری
دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را
بزاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین
بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را
اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان
نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را
حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش بمی خوردن
غنمیت میشماری ایکه وصل دوستداران را
درا ای ساقی ساده زدر با ساغر باده
که بیتو هیچ رنگی نیست بزم می گساران را
بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان
که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را
دل مرده خدازردان و می آمد محک او را
نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را
نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد
مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را
کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون
بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را
صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندی
که نبود این کرامت غیر پیر باده خواران را
علی پرده نشین خلوت اسرار او دانی
که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلف جادو بگسلاند حلقه زنجیر را
عاقلان دیوانه ام کو چاره ی تدبیر را
تا که پیران عشق میورزند با این نوجوان
من نمیگویم دگر عیب جوان و پیر را
از کمان چرخ تیری کاید از شصت قضا
زابروی و مژگان تو دارد کمان و تیر را
افکند خود را سراسیمه زچین در دشت فارس
گر بچین طره ات چشم اوفتد نخجیر را
رسم این باشد که شیر آهو کند دایم شکار
آهوان تو کند نخجیر غمزه شیر را
تیغ بر دست تو و می آید از ره مدعی
جهد کن بر کشتنم کافت بود تأخیر را
سوختن در آتش دوزخ اگر تقدیر ماست
من گریزم در تو چون تو قادری تقدیر را
از پی تقصیر آشفته بکوی خود مپیچ
حاجی اندر کعبه لابد میکند تقصیر را
رشته مهر علی حبل المتین دین بود
زاهدا بردار از ره دانه تزویر را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
عشق بعقل بارها کرده کارزارها ‏
کرده از او فرارها داده باو قرارها
عقل چو بختی اشتران عشق بر اوست ساربان
برده از او قطارها کره از او مهارها
در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب
روید لاله زارها جوشد چشمه سارها
وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها
برده از آن نگارها کرده از آن بهارها
چون رخ ماه پارها باغ پر از ستارها
چون قد گلعذارها سرو جویبارها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را
که گشوده بره قافله جوی خون را
از پی پرسش دل سلسله موئی آمد
تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را
گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم
که بشوئی زسرانگشت نشان خون را
گذر قافله بر چشم ترم گر افتد
بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را
بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند
به پشیزی نستانند در مکنون را
همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند
چون نیائی چه نشاط است دل محزون را
از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص
با مه روی تو فرق است مه گردون را
پرده بردار که آن نرگس فتان بیند
تا دگر عیب نگویند من مفتون را
گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون
زلفت آشفته کند از چه دل محزون را
رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود
تا مگر وصف کنی آینه بیچون را
علی عالی اعلی ولی و مظهر حق
کاورد پنجه او در حرکت گردون را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
کیست که مژده آورد زان مه نوسفر مرا
یا که خبر بیاورد زاندل در بدر مرا
تا که زمصر مرحمت رحم بچون منی کن
همره کاروان کند پیرهن پسر مرا
تا که شده است مشتعل تازه بهارم الحذر
یا بخطر گذار دل یا بنشان شرر مرا
مردم چشم تو بخون غوطه ورند منع کن
تا نخورند بعد از این خون دل و جگر مرا
چند بخون کشانیم چند زدر برانیم
جز سر کویت ای صنم نیست ره دگر مرا
شرم مکن زپاسبان با سگ آستان بگو
تنگ نبود جا بر او راند چرا زدر مرا
نامه نوشته ام زخون مهر زدیده کرده ام
تا که بسوی او برد نامه مختصر مرا
گفتم سیر بینمت گر برسم بوصل تو
نرگس فتنه جوی تو بسته ره نظر مرا
سوخت زبرقی انجمن آه دل فکار من
در تو اثر نمی کند ناله بی اثر مرا
آشفته دوش طره اش بود بخواب در کفم
گر اثری کند شود پرچمی از ظفر مرا
تا ببرم سوی نجف از سر شوق با شعف
رحم بیار و باز کن بند زبال و پر مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
پند بیهوده مگو ناصح بیهوش را
آتشی هست که می آرد در جوش مرا
ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب
در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا
همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح
وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا
روزگاریست که چون خاک نشینم برهت
