عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
نتوانم که بینم از دورش
آه از شرم چشم مخمورش
نیست در شهر کس که عاشق نیست
چه بلا گشت حسن مشهورش
این چراغ از کدام انجمنست
که جهانی بسوخت از نورش
رفت آن ماه نیم مست برون
چه شبی روز کرد مخمورش
چه بود حالت نظر بازی
که چنین آفتیست منظورش
چکند عطر پیرهن، عاشق
فکر کن زعفران و کافورش
چه دلست این دل فغانی وای
که نه پیداست ماتم و سورش
آه از شرم چشم مخمورش
نیست در شهر کس که عاشق نیست
چه بلا گشت حسن مشهورش
این چراغ از کدام انجمنست
که جهانی بسوخت از نورش
رفت آن ماه نیم مست برون
چه شبی روز کرد مخمورش
چه بود حالت نظر بازی
که چنین آفتیست منظورش
چکند عطر پیرهن، عاشق
فکر کن زعفران و کافورش
چه دلست این دل فغانی وای
که نه پیداست ماتم و سورش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
دل از عیش جهان کندیم و ذوق باده ی نابش
نمیارزد بظلم شحنه ی شب گشت مهتابش
دلی کز روشنی هر ذره اش صد شبچراغ ارزد
چرا بهر شراب تلخ اندازم بغرقابش
چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا
فروغ بزم عشرت با فراغ کنج محرابش
چه عیش از مستی یکساعت شب، تیره روزانرا
که آتش از غم فردا بود در جامه ی خوابش
دلی باید چو کوهی دیده یی باید چو دریایی
که با خورشید رویی چون نشینی آوری تابش
بجام زر توان خوردن شراب لعل با خوبان
چه سازد عاشق بیخان و مان چون نیست اسبابش
مپنداری که با مغزست نقل مجلس گردون
هزار افسون و نیرنگست در بادام و عنابش
مشو سرگرم اگر بخشد سپهرت خلعت خورشید
که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش
فغانی چون دلت سیری ندارد از می و ساقی
باصلاحش چه می کوشی بیفگن تا برد آبش
نمیارزد بظلم شحنه ی شب گشت مهتابش
دلی کز روشنی هر ذره اش صد شبچراغ ارزد
چرا بهر شراب تلخ اندازم بغرقابش
چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا
فروغ بزم عشرت با فراغ کنج محرابش
چه عیش از مستی یکساعت شب، تیره روزانرا
که آتش از غم فردا بود در جامه ی خوابش
دلی باید چو کوهی دیده یی باید چو دریایی
که با خورشید رویی چون نشینی آوری تابش
بجام زر توان خوردن شراب لعل با خوبان
چه سازد عاشق بیخان و مان چون نیست اسبابش
مپنداری که با مغزست نقل مجلس گردون
هزار افسون و نیرنگست در بادام و عنابش
مشو سرگرم اگر بخشد سپهرت خلعت خورشید
که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش
فغانی چون دلت سیری ندارد از می و ساقی
باصلاحش چه می کوشی بیفگن تا برد آبش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ایدل بتلخی شب هجران صبور باش
این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
از دیده چون جدا شدی از دل جدا مشو
خواهی که خاص شاه شوی در حضور باش
شاید کزین کریوه سبکبار بگذری
از هر چه خار راه تو گردیده دور باش
تا کی زهر چراغ توان کرد کسب نور
خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
خواهی که در مزار تو سروی بایستد
شمعی شو و ملازم اهل قبور باش
حالا تو در میان نیستان غم بسوز
گو وعده ی وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل
چندین شتاب چیست بگو در تنور باش
این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
از دیده چون جدا شدی از دل جدا مشو
خواهی که خاص شاه شوی در حضور باش
شاید کزین کریوه سبکبار بگذری
از هر چه خار راه تو گردیده دور باش
تا کی زهر چراغ توان کرد کسب نور
خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
خواهی که در مزار تو سروی بایستد
شمعی شو و ملازم اهل قبور باش
حالا تو در میان نیستان غم بسوز
گو وعده ی وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل
چندین شتاب چیست بگو در تنور باش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
مردم و خود را زغمهای جهان کردم خلاص
خلق عالم را ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویشرا در یکزمان کردم خلاص
بر سر بازار دی می گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش آخر فغانی را ز هجران سوختی
