عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
سرکشید از کبر ابلیس و چنین مهجور شد
دعوی حلاج بر حق بود از آن منصور شد
شد شمع از سوختن این فنر بس پروانه را
کاو به هر جمعیّتی در عاشقی مشهور شد
شام رمزی گفت از مویش چنین تاریک شد
صبح چون دم زد ز رویش عالمی پرنور شد
خواست موسی کز تجلاّی رخش از خود رود
طور قسمت بین که این دولت نصیب طور شد
تا قضا از محنت شام فراقش یاد داد
عاشقان را روزگار ماتم خود سور شد
در میان ما و جانان جز خیالی پرده نیست
عاقبت آن نیز هم از پیش خواهد دور شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
صاحب روی نکو منصب دولت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است
ذرّه یی نیست ز حسنی که جمالت دارد
گر کسی پیش بتی سجده کند عیب مکن
تو چه دانی که در این سجده چه نیّت دارد
دولت فقر که دیباچهٔ شاهنشاهی ست
بی دلی راست مسلّم که غنیمت دارد
گرچه در خورد نثار تو خیالی را هیچ
نیست در دست، غمی نیست چو همّت دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
صبا به تحفه نسیمی که دلگشای آرد
شمامه یی ست که ز آن جعد عطرسای آرد
اگر نه در پس زانوی محنت آرد سر
چگونه پیش برد دل به هرچه رای آرد
دل از لب تو به شکر است و آنچنان مجنون
که چشم داشت که حقّ نمک به جای آرد
وداع کز سر کوی تو درد سر بردیم
رسیم باز به خدمت اگر خدای آرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
طوطیِ عقلم که دعویّ تکلّم می کند
چون دهانت نقش می بندد سخن گم می کند
از فریب غمزه دانستم که عین مردمی ست
چشم مستت آن چه از شوخی به مردم می کند
گر ندارد از گُل روی تو رنگی از چه رو
غنچه از شادی به زیر لب تبسّم می کند
ساقیا زآن رو ز دوران شاکرم کاو عاقبت
خاک هستی مرا خشت سر خم می کند
بی رخت آگه ز فریاد خیالی بلبل است
کاو ز شوق رویِ گل با خود ترنّم می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کس نیست که کار ما برآرد
کار همه را خدا برآرد
خاک رهش ای سرشگ گِل ساز
تا یار در جفا برآرد
ز آن پیش که آه سرد و اشکم
باران شود و هوا برآرد
باشد که هوای کوی جانان
از کوی هوس مرا برآرد
گر سر بنهد ز غم خیالی
شوق تو سر از کجا برآرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
کسی را که رویت هوس می کند
کی اندیشه از روی کس می کند
کند زاهد انکار خوبان ولی
به عهد تو این کار بس می کند
تو را بارک الله چه زیبا رخی ست
که هرکس که بیند هوس می کند
دمی همنفس شو که نقد حیات
فدای همان یک نفس می کند
به جان خیالی غمت عاقبت
بکرد آنچه آتش به خس می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد
به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشگبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد
مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم
که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد
پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران
صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد
اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت
چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
کسی که سلسلهٔ زلف مشکبو دارد
کجا به حلقهٔ عشّاق سر فرو دارد
گدای میکده را حاصلی ز هستی نیست
به غیر دست که در گردن سبو دارد
دلا مراد دل خود ز غیر دوست مجو
که هرچه غایت مقصود توست او دارد
کسی به منزل مقصود بر طریق هوس
نمی رسد، مگر آن کس که جستجو دارد
مقرّر است که شایستهٔ نکویی نیست
کسی که بد کند و خویش را نکو دارد
کمینه خاکِ درِ خود شمر خیالی را
به شکر آنکه خدایت به آب رو دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد
دیده باری ز گل روی تو رنگی دارد
گر در این ره به سعادت نرسد نیست عجب
هرکه از نامِ غلامیّ تو ننگی دارد
دل بپرداز ز تزویر که نوری ندهد
در نظر روی هر آیینه که زنگی دارد
کوس رحلت بزن ای جان که در این منزل خاک
هیچ کس را نشنیدم که درنگی دارد
آخر آمد ز غمت وقت خیالی دریاب
که به فکر دهنت فرصت تنگی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گرچه شب غم ساختم چون شمع من با سوز خود
ای دل تو باری یافتی از مهر رویش روز خود
اکنون که دل پابند توست از زلف زنجیرش منه
یعنی منه دام بلا بر مرغ دست آموز خود
