عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
آخر ای جان لب شیرین تو را جان گفتن
سخنی نیست که در روی تو نتوان گفتن
گفتم آنی ست در آن روی شد از خویش ببین
کآخر کار زیان داشت مرا آن گفتن
با که گویم غم خود چون همه کس را یاد است
شرح افسانهٔ عشقت ز فراوان گفتن
گویم اکنون به قدت راز دل خویش بلند
تا به کی با دهن تنگ تو پنهان گفتن
گر خیالی سخن از زلف تو گوید چه عجب
عجبی نیست ز دیوانه پریشان گفتن
سخنی نیست که در روی تو نتوان گفتن
گفتم آنی ست در آن روی شد از خویش ببین
کآخر کار زیان داشت مرا آن گفتن
با که گویم غم خود چون همه کس را یاد است
شرح افسانهٔ عشقت ز فراوان گفتن
گویم اکنون به قدت راز دل خویش بلند
تا به کی با دهن تنگ تو پنهان گفتن
گر خیالی سخن از زلف تو گوید چه عجب
عجبی نیست ز دیوانه پریشان گفتن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
با آنکه بر مزارم نگذشت قاتل من
هردم گل وفایش می روید از گِل من
فردا که در حسابی آید حصول هرکس
جز رنج و غصّه نبوَد از عشق حاصل من
از سرّ غیب عمری جستم نشان و آخر
در نقطهٔ دهانش حل گشت مشکل من
گفتم که بر دل من چندین جفا مکن، گفت
چندین مگوی آخر من دانم و دل من
آن لحظه با خیالی مقصود رخ نماید
کآیینهٔ جمالش باشد مقابل من
هردم گل وفایش می روید از گِل من
فردا که در حسابی آید حصول هرکس
جز رنج و غصّه نبوَد از عشق حاصل من
از سرّ غیب عمری جستم نشان و آخر
در نقطهٔ دهانش حل گشت مشکل من
گفتم که بر دل من چندین جفا مکن، گفت
چندین مگوی آخر من دانم و دل من
آن لحظه با خیالی مقصود رخ نماید
کآیینهٔ جمالش باشد مقابل من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تا رندی و نیاز نشد رسم و راه من
ضامن نگشت یار به عفو گناه من
طاعات را چه قیمت و عصیان چه معتبر
جایی که لطف دوست بود عذر خواه من
باشد که خواندم به عنایت گدای خویش
کآن هست بر درش سبب عزّ و جاه من
مانند مجمرم که درونم پر آتش است
اینک دلیل سوز نهان دود آه من
از فتنه سر متاب خیالی که زلف یار
دالّ است بر تطاول بخت سیاه من
ضامن نگشت یار به عفو گناه من
طاعات را چه قیمت و عصیان چه معتبر
جایی که لطف دوست بود عذر خواه من
باشد که خواندم به عنایت گدای خویش
کآن هست بر درش سبب عزّ و جاه من
مانند مجمرم که درونم پر آتش است
اینک دلیل سوز نهان دود آه من
از فتنه سر متاب خیالی که زلف یار
دالّ است بر تطاول بخت سیاه من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
تا کند بیچاره تدبیر جنون خویشتن
سرخ رویم همچو گل ای سرو ازین معنی که هست
آب روی من ز اشک لاله گون خویشتن
شام هجران است برخیز ای خیالیّ و دمی
گریه کن چون شمع بر سوز درون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
تا کند بیچاره تدبیر جنون خویشتن
سرخ رویم همچو گل ای سرو ازین معنی که هست
آب روی من ز اشک لاله گون خویشتن
شام هجران است برخیز ای خیالیّ و دمی
گریه کن چون شمع بر سوز درون خویشتن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
من که باشم که بود لایق تو خدمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
دلیر آن است که در دیده بود منزل او
خوب دیده ست گر آن ماه بخواهد دل او
مشکلی گر شود از جانب زلفش دل را
نگشاید به جز از باد کسی مشکل او
اگر از رنج طلب در ره او طالب را
وصل حاصل نشود پس چه بود حاصل او
هرکس از عشق به توفیق هدایت نرسد
جز شهیدی که غم یار بود قاتل او
هرکه روزی به تمنای رخش خاک شود
گُل رحمت بدمد تا به ابد از گِل او
جان بدادی به غم یار خیالی لیکن
نقد جان نیست متاعی که بود قابل او
خوب دیده ست گر آن ماه بخواهد دل او
مشکلی گر شود از جانب زلفش دل را
نگشاید به جز از باد کسی مشکل او
اگر از رنج طلب در ره او طالب را
وصل حاصل نشود پس چه بود حاصل او
هرکس از عشق به توفیق هدایت نرسد
جز شهیدی که غم یار بود قاتل او
