عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
شراب خورد و شبیخون بعاشقان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
تا چند بافسون جهان بند توان بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود
حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود
حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
التفات چشم آن مشگین غزالم می کشد
مردمیها می کند کز انفعالم می کشد
گرچه آزادم ز قید دانه و دام هوس
شوق دام و دانه ی آن زلف و خالم می کشد
من نمینالم ز اندوه شب هجران ولی
هر نفس اندیشه ی روز وصالم می کشد
چون خرامان می رود سروش بگلگشت چمن
شیوه ی رفتار آن نازک نهالم می کشد
تاب دیدارش ندارد دیده ی حیران من
ور نظر می بندم از رویش خیالم می کشد
باز می پرسی که خونت را که می ریزد بناز
نازنین من چه گویم کاین سؤالم می کشد
پیر گشتم چون فغانی در ره عشق و هنوز
آرزوی دیدن آن خرد سالم می کشد
مردمیها می کند کز انفعالم می کشد
گرچه آزادم ز قید دانه و دام هوس
شوق دام و دانه ی آن زلف و خالم می کشد
من نمینالم ز اندوه شب هجران ولی
هر نفس اندیشه ی روز وصالم می کشد
چون خرامان می رود سروش بگلگشت چمن
شیوه ی رفتار آن نازک نهالم می کشد
تاب دیدارش ندارد دیده ی حیران من
ور نظر می بندم از رویش خیالم می کشد
باز می پرسی که خونت را که می ریزد بناز
نازنین من چه گویم کاین سؤالم می کشد
پیر گشتم چون فغانی در ره عشق و هنوز
آرزوی دیدن آن خرد سالم می کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
طبع تو بدخوی بود نرم و حلیم از چه شد
آنکه سر فتنه داشت یار و ندیم از چه شد
رفت ز دامان تو گرد حیا میل میل
سرمه ی اقبال ما بخش نسیم از چه شد
گشت هوای توام همدم عهد ازل
با من خاکی ملک یار قدیم از چه شد
گنج تمنای تو تاب نیارد ملک
در دل ویران ما وه که مقیم از چه شد
ساخت اسیر توام نغمه ی قانون بزم
دام ره اهل دل پرده ی سیم از چه شد
سوختم از آه گرم شعله چو افزود عشق
نور چراغ دلم نار جحیم از چه شد
گرنه صباح ازل تیغ سیاست زدی
سیب مه و آفتاب از تو دو نیم از چه شد
آنکه سر فتنه داشت یار و ندیم از چه شد
رفت ز دامان تو گرد حیا میل میل
سرمه ی اقبال ما بخش نسیم از چه شد
گشت هوای توام همدم عهد ازل
با من خاکی ملک یار قدیم از چه شد
گنج تمنای تو تاب نیارد ملک
در دل ویران ما وه که مقیم از چه شد
ساخت اسیر توام نغمه ی قانون بزم
دام ره اهل دل پرده ی سیم از چه شد
سوختم از آه گرم شعله چو افزود عشق
نور چراغ دلم نار جحیم از چه شد
گرنه صباح ازل تیغ سیاست زدی
سیب مه و آفتاب از تو دو نیم از چه شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
عیدست و هر سو جلوه گر شوخ دلارای دگر
دارم من خونین جگر میل تماشای دگر
چون عقد زلفی بنگرم پیچد دل غم پرورم
ترسم که افتد در سرم بیهوده سودای دگر
دارم دل صد پاره یی از غمزه ی خون خواره یی
گردم پی نظاره یی هر دم بمأوای دگر
نبود بصد دام هوس بر آن غزالم دسترس
بیخود ز بویش هر نفس افتم بصحرای دگر
چون غنچه از چاک درون جیب و کنارم پر ز خون
او در قبای نیلگون دامن کشان جای دگر
تا چند ای پیمان شکن قصد من خونین کفن
امروز رحمی جان من چون هست فردای دگر
چشمت چو قصد خون کند ناز و جفا افزون کند
مسکین فغانی چون کند یا رب تمنای دگر
دارم من خونین جگر میل تماشای دگر
چون عقد زلفی بنگرم پیچد دل غم پرورم
ترسم که افتد در سرم بیهوده سودای دگر
دارم دل صد پاره یی از غمزه ی خون خواره یی
گردم پی نظاره یی هر دم بمأوای دگر
نبود بصد دام هوس بر آن غزالم دسترس
بیخود ز بویش هر نفس افتم بصحرای دگر
چون غنچه از چاک درون جیب و کنارم پر ز خون
او در قبای نیلگون دامن کشان جای دگر
تا چند ای پیمان شکن قصد من خونین کفن
امروز رحمی جان من چون هست فردای دگر
چشمت چو قصد خون کند ناز و جفا افزون کند
مسکین فغانی چون کند یا رب تمنای دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ما شسته ایم ز آینه ی دیده گرد غیر