کارم چو در چنگ غمت مشکل به قانون می شود
آن به که سازم همچو نی با نالهٔ دلسوز خود
از زخم پیکان غمت صد رخنه دارم در درون
گر باورت ناید بپرس از ناوک دلدوز خود
گر شام مردم روشنی دارد خیالی از چراغ
هر شب مرا در دل نهان شمع جهان افروز خود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ما را ز سر خیال تو بیرون نمی شود
عهدی که هست با تو دگرگون نمی شود
سر می نهم به پای خیالت ولی چه سود
بی روی بخت کار به سر چون نمی شود
عاقل نباشد آنکه به لیلی وشی چو تو
سودای وصل دارد و مجنون نمی شود
وه کز تو سوختیم چو عود و هنوز کار
در چنگ روزگار به قانون نمی شود
در دیده و دلی و دمی نیست زین حسد
کاندر میان دیده و دل خون نمی شود
شب نیست کز غم مه رویت هزار بار
آهِ من شکسته به گردون نمی شود
هر نکته یی که طبع خیالی خیال بست
بی اقتضای قد تو موزون نمی شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرا بی تو راحت الم می نماید
وگر شادمانی ست غم می نماید
سفالِ سگانِ گدایانِ کویت
به چشمم به از جام جم می نماید
خیال دهانت به شهر وجودم
طریقی ز ملک عدم می نماید
خجل شد مه نو ز ابروی شوخت
به مردم از آن روی کم می نماید
خیالی به جور از تو رخ برنتابد
که در عشق ثابت قدم می نماید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
مرا دوش از آن لب بسی رنگ بود
ولی چشم تو بر سر جنگ بود
شبی کز چمن نالهٔ مرغ خاست
دلم را به کوی تو آهنگ بود
طلب کردمی ز آن دهن کام خویش
ولیکن به غایت محل تنگ بود
از آن در دلِ جام ره یافت می
که پیری به دل صاف و یکرنگ بود
به سنگ جفا صابرم تا کسی
نگوید خیالی چه بی سنگ بود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
مرا که دوش زِیادت زیاده دردی بود
غمی نبود چو مقصود یاد کردی بود
دلِ چو آهنت از آه و ناله نرم نشد
چرا که اینهمه پیش تو گرم و سردی بود
مرا هوای تو روزی وزید اندر سر
که حسنت از چمن عارض تو وَردی بود
گهی که عشق به کویت صلا طلب خیزد
ز راه صدق به هر گرد روی مردی بود
هنوز از گل رویت نداشت وجهی حُسن
که وجه عاشق درویش روی زردی بود
همین بس است به حشر آب رو خیالی را
که گِرد کوی تو افتاده همچو گردی بود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
مرا می سوزد آن بدخو که کار خودنکو سازد
عجب گر با چنین خوبی خدا اسباب او سازد
برآنم بعد از این کز رو برانم اشک را هر دم
وگرنه زود باشد کاو مرا بی آبرو سازد
هنوزم دست بر سر باشد از ذوقِ می لعلت
اگر بعد از اجل دوران زخاک من سبو سازد
مرا وقتی رسد در حلقهٔ زلف تو پیچیدن
که فکرِ آن میان از لاغری چون تار مو سازد
خیالی را مکن منع از حدیث آن لب شیرین
که طوطی را تمنّای شکر بسیار گو سازد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نکردم جز به زلف یار پیوند
که نتوان کرد خود را بی رسن بند
چه شرین کرد طوطی کز سر شوق
لبت را دید و بگذشت از سرقند
سگت را بی وفا گفتم عفاالله
گناه از بنده و عفو از خداوند
مرو چون سیل اشک از دیده هر دم
که خون کردی دلم را ای جگر بند
دل غمگین به بویی از تو خوشنود
خیالی با خیالی از تو خرسند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
واقف از جام می لعل تو مدهوشانند
در خور بادهٔ لعل تو قدح نوشانند
آخر ای نامه سفید از صف رندان بدر آی
که در این خانهٔ تاریک سیه پوشانند
چون قدح گرد برای صف عشاق بزن
تا ببینی که در این حلقه چه مدهوشانند
چون بر آریم سر از شرم گنه گرنه به حشر
دامن مغفرتی بر سرمان پوشانند
دهن قال فروبند خیالی و خموش
راز دار سخن عشق چو خاموشانند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هر خطایی که سزاوار عتابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
هردم از جانب او تیغ بلا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
یار در کار دلم کوشش بسیاری کرد
عاقبت آه جگر سوختگان کاری کرد
کرد چشم تو به نیش ستمی مرهم ریش
بین که تیمار دلم هندوی بیماری کرد
خود فروشی به خطت مشگ اگر کرد چه باک
بود سودایی و خود را به تو بازاری کرد
دوش از آتش من شمع چو آگاهی یافت
بر منش سوخت دل و گریهٔ بسیاری کرد
دیده نقدی که به صد خون جگر گِرد آورد
مردمی بین که نثار قدم یاری کرد
طرّه را بیش در آزار خیالی مفرست
تا نگویند فلان پشتیِ طرّاری کرد