عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۴
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۸
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۰
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۳
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۴۲
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۴۵
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۱
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۱
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۲
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۵
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۷
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۸
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۷
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۸
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۸۳
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۸ - ادامه
چو بر مغز پدر این ماجرا ریخت
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۱ - طلب نمودن پادشاه دختر را و انعام نمودن آن
طلب کرد آن بت کافر لقب را
به کوثر بار داد آن تشنه لب را
به فرمان شه آمد آتش آلود
چو سرکش شعله ای پیچیده دردود
خرامان شد چو گل بر تخت آتش
به دستی جان به دستی لخت آتش
قد چون شعله بر تعظیم خم داد
زمین سجده را فیض ارم داد
شه از لطفش به پای تخت بنشاند
جواهرهای لب بر فرقش افشاند
کشیدش از نوازش دست بر سر
سر او تخت و دست شاه افسر
تسلی دادش از مسکین نوازی
به شیرین بزمهای لعب و بازی
به فرزندی خود داد اختصاصش
به عصمتگاه خلوت کرد خاصش
به هر کشور خطاب را نیش داد
به ملک هند فرمان را نیش داد
هزارش اسب تازی داد و صد فیل
متاع خزو دیبا میل در میل
هزارش از کنیزان ختائی
دماغ آزاد خوی آشنایی
هزارش حقه از یاقوت و گوهر
هزارش نافه پر از مشک اذفر
ز هر جنسیش از مه تا به ماهی
کرامت کرد غیر از پادشاهی
و لیکن آن زن مردانه صولت
شکر لب طوطی پروانه همت
ز صد عالم تمنا بر تمنا
نمی شد جز به جان دادن تسلا
لبش جز گوهر آتش نمی سفت
به غیر از سوختن حرفی نمی گفت
چو عاجز شد شه از دلجوئی او
عنان بر تافت ز آتش خویی او
اجازت گونه ای دادش نه از دل
ز شادی برپرید آن نیم بسمل
هنوز از حرف رخصت لب تهی جام
که شوقش بود مرغ شعله آشام
لبش با شاه در افسانه گفتن
مژه سرگرم آتشخانه رفتن
به آخر آن سپهر دانش و داد
قرار چاره بر بیچارگی داد
اشارت کرد با پور جوان بخت
که ای چشم و چراغ افسر و تخت
ببر این شعله را تا کان آتش
بیفکن آتشی در جان آتش
به دلجوئیش چون شیر و شکر شو
چو خورشیدش به آتش راهبر شو
اگر نرمی پذیرد یاورش باش
وگر سوزد در آتش بر سرش باش
به خرمن عود و صندل بر فروزان
به رسم دخت رایانش بسوزان
گل بخت و بهارستان اقبال
مراد انس و جان شهزاده دانیال
چراغ دودمان شهریاری
فروغ جبههٔ امیدواری
به حکم شاه فرمان تماشا
روان شد همره آن ناشکیبا
جهانی کرده وقف از هر کناره
