عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
رنجور عشق را سر ناز طبیب نیست
یعنی طبیب خسته دلان جز حبیب نیست
تنها نه ما وظیفهٔ انعام می خوریم
از خوان رحمت تو کسی بی نصیب نیست
گر یاد می کند ز غریب دیار خویش
هیچ از کمال مرحمت او غریب نیست
گوشی که شد ز ولولهٔ چنگ و نی گران
شایستهٔ نصیحت و پند ادیب نیست
بگشا دری به روی خیالی ز باغ وصل
مرغی که صید تست کم از عندلیب نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
صبح است عارض تو که در پشت دامن است
سرو سهی که داشت هواهای سرکشی
امروز پیش آن قد و بالا فروتن است
پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران
کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است
ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب
پیش جمال یار حساب تو روشن است
کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای
در پیش مردمان که خیالی سگ من است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
سرو تا بندهٔ بالای تو شد آزاد است
هر نفس کآن نه به یادِ تو برآید باد است
لطف فرمای و بده دادِ اسیران امروز
که تو را لطف خدا منصب شاهی داد است
غمزه چشم ستم آموز تو را شاگرد است
در فن فتنه، ولی در فن خود استاد است
ناله و آهِ مرا مرتبه بالاست ولی
زین میان سیل سرشک است که پیش افتاد است
گفتمش یاد کن از عهد فرامش شدگان
گفت خوش باش خیالی که مرا این یاد است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست
طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست
در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی
که همچون سرو دربند هوای دل مقیّد نیست
به فتوای خردمندان نکویی بر بدی سهل است
کسی بر رغم بدکیشان اگر نیکی کند بد نیست
به تاج زر فرو ناید سرم ز آن رو که در کویش
مرا بخت گدایی هست اگر بخت زمرّد نیست
گر از تو تیغ آید بر سرم گردن نخواهم تافت
بدین معنی که آمد را به قول عاشقان رد نیست
اگرچه رسم سربازی طریق عشقبازان است
ولی ز اندیشهٔ هجران خیالی را سر خود نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست
به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست
سرم فدای رهت باد تا نگویندت
که در طریقهٔ عشق تو سر به راهی نیست
دلا ز باده پرستی خجل مشو کاین جرم
خطای ماست وگرنه تو را گناهی نیست
سریر سلطنت او را مسلّم است ای دل
که غیر مسند تجرید تکیه گاهی نیست
دلِ خیالیِ آشفته را که ناپیداست
در این که زلف تو برده ست اشتباهی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است
در کوی عشقبازان رسوا شدن چه کار است
گفتند بت پرستی ست در اختیار طاعت
خود می کند وگرنه ما را چه اختیار است
برپایِ دارِ شوقت سر می نِهم چو منصور
کآخر همین سعادت در عشق پایدار است
در حلقه های زلفت بینی دل شکسته
نیکو نگاهدارش از ما به یادگار است
غم نیست گر خیالی از گفتگو بماند
در گلشن زمانه بلبل چو من هزار است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
گرچه طریق وفا قدیم است
علم نداری تو حق علیم است
با تو دل ما یکی ست لیکن
آنهم به تیغ جفا دو نیم است
گر به ادب درّ گوش نگیرد
پیش حدیث تو نایتیم است
آنکه ز زلف تو گاه گاهی
جان به نسیمی دهد چو نسیم است
گر تو ز راه کرم نبخشی
کام خیالی، خدای کریم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گرچه ماه نو به شوخی بی نظیر عالم است
لیک در خوبی ز ابروی تو بسیاری کم است
گرنه دزد نقد قلب ماست زلف شب روَت
از چه معنی اینچنین آشفته حال و درهم است
گوشهٔ خاطر بپرداز ای دل از سودای جان
در حریم خاص جانان غیر چون نامحرم است
آه کز سودای چشمت حاصل عمر عزیز
می رود در عین خونخواری و آنهم یک دم است
ای دریغا نیست بنیاد بقا را محکمی
ورنه با جانان بنای عهد ما بس محکم است
ای خیالی کار عالم چون به کین جان ماست
جان اگر خواهی مباش ایمن که کار عالم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گریهٔ خون سرِ ره بر منِ درویش گرفت
عاقبت اشک طریق عجبی پیش گرفت
تا چرا نیش غمت تیز گذشت از جگرم
جگر ریش مرا هست توان بیش گرفت
با غم و درد دل و جان چو مدارا کردند
ناوک تو طرف جان و دل ریش گرفت
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود برد صراحی و سر خویش گرفت
خیر شد عاقبت کار خیالی در عشق
تا کم این خردِ عاقبت اندیش گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گنجی ست عشق یار که عالم خراب اوست
بحری ست لطف دوست که گردون حباب اوست
گر صادقی چو صبح مزن جز به مهر دم
چون صدق عالمی ست که مهر آفتاب اوست
راه ادب گزین که سزاوار افسر است
هرسر که از طریق ادب بر جناب اوست
اندیشه از کشاکش روز حساب نیست
