عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
از گوهر اشک ار نشود دیده توانگر
باری شود آبش به لب جوی برابر
آن کیست که در عشق تو چون درّ سرشکم
دعویّ یتیمی کند و بگذرد از زر
گر سر برود در سر زلف تو زیان نیست
سودای سر زلف تو سودی ست سراسر
در حُسن غلام خط و خالت دو سیاهند
نام و لقب هر دو شده سنبل و عنبر
از رهگذر سینهٔ مجروح خیالی
جز ناوک خونریز تو کس نیست به خون تر
باری شود آبش به لب جوی برابر
آن کیست که در عشق تو چون درّ سرشکم
دعویّ یتیمی کند و بگذرد از زر
گر سر برود در سر زلف تو زیان نیست
سودای سر زلف تو سودی ست سراسر
در حُسن غلام خط و خالت دو سیاهند
نام و لقب هر دو شده سنبل و عنبر
از رهگذر سینهٔ مجروح خیالی
جز ناوک خونریز تو کس نیست به خون تر
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
عمری دویده ایم به دنبالِ اهل راز
یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز
زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش
تا کارِ کی برآورد آن یار بی نیاز
انکار بر حقیقت عاشق چه می کنی
ای ره نبرده هیچ مگر جانب مجاز
پرهیز کن ز نالهٔ جانسوز بی دلان
گر آگهی ز آتش این آهِ جانگداز
با جور یار به که بسازی در این دو روز
تا کی کنی به شِکوِه خیالی زبان دراز
یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز
زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش
تا کارِ کی برآورد آن یار بی نیاز
انکار بر حقیقت عاشق چه می کنی
ای ره نبرده هیچ مگر جانب مجاز
پرهیز کن ز نالهٔ جانسوز بی دلان
گر آگهی ز آتش این آهِ جانگداز
با جور یار به که بسازی در این دو روز
تا کی کنی به شِکوِه خیالی زبان دراز
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش
ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش
زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
تا عاقبت کار چه آرد به سر خویش
آنروز زدم از صفت بی خبری دم
کز هیچ زبانی نشنیدم خبر خویش
گفتم که سراپای خیالی همه عیب است
من نیز به نوعی بنمودم هنر خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش
ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش
زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
تا عاقبت کار چه آرد به سر خویش
آنروز زدم از صفت بی خبری دم
کز هیچ زبانی نشنیدم خبر خویش
گفتم که سراپای خیالی همه عیب است
من نیز به نوعی بنمودم هنر خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دلا به دست هوس تار زلف یار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ او را
چو تاب فتنه نداری تو زینهار مکش
ز سرکشیِ چو به قدّش نمی رسی ای
به جای خویش نشین و به هرزه بار مکش
بیار باده که جامت مدام می گوید
که ساغری کش و دردسر خمار مکش
خیال وصل خیالی بنه تمام از سر
نمی رسد به تو این پایه انتظار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ او را
چو تاب فتنه نداری تو زینهار مکش
ز سرکشیِ چو به قدّش نمی رسی ای
به جای خویش نشین و به هرزه بار مکش
بیار باده که جامت مدام می گوید
که ساغری کش و دردسر خمار مکش
خیال وصل خیالی بنه تمام از سر
نمی رسد به تو این پایه انتظار مکش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش
مرغ دل جان نتواند که برد از دامش
هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان
صبر باید به جفایی که رسد تا کامش
ای دل آغاز به کاری که کنی روز نخست
سعی آن کن که ندامت نبری انجامش
با تو هرکس که دمی خوش گذراند، دیگر
چه غم از محنت دهر و ستم ایّامش
تا به نام تو خیالی قدحی درنکشد
نرود در همه آفاق به رندی نامش
مرغ دل جان نتواند که برد از دامش
هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان
صبر باید به جفایی که رسد تا کامش
ای دل آغاز به کاری که کنی روز نخست
سعی آن کن که ندامت نبری انجامش
با تو هرکس که دمی خوش گذراند، دیگر
چه غم از محنت دهر و ستم ایّامش
تا به نام تو خیالی قدحی درنکشد
نرود در همه آفاق به رندی نامش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از آن ز دیده و دل اشک و آه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
تا به روی از دیده اشک لاله گون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم
ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم
با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم
ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم
با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خیزید تا ز خاک درش درد سر بریم
یعنی گرانیِ خود از این خاکِ در بریم
سودای ما به زلف بتان راست چون نشد
آن به که رخت خویش از اینجا به در بریم
آیا کجاست دیده وری تا به حضرتش
پیش آوریم نقد نیاز و نظر بریم
آن روز بخت سوی درش رهبری کند
کز سر هوای روضه به کلّی به در بریم
هر جا نشان خاک کف پای او بوَد
ای دیده سعی کن که به دامن گهر بریم
پای سگش بگیر خیالی و سر بنه
تا یک دو روز در قدم او به سر بریم
یعنی گرانیِ خود از این خاکِ در بریم
سودای ما به زلف بتان راست چون نشد
آن به که رخت خویش از اینجا به در بریم
آیا کجاست دیده وری تا به حضرتش
پیش آوریم نقد نیاز و نظر بریم
آن روز بخت سوی درش رهبری کند
کز سر هوای روضه به کلّی به در بریم
هر جا نشان خاک کف پای او بوَد
ای دیده سعی کن که به دامن گهر بریم
پای سگش بگیر خیالی و سر بنه
تا یک دو روز در قدم او به سر بریم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
دل خون شد و زاین راه به جایی نرسیدیم
مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم
در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما
پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم
افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
کردیم بسی سعی وز گلزار وصالش
بی ناله چو بلبل به نوایی نرسیدیم
آخر چو خیالی به سرِ منزل مقصود
جز در قدم راهنمایی نرسیدیم
مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم
در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما
پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم
افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
کردیم بسی سعی وز گلزار وصالش
بی ناله چو بلبل به نوایی نرسیدیم
آخر چو خیالی به سرِ منزل مقصود
جز در قدم راهنمایی نرسیدیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم
جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم
ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست
بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز
از دست دل سوختهٔ خویش بجانم
بی ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد
تا دورم از آن روی چنین می گذرانم
با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته
در چشم تو بی سنگ و به روی تو گرانم
گفتم برسانم به تو پیغام خیالی
حیف است که این گویم و جایی نرسانم
جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم
ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست
بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز
از دست دل سوختهٔ خویش بجانم
بی ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد
تا دورم از آن روی چنین می گذرانم
