عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
روز از روز زبونتر کندم گردون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آیینه ی گیتی نمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هر دم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان می کشد ورنه
من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن
نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد
بر آرد اخر آتش چون درخت وادی ایمن
چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد
من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن
فغانی از کجا و جرعه ی وصلش همینش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شکفت لاله، توهم عطر در شراب افشان
بجام ریز می لعل و گل دراب افشان
نسیم گو ورق گل بر اهل مجلس ریز
تو گرد دامن خود بر من خراب افشان
ببزم وصل چو روشن کنی چراغ صبوح
بخند چون گل و دامن بر آفتاب افشان
ترا که دولت بیدار داد جام مراد
بنوش و جرعه بر آلودگان خواب افشان
دهن بشوی و تبر زد بر استخوانم ریز
سخن بگوی و نمک بر دل کباب افشان
بسای غالیه و مشک تر بر آتش ریز
بخواه ساغر و بر برگ گل گلاب افشان
مکدرست فغانی سفینه ی دل تو
بمی غبار کدورت ازین کتاب افشان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست این
خون می کند و می رود آیا چه کسست این
بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این
هر صبح فروزان تری از آه اسیران
برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این
نالان دل من نغمه ی داود نداند
آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این
بر جام مراد دگران چشم چه داری
همت طلب ایدل همه را دسترسست این
هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری
ماییم و خزان کز دگران باز پسست این
در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش
می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
مرو ای همنشین بیرون نگه در آتش من کن
چراغ گلخن از داغ دل دیوانه روشن کن
برون آ سرو من امشب چراغ حسن بر کرده
فضای کوی خود بر عاشقان وادی ایمن کن
دلی دارم مثال آینه ای طوطی قدسی
بیا چون صورت خود یکزمان آنجا نشیمن کن
فگندم خار خاری در دل از نظاره هر گل
من دیوانه را بی او که گفت آهنگ گلشن کن
تو باری ایکه ره داری بگرد کعبه ی کویش
دعایی در حق کار من آلوده دامن کن
بشلام غم مبدل گشت روز کوته عمرم
فغانی گر نمی دانی نگاهی سوی روزن کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خط مشگین چیست گرد عارض گلگون او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خال بنفشه گون برخ آتشین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
عمریست کز سر ما میل مراد رفته
شادی و کامرانی ما را زیاد رفته
از برق نا امیدی آتش بجان فتاده
وز آه نا مرادی هستی بباد رفته
در غنچه ی دل ما رنگ بهی نمانده
وز کار بسته ی ما بوی گشاد رفته
عشقست و صد ملامت گفتن چه سود ما را
کاین بر صلاح مانده وان بر فساد رفته
در عاشقی و مستی گشتم چنانکه از من
بر آسمان فرشته بی اعتقاد رفته
روز و شب از غم دل این چشم خونفشانرا
اشک از بیاض ریزان نور از سواد رفته
گردون اگر نبخشد کام دلت فغانی
غمگین مشو که از وی این اعتماد رفته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
نه خیال غنچه بندم نه به گل کنم نظاره
که مرا دلی فَگار و جگریست پاره پاره
من و آفتاب رویت که به خلوت سعادت
شرفیست عالمی را ز طلوع آن ستاره
به خدا که در دل من رقم دویی نگنجد
تو بیا که من ز غیرت کنم از میان کناره
به جراحت دل من که نمک زدی حذر کن
که مباد ز آتش آن به گلت رسد شراره
تو بگشت باغ و گلها به کرشمه ی تو حیران
چه رود به جان مردم که برون روی سواره
نکشم سر از جفایت اگرم به تیغ پرسی
ز تو هر چه بر من آید بکشم هزار باره
چکنم اگر نسازم به جفای خار هجران
چو ز آب دیده ی من ندمد گلی چه چاره
همه برگ نا امیدی ز بهار عمر چیدم
که به کام من نگردد فلک ستیزه کاره
ز فسانه ی فغانی دل کوه رخنه گردد
نفس نیازمندان گذرد ز سنگ خاره
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
جان شهید عشق بجانان سپرده به
هر زنده یی که کشته او نیست مرده به
بی داغ آرزوی تو اصحاب درد را
نام و نشان ز صفحه ی هستی سترده به
از سبحه گر مراد نه تکبیر ذکر اوست
گر عقد گوهرست یقین ناشمرده به
هر کس که جان بدوستی گلرخی نداد
نامش میان اهل محبت نبرده به
فریاد بلبلی که شود گرم ازو گلی
در گوش اهل درد ز وعظ فسرده به
هر جام می که نوش لبی امتحان نکرد
گر آب زندگی بود آن می نخورده به
ای شاه عاشقان چو رسی بر بساط قرب
پایت بخون کشته فغانی فشرده به
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
این منم هر شام چون پروانه جایی سوخته
کرده ترک جان شیرین در هوایی سوخته
