عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۲۱
در عشق زدیده اشک باید سفتن
دل را زغبار نفس باید رُفتن
در رقص به قوّال کسی گوید بیت
کاو معنی حرف بیت داند گفتن
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۲۷
در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است
جان بر در او چو غاشیه بر دوش است
از سرّ سماع آن کسی باخبر است
کاو را به جز از دو گوش صورت گوش است
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۳۳
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد
وین دل نه به دانه ای به سر شاید برد
معذورم اگر سماع می دارم دوست
کاین غم به ترانه ای به سر شاید برد
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۰
هرگه که مرا سوی تو آهنگ بود
آنجا چه ثبات و عقل و فرهنگ بود
گویی به سماع برنخیزد کامل
کامل نبود چنین کسی سنگ بود
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۲
در مجمع عشق او صلایی باید
وین درد مرا ازو دوایی باید
رقص ارچه که عادت است این طایفه را
لکن به جز از رقص صفایی باید
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۹
نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید
سرّی است که بی کام و زبان می گوید
در روز الست قطره ای نوشیده است
این جمله به گستاخی آن می گوید
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۵۲
نی گفت سر نالهٔ من آن داند
در عشق که او زبان لالان داند
بی جرمم اگر زبان بریدند مرا
معشوق زبان بی زبانان داند
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۵۶
ما بر لگن عشق سواریم چو شمع
نقش همه کس فراپذیریم چو شمع
عشّاق قلندریم و شرط است که ما
آن شب که نسوزیم بمیریم چو شمع
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۵۸
شمعی که مبارز است و تمکین دارد
بر پشت لگن زچابکی زین دارد
گفتم که چرا زرد رخی؟ گفت مرا
فرهاد دلم فراق شیرین دارد
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۵۹
شمعا هستی به سوختن ارزانی
تا بی رخ معشوق چرا خندانی
هر چند سرت به گاز برمی دارند
برمی آری سری، زهی پیشانی
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۷۳
بیمار تو را درد نباشد، باشد
مشتاق تو رخ زرد نباشد، باشد
تو باد جهنده ای و من خاک درت
چون باد جهد گرد نباشد، باشد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۱
در میکده چون جمال معشوقهٔ ماست
باز آمدن از کعبه به بتخانه رواست
هر کعبه کزو بوی ندارد کنش است
با او همه بتخانه شده کعبهٔ ماست
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۸
زین سان که منم گر تو تویی آخر کار
ما را بَدَل سجاده باشد زنّار
در پای خودم فتاده بینی یکبار
از دست قدح فتاده ور سر دستار
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۲۲
ای کرده مرا عشق تو در عالم فاش
افکنده مرا تو در میان اوباش
شهری خبر است که زاهدی شد قلّاش
چون پرده دریده شد کنون ما را باش
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۶
گر هیچ سوی زلف تو راهی باشد
هر تار به دست دادخواهی باشد
جز زلف و رخت هیچ سالی ندهد
یک شب که درازتر زماهی باشد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۳
روز رخ تو کسوت شب می دارد
شب جانب روز تو عجب می دارد
گر زانک نه دود دل من شد خط تو
پا بر سر آتش چه سبب می دارد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۵
گر دل زتو وصل دید اگر هجران دید
از غایت اخلاص همه یکسان دید
تو جان منی اگر نبینم چه عجب
شرط است که جان خویش را نتوان دید
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۴
گفتم طربی به صد دل و دین بخرم
هان تا که فروشد، من مسکین بخرم
جایی برسید درد دل، گر یابم
مرگی به هزار جان شیرین بخرم
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۵
دل را چو فتاد با غم عشق تو رای
چندانک توانی به غمش می افزای
تا جان دارم دست من و دامن تو
زین سر نروم تا که بُباشم برپای
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۷
من معذورم اگر شوم هرزه درای
با عشق تو عقل کی بماند برجای
چون مظهر مظهرت منم در همه جای
شاید که به من فخر کند خلق خدای