عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
اوّل استادی که عشق و حسن را تقسیم کرد
عاشقان را صبر و خوبان را جفا تعلیم کرد
طوبی قدّ تو را از راست بینان هر که دید
در سرافرازی بر او قدّ تو را تقدیم کرد
جز مه رویت منجم هیچ مقصودی نداشت
ز این همه نقش دل افروزی که بر تقویم کرد
آخرالامر از ره عزّت به جایی می رسد
هرکه خواری را ز راه مردمی تعظیم کرد
گوهر جان در تن خاکی خیالی را ز دوست
چون امانت بود آخر هم بدو تسلیم کرد
عاشقان را صبر و خوبان را جفا تعلیم کرد
طوبی قدّ تو را از راست بینان هر که دید
در سرافرازی بر او قدّ تو را تقدیم کرد
جز مه رویت منجم هیچ مقصودی نداشت
ز این همه نقش دل افروزی که بر تقویم کرد
آخرالامر از ره عزّت به جایی می رسد
هرکه خواری را ز راه مردمی تعظیم کرد
گوهر جان در تن خاکی خیالی را ز دوست
چون امانت بود آخر هم بدو تسلیم کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
اهل دل در طلبت صاحب تدبیر شدند
عاشقان نامزد خنجر تقدیر شدند
پیشِ تیغ تو ز پس دادن جان ز این معنی
سر فکندند که شرمندهٔ تقصیر شدند
بخت آنان که به سودای جنون روزِ ازل
در سر زلف تو پا بستهٔ زنجیر شدند
حال ضعف دل عشاق کسانی دانند
که در اندوه جوانی به هوس پیر شدند
ای خیالی ز جهان دست فشان کاهل نظر
ترک این سفله گرفتند و جهانگیر شدند
عاشقان نامزد خنجر تقدیر شدند
پیشِ تیغ تو ز پس دادن جان ز این معنی
سر فکندند که شرمندهٔ تقصیر شدند
بخت آنان که به سودای جنون روزِ ازل
در سر زلف تو پا بستهٔ زنجیر شدند
حال ضعف دل عشاق کسانی دانند
که در اندوه جوانی به هوس پیر شدند
ای خیالی ز جهان دست فشان کاهل نظر
ترک این سفله گرفتند و جهانگیر شدند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باز ره بینان نشان از قرب منزل می دهد
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
با غمت هرچند کار درد ما مشکل شود
سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود
هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد
بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود
می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز
ز آن همی ترسم که پای مرکبت در گِل شود
تا به کی سرو سهی دعویّ آزادی کند
تو یکی بخرام تا دعویّ او باطل شود
چون خیالی را سر عقل خیال اندیش نیست
ساقیا جامی بده ز آن می که لایعقل شود
سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود
هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد
بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود
می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز
ز آن همی ترسم که پای مرکبت در گِل شود
تا به کی سرو سهی دعویّ آزادی کند
تو یکی بخرام تا دعویّ او باطل شود
چون خیالی را سر عقل خیال اندیش نیست
ساقیا جامی بده ز آن می که لایعقل شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا به رحمت خوان قسمت را مزیّن کرده اند
در خور هر فرقه مرسومی معیّن کرده اند
نام نیک و نقد هستی را به زاهد داده اند
نیستیّ و عشق را در گردن من کرده اند
با تو دعویِّ نظر بازی کسانی را رسد
کز غبار خاک کویت دیده روشن کرده اند
سر گران ز آن است چشم مست یار و جام می
کاندر این ره هر یکی خونی به گردن کرده اند
ای خیالی دامن جان چاک زن کارباب دل
سرخ رویی ها چو گُل از چاک دامن کرده اند
در خور هر فرقه مرسومی معیّن کرده اند
نام نیک و نقد هستی را به زاهد داده اند
نیستیّ و عشق را در گردن من کرده اند
با تو دعویِّ نظر بازی کسانی را رسد
کز غبار خاک کویت دیده روشن کرده اند
سر گران ز آن است چشم مست یار و جام می
کاندر این ره هر یکی خونی به گردن کرده اند
ای خیالی دامن جان چاک زن کارباب دل
سرخ رویی ها چو گُل از چاک دامن کرده اند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا به معنی اهل صورت دم ز آب و گل زدند
جان گدازان سکّهٔ محنت به نام دل زدند
در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق
خویش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند
ای بسا کشتی که بشکستند سیّاحان راه
تا قدم زاین ورطهٔ خون خوار بر ساحل زدند
آفرین بر راه بینانی که شبهای رحیل
ناغنوده کوس رحلت زاین کهن منزل زدند
اوّل از حرف جنون نام خیالی نقش شد
چون رقم بر نامهٔ رندان لایعقل زدند
جان گدازان سکّهٔ محنت به نام دل زدند
در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق
خویش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند
ای بسا کشتی که بشکستند سیّاحان راه
تا قدم زاین ورطهٔ خون خوار بر ساحل زدند
آفرین بر راه بینانی که شبهای رحیل
ناغنوده کوس رحلت زاین کهن منزل زدند
اوّل از حرف جنون نام خیالی نقش شد
چون رقم بر نامهٔ رندان لایعقل زدند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد
ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد
نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست
عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد
ای دل ار سعی تو این است که من می بینم
جای آن است که کار تو به جایی نرسد
پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت
رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد
بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم
تا به بالای بلند تو بلایی نرسد
گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب
هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد
ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد
نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست
عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد
ای دل ار سعی تو این است که من می بینم
جای آن است که کار تو به جایی نرسد
پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت
رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد
بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم
تا به بالای بلند تو بلایی نرسد
گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب
هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد
عشق در کشور جان رایت سلطانی زد
طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد
کافر چشم بتان راه مسلمانی زد
یار چون پردهٔ ناموس فرو هشت ز رخ
عقل سرگشته قدم در ره حیرانی زد
باشد از طرف رخ دوست کسی را دل جمع
که چو زلف سیهش دم ز پریشانی زد
تا تو در راه طلب پا ننهی بر سر خویش
قدم راست در این بادیه نتوانی زد
ساقیا دست بشوی از می و بنگر که سبو
بر سر از شرمِ گنه دست پشیمانی زد
گرنه آئین خیالی صفت نادانی ست
پیش اصحاب چرا لاف سخندانی زد
عشق در کشور جان رایت سلطانی زد
طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد
کافر چشم بتان راه مسلمانی زد
یار چون پردهٔ ناموس فرو هشت ز رخ
عقل سرگشته قدم در ره حیرانی زد
باشد از طرف رخ دوست کسی را دل جمع
که چو زلف سیهش دم ز پریشانی زد
تا تو در راه طلب پا ننهی بر سر خویش
قدم راست در این بادیه نتوانی زد
ساقیا دست بشوی از می و بنگر که سبو
بر سر از شرمِ گنه دست پشیمانی زد
گرنه آئین خیالی صفت نادانی ست
پیش اصحاب چرا لاف سخندانی زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
تا ز عشق اهل نظر آئینه یی برساختند
دوست را هریک به قدر دید خود بشناختند
در مقامر خانهٔ وحدت که کوی نیستی ست
عاشقان در داو اول خویش را در باختند
گوشه گیران را از این دولت چه بهتر کز نخست
گوشهٔ خاطر ز مهر غیر او پرداختند
رسم غمّازی گذار ای دل که در راه ادب
اشک را مردم بدین جرم از نظر انداختند
گردن تسلیم نه زیرا که ارباب طرب
چنگ را چون بر سر تسلیم شد بنواختند
عاقبت مسکین خیالی را پری رویان چو عود
سوختند از خامی و رسوای عالم ساختند
دوست را هریک به قدر دید خود بشناختند
در مقامر خانهٔ وحدت که کوی نیستی ست
عاشقان در داو اول خویش را در باختند
گوشه گیران را از این دولت چه بهتر کز نخست
گوشهٔ خاطر ز مهر غیر او پرداختند
رسم غمّازی گذار ای دل که در راه ادب
اشک را مردم بدین جرم از نظر انداختند
گردن تسلیم نه زیرا که ارباب طرب
چنگ را چون بر سر تسلیم شد بنواختند
عاقبت مسکین خیالی را پری رویان چو عود
سوختند از خامی و رسوای عالم ساختند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
تو را به جز سخن اندر دهن نمی گنجد
سخن همین شد و دیگر سخن نمی گنجد
کمال شوق دهان تو غنچه را در دل
به غایتی ست که در خویشتن نمی گنجد
نمی کنم گله ز آن لب به کام و ناکامی
چرا که این سخنم در دهن نمی گنجد
به اهل میکده زاهد دم از عقیده مزن
که در مسالک ما مکر و فن نمی گنجد
خیالیا کمِ خود گیر تا نظر یابی
که در طریق ادب ما و من نمی گنجد
سخن همین شد و دیگر سخن نمی گنجد
کمال شوق دهان تو غنچه را در دل
به غایتی ست که در خویشتن نمی گنجد
نمی کنم گله ز آن لب به کام و ناکامی
چرا که این سخنم در دهن نمی گنجد