آن را که چشم بر کرم بی حساب اوست
در بند زلف یار نه تنها دل من است
هرجا دلی ست شیفتهٔ پیچ و تاب اوست
آهسته رو خیالی و دست از هوس بدار
زین خنگ تیز رو که مه نو رکاب اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست
هست رنگی چو گل امّا ز وفا بویی نیست
حاصل این است که از روی نکوی تو مرا
حاصل عمر بجز طعنهٔ بدگویی نیست
با همه موی شکافی، خرد خرده شناس
واقف از سرّ دهان تو سر مویی نیست
تا به راه طلب ای دل ننهی روی نیاز
در میان تو و مقصود ره و رویی نیست
زاهدا گر چو خیالی سر رندی داری
ساکن کوی مغان شو که ریا کویی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا از دل خبر جز بی دلی نیست
ز جان حاصل به جز بی حاصلی نیست
چو غنچه تنگدل زآنم همه عمر
که باغ دهر جای خوشدلی نیست
به قول بی دلان در مذهب عشق
طریقی خوشتر از لایعقلی نیست
به زنجیر سر زلف تو دل را
زدن لاف جنون از عاقلی نیست
خیالی را به اقبال غلامی
نشانی به ز داغ مقبلی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نالهٔ دلسوز نی شرح غمی بیش نیست
گرچه سرودی خوش است لیک دمی بیش نیست
توسن توفیق را پای طلب در گل است
ورنه ز ما تا به دوست جز قدمی بیش نیست
از صُحف حسن تو بر ورق کاینات
خطّ بیاض سحر یک رقمی بیش نیست
ای فلک این راه را پیر جوان من است
ورنه ز پیری تو را پشت خمی بیش نیست
سفرهٔ سبزی کشید خطّ تو امّا چه سود
قسم خیالی از او جز المی بیش نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
نقدی ست دل که سکّهٔ محنت به نام اوست
آن طایری که سلسلهٔ عشق دام اوست
با جم چه کار مست خرابات عشق را
چون آب خضر باده و خورشید جام اوست
از محرمان خلوت خاص است هرکه را
چشم امید بر کرم و لطفِ عام اوست
آزاده یی که بر درِ خلوت سرای یار
در سلک بندگی ست، سعادت غلام اوست
دل ابروی تو را مه نو گفت، عیب نیست
عیبی که هست در سخن ناتمام اوست
گرم از حدیث نظم خیالی ست درس عشق
زیرا که فتح باب معانی کلام اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر خسته خاطری که چو نی چشم باز نیست
در پرده محرم سخن اهل راز نیست
پا در گل است همّت کوتاه دست تو
ورنه طریق کعبهٔ وصلش دراز نیست
پای از سرِ نیاز بنه در ره طلب
زاد رهی چو به ز طریق نیاز نیست
انکار بر حقیقت عشقم کسی کند
کاو واقف از حقیقت عشق مجاز نیست
بشنو نصیحتی و حذر کن ز آه من
مشنو که آه سوختگان جانگداز نیست
با جور دور ساز خیالی و صبر کن
کار تو گر نساخت چه شد کار ساز نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
هر دُر اشکی که آمد چشم گریان را به دست
بر سرِ بازار سودای تو بر وجهی نشست
شیوهٔ رفتار اگر این است ای سرو بهشت
شاخ طوبی را بسی بر طرف جو خواهی شکست
سرو اگر لافد به بالای تو آب او مبر
سهل باشد زور کردن بر حریف زیر دست
میل دل با چشم او از غایت دیوانگی ست
عین بی عقلی ست صحبت داشتن با ترک مست
می کشد پیش خیال او خیالی نقد جان
در خور او نیست امّا هر که هست و هرچه هست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر دل که به عشق مبتلا نیست
واقف ز شکیب حال ما نیست
از فتنهٔ عشق سر کشیدن
در مذهب عاشقان روا نیست
رسم و ره یار بی وفایی
ز آن است که عمر را وفا نیست
ماییم و نیاز اگرچه آن نیز
در حدّ قبول هست یا نیست
این است خیالیا که باری
در طاعت بی دلان ریا نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست
ما سرِ تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست
ظاهراً با حلقهٔ زلف تو دارد نسبتی
ورنه مقصودِ دل دیوانه از زنجیر چیست
هر شب از آشفتگی زلف تو می بینم به خواب
یارب این خواب پریشان مرا تعبیر چیست
ای که هردم می کشی تیغی به قصد خون من
گر به قتل من تو خوشدل می شوی تقصیر چیست
پیر شد مسکین خیالی در غم هجران یار
و آن جوان هرگز نمی پرسد که حال پیر چیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
آه که نیش غمت خاطر من ریش کرد
وه که دلم جان و سر در پیِ آن نیش کرد
هرکم و بیشی که کرد یار ز جور و ستم
بیش مکن گفتمش رغم مرا بیش کرد
لاف سری می زند عقل ولی هرکجا
عشق قدم در نهاد عقل سر خویش کرد
گرچه کمان ابرویش داشت ولی بیشتر
سعی به قربان من ترک جفا کیش کرد
گوشهٔ تجرید را دل به خیالی گذاشت
منزل شاهانه را کلبهٔ درویش کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اگر معارضه حُسن تو را به حور افتد
رخ تو بیند و از شرم در قصور افتد
تو آفتابی و فریاد مهر برخیزد
ز پرتو تو به هر خانه یی که نور افتد
گمان مبر که گذارم ز اختیار تو دست
کمند حلقهٔ زلفت مگر ضرور افتد
گذار رسم عداوت که از ستیزه گری
ز دل رقیب تو نزدیک شد که دور افتد
بلاکشی چو خیالی کجاست جز ایّوب
که در کشاکش محنت چنین صبور افتد