گفت او را از عذاب جاودان کردم خلاص
خلق عالم را ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویشرا در یکزمان کردم خلاص
بر سر بازار دی می گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش آخر فغانی را ز هجران سوختی
گفت او را از عذاب جاودان کردم خلاص
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
عاشقانرا نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهلست همین صحبت یارست غرض
غرض آنست که فارغ شوم از کار جهان
ورنه در گوشه ی میخانه چکارست غرض
جان من بیجهت این تندی و بدخویی چیست
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
آفت دیده ی مردم ز غبارست ولی
دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
هوس دیدن گل نیست فغانی ما را
زین چمن جلوه ی آن لاله غدارست غرض
همه سهلست همین صحبت یارست غرض
غرض آنست که فارغ شوم از کار جهان
ورنه در گوشه ی میخانه چکارست غرض
جان من بیجهت این تندی و بدخویی چیست
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
آفت دیده ی مردم ز غبارست ولی
دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
هوس دیدن گل نیست فغانی ما را
زین چمن جلوه ی آن لاله غدارست غرض
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب از آهم مشو گرم و مسوزانم چو شمع
ساعتی بنشین که در بزم تو مهمانم چو شمع
چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقیب
می دهد افسون و می سازد پریشانم چو شمع
وه چه حالست اینکه بر دارندم آخر از میان
چون ببزمت جای خود را گرم گردانم چو شمع
یا رب از آهست ریزان بر دل گرمم شرار
یا گرفته آتشی در رشته ی جانم چو شمع
سوزد از اندوه چون پروانه مرغ نامه بر
پیش او گر دانه ی اشکی بیفشانم چو شمع
سوی محرابم مخوان ای پاک دین بهر خدای
زانکه در بزم شراب، آلوده دامانم چو شمع
صد پی از هستی پذیرد ای فغانی طینتم
باز بگدازد سموم دشت هجرانم چو شمع
ساعتی بنشین که در بزم تو مهمانم چو شمع
چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقیب
می دهد افسون و می سازد پریشانم چو شمع
وه چه حالست اینکه بر دارندم آخر از میان
چون ببزمت جای خود را گرم گردانم چو شمع
یا رب از آهست ریزان بر دل گرمم شرار
یا گرفته آتشی در رشته ی جانم چو شمع
سوزد از اندوه چون پروانه مرغ نامه بر
پیش او گر دانه ی اشکی بیفشانم چو شمع
سوی محرابم مخوان ای پاک دین بهر خدای
زانکه در بزم شراب، آلوده دامانم چو شمع
صد پی از هستی پذیرد ای فغانی طینتم
باز بگدازد سموم دشت هجرانم چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
میگدازم دیده تا یکروزه موجودم چو شمع
می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع
دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت
بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع
گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت
اندکی هم در صفای فطرت افزودم چو شمع
چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد
خوابگاهت را بدود دل نیالودم چو شمع
داشتم داغ ترا در سینه چون مجمر نهان
راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع
اشک گوهر زایم از خوناب دل شد لعل سان
بسکه هر دم آستین بر چشم تر سودم چو شمع
از دم گرم فغانی دود آهم در گرفت
گرچه در راه محبت باد پیمودم چو شمع
می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع
دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت
بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع
گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت
اندکی هم در صفای فطرت افزودم چو شمع
چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد
خوابگاهت را بدود دل نیالودم چو شمع
داشتم داغ ترا در سینه چون مجمر نهان
راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع
اشک گوهر زایم از خوناب دل شد لعل سان
بسکه هر دم آستین بر چشم تر سودم چو شمع
از دم گرم فغانی دود آهم در گرفت