متاع جان به تاراج نظاره
شهش در هر نظر دادی پیامی
به هرگامی روا کردیش کامی
تمام ره برو افسانه می خواند
دلش می داد و رخش آهسته می راند
ولی او از دوعالم بیخبر بود
به جانش شوق آتش کارگر بود
به افسون، را دل نرمی نمی شد
هوس دل سرد آن گرمی نمی شد
به جان آمد زبس افسون پرستی
فغان برداشت از وسواس هستی
به شه گفتا مرا بد نام کردی
به افسون روز عیشم شام کردی
ز صبرم رنجه خواهد گشت یارم
بخواهد مرد آتش ز انتظارم
دلم سرگرم واشوقاه عشق است
بن هر مویم آتشگاه عشق است
من آن خاکستر آتش نهادم
که از بال و پرپروانه زادم
اگر صد ره شوم از سوختن پست
همان بازم به اصل خود رجوع است
به نزد عشق هر کو اهل عشق است
به آتش زنده رفتن سهل عشق است
به آخر چون شه از خجلت فروماند
گلاب یاس بر سوز دل افشاند
اجازت داد کاتش بر فروزند
در آتش هر دو را با هم بسوزند
به کوثر بار داد آن تشنه لب را
به فرمان شه آمد آتش آلود
چو سرکش شعله ای پیچیده دردود
خرامان شد چو گل بر تخت آتش
به دستی جان به دستی لخت آتش
قد چون شعله بر تعظیم خم داد
زمین سجده را فیض ارم داد
شه از لطفش به پای تخت بنشاند
جواهرهای لب بر فرقش افشاند
کشیدش از نوازش دست بر سر
سر او تخت و دست شاه افسر
تسلی دادش از مسکین نوازی
به شیرین بزمهای لعب و بازی
به فرزندی خود داد اختصاصش
به عصمتگاه خلوت کرد خاصش
به هر کشور خطاب را نیش داد
به ملک هند فرمان را نیش داد
هزارش اسب تازی داد و صد فیل
متاع خزو دیبا میل در میل
هزارش از کنیزان ختائی
دماغ آزاد خوی آشنایی
هزارش حقه از یاقوت و گوهر
هزارش نافه پر از مشک اذفر
ز هر جنسیش از مه تا به ماهی
کرامت کرد غیر از پادشاهی
و لیکن آن زن مردانه صولت
شکر لب طوطی پروانه همت
ز صد عالم تمنا بر تمنا
نمی شد جز به جان دادن تسلا
لبش جز گوهر آتش نمی سفت
به غیر از سوختن حرفی نمی گفت
چو عاجز شد شه از دلجوئی او
عنان بر تافت ز آتش خویی او
اجازت گونه ای دادش نه از دل
ز شادی برپرید آن نیم بسمل
هنوز از حرف رخصت لب تهی جام
که شوقش بود مرغ شعله آشام
لبش با شاه در افسانه گفتن
مژه سرگرم آتشخانه رفتن
به آخر آن سپهر دانش و داد
قرار چاره بر بیچارگی داد
اشارت کرد با پور جوان بخت
که ای چشم و چراغ افسر و تخت
ببر این شعله را تا کان آتش
بیفکن آتشی در جان آتش
به دلجوئیش چون شیر و شکر شو
چو خورشیدش به آتش راهبر شو
اگر نرمی پذیرد یاورش باش
وگر سوزد در آتش بر سرش باش
به خرمن عود و صندل بر فروزان
به رسم دخت رایانش بسوزان
گل بخت و بهارستان اقبال
مراد انس و جان شهزاده دانیال
چراغ دودمان شهریاری
فروغ جبههٔ امیدواری
به حکم شاه فرمان تماشا
روان شد همره آن ناشکیبا
جهانی کرده وقف از هر کناره
متاع جان به تاراج نظاره
شهش در هر نظر دادی پیامی
به هرگامی روا کردیش کامی
تمام ره برو افسانه می خواند
دلش می داد و رخش آهسته می راند
ولی او از دوعالم بیخبر بود
به جانش شوق آتش کارگر بود
به افسون، را دل نرمی نمی شد
هوس دل سرد آن گرمی نمی شد
به جان آمد زبس افسون پرستی
فغان برداشت از وسواس هستی
به شه گفتا مرا بد نام کردی