راستی پروانه داند چاشنی داغ عشق
کو در این آتش چو من بیدست و پایی سوخته
هر صباحم تازه داغی بر دل از عشق گلیست
همچو آن دیوانه کش هر روز جایی سوخته
دوست می دارد دل من داغ های خویش را
زانکه هر یک از برای دلربایی سوخته
دل که برگشت از من و بالاله رویان خو گرفت
بینمش یکروز از داغ جدایی سوخته
کیست با داغ تمنایت فغانی در جهان
درد پروردی اسیری بینوایی سوخته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
منمای سوار گردی بعنان تو روانه
نروم ز پیش راهت بجفای تازیانه
در خرگهت ندانم ز چه گشته ارغوانی
مگر آنکه دادخواهی زده سر بر آستانه
شب هجر بیتو وحشت بودم ز سایه ی خود
سزد ار چراغ روشن نکنم بکنج خانه
منم آنکه نخل عیشم ز بتان نبست صورت
نه به آه پر شراره نه به اشک دانه دانه
بمحبت تو جمعی شده گرم خون، ولیکن
من داغدار سوزم بستم درین میانه
غم هر کسی که دیدم به ترانه یی بسر شد
بجز از غم دل من که فزون شد از ترانه
من زخم خورده جایی نگذشتم ای فغانی
که چو سایه سیل خونی نشد از پیم روانه
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گاهی عتاب و گاه ترحم نموده یی
گه زهر چشم و گاه تبسم نموده یی
با اهل درد جور و جفا کرده یی بناز
مهر و وفا باهل تنعم نموده یی
شب چون عرق نشسته برویت ز تاب می
صد بار خوشتر از مه و انجم نموده یی
جان داده ام ز غیرت و از رشک مرده ام
خندان چو با رقیب تکلم نموده یی
بیداد کم نمی کند آن ترک تندخو
ایدل اگر هزار تظلم نموده یی
هر جا که از پی تو فغانی کشیده آه
مستانه رفته یی و ترنم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
من کیستم شکسته دل هیچکاره یی
سر گرم جلوه یی و خراب نظاره یی
زین آتشی که عشق تو افروخت در دلم
فریاد اگر بخرمنت افتد شراره یی
در چنگ آفتم چو دهد شوق مو کشان
بر من هزار رشته ی تدبیر تاره یی
هر پاره یی ز دل بجگر گوشه یی دهم
فارغ مگر شوم ز غم خویش پاره یی
با من رقیب ساده در افتاد بی جهت
چون آبگینه یی که در افتد بخاره یی
بی آفتاب روی تو هر شام تا سحر
داغیست تازه بر دلم از هر ستاره یی
فردا که دوست خوان کرم در میان نهد
گیرد بقدر حوصله هر کس کناره یی
بیچارگیست کار فغانی و در غمش
هر کس کند برای دل خویش چاره یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
ساقی چه سر گران بمن زار گشته یی
پیمانه یی بنوش که هشیار گشته یی
در بحر خواب بودی و طوفان گرفته بود
اکنون قیامتست که بیدار گشته یی
قدر گلاب میشکند عطر دامنت
معلوم می شود که بگلزار گشته یی
ای جان رفتنی چه شتابست، یکزمان
خوش باش چون بخسته دلان یار گشته یی
من کز دو کون گشته ام آزاد سالهاست
هستم غلام اگر تو خریدار گشته یی
پرهیز می کنند دلا از تو دوستان
آخر چه دشمنی که چنین خوار گشته یی
اخلاص این شکسته ندانسته یی هنوز
عمری اگرچه در دل افگار گشته یی
ای در مقام جنگ زده راه آشتی
صنعت مکن که درد دل یار گشته یی
بر آستان عشق فغانی قرار گیر
بنشین بیک مقام که بسیار گشته یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
تو گفتی کز سر کوی تو رو گردان شوم روزی
ببویی قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزی
همان دل مرده ام گر با مسیحا همنفس گردم
همان آزرده ام گر پای تا سر جان شوم روزی
اگر دانم که آب زندگی بارد نه آب شور
محالست اینکه شاد از دیده ی گریان شوم روزی
من و لبهای خشک و دیده ی تر بخت آنم کو
که سیراب از کنار چشمه ی حیوان شوم روزی
نشوید از دلم گردی اگر دریا کنم دیده
نخیزد از رهم گردی اگر طوفان شوم روزی
نهادم چون فغانی سر بدار عشق و وارستم
چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی
این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی
از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من
آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی
صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی
مست بودی گفتمت در دیده ی من خواب کن
در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی
از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست
یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی
تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید
مجلست نادیده هم در آستانم سوختی
نامه ی شوقت فغانی شعله ی داغ دلست
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
چسان گویم که شب سر خوش کجا ایماه می رفتی
چسان غافل بگفتار رقیب از راه می رفتی
عنان کج کرده و خود را به مستی داده یکباره
ز اندوه نهان هر کسی آگاه می رفتی
غرور حسن یا یاد کسی بودی عنان گیرت
خیالی داشتی باری نه بر دلخواه می رفتی
برآمد گرد از جانم از آن جولان مستانه
چو بر میتافتی گاهی عنان و گاه می رفتی
چه سود از دیده ی گریان فغانی چو نشد آن یوسف
چرا اول بافسون کسان از راه می رفتی