زین نقشخانه جلوه ی او دیده ایم خیر
فارغ بود دل از مدد شیخ خانقاه
آن را که جذب پیر مغان می کشد بدیر
ماییم و طوف کعبه ی کوی پریوشان
قطع نظر ز ملک سلیمان و وحش و طیر
میل ریاض دهر نبود از عدم مرا
اینجا به عشق لاله رخان آمدم بسیر
دامن کشان بخون فغانی چو بگذری
پوشیده دار جلوه ی حسنت ز چشم غیر
زین نقشخانه جلوه ی او دیده ایم خیر
فارغ بود دل از مدد شیخ خانقاه
آن را که جذب پیر مغان می کشد بدیر
ماییم و طوف کعبه ی کوی پریوشان
قطع نظر ز ملک سلیمان و وحش و طیر
میل ریاض دهر نبود از عدم مرا
اینجا به عشق لاله رخان آمدم بسیر
دامن کشان بخون فغانی چو بگذری
پوشیده دار جلوه ی حسنت ز چشم غیر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
چون بمیخانه رسیدی سخن دور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
شب هجرم خوش آمد ناله و فریاد از آن خوشتر
فغانم هم خوش و آه دل ناشاد ازان خوشتر
ازو خوش می نماید اینکه بد گوید رقیبان را
وگر هرگز ازیشان می نیارد یاد ازان خوشتر
نرنجم هرگز از بیداد و جور آن جفاپیشه
که جور دلبران خوش باشد و بیداد ازان خوشتر
خوشست این گر ملامتخانه ی دلها کند ویران
وگر این شیوه را از من کند بنیاد ازان خوشتر
بکوی عاشقی عرض تجمل گو مکن خسرو
که شیرین را بود بی برگی فرهاد ازان خوشتر
خوشست آب حیات از بهر قید زندگی اما
گرم تیغ تو از هستی کند آزاد ازان خوشتر
فغانی را کشد ناز و عتاب لاله رخساران
زبان طعن تو ای سوسن آزاد ازان خوشتر
فغانم هم خوش و آه دل ناشاد ازان خوشتر
ازو خوش می نماید اینکه بد گوید رقیبان را
وگر هرگز ازیشان می نیارد یاد ازان خوشتر
نرنجم هرگز از بیداد و جور آن جفاپیشه
که جور دلبران خوش باشد و بیداد ازان خوشتر
خوشست این گر ملامتخانه ی دلها کند ویران
وگر این شیوه را از من کند بنیاد ازان خوشتر
بکوی عاشقی عرض تجمل گو مکن خسرو
که شیرین را بود بی برگی فرهاد ازان خوشتر
خوشست آب حیات از بهر قید زندگی اما
گرم تیغ تو از هستی کند آزاد ازان خوشتر
فغانی را کشد ناز و عتاب لاله رخساران
زبان طعن تو ای سوسن آزاد ازان خوشتر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خورشید من امروز بشکل دگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
آلوده بمی لعل ترا چون نگرد کس
طاقت نبود کان لب میگون نگرد کس
منت که رسیدم ز تو یکره بزلالی
در ساغر خود چند همه خون نگرد کس
خوبی تو، مکن گوش بگفتار بد آموز
حیفست که بر مردمک دون نگرد کس
مگذار که میرم بنما ان خط اگرچه
حیفست که آن فال همایون نگرد کس
افسون به چه کار آید اگر مهر و وفا نیست
جایی که وفا نیست بافسون نگرد کس
آن تشنه نیم من که به آبی خردم یار
در آتشم ار بر لب جیحون نگرد کس
خوش باد فغانی که همه وهم و خیالست
گر کوکبه ی حشمت گردن نگرد کس
طاقت نبود کان لب میگون نگرد کس
منت که رسیدم ز تو یکره بزلالی
در ساغر خود چند همه خون نگرد کس
خوبی تو، مکن گوش بگفتار بد آموز
حیفست که بر مردمک دون نگرد کس
مگذار که میرم بنما ان خط اگرچه
حیفست که آن فال همایون نگرد کس
افسون به چه کار آید اگر مهر و وفا نیست
جایی که وفا نیست بافسون نگرد کس
آن تشنه نیم من که به آبی خردم یار
در آتشم ار بر لب جیحون نگرد کس
خوش باد فغانی که همه وهم و خیالست
گر کوکبه ی حشمت گردن نگرد کس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچ دولت تا ابد باقی نمی ماند بکس
دولتی کان هست باقی دولت عشقست و بس
مرغ دل تا دام زلف و دانه ی خال تو دید
طایر اندیشه ام افتاد در دام هوس
یار بی پروا و فریاد دل من بی اثر
هم ز دل فریادها دارم هم از فریاد رس
ریخت خون خلق و می سازد بجولان پایمال
قاتل ما بر اسیران تند می راند فرس
بوی گل هر جا که خواهی می رسد ای عندلیب
خواه در گشت گلستان خواه در کنج قفس
بینوایان را حضور گلشن و گلخن یکیست
دیگران در سرو و گل بینند و ما در خار و خس
بگذر از خود تا رسی ایدل بدان محمل نشین
تا بکی سرگشته می گردی باو از جرس
بسکه می نالد فغانی بیتو شبهای دراز