گرچه در راه محبت باد پیمودم چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
جانم افگارست و تن بیمار و دل خون از فراق
هر نفس دردیست بر درد من افزون از فراق
غرق خون دیده ام شبهای هجران و اجل
بر سرم پیوسته می آرد شبیخون از فراق
تا شد آن شاخ گل رعنا برون از دیده ام
می رود بر روی زردم اشک گلگون از فراق
از وصالش بیغمان در بزم عشرت شادمان
من درین بیت الحزن افتاده محزون از فراق
مانده محروم از حریم آستانش روز و شب
سنگ بر سر می زنم در کوه و هامون از فراق
دور ازان شیرین لب لیلی وش آمد بر سرم
آنچه آمد بر سر فرهاد و مجنون از فراق
گر نخواهی بر سر بیمار هجران آمدن
جان نخواهد برد مشتاق تو بیرون از فراق
تا شدی ای گوهر مقصود غایب از نظر
چشمه ی چشم فغانی گشت جیحون از فراق
هر نفس دردیست بر درد من افزون از فراق
غرق خون دیده ام شبهای هجران و اجل
بر سرم پیوسته می آرد شبیخون از فراق
تا شد آن شاخ گل رعنا برون از دیده ام
می رود بر روی زردم اشک گلگون از فراق
از وصالش بیغمان در بزم عشرت شادمان
من درین بیت الحزن افتاده محزون از فراق
مانده محروم از حریم آستانش روز و شب
سنگ بر سر می زنم در کوه و هامون از فراق
دور ازان شیرین لب لیلی وش آمد بر سرم
آنچه آمد بر سر فرهاد و مجنون از فراق
گر نخواهی بر سر بیمار هجران آمدن
جان نخواهد برد مشتاق تو بیرون از فراق
تا شدی ای گوهر مقصود غایب از نظر
چشمه ی چشم فغانی گشت جیحون از فراق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پروانه یی که رنجد از درد و داغ مردم
باید که پر نگردد گرد چراغ مردم
گل در کنار بخشد بوی مراد آری
بی برگ را چه حاصل از گشت باغ مردم
نزدیک شد که عاشق جام مراد گیرد
از دور چند بیند می در ایاغ مردم
چندانکه بیشتر شد سودای من ز زلفت
نگرفت یکسر مو جا در دماغ مردم
غیرت مبر فغانی بر عشرت حریفان
بر هم نمیتوان زد کنج فراغ مردم
باید که پر نگردد گرد چراغ مردم
گل در کنار بخشد بوی مراد آری
بی برگ را چه حاصل از گشت باغ مردم
نزدیک شد که عاشق جام مراد گیرد
از دور چند بیند می در ایاغ مردم
چندانکه بیشتر شد سودای من ز زلفت
نگرفت یکسر مو جا در دماغ مردم
غیرت مبر فغانی بر عشرت حریفان
بر هم نمیتوان زد کنج فراغ مردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم
مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم
بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری
چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم
دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم
من از غیرت نمک بر دیده ی خونبار می بندم
مرا غمهای دیگر می کشد در عشق مهرویان
ز تاب درد تهمت بر دل افگار می بندم
به دست آرد گلی از گلشن امید خود هر کس
مرا خون در جگر شد بسکه در دل خار می بندم
بکام دشمنان برخاستم از مجلس رندان
خیال دوستی با مردم هشیار می بندم
نگاهی می کنم همچون فغانی از سر حسرت
ز پیکان رخنهای دیده ی بیدار می بندم
مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم
بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری
چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم
دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم
من از غیرت نمک بر دیده ی خونبار می بندم
مرا غمهای دیگر می کشد در عشق مهرویان
ز تاب درد تهمت بر دل افگار می بندم
به دست آرد گلی از گلشن امید خود هر کس
مرا خون در جگر شد بسکه در دل خار می بندم
بکام دشمنان برخاستم از مجلس رندان
خیال دوستی با مردم هشیار می بندم
نگاهی می کنم همچون فغانی از سر حسرت
ز پیکان رخنهای دیده ی بیدار می بندم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش
وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم
نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی
وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم
باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم
که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم
دلم می سوزد و کام دلم صورت نمی بندد
درونم داغ شد صد بار ازین معنی و بیرون هم