به افسون روز عیشم شام کردی
ز صبرم رنجه خواهد گشت یارم
بخواهد مرد آتش ز انتظارم
دلم سرگرم واشوقاه عشق است
بن هر مویم آتشگاه عشق است
من آن خاکستر آتش نهادم
که از بال و پرپروانه زادم
اگر صد ره شوم از سوختن پست
همان بازم به اصل خود رجوع است
به نزد عشق هر کو اهل عشق است
به آتش زنده رفتن سهل عشق است
به آخر چون شه از خجلت فروماند
گلاب یاس بر سوز دل افشاند
اجازت داد کاتش بر فروزند
در آتش هر دو را با هم بسوزند
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۲ - دستوری پادشاهزاده ملازمان را از برای هیمه جمع نمودن
اطاعت پیشگان شاهزاده
به طاعت نقد جان بر کف نهاده
چو از شه نغمهٔ رخصت شنیدند
به سوی هیمه چون آتش دویدند
ز بس چیدند بر هم صندل و عود
جهان پر شد ز دود عنبر آلود
کم از مژگان به هم سودن زمانی
مهیا شد سمندر آشیانی
نخست آن کشته را در وی نهادند
بخور آسا به مجمر جای دادند
چه دودش با دماغ دختر آمیخت
شدش جان عطسه و بر خاک ره ریخت
سپند آسا به وجد افتاد و برخاست
به شکرش شه زبان چون شعله پیراست
بگفت ای ذره پرور سعد اکبر
شنیدستم زخشت مهر و اختر
دل و جانم کرم پروردهٔ تو
من آتش محبت بردهٔ تو
چو در پاداش احسانت گرایم
اگر سوزم ز خجلت بر نیایم
خیالت را درین ره خضر دل کن
مرا امروز در آتش بحل کن
ز بعد شه وداع یک به یک کرد
دل و چشم جهان کان نمک کرد
همی رفت و به تحریک زمانی
زغم می سوخت بی آتش جهانی
لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونریز
چو یاقوتی شد اندر آتش تیز
چنان مستانه در آتش گذر کرد
که از بد مستیش آتش حذر کرد
چنان از شوق دل بی تاب گردید
که از گرمیش آتش آب گردید
چو موج افکن شد از طوفان خون ریز
درآمد در میان آتش تیز
در آتش همچو صرصر پای کوبان
غبار از خویش و دود از شعله رویان
به پایش شعله چون گل بر کف دست
ز خون شعله بر پایش حنابست
در آن برگ گل نادیده خاشاک
گلاب لاله گون می ریخت بر خاک
محیطش گشت آتش با صد افسوس
تن او شمع و آتش گشت فانوس
ز خون دل بر آتش روغن افشاند
سپند اشک دامن دامن افشاند
ز آتش وعده گاه یار پرسید
سراغ جلوهٔ دیدار پرسید
خبر داد آتش از راز درونش
به کوثر گشت آتش رهنمونش
چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت
نقابش را به بوس ازرو برانداخت
سر شوریده بر زانو نهادش
لبش بوسید و رو بر رو نهادش
به مژگان شعله بر پیچید از موی
به خوی شستش غبار آتش از رو
کشیدش تنگتر از جان در آغوش
چو جانان یافت کرده جان فراموش
به نوعی امتزاج آن دو تن شد
که جان این، تن او را کفن شد
به طاعت نقد جان بر کف نهاده
چو از شه نغمهٔ رخصت شنیدند
به سوی هیمه چون آتش دویدند
ز بس چیدند بر هم صندل و عود
جهان پر شد ز دود عنبر آلود
کم از مژگان به هم سودن زمانی
مهیا شد سمندر آشیانی
نخست آن کشته را در وی نهادند
بخور آسا به مجمر جای دادند
چه دودش با دماغ دختر آمیخت
شدش جان عطسه و بر خاک ره ریخت
سپند آسا به وجد افتاد و برخاست
به شکرش شه زبان چون شعله پیراست
بگفت ای ذره پرور سعد اکبر
شنیدستم زخشت مهر و اختر