صبح را از ناله ی او بر نمی آید نفس
دولتی کان هست باقی دولت عشقست و بس
مرغ دل تا دام زلف و دانه ی خال تو دید
طایر اندیشه ام افتاد در دام هوس
یار بی پروا و فریاد دل من بی اثر
هم ز دل فریادها دارم هم از فریاد رس
ریخت خون خلق و می سازد بجولان پایمال
قاتل ما بر اسیران تند می راند فرس
بوی گل هر جا که خواهی می رسد ای عندلیب
خواه در گشت گلستان خواه در کنج قفس
بینوایان را حضور گلشن و گلخن یکیست
دیگران در سرو و گل بینند و ما در خار و خس
بگذر از خود تا رسی ایدل بدان محمل نشین
تا بکی سرگشته می گردی باو از جرس
بسکه می نالد فغانی بیتو شبهای دراز
صبح را از ناله ی او بر نمی آید نفس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس
حاصل عمرم همین اندیشه ی خامست و بس
جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بی نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس
صد سخن در ضمن هر یک نکته ی شیرین اوست
اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس
نشأه ی خاصیست در هر برگ این عشرتسرا
غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس
پی بمقصد بر که نبود بی مسمی هیچ اسم
اینکه می گویند عنقایی همین نامست و بس
از زبان راست قولی، نکته یی کردم سؤال
گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس
درد می باید فغانی نه همین درس و دعا
ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس
حاصل عمرم همین اندیشه ی خامست و بس
جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بی نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس
صد سخن در ضمن هر یک نکته ی شیرین اوست
اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس
نشأه ی خاصیست در هر برگ این عشرتسرا
غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس
پی بمقصد بر که نبود بی مسمی هیچ اسم
اینکه می گویند عنقایی همین نامست و بس
از زبان راست قولی، نکته یی کردم سؤال
گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس
درد می باید فغانی نه همین درس و دعا
ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ببستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
افزون ز صد قیامت در دل زیار آتش
دوزخ یکی و سوزد ما را هزار آتش
در جان ز عشق سوزی در دل ز طعن داغی
یاران حذر که بارد زین روزگار آتش
دلسوزی عزیزان بر گریه ام چه حاصل
آبم گذشت از سر ناید بکار آتش
دزدیده چند سوزم در گوشه های زندان
آن به که برفروزم در پای دار آتش
آتش شود گلستان روز وصال ما را
از بخت واژگون شد گل در کنار آتش
نه مرده ام نه زنده زین لطف و قهر تا کی
وقت شراب آبی، گاه خمار آتش
شد آفت فغانی چشمت ز همنشینان
در گلستان نگیرد الا بخار آتش
دوزخ یکی و سوزد ما را هزار آتش
در جان ز عشق سوزی در دل ز طعن داغی
یاران حذر که بارد زین روزگار آتش
دلسوزی عزیزان بر گریه ام چه حاصل
آبم گذشت از سر ناید بکار آتش
دزدیده چند سوزم در گوشه های زندان
آن به که برفروزم در پای دار آتش
آتش شود گلستان روز وصال ما را
از بخت واژگون شد گل در کنار آتش
نه مرده ام نه زنده زین لطف و قهر تا کی
وقت شراب آبی، گاه خمار آتش
شد آفت فغانی چشمت ز همنشینان
در گلستان نگیرد الا بخار آتش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بغایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش
هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد
ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد
نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم
نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش
برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی
نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش
ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن
که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش
هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد
ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد
نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم
نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش
برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی
نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش
ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن
که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
کو مطربی که مست شوم از ترانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
از پی دل مرو و عاشق بی باک مباش
ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش
نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن
از هوس مایل هر قامت چالاک مباش
ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران
در خیال دل ریش و جگر چاک مباش
خاک شد بر سر راه تو بسی جان عزیز
دامن افشان چو روی غافل ازین خاک مباش
ما چو آیینه دل از غیر تو پرداخته ایم
یکنفس غافل ازین آینه ی پاک مباش
باز از ادراک فغانی چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش
نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن
از هوس مایل هر قامت چالاک مباش
ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران
در خیال دل ریش و جگر چاک مباش
خاک شد بر سر راه تو بسی جان عزیز
دامن افشان چو روی غافل ازین خاک مباش
ما چو آیینه دل از غیر تو پرداخته ایم
یکنفس غافل ازین آینه ی پاک مباش
باز از ادراک فغانی چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
تا چند دردسر کشم از گفتگوی خویش
جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش
چون من بخوی کس نیم و کس بخوی من
آن خوبتر که خوی کنم هم بخوی خویش
خوش حالتی که در طلبت گم شوم ز خود
چندانکه تا ابد نکنم جستجوی خویش
بیرنگم آنچنان که درین بوستان چو گل
آگه نمی شود دلم از رنگ و بوی خویش
روشندلان چو آینه از غایت صفا
بینند روی خلق و نبینند روی خویش
تا شد کمند زلف تو پیوند جان من
صید دلم رمید ز هر تار موی خویش
رندیست دل شکسته فغانی خاکسار
بر سنگ امتحان زده صد ره سبوی خویش
جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش
چون من بخوی کس نیم و کس بخوی من
آن خوبتر که خوی کنم هم بخوی خویش
خوش حالتی که در طلبت گم شوم ز خود
چندانکه تا ابد نکنم جستجوی خویش
بیرنگم آنچنان که درین بوستان چو گل
آگه نمی شود دلم از رنگ و بوی خویش
روشندلان چو آینه از غایت صفا
بینند روی خلق و نبینند روی خویش
تا شد کمند زلف تو پیوند جان من
صید دلم رمید ز هر تار موی خویش
رندیست دل شکسته فغانی خاکسار
بر سنگ امتحان زده صد ره سبوی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
سراسر شیوه ی نازست سرو ناز پروردش
ولی در جلوه ی جولان نمی یابد کسی گردش
خیال جوهر فرد دهانش جان مشتاقان
ز هستی فرد سازد جان فدای جوهر فردش
گرفتاری که حیران جمال اوست روز و شب
نبیند راحت از خواب و نباشد لذت از خوردش
کسی را سجده ی محراب ابرویش قبول افتد
که اشک سرخ پیدا باشد از رخساره ی زردش
بقدر حال خود هر کس بدین در تحفه یی دارد
من مسکین ندارم هیچ غیر از تحفه ی دردش
باظهار محبت هر که خود را مرد ره داند
گر از تیغ ملامت رو بگرداند مخوان مردش
فغانی با گل و گلزار عالم داشت دلگرمی
هوای گلرخی از هستی خود ساخت دلسردش
ولی در جلوه ی جولان نمی یابد کسی گردش
خیال جوهر فرد دهانش جان مشتاقان
ز هستی فرد سازد جان فدای جوهر فردش
گرفتاری که حیران جمال اوست روز و شب
نبیند راحت از خواب و نباشد لذت از خوردش
کسی را سجده ی محراب ابرویش قبول افتد
که اشک سرخ پیدا باشد از رخساره ی زردش
بقدر حال خود هر کس بدین در تحفه یی دارد
من مسکین ندارم هیچ غیر از تحفه ی دردش
باظهار محبت هر که خود را مرد ره داند
گر از تیغ ملامت رو بگرداند مخوان مردش
فغانی با گل و گلزار عالم داشت دلگرمی
هوای گلرخی از هستی خود ساخت دلسردش