با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته
در چشم تو بی سنگ و به روی تو گرانم
گفتم برسانم به تو پیغام خیالی
حیف است که این گویم و جایی نرسانم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زهی تیره از زلف تو روز، شام
به روی تو دعویّ مه ناتمام
چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ
چرا می پزد عود سودای خام
کنون ما و کویت که نبوَد عجب
در بارِ خاصان و غوغای عام
حیاتی که بی او رود، گر کسی
بگوید حلال است بادش حرام
توای مه یکی ز آنچه دارد رخش
نداریّ و لاف است بالای بام
خیالی چو بگذشت از نام و ننگ
به رندیّ و مستی برآورد نام
به روی تو دعویّ مه ناتمام
چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ
چرا می پزد عود سودای خام
کنون ما و کویت که نبوَد عجب
در بارِ خاصان و غوغای عام
حیاتی که بی او رود، گر کسی
بگوید حلال است بادش حرام
توای مه یکی ز آنچه دارد رخش
نداریّ و لاف است بالای بام
خیالی چو بگذشت از نام و ننگ
به رندیّ و مستی برآورد نام
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گرچه روزی چند دور از کعبهٔ روی توام
هرکجا هستم من مسکین دعاگوی توام
از ره صورت به صد روی از تو مهجورم ولی
چون به معنی بنگری بنشسته پهلوی توام
خاک گشتم بر سر راه وفا و همچنان
دیده حیران است در نظّارهٔ روی توام
می کُشد دور از تو زارم هر شبی هجران و باز
زنده می سازد نسیم صبح بر بوی توام
گو مکن نومیدم از فتراک خود زیرا که من
طایر قدسم که صید دام گیسوی توام
گرچه دور است از رخت چشم خیالی دور نیست
از نظر هردم خیال قدّ دلجوی توام
هرکجا هستم من مسکین دعاگوی توام
از ره صورت به صد روی از تو مهجورم ولی
چون به معنی بنگری بنشسته پهلوی توام
خاک گشتم بر سر راه وفا و همچنان
دیده حیران است در نظّارهٔ روی توام
می کُشد دور از تو زارم هر شبی هجران و باز
زنده می سازد نسیم صبح بر بوی توام
گو مکن نومیدم از فتراک خود زیرا که من
طایر قدسم که صید دام گیسوی توام
گرچه دور است از رخت چشم خیالی دور نیست
از نظر هردم خیال قدّ دلجوی توام
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
گهی که جانب آن زلف خم به خم بینیم
هرآنچه بر سر ما آید از ستم بینیم
به غم بساز دلا چون قرار ما این بود
که هرچه از طرف او رسد به هم بینیم
چه نسبت است به ابروی تو مهِ نو را
نه مردمی ست که او را به چشم کم بینیم
دلم که رفت ز شهر وجود بی دهنت
به بوی تو مگرش باز در عدم بینیم
به پای بوس تو دارد سری خیالی و نیست
امید کز تو همه عمر این قدم بینیم
هرآنچه بر سر ما آید از ستم بینیم
به غم بساز دلا چون قرار ما این بود
که هرچه از طرف او رسد به هم بینیم
چه نسبت است به ابروی تو مهِ نو را
نه مردمی ست که او را به چشم کم بینیم
دلم که رفت ز شهر وجود بی دهنت
به بوی تو مگرش باز در عدم بینیم
به پای بوس تو دارد سری خیالی و نیست
امید کز تو همه عمر این قدم بینیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ما به اوّل ستم زلف تو را خوش کردیم
بعد از آن بر سر کوی تو فروکش کردیم
به امیدی که خیالت قدم آرد روزی
خانهٔ دیده به خونابه منقّش کردیم
گرم رو شمع از آن شد که به مردی پاداشت
گرچه شبهای غمت بر سرش آتش کردیم
ما و دیوانگی عشق، چو سرمایهٔ عقل
در ره سلسله مویان پریوش کردیم
ای خیالی دگر از محنت ایّام چه غم
چون به اقبال غمش خاطر خود خوش کردیم
بعد از آن بر سر کوی تو فروکش کردیم
به امیدی که خیالت قدم آرد روزی
خانهٔ دیده به خونابه منقّش کردیم
گرم رو شمع از آن شد که به مردی پاداشت
گرچه شبهای غمت بر سرش آتش کردیم
ما و دیوانگی عشق، چو سرمایهٔ عقل
در ره سلسله مویان پریوش کردیم
ای خیالی دگر از محنت ایّام چه غم