کردی از صحبت اغیار فراموش مرا
نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش
خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا
گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع
یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا
رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی
بیکی ساغر مستانه ببر هوشمرا
سرو گو جامه سبز چمنی را برکن
که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا
دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش
کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بصید خلق بتان تا گشاده بازو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر فهم کند طوطی شیرین سخنش را
بر تنک شکر نیک گزیند دهنش را
آن لب که در او هیچ مجال سخنی نیست
کس را چه دهن تا که بگوید سخنش را
ترسم که کند رنجه تنش را ورق گل
از نکهت گل گر بکند پیرهنش را
از سلطنت مصر کند میل تک چاه
یوسف نگرد باز چو چاه ذقنش را
آئی چه مسیح ار بسر خاک شهیدان
از شوق تو مرده بدراند کفنش را
شیرین که دریدی شکم از خنجر خسرو
میخواست ملاقات کند کوهکنش را
از نی شکر آرد بهوای لب نوشت
آشفته به بین خامه شکر شکنش را
نخلش ندهد بار بجز میوه مدحت
کز مهر تو داد آب همه بیخ و بنش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را
داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را
ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است
بد نگوید دوستداران جمال خوب را
از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین
باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را
زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف
یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را
کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش
طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را
پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است
کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را
نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل
زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را
قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق
سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را
لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست
دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را
عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب
گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را
دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست
وقف سلطان کرده ایم این کشور منهوب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا عشق و رندیست بعالم شعار ما
نام است ننگ و کسوت عقلست عار ما
ما ساکنان خطه عشقیم از ازل
شاه و وزیر و شحنه ندارد دیار ما
ما را بشیخ و واعظ این شهر کار نیست
جز رند می گسار نیاید بکار ما ‏
سجاده رفت و خرقه و سبحه برهن می
بی اعتباریست کنون اعتبار ما
پوشیده ایم کسوت مهر تو چون خلیل
هر جا که آتشیست بود لاله زار ما
ضحاک ماست لعل لب نوشخند تو
بر دوشت آن دو عقرب جرارمار ما
در زیر بار غم همه چون بختیان مست
در دست عشق تست زمام مهار ما
تا عشق شد بملک درون صاحب اختیار
ناچار شد زدست برون اختیار ما
روز و شبان بیاد رخ و زلف تو گذشت
بیماه و مهر آمده لیل و نهار ما
پرورده است ریشه ما زآبشار خم
چون نخل طور میوه دهد شاخسار ما
از جم مگیر خاتم زنهار زینهار
آشفته دست حق چو دهد زینهار ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستان ها
ولی بی دوست گلخن ها بود طرف گلستان ها
سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید
چه بگشاید که بر گلها عنادل راست دستانها
عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند
که همچون دایه ابر از شیر پر کرده است پستان ها
خط و زلف و رخ جانان بهشتی جاودان باشد
اگر گرد سمن زاری بنفشه هست و ریحان ها
اگر مست شرابستی و جویای کبابستی
به کانون درون هست از جگر آماده بریان ها
خیال خواب در شب های هجران توام حاشا
که در رگهای چشمانم بود نشتر زمژگان ها
علاج درد عاشق جز طبیب عشق نشناسد
طبیبان جهان گر جمله پیش آرند درمان ها
درین فصلی که هر خشکیده شاخی در طرب باشد
نیفزاید بجز غم بر دل مسکین پژمان ها
مرا بد خاطری خرم به شیراز و به نوروزش
به طوسم نیست غیر از غم ز گشت باغ و بستان ها
مگر رو بر حرم آرم به شاه محترم آرم
رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ایمان ها
شها زآشفتگی آشفته ات دیوانه شد رحمی
زبس لیلا همی جوید چو مجنون در بیابان ها
سرا پا گر خطا باشد به او جای عطا باشد
که اندر مدحت از نظم دری آراست دیوان ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فزونتر سوزدم امشب زهر شب آتش سودا
که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پیدا
میان کاروان لیلی چه بندد بر شتر محمل