هرکه روزی به تمنای رخش خاک شود
گُل رحمت بدمد تا به ابد از گِل او
جان بدادی به غم یار خیالی لیکن
نقد جان نیست متاعی که بود قابل او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
کسی که پیرویِ عشق نیست عادت او
به گمرهی ست مبدّل همه عبادت او
دلا نصیحت رندان به زهد و علم مکن
که اعتراض روا نیست برارادت او
شکسته یی که به تیغ هوس شهید تو نیست
درست نیست به قول خرد شهادت او
اگر چو لاله به اقبال بندگی گل نیز
قبول داغ تو یابد زهی سعادت او
به فکر چشم تو بیمار شد خیالی و هیچ
امید نیست که آید کسی عیادت او
به گمرهی ست مبدّل همه عبادت او
دلا نصیحت رندان به زهد و علم مکن
که اعتراض روا نیست برارادت او
شکسته یی که به تیغ هوس شهید تو نیست
درست نیست به قول خرد شهادت او
اگر چو لاله به اقبال بندگی گل نیز
قبول داغ تو یابد زهی سعادت او
به فکر چشم تو بیمار شد خیالی و هیچ
امید نیست که آید کسی عیادت او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
لطفی که می کند به محبّان عذار او
معلوم می شود همه از روی کار او
از عین مردمی ست که مشغول کار ماست
چشمش که ناز و فتنه و شوخی ست کار او
با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم
شرمنده ام هنوز من از رهگذار او
سرگشته از چه ایم چو بیرون نمی نهیم
پرگاروار پا ز خط اعتبار او
از بس که اشک ریخت خیالی ز دیده، نیست
فرقی میان دامن بحر و کنار او
معلوم می شود همه از روی کار او
از عین مردمی ست که مشغول کار ماست
چشمش که ناز و فتنه و شوخی ست کار او
با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم
شرمنده ام هنوز من از رهگذار او
سرگشته از چه ایم چو بیرون نمی نهیم
پرگاروار پا ز خط اعتبار او
از بس که اشک ریخت خیالی ز دیده، نیست
فرقی میان دامن بحر و کنار او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گهی دل می خورد خونم گه از راه جفا دیده
همین باشد کمال بی رهی ای دل تو بادیده
ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت
حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده
تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم
نه زآن مردم که روشن می کنند از توتیا دیده
اگر نادیده رویت را به مه نسبت کند چشمم
مکن عیبش که بدخویی سیه روی است نادیده
از این غیرت نمی خواهد خیالی دیده را روشن
که می سازد خیالت را به مردم آشنا دیده
همین باشد کمال بی رهی ای دل تو بادیده
ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت
حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده
تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم
نه زآن مردم که روشن می کنند از توتیا دیده
اگر نادیده رویت را به مه نسبت کند چشمم
مکن عیبش که بدخویی سیه روی است نادیده
از این غیرت نمی خواهد خیالی دیده را روشن
که می سازد خیالت را به مردم آشنا دیده
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
از این شکسته دو روزی اگر جدا باشی
خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی
اگر وفای رفیقان خود بجای آری
خدای باد رفیق تو هرکجا باشی
به آهِ سرد اسیران که نیّتم این است
که در کمند تو باشم اسیر تا باشی
ز آب چشمهٔ چشمم گهی شوی آگاه
که شام غم نفسی همنشین ما باشی
نه مردمی ست که بیگانه وار از چشمم
نهان شوی و به بیگانه آشنا باشی
گر از طریق خیالی مخالفت نکنی
به صوفیان طریقت که با صفا باشی
خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی
اگر وفای رفیقان خود بجای آری
خدای باد رفیق تو هرکجا باشی
به آهِ سرد اسیران که نیّتم این است
که در کمند تو باشم اسیر تا باشی
ز آب چشمهٔ چشمم گهی شوی آگاه
که شام غم نفسی همنشین ما باشی
نه مردمی ست که بیگانه وار از چشمم
نهان شوی و به بیگانه آشنا باشی
گر از طریق خیالی مخالفت نکنی
