عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۲
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح فخر الملک
ترک من چون طره عنبر شکن پرچین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود
سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
لاله خود روی را در سایه ی عنبر کشد
سنبل سیراب را پیرایه نسرین کند
جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر
صورت فرهاد بندد، شیوه ی شیرین کند
همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد
همچنان لعلش بخنده روح را تسکین کند
کآسمان از نوک کلک خواجه خسرو نشان
انتظام مملکت سازد، قوام دین کند
صدر فخرالدین عربشاه آنکه از بدو وجود
خامه تقریر را تدبیر او تلقین کند
آنکه عکس گوهر شمشیر او را چون قضا
زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند
چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود
خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند
جره باز تیغش ار خواهد بروز انتقام
آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند
شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع
رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند
زآنکه گرد خاک پایش را برغبت در بهشت
دست رضوان توتیای چشم حور العین کند
لفطش ار یاد آرد از هندوستان، چون آبنوس
عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند
تا نزاید مثل او حفظش پس از چندین قرار
طبع را بکری دهد؛ افلاک را عنین کند
ای سرافرازی که موج لطفت از دریای جود
دوزخ اندیشه ی افلاسرا تسکین کند
اندرین دولت که باقی باد بر ما روزگار
شدت دیماه را ز الطاف فروردین کند
ز آتش طبع از نه بگشایم بسحر آب حیات
شاید ار بر من جهان چون آفرین نفرین کند
دی زمن بیتی کسی بشنید و بر گردید و گفت
کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند
من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم
گر گذاری آورد چون قصد علیین کند
کی بدین معنی شوم محتاج کاندر نظم و نثر
خاطر دراک من دعوی صد چندین کند
سرورا، صدرا، تو خود دانی که در ملک سخن
بنده را دستیست کو... قسطنطین کند
گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان
دست صیت جمله را در خاک گوهر چین کند
تا بدو نیک جهان را نص قرآن در وجود
اول از آتش نماید ابتدا از طین کند
در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد
تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند
چشم اقرانت بدیدار تو روشن باد و باد،
عمرشان چند آنکه احسان را خرد تحسین کند
ختم کردم بر دعا، کاندر دعای مدح تو
خود اجابت استعانت را ز طبع آئین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود
سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
لاله خود روی را در سایه ی عنبر کشد
سنبل سیراب را پیرایه نسرین کند
جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر
صورت فرهاد بندد، شیوه ی شیرین کند
همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد
همچنان لعلش بخنده روح را تسکین کند
کآسمان از نوک کلک خواجه خسرو نشان
انتظام مملکت سازد، قوام دین کند
صدر فخرالدین عربشاه آنکه از بدو وجود
خامه تقریر را تدبیر او تلقین کند
آنکه عکس گوهر شمشیر او را چون قضا
زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند
چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود
خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند
جره باز تیغش ار خواهد بروز انتقام
آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند
شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع
رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند
زآنکه گرد خاک پایش را برغبت در بهشت
دست رضوان توتیای چشم حور العین کند
لفطش ار یاد آرد از هندوستان، چون آبنوس
عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند
تا نزاید مثل او حفظش پس از چندین قرار
طبع را بکری دهد؛ افلاک را عنین کند
ای سرافرازی که موج لطفت از دریای جود
دوزخ اندیشه ی افلاسرا تسکین کند
اندرین دولت که باقی باد بر ما روزگار
شدت دیماه را ز الطاف فروردین کند
ز آتش طبع از نه بگشایم بسحر آب حیات
شاید ار بر من جهان چون آفرین نفرین کند
دی زمن بیتی کسی بشنید و بر گردید و گفت
کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند
من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم
گر گذاری آورد چون قصد علیین کند
کی بدین معنی شوم محتاج کاندر نظم و نثر
خاطر دراک من دعوی صد چندین کند
سرورا، صدرا، تو خود دانی که در ملک سخن
بنده را دستیست کو... قسطنطین کند
گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان
دست صیت جمله را در خاک گوهر چین کند
تا بدو نیک جهان را نص قرآن در وجود
اول از آتش نماید ابتدا از طین کند
در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد
تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند
چشم اقرانت بدیدار تو روشن باد و باد،
عمرشان چند آنکه احسان را خرد تحسین کند
ختم کردم بر دعا، کاندر دعای مدح تو
خود اجابت استعانت را ز طبع آئین کند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح زین الدین هندی
دوش بیخود ز خود جدا گشتم
با خدای خود آشنا گشتم
نظری بر دلم فکند کز او
کاشف رمز انبیا گشتم
ببقای ابد رسیدم از آن
که بکلی ز خود فنا گشتم
پیش ازین بنده خودم بودم
که بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس ز آستان عشق زدم
بهبر عقل رهنما گشتم
قلب معشوق بودم اول کار
ز غش و غیر تا جدا گشتم
در خلوص عنایتش ز اخلاص
زر شدم بلکه، کیمیا گشتم
تا حواس جهات و ارکان را
در ره فقر پیشوا گشتم
آسیا بر سرم بگشت ولی
گرد خود همچو آسیا گشتم
ره بده بردم آخر از پی غول
گرچه بیهوده سالها گشتم
ملک ده ملک خصم بود و در او
به بسی جهد کدخدا گشتم
تخم خود در زمین خود کشتم
کشت خود را بخود نما گشتم
مصر جامع شد ایندم آن ده و من
یوسف مصر کبریا گشتم
خاک ارکانش را سپهر شدم
چشم اعیانش را سها گشتم
بمثالی دگر کنم تقدیر
این خبر را که مبتدا گشتم
همچو باران چو از سحاب غرور
سالک خطه ی هوی گشتم
صدف صدقم از هوی پر بود
من از آن صدق با صفا گشتم
مدتی در میان صدق و صفا
غرقه در بحر انزوا گشتم
سلوت خلوتم چو روی نمود
در صدف در بی بها گشتم
در مراقب چو گوهرم دیدند
افسر شاهرا سرا گشتم
راه خود را بخود دلیل شدم
درد حق را بحق دوا گشتم
آب حیوان بعلم و عقل شبی
جستم و علم و عقرا گشتم
ناوک علمرا نشانه شدم
سخره انجم و سها گشتم
کس نشانم نداد ز آب حیات
گر درین هر دو خطه تا گشتم
آب حیوان شدم چو در ره فقر
خاک سلطان اولیاء گشتم
زین دین، پیرهند، کز نظرش
نظر رحمت خدا گشتم
آنکه از برق نور معرفتش
تیره ی عقل را ضیاء گشتم
و آنکه لطف ارادتش تا گفت
تو مرا شو که من ترا گشتم
چمن شوقرا سحاب شدم
گلبن عشق را صبا گشتم
مالک ملک فقر کز نفسش
ملک بخش جهان گشا گشتم
سالک راه حق که در قدمش
تا شدم خاک، توتیا گشتم
ای باخلاق حق شده موصوف
تا ترا ناظم ثنا گشتم
آفتاب سپهر عرفانرا
بی گمان خط استوا گشتم
مرده ی جسم را مسیح شدم
هدهد روح را سبا گشتم
چون غنیمت نمودیم در فقر
یافتم فقر و ز اغنیاء گشتم
چون شدم نیست در ولایت عشق
والی خطه ی بقا گشتم