دل و جانم کرم پروردهٔ تو
من آتش محبت بردهٔ تو
چو در پاداش احسانت گرایم
اگر سوزم ز خجلت بر نیایم
خیالت را درین ره خضر دل کن
مرا امروز در آتش بحل کن
ز بعد شه وداع یک به یک کرد
دل و چشم جهان کان نمک کرد
همی رفت و به تحریک زمانی
زغم می سوخت بی آتش جهانی
لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونریز
چو یاقوتی شد اندر آتش تیز
چنان مستانه در آتش گذر کرد
که از بد مستیش آتش حذر کرد
چنان از شوق دل بی تاب گردید
که از گرمیش آتش آب گردید
چو موج افکن شد از طوفان خون ریز
درآمد در میان آتش تیز
در آتش همچو صرصر پای کوبان
غبار از خویش و دود از شعله رویان
به پایش شعله چون گل بر کف دست
ز خون شعله بر پایش حنابست
در آن برگ گل نادیده خاشاک
گلاب لاله گون می ریخت بر خاک
محیطش گشت آتش با صد افسوس
تن او شمع و آتش گشت فانوس
ز خون دل بر آتش روغن افشاند
سپند اشک دامن دامن افشاند
ز آتش وعده گاه یار پرسید
سراغ جلوهٔ دیدار پرسید
خبر داد آتش از راز درونش
به کوثر گشت آتش رهنمونش
چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت
نقابش را به بوس ازرو برانداخت
سر شوریده بر زانو نهادش
لبش بوسید و رو بر رو نهادش
به مژگان شعله بر پیچید از موی
به خوی شستش غبار آتش از رو
کشیدش تنگتر از جان در آغوش
چو جانان یافت کرده جان فراموش
به نوعی امتزاج آن دو تن شد
که جان این، تن او را کفن شد
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۵ - در تمثیل مناظرهٔ ماهی و سمندر با یکدیگر
به ماهی طعنه زد روزی سمندر
که تو ممنون ز آبی من ز آذر
ز دلسردی است با آبت سر و کار
من از دل گرمیم آتش پرستار
مزاج اهل عشق آتش نورد است
ز آتش رو نتابد هرکه مرد است
تو کاتش از نقاب ما نبینی
عدم از بیم بر هستی گزینی
من آن خضرم کز استیلای امید
در آتش سوختم با عمر جاوید
ز خلدآباد راحت رخت بستم
چو داغ عشق در آتش نشستم
چو ماهی این نوای طعنه بشنید
صدف از تاب حسنش تابه گردید
فروزان شد ز سر تا پا چو اخگر
زبان شد شعله و حرفش سمندر
بگفت ای خام طبع خام گفتار
ز بس خامیت با آتش سر و کار
تو از دلسردی و افسرده جانی
کنی دایم در آتش زندگانی
ز بس سردست اجزای وجودت
نبیند چشم آتش روی دورت
نه سردی در تو آتش کارگر نیست
همی سوزی و از سوزت خبر نیست
اگر صد سال در آتش نشینی
به طبعت یک شرر گرمی نبینی
همان جسمت زسردی ناگزیر است
همان در طبعت آتش زمهریر است
خوشا من کز تف و تاب محبت
شدم غواص غرقاب محبت
من آن برقم که با باران نشینم
ز حرقت آب بر آتش گزینم
ز سوز عشق دارم در جگر تاب
بسوزم گر نسایم سینه بر آب
وصال آب شد هستی فروزم
گر از دریا برون افتم بسوزم
سرشتند آتشی در سینهٔ من
که کردم قعر دریا بیخ گلخن
به آبم داد بخت سرکش من
به صد طوفان نمیرد آتش من
اگر صد سال گردم غوطه پرورد
سر موئی نگردد آتشم سرد
وگر در دل بدزدم در جگر تاب
ز سوز سینه خاکستر کنم آب
تو از سردی کنی آتش پرستی
من از گرمی به طوفان داده هستی
ترا بامن نه لاف عشق نیکوست
بر این فتوی نویسد دشمن [و] دوست
