عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۷۸ - الاسرار
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط
دلها زتو دور نیست چو نقطه زخط
بر مرکز عهد اول از خطّ ازل
جانها همه دایره است و عشق تو نقط
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۹۰ - الاسرار
مردان چو حدیث وصل جانان شنوند
ار زنده بمانند زنقصان شنوند
درد ره عاشقان کمالی دارد
سرّ دو جهان درون جانان شنوند
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۹۳ - الاسرار
در عالم عشق هر که را یار بود
صندوق وجودش همه اسرار بود
با این همه گر زخود نشانی بدهد
در حال مقامش رسن و دار بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۹۴ - الاسرار
عقل از ره تو حدیث افسانه برد
در کوی تو ره مردم بیگانه برد
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را
سودای تو از کعبه به بتخانه برد
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۹۶ - الاسرار
در بادیهٔ وصال آن شهره نگار
جانبازانند عاشقان رخ یار
مانندهٔ حلّاج انا الحق گویان
و از هر کنجی هزار سر بر سرِ دار
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۰۳ - الاسرار
در دل سخنت چو جان نگه می دارم
خون می خورم و زبان نگه می دارم
با دل سخن وصل تو می گویم از آن
جان را به اومید آن نگه می دارم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۲۸ - الخوف
قد کنت اقول لا ابالی بجفا
کردیم چنانک می بنوشم زوفا
الآن اذاصبّ من الحبّ صفا
ترسم که کدورتیش باشد زقفا
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۱ - الخوف
دم با که زنم کنون که همدم بنماند
دل ریش شد و امید مرهم بنماند
من خوش به امید وصل او می بودم
اکنون به چه خوش شوم که آن هم بنماند
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۲ - الخوف
من در پی عشق تو چه پویم که کیم
وصلت به کدام مایه جویم که کیم
گر لطف توم دست نگیرد امروز
فردا به کجا روم، چگونه که کیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۳ - الخوف
در عشق زهمنشین بد می ترسم
یعنی که ز مرد بی خرد می ترسم
با تنهایی چنان خوشستم که اگر
در آینه بنگرم زخود می ترسم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۵ - الخوف
نی همچو منت به عمر یاری خیزد
یاری چو منت به روزگاری خیزد
من خاک توم تو می دهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۰ - الخوف
ای دل طمع وصل به بیهوده مدار
کز دوست جز او نیست کسی برخوردار
هر کس زکمال او [ورا] نیست خبر
او در پس پرده مانده ما در پندار
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۲ - الخوف
ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم
وز هجر تو دست بر دل خسته زنیم
وصل تو دری نمی گشاید ما را
پس سر همه عمر بر در بسته زنیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۴ - الرجاء
با رنگ ز تیغ او دلم نزداید
می باشم از آن گونه که او فرماید
نومید نیم ز فضل او زیرا کاو
هرگه که دری ببست صد بگشاید
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۶۱ - الرجاء
گر در عمل عشق به کاری برسم
از بادهٔ وصلت به خماری برسم
در بحر وصال تو بسی خواهم بود
آخر به لبی یا به کناری برسم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۶۵ - الرجاء
ماییم به عشق تو تولّا کرده
وز طاعت و معصیت تبرّا کرده
آن را که عنایت تو باشد باشد
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۲۶ - العبودیة
گر بد داند و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عَفو او داند
تا زنده ام از وفا نگردانم روی
من بر سر آنم آن او او داند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۲۹ - العبودیة
چون از در او هیچ مرا نیست گزیر
ای دل درِ او گیرو در آن درگه میر
زنهار ازو بادگری روی مکن
ما را درِ او بس مَه امیر و مَه وزیر
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۳۵ - العبودیة
بر خاک در تو تحفه گر جان باشد
همچون مثل زیره به کرمان باشد
دین و دل و دنیا چو فدای تو کنند
پای ملخ مور سلیمان باشد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۳۹ - العبودیة
ای از تو خرابی سبب آبادی
وز یک غم تو هزار جان را شادی
در بندگیت از دو جهان آزادم
هرگز دیدی بنده بدین آزادی؟