تا سخندان بیان تواند کرد
که سخن پرور از کجا گشتم
اقتدای سخن بنام تو باد
که ز مدح تو مقتدا گشتم
با خدای خود آشنا گشتم
نظری بر دلم فکند کز او
کاشف رمز انبیا گشتم
ببقای ابد رسیدم از آن
که بکلی ز خود فنا گشتم
پیش ازین بنده خودم بودم
که بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس ز آستان عشق زدم
بهبر عقل رهنما گشتم
قلب معشوق بودم اول کار
ز غش و غیر تا جدا گشتم
در خلوص عنایتش ز اخلاص
زر شدم بلکه، کیمیا گشتم
تا حواس جهات و ارکان را
در ره فقر پیشوا گشتم
آسیا بر سرم بگشت ولی
گرد خود همچو آسیا گشتم
ره بده بردم آخر از پی غول
گرچه بیهوده سالها گشتم
ملک ده ملک خصم بود و در او
به بسی جهد کدخدا گشتم
تخم خود در زمین خود کشتم
کشت خود را بخود نما گشتم
مصر جامع شد ایندم آن ده و من
یوسف مصر کبریا گشتم
خاک ارکانش را سپهر شدم
چشم اعیانش را سها گشتم
بمثالی دگر کنم تقدیر
این خبر را که مبتدا گشتم
همچو باران چو از سحاب غرور
سالک خطه ی هوی گشتم
صدف صدقم از هوی پر بود
من از آن صدق با صفا گشتم
مدتی در میان صدق و صفا
غرقه در بحر انزوا گشتم
سلوت خلوتم چو روی نمود
در صدف در بی بها گشتم
در مراقب چو گوهرم دیدند
افسر شاهرا سرا گشتم
راه خود را بخود دلیل شدم
درد حق را بحق دوا گشتم
آب حیوان بعلم و عقل شبی
جستم و علم و عقرا گشتم
ناوک علمرا نشانه شدم
سخره انجم و سها گشتم
کس نشانم نداد ز آب حیات
گر درین هر دو خطه تا گشتم
آب حیوان شدم چو در ره فقر
خاک سلطان اولیاء گشتم
زین دین، پیرهند، کز نظرش
نظر رحمت خدا گشتم
آنکه از برق نور معرفتش
تیره ی عقل را ضیاء گشتم
و آنکه لطف ارادتش تا گفت
تو مرا شو که من ترا گشتم
چمن شوقرا سحاب شدم
گلبن عشق را صبا گشتم
مالک ملک فقر کز نفسش
ملک بخش جهان گشا گشتم
سالک راه حق که در قدمش
تا شدم خاک، توتیا گشتم
ای باخلاق حق شده موصوف
تا ترا ناظم ثنا گشتم
آفتاب سپهر عرفانرا
بی گمان خط استوا گشتم
مرده ی جسم را مسیح شدم
هدهد روح را سبا گشتم
چون غنیمت نمودیم در فقر
یافتم فقر و ز اغنیاء گشتم
چون شدم نیست در ولایت عشق
والی خطه ی بقا گشتم
تا سخندان بیان تواند کرد
که سخن پرور از کجا گشتم
اقتدای سخن بنام تو باد
که ز مدح تو مقتدا گشتم
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
ای بزرگی که با نسیم وفات
بوی شب بوی در نمی گنجد
بر در جاهت ارچه چرخ شدست
توی در توی در نمی گنجد
پس و را بنده ی بلای دلست
کهنه و نوی در نمی گنجد
پیش عشق من و لطافت یار
که دل و خوی در نمی گنجد
گل حسنست و با لطافت رو
گل خودروی در نمی گنجد
در جهانی که چین طره تست
چین ابروی در نمی گنجد
دوش می گفت رنجه شو تو ولیک
چکنم موی در نمی گنجد
بوی شب بوی در نمی گنجد
بر در جاهت ارچه چرخ شدست
توی در توی در نمی گنجد
پس و را بنده ی بلای دلست
کهنه و نوی در نمی گنجد
پیش عشق من و لطافت یار
که دل و خوی در نمی گنجد
گل حسنست و با لطافت رو
گل خودروی در نمی گنجد
در جهانی که چین طره تست
چین ابروی در نمی گنجد
دوش می گفت رنجه شو تو ولیک
چکنم موی در نمی گنجد
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز دل بگذر کرا پروای جانست
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
درین ره یاد کردن بیم جان است
مرا وقتی دلی بودی و عمری
که آن دل همچو دلبر بی نشانست
چو با جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان در حیرتم، ز اسرار غیبش
که گوئی آشکارم در نهانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گوئی آب ترکیبم روانست
نفس در کشف این اسرار شرکست
یقین در کوی این مذهب گمانست
به او گر هیچت ایمانست خود را