به صوفیان طریقت که با صفا باشی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای پارسا که دایم رو در نماز داری
سرّ که می سرایی راز که می گذاری
از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب
در پیش خویش تا کی دیوار کژ برآری
تا با غمش قرینم خون خوردن است کارم
کار من از غم این است باری تو در چه کاری
آنجا که عشقبازان تحفه ز طاعت آرند
ما تحفه یی نداریم بیرون ز شرمساری
ما گرچه بیرهی را از سر نمی گذاریم
تو بر طریق رحمت باشد که درگذاری
گردن بنه خیالی باشد که بار یابی
کز سرکشی نیابی توفیق لطف باری
سرّ که می سرایی راز که می گذاری
از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب
در پیش خویش تا کی دیوار کژ برآری
تا با غمش قرینم خون خوردن است کارم
کار من از غم این است باری تو در چه کاری
آنجا که عشقبازان تحفه ز طاعت آرند
ما تحفه یی نداریم بیرون ز شرمساری
ما گرچه بیرهی را از سر نمی گذاریم
تو بر طریق رحمت باشد که درگذاری
گردن بنه خیالی باشد که بار یابی
کز سرکشی نیابی توفیق لطف باری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
کجا باشد چو می روشن ضمیری
که دارد به ز ساغر دستگیری؟
جوانی کو ننوشد بادهٔ شوق
ز دست نازنینی دلپذیری
اگر پیری رسد آن بی ارادت
ورا نبود نصیب از هیچ پیری
چه گویم چیست چشم دلفریبش
گزین شوخی بلای بی نظیری
به امّیدی سپر کردیم سینه
که با ما هم رسد ز آن غمزه تیری
خیالی کیست پرسیدی بر این در
که خواهد بود درویشی فقیری
که دارد به ز ساغر دستگیری؟
جوانی کو ننوشد بادهٔ شوق
ز دست نازنینی دلپذیری
اگر پیری رسد آن بی ارادت
ورا نبود نصیب از هیچ پیری
چه گویم چیست چشم دلفریبش
گزین شوخی بلای بی نظیری
به امّیدی سپر کردیم سینه
که با ما هم رسد ز آن غمزه تیری
خیالی کیست پرسیدی بر این در
که خواهد بود درویشی فقیری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
مشکل عشق تو بسیار است و ما را دل یکی
نیست تنها دردمندان تو را مشکل یکی
ای دل ار عزم طریق راه عشقت در سر است
این بیابان رهزنی دارد به هر منزل یکی
گر تو را در سر هوای گلستان جنّت است
پای بیرون نه از این زندان آب و گل یکی
حاصل هر دو جهان درباختم تا، روشنم
شد که هست از نیستی هر دو جهان حاصل یکی
جام می از لعل ساقی از چه رو خون ریز شد
هر دو را گر نیست در قتل خیالی دل یکی
نیست تنها دردمندان تو را مشکل یکی
ای دل ار عزم طریق راه عشقت در سر است
این بیابان رهزنی دارد به هر منزل یکی
گر تو را در سر هوای گلستان جنّت است
پای بیرون نه از این زندان آب و گل یکی
حاصل هر دو جهان درباختم تا، روشنم
شد که هست از نیستی هر دو جهان حاصل یکی
جام می از لعل ساقی از چه رو خون ریز شد
هر دو را گر نیست در قتل خیالی دل یکی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
منم و بادیهٔ عشق و دل آگاهی
کس به جایی نرسد جز به چنین همراهی
بیش در خرمنم آتش مزن ای ماه و بترس
که برآید ز منِ سوخته خرمن آهی
سالها شد که به سودای همین بیمارم
که شوی رنجه به پرسیدن من گه گاهی
ای مه نو به جمالت که بدین خرسندم
که ببینم به شبی روی تو در هر ماهی
گر بخواهد لب تو دل ز خیالی و تو نیز
بر همین باش که به زاین نبود دلخواهی
کس به جایی نرسد جز به چنین همراهی
بیش در خرمنم آتش مزن ای ماه و بترس
که برآید ز منِ سوخته خرمن آهی
سالها شد که به سودای همین بیمارم
که شوی رنجه به پرسیدن من گه گاهی
ای مه نو به جمالت که بدین خرسندم
که ببینم به شبی روی تو در هر ماهی
گر بخواهد لب تو دل ز خیالی و تو نیز
بر همین باش که به زاین نبود دلخواهی
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۲
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۴
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۳
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در آن سرا که برانند پادشاهی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را