چون به اقبال غمش خاطر خود خوش کردیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
ما که هرشب همچو شمع از تاب و تب در آتشیم
با خیال نرگست درعین بیماری خوشیم
سالها بودیم رقصان در هوایت ذرّه وار
واین زمان افتاده چون گردی به روی مفرشیم
گه نشسته در عرق گه درتبیم از اشک و سوز
مختصر یعنی که در عشقت به آب و آتشیم
گفته ای زلفم مکش ورنه بلا خواهی کشید
هر بلایی کز سر زلف تو آید می کشیم
تا پی قید خیالی گرد گرد عارضت
زلف چون زنجیر تو لیلی ست ما مجنون وشیم
با خیال نرگست درعین بیماری خوشیم
سالها بودیم رقصان در هوایت ذرّه وار
واین زمان افتاده چون گردی به روی مفرشیم
گه نشسته در عرق گه درتبیم از اشک و سوز
مختصر یعنی که در عشقت به آب و آتشیم
گفته ای زلفم مکش ورنه بلا خواهی کشید
هر بلایی کز سر زلف تو آید می کشیم
تا پی قید خیالی گرد گرد عارضت
زلف چون زنجیر تو لیلی ست ما مجنون وشیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
مرا مکش که تو را خاک رهگذار شدم
پی رضای تو رفتم گناهکار شدم
به اختیار غلامیّ حضرتت کردم
که بر ولایت دل صاحب اختیار شدم
ز بیم جرم پراکنده حال بودم لیک
چو فیض لطف تو دیدم امیدوار شدم
به بازی سر زلفت دل پریشانم
قرار بست و من از غصه بیقرار شدم
گذار تا ز هوای تو دم زنم نفسی
که از تصوّر خاک درت غبار شدم
مرا به عهد جوانان ز عشق حاصل کار
همین بس است خیالی که پیر کار شدم
پی رضای تو رفتم گناهکار شدم
به اختیار غلامیّ حضرتت کردم
که بر ولایت دل صاحب اختیار شدم
ز بیم جرم پراکنده حال بودم لیک
چو فیض لطف تو دیدم امیدوار شدم
به بازی سر زلفت دل پریشانم
قرار بست و من از غصه بیقرار شدم
گذار تا ز هوای تو دم زنم نفسی
که از تصوّر خاک درت غبار شدم
مرا به عهد جوانان ز عشق حاصل کار
همین بس است خیالی که پیر کار شدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
خون دل می خورم و در خور صد چندینم
دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است
که ببینم رخ مقصود و چنین می بینم
زآن چو نافه خوشم از همدمی خون جگر
که نسیمی ست ز زلفت نفس مشگینم
پیش از آن دم که گریبان درم از غصّه چو گل
دامن آن به که ز خود غنچه صفت برچینم
گرم پرسیِّ توام سوخت چه باشد ای دوست
که زمانی ببری دردسر از بالینم
گر نباشد سبب اشعار خیالی که برد
پیش آن خسرو خوبان سخن شیرینم
خون دل می خورم و در خور صد چندینم
دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است
که ببینم رخ مقصود و چنین می بینم
زآن چو نافه خوشم از همدمی خون جگر
که نسیمی ست ز زلفت نفس مشگینم
پیش از آن دم که گریبان درم از غصّه چو گل
دامن آن به که ز خود غنچه صفت برچینم
گرم پرسیِّ توام سوخت چه باشد ای دوست
که زمانی ببری دردسر از بالینم
گر نباشد سبب اشعار خیالی که برد
پیش آن خسرو خوبان سخن شیرینم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
من که از دیدهٔ معنی به رخت می نگرم
چشم دارم که نرانی چو سرشک از نظرم
آه کز حسرت مهر رخ تو می ترسم
که بسوزد عَلَم صبح ز آه سحرم
اثری بیش نماند از من خاکی دریاب
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثرم
ای دل از بادهٔ لعلش مطلب کام که من
تا از این می خبری یافته ام بی خبرم
تا نگویند دگر کرد خیالی از یار
نیست جز فکر خیال تو خیالی دگرم
چشم دارم که نرانی چو سرشک از نظرم
آه کز حسرت مهر رخ تو می ترسم
که بسوزد عَلَم صبح ز آه سحرم
اثری بیش نماند از من خاکی دریاب
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثرم
ای دل از بادهٔ لعلش مطلب کام که من
تا از این می خبری یافته ام بی خبرم
تا نگویند دگر کرد خیالی از یار
نیست جز فکر خیال تو خیالی دگرم