زره بر گیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گر دیده ای داری که آنست
عبارت را خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
درین ره یاد کردن بیم جان است
مرا وقتی دلی بودی و عمری
که آن دل همچو دلبر بی نشانست
چو با جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان در حیرتم، ز اسرار غیبش
که گوئی آشکارم در نهانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گوئی آب ترکیبم روانست
نفس در کشف این اسرار شرکست
یقین در کوی این مذهب گمانست
به او گر هیچت ایمانست خود را
زره بر گیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گر دیده ای داری که آنست
عبارت را خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷
نه رای آنکه به ترک دیار و یار کنم
نه جای آنکه سر کویش اختیار کنم
نه روی آنکه تحمل کنم به بوی امید
نه روز آنکه شب وصل را شمار کنم
سزای من دلم از دیده در کنار نهاد
چو قصد رفتن آن راه بی کنار کنم
ز راه دیده هر آن گوهرم که جمع شود
به دامن آرم و بر راه دل نثار کنم
همی چه گویم و خود کرده را چه چاره توان
بدین حدیث که کردم خود اقتصار کنم
نه جای آنکه سر کویش اختیار کنم
نه روی آنکه تحمل کنم به بوی امید
نه روز آنکه شب وصل را شمار کنم
سزای من دلم از دیده در کنار نهاد
چو قصد رفتن آن راه بی کنار کنم
ز راه دیده هر آن گوهرم که جمع شود
به دامن آرم و بر راه دل نثار کنم
همی چه گویم و خود کرده را چه چاره توان
بدین حدیث که کردم خود اقتصار کنم
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
دوش جام وصل جانان خورده ام
باده ها از ساغر جان خورده ام
جای آنست ار نگنجم در جهان
زآنکه جام از دست جانان خورده ام
جان همی نازد ز لفظ عذب من
از پی آن کاب حیوان خورده ام
با لب و دندان آن آب حیات
کاندُه عشقش فراوان خورده ام
غیرت لؤلؤی لالا دیده ام
طیره لعل بدخشان خورده ام
خون دل بسیار خوردم تا به دوش
تا نه پنداری که آسان خورده ام
بی امامی جام مالامال او
واله و مدهوش و حیران خورده ام
باده ها از ساغر جان خورده ام
جای آنست ار نگنجم در جهان
زآنکه جام از دست جانان خورده ام
جان همی نازد ز لفظ عذب من
از پی آن کاب حیوان خورده ام
با لب و دندان آن آب حیات
کاندُه عشقش فراوان خورده ام
غیرت لؤلؤی لالا دیده ام
طیره لعل بدخشان خورده ام
خون دل بسیار خوردم تا به دوش
تا نه پنداری که آسان خورده ام
بی امامی جام مالامال او
واله و مدهوش و حیران خورده ام
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گفتم که فروغی ز لب لعل تو دیدم
گفتا رقم دلشدگان بر تو کشیدم
گفتم خبرت هست که خون می شودم دل
گفتا ز می خون دلت نیز شنیدم
گفتم که دل از عشق تو بی صبر و قراراست
گفتا که من این بنده بدین عیب خریدم
گفتم بدهم کام دل، ار نه بدهم جان
گفتا چو تو بسیار درین واقعه دیدم
گفتم که به فریاد من بیدل و دین رس
گفتا نه به فریاد دل و دینت رسیدم
گفتم به عنایت به امامی نگر آخر
گفتا که امامی به امامی نگزیدم
گفتا رقم دلشدگان بر تو کشیدم
گفتم خبرت هست که خون می شودم دل
گفتا ز می خون دلت نیز شنیدم
گفتم که دل از عشق تو بی صبر و قراراست
گفتا که من این بنده بدین عیب خریدم
گفتم بدهم کام دل، ار نه بدهم جان
گفتا چو تو بسیار درین واقعه دیدم
گفتم که به فریاد من بیدل و دین رس
گفتا نه به فریاد دل و دینت رسیدم
گفتم به عنایت به امامی نگر آخر
گفتا که امامی به امامی نگزیدم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۳۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۵۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۷۲
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۷۴