به اهل میکده زاهد دم از عقیده مزن
که در مسالک ما مکر و فن نمی گنجد
خیالیا کمِ خود گیر تا نظر یابی
که در طریق ادب ما و من نمی گنجد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چشمت که به جز فتنه گری کار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
جز صبرِ کم و محنت بسیار ندارد
حاشا که چو منصور بسرّ تو برد پی
هر بی سروپایی که سرِ دار ندارد
گویم که سگ کوی تو را نام خیالی ست
زین نام سگ کوی تو گر عار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
جز صبرِ کم و محنت بسیار ندارد
حاشا که چو منصور بسرّ تو برد پی
هر بی سروپایی که سرِ دار ندارد
گویم که سگ کوی تو را نام خیالی ست
زین نام سگ کوی تو گر عار ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او
به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد
اوّل از هر دو جهان دیدهٔ من راه نظر
بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد
حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق
که سراسر همهٔ کار تو بی حاصل شد
گو مباش از طرف کار خیالی غافل
که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او
به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد
اوّل از هر دو جهان دیدهٔ من راه نظر
بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد
حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق
که سراسر همهٔ کار تو بی حاصل شد
گو مباش از طرف کار خیالی غافل
که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دلِ شکسته چو در آرزوی لعل تو خون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
دلا چه سود ز سودای زلف سرکش یارت
جز این که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد
کجا ز سلسلهٔ عشق جان بَرَد به سلامت
دلی که در سر زلف تو پای بند جنون شد
بیا که مرغ دلم در هوای دانهٔ خالت
به دام زلف اسیر و به چنگ عشق زبون شد
گذشت عمر خیالی در انتظار و تو هرگز
ز راه لطف نپرسیدیش که حال تو چون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
دلا چه سود ز سودای زلف سرکش یارت
جز این که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد
کجا ز سلسلهٔ عشق جان بَرَد به سلامت
دلی که در سر زلف تو پای بند جنون شد
بیا که مرغ دلم در هوای دانهٔ خالت
به دام زلف اسیر و به چنگ عشق زبون شد
گذشت عمر خیالی در انتظار و تو هرگز
ز راه لطف نپرسیدیش که حال تو چون شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
دوش می گفتم که ماه این دلفروزی از که دید
جانب رویش اشارت کرد شمع و لب گزید
در صفات گوهر سیراب دندان صدف
چون دهن بگشاد از گفتار او دُر می چکید
کاکل و زلفش سیه کاری عجب از سر نهد
در سیاست گرچه این را بست و آن را سر برید
آه درد انگیز را از آتش دل فاش کرد
لاجرم زاین گرم نرمی باید او را برکشید
تا که عمر رفته بر من باز گردد ساعتی
دل ز پی فریاد می کرد و سرشکم می دوید
چون ز مژگانش خیالی ناوکی کرد التماس
غمزهٔ او هردمی فرمود گفت از من رسید
جانب رویش اشارت کرد شمع و لب گزید
در صفات گوهر سیراب دندان صدف
چون دهن بگشاد از گفتار او دُر می چکید
کاکل و زلفش سیه کاری عجب از سر نهد
در سیاست گرچه این را بست و آن را سر برید
آه درد انگیز را از آتش دل فاش کرد
لاجرم زاین گرم نرمی باید او را برکشید
تا که عمر رفته بر من باز گردد ساعتی
دل ز پی فریاد می کرد و سرشکم می دوید
چون ز مژگانش خیالی ناوکی کرد التماس
غمزهٔ او هردمی فرمود گفت از من رسید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد
مباد کز نظر خلق بر همین افتد
مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک
چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد
خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد
که بی جمال تو هرگز نظر بر این افتد
کسی که قدّ تو بیند نه بیند ابرویت
چگونه کج نگرد هر که راست بین افتد
چو دل فتاد خیالی به دست خوش دارش
که باز دیر بیاید که این چنین افتد
مباد کز نظر خلق بر همین افتد
مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک
چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد
خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد
که بی جمال تو هرگز نظر بر این افتد
کسی که قدّ تو بیند نه بیند ابرویت
چگونه کج نگرد هر که راست بین افتد
چو دل فتاد خیالی به دست خوش دارش
که باز دیر بیاید که این چنین افتد