حلالش باد این عشرت که روز از روز افزونست
صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم
فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست
همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش
وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم
نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی
وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم
باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم
که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم
دلم می سوزد و کام دلم صورت نمی بندد
درونم داغ شد صد بار ازین معنی و بیرون هم
حلالش باد این عشرت که روز از روز افزونست
صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم
فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست
همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
بیتو شامی که چراغ طرب افروخته ام
یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام
چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار
زین همه قطره ی خون کز غمت اندوخته ام
نتواند نفسی بود دلم بی غم عشق
چه توان کرد چنین هم خودش آموخته ام
نه ز خوابست دمی گر نگشایم دیده
بی رخ خوب تو از غیر نظر دوخته ام
در شب هجر مکش آه فغانی بسرم
که من دلشده از آتش خود سوخته ام
یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام
چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار
زین همه قطره ی خون کز غمت اندوخته ام
نتواند نفسی بود دلم بی غم عشق
چه توان کرد چنین هم خودش آموخته ام
نه ز خوابست دمی گر نگشایم دیده
بی رخ خوب تو از غیر نظر دوخته ام
در شب هجر مکش آه فغانی بسرم
که من دلشده از آتش خود سوخته ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ببویت صبحدم گریان بگلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش هچون صبا از پی ببوی پیرهن رفتم
دلم ننشست جایی غیر خاک آستان او
چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
دلی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش هچون صبا از پی ببوی پیرهن رفتم
دلم ننشست جایی غیر خاک آستان او
چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
دلی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
مرا که دل نگذارد که بیتو آب خورم
مراد چیست که در وقت گل شراب خورم
به طالعی که ندارم چه آرزوست مرا
که روز وصل می از جام آفتاب خورم
به این هوس که تو داری هوای صحبت من
بسی نشینم و خون از دل کباب خورم
من از نظاره خراب و دهد رقیب شراب
چو بی محل دهد این باده خون ناب خورم
ز دست غیر فغانی چرا خورم آبی
که چون رود به گلویم هزار تاب خورم
مراد چیست که در وقت گل شراب خورم
به طالعی که ندارم چه آرزوست مرا
که روز وصل می از جام آفتاب خورم
به این هوس که تو داری هوای صحبت من
بسی نشینم و خون از دل کباب خورم
من از نظاره خراب و دهد رقیب شراب
چو بی محل دهد این باده خون ناب خورم
ز دست غیر فغانی چرا خورم آبی
که چون رود به گلویم هزار تاب خورم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ببزمت گر بپهلوی رقیبان جا نمی کردم
من دیوانه انجا این همه غوغا نمی کردم
ز مستی یک سخن گر با رقیبانت نمی گفتم
برای خویشتن صد درد دل پیدا نمی کردم
نهانی داشتم سوزی که می آورد در جوشم
ببزمت شمع من این بیخودی عمدا نمی کردم
شدم دیوانه از رشک رقیبان کاش با ایشان
نمی دیدم ترا و خویش را رسوا نمی کردم
ز خلق شهر اگر از مردمی می یافتم بویی
پی آهو چو مجنون روی در صحرا نمی کردم
بجان درماندم از سودای عشقت وه چه بوی خوش
که می مردم من درویش و این سودا نمی کردم
فغانی شب چنان سرگرم شمع روی او بودم
که گر می سوخت سرتاپای من پروا نمی کردم
من دیوانه انجا این همه غوغا نمی کردم
ز مستی یک سخن گر با رقیبانت نمی گفتم
برای خویشتن صد درد دل پیدا نمی کردم
نهانی داشتم سوزی که می آورد در جوشم
ببزمت شمع من این بیخودی عمدا نمی کردم
شدم دیوانه از رشک رقیبان کاش با ایشان