به کیش عشق از من تا تو فرق است
کسی داند که در خوناب غرق است
تو سوز عاشقی از من بیاموز
چراغ خود ز آب من برافروز
الهی تافروزان است ز آذر
چراغ ماهی و شمع سمندر
فروزان باد از مه تا به ماهی
چراغ دولت دانیال شاهی
نهال شمع بزمش باد شاداب
چراغ مجلسش باد آسمان تاب
کند طغرای فرمانش منقش
چو باد از جلوه روی آب و آتش
که تو ممنون ز آبی من ز آذر
ز دلسردی است با آبت سر و کار
من از دل گرمیم آتش پرستار
مزاج اهل عشق آتش نورد است
ز آتش رو نتابد هرکه مرد است
تو کاتش از نقاب ما نبینی
عدم از بیم بر هستی گزینی
من آن خضرم کز استیلای امید
در آتش سوختم با عمر جاوید
ز خلدآباد راحت رخت بستم
چو داغ عشق در آتش نشستم
چو ماهی این نوای طعنه بشنید
صدف از تاب حسنش تابه گردید
فروزان شد ز سر تا پا چو اخگر
زبان شد شعله و حرفش سمندر
بگفت ای خام طبع خام گفتار
ز بس خامیت با آتش سر و کار
تو از دلسردی و افسرده جانی
کنی دایم در آتش زندگانی
ز بس سردست اجزای وجودت
نبیند چشم آتش روی دورت
نه سردی در تو آتش کارگر نیست
همی سوزی و از سوزت خبر نیست
اگر صد سال در آتش نشینی
به طبعت یک شرر گرمی نبینی
همان جسمت زسردی ناگزیر است
همان در طبعت آتش زمهریر است
خوشا من کز تف و تاب محبت
شدم غواص غرقاب محبت
من آن برقم که با باران نشینم
ز حرقت آب بر آتش گزینم
ز سوز عشق دارم در جگر تاب
بسوزم گر نسایم سینه بر آب
وصال آب شد هستی فروزم
گر از دریا برون افتم بسوزم
سرشتند آتشی در سینهٔ من
که کردم قعر دریا بیخ گلخن
به آبم داد بخت سرکش من
به صد طوفان نمیرد آتش من
اگر صد سال گردم غوطه پرورد
سر موئی نگردد آتشم سرد
وگر در دل بدزدم در جگر تاب
ز سوز سینه خاکستر کنم آب
تو از سردی کنی آتش پرستی
من از گرمی به طوفان داده هستی
ترا بامن نه لاف عشق نیکوست
بر این فتوی نویسد دشمن [و] دوست
به کیش عشق از من تا تو فرق است
کسی داند که در خوناب غرق است
تو سوز عاشقی از من بیاموز
چراغ خود ز آب من برافروز
الهی تافروزان است ز آذر
چراغ ماهی و شمع سمندر
فروزان باد از مه تا به ماهی
چراغ دولت دانیال شاهی
نهال شمع بزمش باد شاداب
چراغ مجلسش باد آسمان تاب
کند طغرای فرمانش منقش
چو باد از جلوه روی آب و آتش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲
با رخت صورت چین چند کند دعوی را
پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را
گر به چین نسخهٔ تصویر ز روی تو برند
تا چه ها روی دهد در فن خود، مانی را
باد آوازهٔ سروِ قدِ تو سوی بهشت
می برد تا که بدین برشکند طوبی را
گر نداری خبر از سیل سرشکم چه عجب
بر تو هیچ است اگر آب برد دنیی را
مدّعی فهم خیالات خیالی نکند
خر چه داند صفتِ معجزهٔ عیسی را
پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را
گر به چین نسخهٔ تصویر ز روی تو برند
تا چه ها روی دهد در فن خود، مانی را
باد آوازهٔ سروِ قدِ تو سوی بهشت
می برد تا که بدین برشکند طوبی را
گر نداری خبر از سیل سرشکم چه عجب
بر تو هیچ است اگر آب برد دنیی را
مدّعی فهم خیالات خیالی نکند
خر چه داند صفتِ معجزهٔ عیسی را