چو افغان می کند مجنون جرس را گو مکن غوغا
مرا شوریست اندر سر، که برده عقل و دین و دل
تو خواهی عشق خوانش ای حکیم و خواهیش سودا
مخوانش طالب کعبه که خودخواه است و تن پرور
که با خار مغیلان تو خواهد بستر دیبا
معاذالله که از حسنش بکاهد ذره ی ای دل
بچشم احولان گر دوست باشد زشت یا زیبا
نباشد نقص خورشید ار بگوید عیب خفاشش
که روز و شب بود یکسان به پیش چشم نابینا
زشمعت رخ نمی تابم بسوزی گر سراپایم
که از پرسوختن پروانه را نبود به سر پروا
رفیقان رفته و من خفته از غفلت در این وادی
کجا خضری که برهاند مرا زین پرخطر بیدا
مگر از همت مردان غیب ای دل مدد خواهم
که سوی کعبه ی مقصود بندم رخت از این صحرا
کدامین کعبه ارض طوس کوی قبله هشتم
که آید بهر طوف او ملک از طارم اعلا
رضا آن مایه ایمان رضا آن شافع عصیان
امام راستان شاه خراسان خسرو به طحا
بکش دست عنایت بر رخ آشفته از رحمت
که ترسم این سودا الوجه دارینش کند رسوا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
به رضاجوبی اغیار ز در راند مرا
آن که میراند در آخر زچه رو خواند مرا
به سگان در او محرم و یکرنگ شدم
از دورنگی رقیبان ز درش راند مرا
تازه نخلی که رطب داشت تمنا دل از او
از چه در کام ز کین حنظل افشاند مرا
منم آن شیر کز افسون شدمش سر به کمند
صید او کیست که از سلسله برهاند مرا
راند آشفته به صورت اگرم از در خویش
تا قیامت به درون داغ غمش ماند مرا
دل درویش به دست آر تو ای دست خدا
از غرور ار صنمی خاطر رنجاند مرا
برو ای قیصر و بر مملکت خویش مناز
که نهان پیر مغان دی سگ خود خواند مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
کاروان گم کرده امشب زاشک مجنون پی در آب
ترسم ای لیلی کزین طوفان شود گم حی در آب
عکس جام و ساقی و می شد عیان در آب صاف
میتوانی جست ای مخمور مفلس پی در آب
برق آه نائی اندر نیستان افتاد دوش
زآتش پنهان او ترسم بسوزد نی در آب
دفتر پرهیز خود شستم زآب میکده
گشت آن طومارسی ساله بیکدم طی در آب
بحر عشق است و ندارد هیچ پایان و کنار
تا تواند گو براند نوح کشتی هی در آب
خون دلرا دیده خورد وزو سراغی کردیار
این دل سرگشته را گم گشت آخر پی در آب
زاشک و آه خود کناری کن دمی آسوده باش
تابکی در آتشی آشفته و تاکی در آب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بیا که پرده اسرار پاره شد امشب
چه رازهای نهان آشکاره شد امشب
میانه دل و دلدار رشته محکم شد
اگر چه خرقه و دستار پاره شد امشب
لباس لیل که ستار کار صوفی بود
چو صبح پیرهنش از چه پاره شد امشب
چو ماه من بمحاق است و مدعی بوثاق
زاشک دامن من پرستاره شد امشب
شمرده ام عدد اشگ من فزونتر شد
بیا که لشکر انجم شماره شد امشب
چو از مقام حقیقت بروز کرد مجاز
ازین مقام بعهدم کناره شد امشب
تو ای طبیب که گفتی دوا ندارد عشق
برو برو که بناچار چاره شد امشب
برای تجربها عمر خضر کافی نیست
که احتیاج بعمر دوباره شد امشب
بکن قبای محبت بپوش رخت هوس
که این لباس بتن بیقواره شد امشب
مگر خطای نظر دیده شد زآشفته
که پیش اهل نظر او نظاره شد امشب
بشوی دفتر الفت بآب مهر علی
مرا زپیر مغان این اشاره شد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دل گمشد و معشوق دل من در سراغ او در طلب
گاهی بحی گه بادیه گه در عجمم گه در عرب
دل داشت رنگ خون ولی معشوق دلرا چون کنم
نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب
سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن
خور سر زند در غالیه مه دیده مشکین سلب
سنگین دلست و سیم تن از ارغوان دارد بدن
شیرین دهان پیمان شکن جان از دهان او بلب
هم از نمک ریزد شکر در لعل او لؤلؤتر
تیرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب
باریک مو تاریک دل روشن روان پیمانگسل
مهر و مهنداز وی خجل هم در حسب هم در نسب
دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود
دودش عیان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب
آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد
معلوم شد معلوم شد حیدر بود هان بی ادب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
یا ندیمی هذه شیئی عجاب
قداتیت سائلان این الجواب
درمنی و نیستی در من عجب
عکس اندر آینه یا مه در آب
تا بکی ای چشمه خضری نهان
تشنه گان مردند در موج سراب
جان پروانه مقیم کوی شمع
چشم حربا وقف روی آفتاب
چون توئی کی گنجد اندر چون منی
کی بگنجد هفت دریا در حباب
لیک فیضی گر نمی بیند زبحر
کی تواند رشحه افشاند سحاب
ما حجاب راه و بی پرده است یار
شعله ی کو تا بسوزاند حجاب
از خمار زهد دارم بس صداع
ساقیا قم فاسقنی کاس الشراب
یکشبم پیرانه سر بر در برت
تا بیاد آرم زنو عهد شباب
تشنه یکجرعه زان لعل لبم
العطش ساقی زسوز التهاب
با خلوص مرتضی زآتش چه باک
پاک تر زآتش برآید زرناب
کیست این مطرب که در پرده نواخت
ارغنون و بربط و عود و رباب
بی طناب این خیمه نیلی بپاست
رشته مهر تو شد او را طناب
لاجرم ذرات عالم یک بیک
ذره اند و مهر رویت آفتاب
چون و چند آشفته در عشقش مزن
بس کن این ما و منی ما للتراب