نمی دیدم ترا و خویش را رسوا نمی کردم
ز خلق شهر اگر از مردمی می یافتم بویی
پی آهو چو مجنون روی در صحرا نمی کردم
بجان درماندم از سودای عشقت وه چه بوی خوش
که می مردم من درویش و این سودا نمی کردم
فغانی شب چنان سرگرم شمع روی او بودم
که گر می سوخت سرتاپای من پروا نمی کردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
من آشفته هم در خواب مستی کاش می مردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
زبان خود بدندان می گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام می بردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
بمستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
زبان خود بدندان می گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام می بردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
بمستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر دم اندیشه ی ان شوخ ستمکاره کنم
صورت او بخیال آرم و نظاره کنم
بسکه خون جگرم می شود از دیده روان
زهره ام نیست که یاد دل آواره کنم
دلم از رشک رقیبان تو صد چاک شود
گرنه آهی کشم و پیرهنی پاره کنم
من کجا و گل نرگس اگرم دست دهد
گریه بر خون دل و زردی رخساره کنم
تا کی از بهر دوای صد پاره ی خویش
سر بزانو نهم و بیهده صد چاره کنم
خون شود همچو فغانی دلم آندم که بخود
یاد از همدمی آن بخت خونخواره کنم
صورت او بخیال آرم و نظاره کنم
بسکه خون جگرم می شود از دیده روان
زهره ام نیست که یاد دل آواره کنم
دلم از رشک رقیبان تو صد چاک شود
گرنه آهی کشم و پیرهنی پاره کنم
من کجا و گل نرگس اگرم دست دهد
گریه بر خون دل و زردی رخساره کنم
تا کی از بهر دوای صد پاره ی خویش
سر بزانو نهم و بیهده صد چاره کنم
خون شود همچو فغانی دلم آندم که بخود
یاد از همدمی آن بخت خونخواره کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا بکی در کنج خلوت گرد بیحاصل خوریم
خیز تا این سجده ها در سایه سروی بریم
در دل اینست کان ساعت که محرمتر شدیم
تا نگه کردیم پنداری که بیرون دریم
در حقیقت رند و زاهد هر دو نزدیک همند
مشکلست اینجا تفاوت بلکه از یک جوهریم
صحبت زاهد خوشست اما گلستان دلکشست
چند در یک خانه بنشینیم و درهم بنگریم
ذره بر افلاک رفت و ما بخاک افتاده خوار
با چنین مهر و وفا از ذره یی ناقصتریم
عارفی باید که سر عشق دریابد تمام
فهم ما دورست ازین معنی که رند و ابتریم
مجلس عشقست کوته کن فغانی درد دل
این حرارت جای دیگر بر که ما خود اخگریم
خیز تا این سجده ها در سایه سروی بریم
در دل اینست کان ساعت که محرمتر شدیم
تا نگه کردیم پنداری که بیرون دریم
در حقیقت رند و زاهد هر دو نزدیک همند
مشکلست اینجا تفاوت بلکه از یک جوهریم
صحبت زاهد خوشست اما گلستان دلکشست
چند در یک خانه بنشینیم و درهم بنگریم
ذره بر افلاک رفت و ما بخاک افتاده خوار
با چنین مهر و وفا از ذره یی ناقصتریم
عارفی باید که سر عشق دریابد تمام
فهم ما دورست ازین معنی که رند و ابتریم
مجلس عشقست کوته کن فغانی درد دل
این حرارت جای دیگر بر که ما خود اخگریم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
قدح بیار که من خانه سوز و دیر پرستم
ز جام جرعه چه خیزد سرقرابه شکستم
گهی شکایت مستی و گاه طعنه ی توبه
نرسته ام ز زبانها بهر طریق که هستم
بمجلسی که رسیدم سپند بودم و آتش
کدام روز ببزمی برای عیش نشستم
هزار خار کشیدم ز دیده بر سر کویش
که هیچ کس ز ترحم گلی نداد به دستم
نه در طریقه ی مستی و آفتاب پرستی
به هیچ مرتبه پیدا نشد ستاره پرستم
هزار جام جم اینجا بجرعه ییست فغانی
چنانکه بود ادا کردم این ترانه، نه مستم
ز جام جرعه چه خیزد سرقرابه شکستم
گهی شکایت مستی و گاه طعنه ی توبه
نرسته ام ز زبانها بهر طریق که هستم
بمجلسی که رسیدم سپند بودم و آتش
کدام روز ببزمی برای عیش نشستم
هزار خار کشیدم ز دیده بر سر کویش
که هیچ کس ز ترحم گلی نداد به دستم
نه در طریقه ی مستی و آفتاب پرستی
به هیچ مرتبه پیدا نشد ستاره پرستم
هزار جام جم اینجا بجرعه ییست فغانی
چنانکه بود ادا کردم این ترانه، نه مستم